لطفا منتظر باشید

شب هشتم شنبه (16-6-1398)

(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))
محرم1441 ه.ق - شهریور1398 ه.ش
11.91 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

حقوقی به گسترۀ جهان هستی

-عذاب الهی، سرانجام ترک حقوق واجب

کلام در مسئلهٔ حقوق بود؛ حقوقی که به گستردگی هستی است. از بزرگ‌ترین حق که حق خداست، تا کمترین حق که رعایت و انجام بخشی از این حقوق، یقیناً واجب شرعی و بعضی از این حقوق مستحب است. امام می‌فرمایند: اگر این حق مستحب را به همدیگر ببخشید، ادا کردنش واجب نیست. حقوق‌هایی که واجب است، ترک آن معصیتی است که عذاب دارد. این نوع حقوق حقوق‌هایی است که یا پروردگار یا پیغمبر اکرم(ص) یا ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام) انجام دادنش را امر کرده‌اند. در صورتی که این امرها قرینه‌ و دلیلی بر مستحب بودن نداشته باشد، امر واجب می‌شود.

 

-حقیقت معنایی تقلید در امور دینی

البته مسئلهٔ امر واجب در علم اصول که کنار علم فقه است، خیلی مفصّل درباره‌اش بحث شده، کتاب‌هایش هم از زمان قدیم در حوزه‌های علمی شیعه کتابِ درسی بوده و افراد با خواندن این کتاب‌ها، ممارست، مباحثه و دقت، هم مجتهد در فقه و هم در مجتهد در اصول می‌شدند. اگر اعلمیت‌ آنها هم ثابت می‌شد، بنا به نامه‌ای که امام عصر(عج) نوشته‌اند، می‌شد از آنها تقلید کرد. تقلید در اینجا یعنی تقلید کسی که از مسائل الهی خبر ندارد، از کسی که به مسائل الهی آگاه است. این تقلید مثبت، درست و عقلی است؛ چون من در این تقلید واجباتم را درست انجام می‌دهم، نمازهایم را درست می‌خوانم، وضو و غسلم را درست می‌گیرم، حج خودم را درست انجام می‌دهم و واقعیات الهی را به سلامت انجام می‌دهم. این تقلید که زشت و بد نیست.

 

اینهایی که ما را از تقلید نهی می‌کنند، اگر نهی‌ آنها از تقلید مثبت است، یعنی پیروی کردن کسی که آگاه نیست، از کسی که آگاهی دارد، نهی‌شان درست نیست، اشتباه است و صحیح نمی‌گویند. متدین‌های واقعی تاریخ از انبیا پیروی می‌کردند، یعنی تقلید می‌کردند، اینها کارشان بد بوده است؟ سلمان، ابوذر و اصحاب ائمه مقلد بودند، یک مقلد مثبت بودند. این تقلید حرکت به‌طرف راه الهی و خیر و سعادت است. انسان باعظمتی مثل علامهٔ حلّی خیلی قوی درس خوانده و در سیزده‌سالگی مجتهد جامع‌الشرایط شده است. فقط یکی از شرایط در او نبود که بلوغ بود؛ چون پانزده ‌سال او تمام نشده بود و نمی‌شد از او تقلید کرد، و الّا در سیزده‌سالگی مرجع تقلید بود. امکان تقلید از او نبود، چون یک شرط در او محقق نبود. آن‌وقت این انسان(شاید باورتان نشود، ولی چون اسم‌های آن هست و خیلی‌هایش هم موجود است و از بین نرفته است)، 523 جلد کتاب علمی، فقهی، اصولی، حدیثی، استدلالی و کلامی می‌نویسد. حالا من در کنار این آدم قرار گرفته‌ام و هیچ‌چیز نمی‌دانم، می‌خواهم خدا را درست عبادت کنم، ولی درست عبادت کردن را بلد نیستم؛ پس از ایشان تقلید می‌کنم که نماز صحیحی بخوانم، نه نماز باطلی.

 

حضرت مجتبی و ابی‌عبدالله(علیهما‌السلام) پنج‌ساله و شش‌ساله بودند و از جایی می‌رفتند، پیرمردی آماده شده بود که وضو بگیرد، اما پیرمرد اشتباه وضو می‌گرفت. این وضو باطل است! بعضی‌ها وضو می‌گیرند، مسح روی پا را همین تا انگشت روی پا می‌کشند، در حالی که قرآن مجید دارد: «وَ اِمْسَحُوا بِرُؤُسِکمْ وَ أَرْجُلَکمْ إِلَی اَلْکعْبَینِ»(سورهٔ مائده، آیهٔ 6)، باید مسح را تا آخر روی پا بیاوری، آنجایی که دوتا برآمدگی هست. حالا این پیرمرد وضویش را غلط می‌گرفت و نمازی که با این وضوی غلط می‌خواند، باطل است. بعد از عمری وارد قیامت می‌شود و می‌گوید: خدایا من هم جزء نمازگزارها بودم، به او می‌گویند: پرونده‌ات نماز ندارد. می‌گوید: چرا؟ می‌گویند: چون نمازهایت غلط بوده است؛ ما عمل درست قبول می‌کنیم.

 

-اختصاص رساله به ظواهر اعمال

البته رساله برای ظواهر اعمال است و باطن عمل تقلیدی نیست. من وقتی دو رکعت نماز صبح می‌خوانم، واقعاً باید نیتم عبادت خدا باشد، اگر در همین نیتم پیشامدی بکند و بگویم امروز نمازم را یک‌خرده با صدای خوب و باحال بخوانم تا پدرم که خواب و بیدار است، بشنود و بگوید پسرم عجب نمازی می‌خواند! این نماز هم باطل است؛ یعنی بعد از تمام شدنش، باید دوباره خواند. ما برای سلامت عبادت، یک خلوص و یک فقه داریم که اگر بخواهم بندهٔ خدا باشم، باید هر دوی‌ آن را رعایت کنم؛ اگر هم بگویم آزادم، دلم نمی‌خواهد بندهٔ خدا باشم و نمی‌خواهم عبادت کنم، دیگر نه فقهی لازم است و نه خلوصی. چون وارد عبادت که نمی‌شوم، دیگر خلوص و فقه جایی ندارد؛ اما عده‌ای مثل شما هستند که در باطنِ قلبشان است در حد خودشان بندهٔ خدا باشند و در قیامت هم مورد قبول خدا باشند. این‌طور آدم‌ها هم در ایران کم نیستند و اگر کسی بگوید کم هستند، بدبین است که نباید بدبین بود.

 

دو سفارش ارزشمند مرشد سعدی

الف) بدبین نبودن به خلق

مرا شیخ دانای مرشدشهاب ×××××××× دو اندرز فرمود بر روی آب

مرشدشهاب استاد سعدی بوده است؛ تحصیلات سعدی سی سال طول کشیده، از شیراز شروع کرده تا نظامیهٔ بغداد و دیدار با بزرگان علم ادامه داشته است. یکی از استادهای او این شخصی بوده که اسمش را در شعر می‌برد. چقدر هم این سه خط شعر عالی است! و چون سعدی سفر دریایی هم داشته، یکی هم با همین استادش بوده که می‌گوید داخل کشتی هم نگذاشت وقت ما به بیکاری بگذرد و عمر بیهوده تلف شود.

مرا شیخ دانای مرشدشهاب ×××××××××××××× دو اندرز فرمود بر روی آب

یکی آنکه در نفس خودبین مباش ×××××××××× دگر آنکه در خلق بدبین مباش

این خیلی نصیحت بالایی است! به هیچ‌کس بدبین نباش؛ حالا اگر دیدی یک‌نفر هم اشتباهی کرد، به او هم بدبین نشو و فکر نکن که او همیشه و تا آخر عمرش اشتباه می‌کند. در خلق بدبین نباش، یعنی محبتت را از دیگران دریغ نکن و این درخت محبت را خشک نکن. حالا به قول سعدی که از قول گنهکاران می‌گوید:

متاب ای پارسا روی از گنهکار ××××××××× به بخشایندگی در وی نظر کن

 

-نظری به بخشایش و محبت در گنهکار

ای آدم متدینِ خوبِ هیئتیِ امام‌حسینیِ گریه‌کن، «متاب ای پارسا روی از گنهکار» و گذشت و عفو داشته باش، آرام باش و اگر دیدی کسی کار زشتی کرد، داد و بی‌داد نکن و فحش نده، او را نران و طردش نکن، جلو برو و سلام کن، بامحبت با او صحبت کن و به او دست بده، به مغازه دعوتش کن و دوتا چای یا یک بستنی به او بده، بعد بگو: عزیزدلم، من از اینکه شما این کار را کردی، رنجیده شده‌ام و رنجم هم برای این است که چرا پرونده‌ات را پیش خدا خراب کرده‌ای! نه اینکه بر سرش فریاد بکشی، چوب و مُشت و چماق به سرش بزنی.

متاب ای پارسا روی از گنهکار ××××××××× به بخشایندگی در وی نظر کن

این دومی خیلی عالی است؛ این اسلام است!

اگر من ناجوانمردم به کردار ××××××××× تو بر من چون جوانمردان گذر کن

 

-حکایتی شنیدنی

اگر عمل من بد و ناجوانمردانه است، «تو بر من چون جوانمردان گذر کن». محبت جواب هم می‌دهد؛ اما خشم، حمله، زدن، بگیر و ببند در تاریخ بشر جواب نداده است. گاهی خدا لطف‌هایی از خود ظهور می‌دهد که آدم تعجب می‌کند. امام جمعهٔ بسیار محترمی بود که در تصادفی هم از بین رفت. ایشان آدم خیلی نرم و بااخلاق، عاشق مردم و خیلی خوبی بود. من خیلی برای مردنش غصه خوردم. این شخص من را به شهری دعوت کرد که نماز جمعه می‌خواند. یک شب از منبر پایین آمدم، همین‌طور که کنار امام جمعه نشسته بودیم، پزشکی پیش من آمد. من نمی‌دانستم پزشک است و خودش گفت: من پزشک هستم، منبر شما ساعت نُه شب شروع می‌شود، من هرچه مریض به مطبم می‌آید، در این ده شبی که شما اینجا هستید، به آنها می‌گویم ماشین دارید؟ مثلاً بیست‌تایشان می‌گویند ماشین داریم، می‌گویم: من که دکتر خوبی هم هستم، دلم می‌خواهد شما امشب به مسجد بیایید، روضه‌ای شرکت کنید و بروید. مریض‌های ماشین‌دار قبول کردند، اما مریض‌هایی که ماشین ندارند و برای دهات‌های اطراف این شهر، در ده کیلومتری، پنج کیلومتری یا بیست کیلومتری هستند، آنها را نگه‌ می‌دارم و می‌گویم با من بیایید پای منبر برویم، منبر که تمام شد، من شما را می‌رسانم. هر شب کارم این است که مسافر مریض پای منبر می‌آورم و دوای آنها را هم می‌دهم. اینهایی هم که در این چند شب پای منبر می‌آیند، ویزیت نمی‌گیرم، میوه هم به آنها می‌دهم، حتی شکلات و شیرینی هم می‌دهم. منبر که تمام می‌شود، اینها را به خانه‌هایشان برمی‌گردانم. اصلاً وضع اینها خیلی عوض شده است. حالا می‌بینم پزشکی مثلاً امروزی ماشینش را در اختیار مریض دورنشین خودش گذاشته و می‌گوید بیا پای منبر برویم، بعد هم می‌گفت اینها خیلی عوض شده‌اند. این دکتر می‌گفت: شب‌ها که اینها را می‌رسانم‌، این‌قدر من را دعا می‌کنند. کارهای خوب زیادی هست که ما می‌توانیم جمع کنیم و انجام بدهیم، خرجی هم ندارد؛ مثلاً جلسه تمام شده، در خیابان می‌بینم چند خانواده خانواده با دوتا بچه به بغل ایستاده‌اند، دیر نمی‌شود؛ بگو: آقا کجا تشریف می‌برید، مثلاً می‌گوید: من از نارمک آمده‌ام، من از راه دورتر(از آخر بابایی) آمده‌ام، من از نزدیک میدان امام حسین(ع) آمده‌ام. می‌گویی: برای چه آمده‌ای؟ می‌گوید: آمده‌ام که منبر گوش بدهم و چیزی یاد بگیرم. می‌گویی: حالا معطل ماشین هستی؟ بچه بغلت است، بچه هم دارد خوابش می‌برد، بیا سوار ماشین من بشو تا من شما را می‌رسانم. کار خیر خیلی هست!

 

به آن دکتر گفتم : خیلی کار خوبی می‌کنی! یک شب بعد از منبر، سه چهار شب دیگر مانده بود که منبر تمام شود، کنار دست من آمد و گفت: آقا کسی هست که نتوانستم او را هیچ‌جوری قانع کنم پای منبر بیاید. هرچه محبت می‌کنم، صحبت می‌کنم، می‌گوید: این آخوندها! من بیایم، یک ساعت بنشینم و چشمم به این قیافه‌های نحس بخورد؟! می‌گویم: بابا همهٔ قیافه‌ها که نحس نیست! حالا یک شب بیا، اگر بد بود، دیگر نیا. هر کاری می‌کنم، می‌گوید نه، من را با اینها و مجالس روبه‌رو نکن؛ نمی‌خواهم قاتی این مردم بیایم، مگر زور است؟! گفتم: وضعش خوب است؟ گفت: تا دلت بخواهد! در این شهر ما از همه پول‌دارتر است. گفتم: پنج‌شنبه‌ها مریض داری؟ گفت: نه. گفتم: برای پنج‌شنبه ساعت چهار بعدازظهر دعوتش کن که به مطب بیاید و به او بگو می‌خواهیم بنشینیم و یک‌خرده میوه بخوریم. به او نگو یک آخوند هم می‌خواهد بیاید، وگرنه نمی‌آید؛ بگذار گیر آخوند بیفتد. خیلی وقت‌ها آدم گیر آخوند به‌دردبخور و خوب بخورد، دنیا و آخرتش عوض می‌شود.

 

من روی منبر پیغمبر(ص) می‌گویم؛ من خودم را خوب نمی‌دانم و از پروردگار هم شرمنده‌ام، توقعی هم از خداوند ندارم که حالا به من در قیامت اجر و مزدی بدهد. من اصلاً شرمنده‌ام و شرمندگی‌ام هم دائمی است؛ ولی اگر آدم به تور آخوند واجد شرایطِ بااخلاقِ نرمِ عالمِ متدینِ دل‌سوز بیفتد، دنیا و آخرتش عوض می‌شود. حربن‌یزید گیر آخوندی الهی افتاد که این‌طوری شد! امام حسین(ع) روحانی است، امام حسین(ع) که مغازهٔ بقالی و عطاری نداشت! حضرت ابرای مخارج زندگی‌اش در مدینه خرماکاری و سبزی‌کاری داشت، ولی روحانی الهی بود. فرار نکنید، حیف است! گاهی یک برخورد، کلید سعادت دنیا و آخرت‌تان را روشن می‌کند.

 

گفتم: او را دعوتش کن، اما نگو آخوندی هم می‌آید. گفت: باشد. گفتم: من بی‌خبر می‌آیم، حالا یک‌خرده پیش او می‌نشینیم، بالاخره یا دوتا فحش به ما می‌دهد یا بلند می‌شود و می‌رود. تو مشکلی نداشته باش و ناراحت نباش. چهار بعدازظهر رفتم، درِ مطب را باز کردم و وارد شدم، دکتر بود و دیدم کسی کنارش نشسته که حالت نشستن، برخوردش و سبیل‌هایش لات نمره‌بیست است و کم ندارد. گفتم سلام علیکم، با تلخی گفت: سلام علیک. یک‌خرده شروع به حرف زدن کردم، دیدم دارد فروکش می‌کند(در ضمن بلد باشید که چطوری با بدکار حرف بزنید)، آرام می‌شود و پایین می‌آید. الآن یادم نیست، جلسه نزدیک دو ساعت طول کشید. حالا نمی‌داند من همان کسی هستم که در شهرشان منبر می‌روم. وقتی می‌خواستم خداحافظی کنم، گفت: کجا می‌روی؟ گفتم: به مسجد جامع شهر می‌روم. گفت: برای چه می‌روی؟ گفتم: برای منبر می‌روم. گفت: بیا با ماشین من برویم. دکتر نگاه یواشکی به من کرد و گفت: ده دقیقه‌ای او را بردی! گفتم: نه، خدا او را برد و من یک عمله بودم. با ماشینش رفتیم، فردا بعدازظهر امام جمعه به من گفت: آقا امروز صبح آدمی به دفتر من آمده که خیلی غیر ما هست، نشسته و به من می‌گوید این آقا همین امسال در اینجا به منبر می‌رود؟ گفتم: نه هر وقت دیگر هم به او بگوییم، می‌آید. گفت: به من بگو که هم ده شب امسال و هم نُه سال دیگر تا ده سال، به تناسب گران شدن قند و چای و ماشین و بلیط ده سال، چقدر خرج این جلسه می‌شود؟ من یک چک نقد بنویسم و به تو بدهم، این جلسه را پای من بگذار. امام جمعه می‌گفت با او چه‌کار کنم؟ به او گفتم: امشب که پای منبر آمد، اگر کنار دستت نشست، به او بگو این جلسه و این گوینده هیچ خرجی ندارد. حالا که آمده، بگذار راحت باشد و هیچ‌چیزی از او نگیر، بگو آقا خرجی ندارد.

متاب ای پارسا روی از گنهکار ××××××××××× به بخشایندگی در وی نظر کن

 

-برخورد نرم و بامحبت، از حقوق الهی گنهکار

ما چند جور نگاه داریم: نگاه با تعجب، نگاه تند، نگاه خشمگینانه و نگاه بامحبت. این نگاه‌ها فرق می‌کند. «به بخشایندگی در وی نظر کن» این حق گنهکار است که می‌گویم و توجهی نداشتم این را در حقوق اسلامی بیاورم. جوانی وارد مسجد شد و خیلی جدی به پیغمبر اکرم(ص) گفت: به من یک مجوز بده! پیغمبر اکرم(ص) فرمودند: چه مجوزی؟ گفت: فشار زیادی روی من است و می‌خواهم زنا کنم. بارک‌الله بابا، عجب آدم بی‌رودربایستی بوده که خیلی راحت با پیغمبر عظیم‌الشأن اسلام، بزرگ‌ترین موجود روحی خلقت، به‌راحتی صحبت کرد! چرا راحت صحبت کرد؟ چون پیغمبر(ص) را از نظر اخلاق و نرمی شناخته بود و می‌دانست اگر با پیغمبر(ص) راحت صحبت کند، پیغمبر(ص) قبول می‌کند و اگر این حرف‌ها را هم بزند، پیغمبر(ص) به افرادش نمی‌گوید این مرتیکهٔ بی‌تربیت بی‌ادب را بیرون بیندازید. جوان گفت یک مجوز به من بده، فشار غریزه‌ای دارم می‌خواهم زنا کنم. دو سه‌‌نفر خواستند تکان بخورند که پیغمبر(ص) فرمودند: با من صحبت می‌کند، به شما چه ربطی دارد؟! شما برای چه حرکت می‌کنید؟! بعد پیغمبر اکرم(ص) خیلی نرم فرمودند: جوان، تو مادر داری؟ گفت: بله دارم. فرمودند: مادرت پیر است؟ گفت: نه، خیلی پیر نیست. فرمودند: خواهر داری؟ گفت: دارم. فرمودند: شوهر کرده یا نکرده؟ گفت: شوهر کرده است. حضرت فرمودند: من برای زنا کردن به تو مجوز بدهم؛ اما به من بگو آیا خوشت می‌آید کسی با مادرت زنا کند؟ حالا به قول ما تهرانی‌ها گفت: چشمش را از کاسه درمی‌آورم! فرمودند: آیا خوشت می‌آید کسی با خواهرت زنا کند؟ گفت: یک‌پارچه او را کله‌پاچه‌اش می‌کنم. فرمودند: حالا که خوشت نمی‌آید کسی به مادر یا خواهرت تجاوز کند، تو خوشت می‌آید به ناموس دیگران تجاوز کنی؟! یک‌خرده فکر کرد و گفت: نه! حضرت فرمودند: پس برو! گفت: چشم و تمام شد.

 

ب) خودبین نبودن در نفس

به شعر سعدی برگردیم؛ گنهکاران را که به‌نظر من تجربهٔ خیلی پخته‌ای در این زمینه دارم، خیلی راحت می‌شود با دین، خدا، پیغمبر(ص) و ابی‌عبدالله(ع) آشتی‌شان داد. خیلی راحت است و اصلاً سخت نیست، اما ممکن است کمی زمان ببرد. آدم ممکن است گنهکاری را با یک جلسه برگرداند، یکی را با ده جلسه و برای یکی یک ماه طول بکشد؛ ولی امیرالمؤمنین(ع) به ما یاد داده‌اند از گنهکار ناامید نباشید، او هم انسان است که مریض شده، معالجه‌اش کنی، خوب می‌شود.

مرا شیخ دانای مرشدشهاب ×××××××××× دو اندرز فرمود بر روی آب

یکی آنکه در نفس خودبین مباش ××××××××× دگر آنکه در خلق بدبین مباش

 

نگو من برای خودم کسی هستم؛ تو چه کسی هستی؟! مگر خدا در قرآن نمی‌گوید: «خُلِقَ اَلْإِنْسٰانُ ضَعِیفاً»(سورهٔ نساء، آیهٔ 28)، من برای خودم کسی هستم، من از همهٔ قوم‌وخویش‌هایم بالاترم، من از همهٔ دانشجویان این دانشگاه بالاترم، من از همهٔ واعظ‌ها بالاترم، یعنی چه؟! این دروغ‌ها چیست؟! این حرف‌های بیهوده چیست؟! تو برای دیدن خودت از دعای کمیل امیرالمؤمنین(ع) درس بگیر! در هر جایگاهی که هستی، به گوش خودت بخوان: «و أنا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین». تو این هستی! امیرالمؤمنین(ع) می‌گویند: دربارهٔ شما چه بگویم که اول‌ نطفه بودید، وسط کار حمل‌کنندهٔ پلیدی در شکم‌ خودتان هستند که اگر خالی کنید، آبرویتان را می‌برد و آخر هم بدن میّت بدبو که اگر زودتر دفن نکنند، متلاشی می‌شوی و یک محله از بوی تعفنت فراری می‌شوند. تو این هستی، چرا شاخ‌وشانه می‌کشی و به خدا می‌گویی نمی‌خواهم؟! می‌گوید نماز بخوان، می‌گویی نمی‌خواهم؛ می‌گوید پاک باش، می‌گویی نمی‌خواهم؛ می‌گوید زنا نکن، می‌گویی نمی‌خواهم؛ می‌گوید عرق نخور، می‌گویی نمی‌خواهم؛ می‌گوید قمار نکن، می‌گویی نمی‌خواهم؛ می‌گوید به مال مردم دست‌درازی نکن، می‌گویی نمی‌خواهم، می‌خواهم دست‌درازی کنم. چرا؟! مگر چند سال در دنیایی؟! بعداً می‌خواهی چه‌کار کنی؟

یکی آنکه در نفس خودبین نباش ×××××××××× دگر آنکه در خلق بدبین نباش

این جزء حقوق الهی گنهکاران است؛ امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر واجب است، یعنی چه؟ یعنی حق گنهکار را رعایت کن. شاید نداند این گناه، گناه است؛ شاید نداند این عمل، بد عمل بد است؛ حق دارد که با محبت و قربان‌صدقه بیدارش کنی و به او یاد بدهی.

 

ارزش و ثواب هدایت گنهکار نزد خداوند

حالا شما فردا شب بیا و به من بگو که سخنران جلسه، ما به‌خاطر حرف‌های دیشب تو، رفتیم و گنهکاری در محله‌مان می‌شناختیم، با محبت، نرمی و عاطفه با او صحبت کردیم، گریه کرده و گفته که دیگر کار بد نمی‌کنم. این کاری که ما امروز کردیم، چقدر پیش خدا می‌ارزد؟ من برایتان می‌گویم؛ سنّی و شیعه نقل کرده‌اند که پیغمبر(ص) به امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: تجارتی بالاتر از این اصلاً نیست! «لئن یهدی الله بک رجلاً واحداً» علی جان اگر پروردگار یک‌نفر(یک گنهکار، بی‌دین، عرق‌خور، قمارباز یا زناکار) را به دست تو بیدار و هدایت کند، «خیرٌ لک» برای پروندهٔ تو بهتر است «مما طلعت علیه الشمس أو غَرُبت» از آنچه خورشید بر او می‌تابد و غروب می‌کند. این ثواب الآن در تهران ریخته است، نریخته؟

 

ممکن است بگویی من گنهکار را نمی‌شناسم؛ حالا چه کسی گفته باید گنهکار را بشناسی؟! یکی را می‌بینی، آدم بدی است، جلو برو، با او سلام‌وعلیک بکن و بغلش بکن. اول هم چیزی به او نگو، بگو چلوکبابی نزدیک است، با من ناهار می‌خوری؟ او هم می‌گوید: تو چه کسی هستی؟ بگو: من خادم، عاشق و رفیق تو هستم. اصلاً جا می‌خورد و می‌گوید: برویم. من اتفاقاً یک‌بار این کار را کرده‌ام و به آدمی که نمی‌خواهم گناهش را بگویم، گناه علنی هم داشت، گفتم یک ناهار پیش من می‌آیی؟ یک‌خرده به من نگاه کرد، گفتم ناهار می‌آیی؟ گفت: ناهار! یعنی تو می‌خواهی مرا مهمان کنی؟ گفتم: بله، مگر چیست! او هم در دلش گفت: حالا مهمانش شویم، ببینیم ما را می‌خواهد به قهوه‌خانه ببرد و دیزی بدهد. آدم بخوری هم بود! گفتم: بله من! بیا برویم. یک چلوکبابی بود(حالا جای آن را نمی‌گویم) که از چلوکبابی‌های خیلی خوب تهران است، مدیرش هم پامنبری من بود و ماه‌های رمضان‌ و دههٔ عاشورا می‌آمد. او را به آنجا بردم، بندهٔ خدا -مدیر داخلی چلوکبابی- آمد و به من گفت: چه عجب! گفتم: ایشان مهمان من هستند. گفت: چه چیزی بیاورم؟ درِ گوشش گفتم: میز را کامل بچین؛ حالا من که بخور نیستم، ولی این مهمانم خیلی مهمان محترمی است. گفت: باشد، میز کاملی چید. حالا آن بندهٔ خدا در دلش بود که خیلی جالب است، یک آخوند می‌خواهد پول چنین ناهاری را بدهد؛ باید خیلی آدم کریمی باشد! بعد که ناهار خوردیم، گفتم: برویم؟ گفت: برویم. زودتر از من پای میز حساب دوید، مدیر داخلی چلوکبابی هم نگاهی به او کرد(او را ندیده بود) و گفت: می‌خواهی پول بدهی؟ گفت: بله. گفت: برو خجالت بکش؛ همهٔ اینجا برای حاج‌آقاست. به حضرت عباس(ع)، هیچ‌چیز آن برای من نبود و او تعارف کرد! تمام زندگی ‌ما، خود و خدا، سیدالشهداست و هیچ‌چیز دیگری هم در این دنیا نداریم؛ نه ملکی داریم، نه چیزی داریم. هیچ‌چیز ندارم، اما حسین(ع) را دارم و با یقین دنیا و آخرتم پر است. بیرون آمدیم، گفت: من نمی‌خواستم تو حساب کنی. گفتم: من که نرفتم حساب بکنم، خود این بندهٔ خدا حساب کرد. گذشت، او را یک هفتهٔ دیگر دیدم و گفتم: شام پیش من می‌آیی؟ گفت: مثل همان ناهار؟ گفتم: نه، این دفعه تو حساب بکن. رفتیم، این دفعه هم به او گفتند: آقاجان برو! بیرون آمدیم، داخل ماشین نشست و خیلی گریه کرد. مدتی گذشت، گاهی که پیش من می‌آمد، مثلاً نماز مغرب و عشا بود، بلند می‌شد و نماز می‌خواند، من می‌دیدم از پهنای صورتش اشک می‌ریزد؛ یعنی باید بلد باشیم با گنهکار که حق امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر به گردن‌ ما دارد، چطوری برخورد بکنیم. وقتی گنهکار در دامن دین آمد، با اخلاق و رفتار شما سرش را دیگر از این دامن بلند نمی‌کند و واقعاً می‌ماند.

 

-امربه‌معروف زیبا و بامحبت، سرمایه‌ای برای آخرت

من آیه‌ای از سورهٔ مبارکهٔ حشر برای شما برادران، جوان‌های عزیزم، مادران، خانم‌ها و دخترخانم‌ها بخوانم. از همهٔ شما هم تقاضا می‌کنم امشب که به خانه رفتید، این آیه را بخوانید. آیه در سورهٔ مبارکهٔ حشر است؛ فهرست سوره‌ها را نگاه کنید، آیه در اوایل سوره است و اگر اشتباه نکنم، فکر کنم آیهٔ هجدهم باشد. حالا ممکن است یکی آیه را در تلفن همراهش ببیند و عددش را بگوید که من به مردم بگویم. اول آیه هم این است: «یٰا أَیهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ»(سورهٔ حشر، آیهٔ 18). آیهٔ هجده سورهٔ حشر، چه آیه‌ای است! این را بنویسید یا تابلو بکنید و به درِ مغازه یا در اتاق خود‌تان بزنید یا نوشته‌اش را در پلاستیک بگذارید که دست بی‌وضو روی آن نگذارید و همراهتان باشد. «یٰا أَیهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ» ای بندگان با ایمانم، تقوای الهی را که عبارت از ترک گناه است، رعایت کنید. من منظورم قسمت دوم آیه است: «وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ مٰا قَدَّمَتْ لِغَدٍ» واجب است هر کسی در فردای قیامتش دقت کند و ببیند برای قیامتش چه‌چیزی فرستاده است. همین آشتی دادن گنهکار، یکی از سرمایه‌های سنگین برای قیامت است. این امربه‌معروف زیبا و بامحبت است.

 

امام مجتبی(ع) که پنج‌ساله بودند، به برادرشان ابی‌عبدالله(ع) که چهارساله بودند، گفتند: برادر، این پیرمرد وضویش را اشتباه می‌گیرد! این بندهٔ خدا که همهٔ نمازهایش باطل است و در قیامت هم دستش خالی می‌ماند. این پیرمرد الآن به گردن من و تو حق دارد، برویم و وضوی درست را به او یاد بدهیم. امام حسین(ع) به برادرشان گفتند: چطوری به او یاد بدهیم؟! اصلاً با او صحبت کنیم و بگوییم وضویت باطل است، از کوره درنرود و نگوید به شما چه! نگوید ریش من سفید شده، شما آمدید که به من مسئلهیاد بدهید! امام مجتبی(ع) فرمودند: نه برویم. کنار آب آمدند، سلام کردند و گفتند: پدر، ما دو برادر جلوی روی تو وضو بگیریم، شما زحمت می‌کشی داوری کنی و ببین وضوی ما درست است یا اشتباه؟! پیرمرد گفت: حسن جان، حسین جان، همه‌چیز شما درست است؛ اما حالا جلوی چشم من وضو بگیرید. امام مجتبی(ع) نشستند و همان وضوی قرآن را گرفتند؛ ابی‌عبدالله(ع) هم نشستند و همان وضوی قرآن را گرفتند. مسح‌ آنها که تمام شد، گفتند: پدر داوری کن. گفت: عزیزان دلم، داوری‌ام این است که وضوی من خراب بوده و من اشتباه وضو می‌گرفتم، چشم از امروز به بعد وضوی درست می‌گیرم.

 

یک‌بار دیگر این دو شعر سعدی را بخوانم:

متاب ای پارسا روی از گنهکار ×××××××××× به بخشایندگی در وی نظر کن

اگر من ناجوانمردم به کردار ××××××××××× تو بر من چون جوانمردان گذر کن

×××××××××××××

مرا شیخ دانای مرشدشهاب ×××××××××× دو اندرز فرمود بر روی آب

یکی آنکه در نفس خودبین مباش ××××××××× دگر آنکه در خلق بدبین مباش

کار بدی دیدی، نگو این به‌کل بد است؛ نه به کل بد نیست.

 

کلام آخر؛ زادهٔ لیلا مرا محزون مکن

چه شب سنگینی است! شاید از دویست سال پیش یا بیشتر، من در مجلسی به منبر می‌رفتم، اولین باری که رفتم، سال صدو‌پنجاهم آن بود. این رسم برای تهران بود که هر روزی از ده روز اول محرّم، مصیبت خواندن به یکی از شهدای کربلا اختصاص داشته است. از دویست سال پیش هم امشب و فردا، مصیبت سنگینِ سنگین، سخت و پیرکنندهٔ علی‌اکبر(ع) را می‌خوانند. حضرت سکینه(س) می‌گوید: وقتی علی‌اکبر(ع) حرکت کرد، چشم‌های پدرم دور می‌زد، نفس زدنش نفس‌زدن آدم محتضر بود. علی‌اکبر(ع) رفت، یک‌بار برگشت و دوباره رفت، دیگر برنگشت. ابی‌عبدالله(ع) آمد، چه آمدنی!

پس بیامد شاه معشوق الست ××××××× بر سر نعش علی‌اکبر نشست

ماشاءالله، من و تو پسر داریم و می‌فهمیم چه می‌گوید!

سر نهادش بر سر زانوی ناز ×××××××××××× گفت که‌ای بالیده سرو سرفراز

پسرم ای درخشان‌اختر برج شَرف ×××××××× چون شدی تیر حوادث را هدف

بابا، مگر برای کشتن یک جوان چقدر تیر لازم بود؟! بابا، چرا بدنت را این‌قدر تیر زدند؟! بابا، فرقت را شکافتند و جای سالمی برای بدنت نمانده است.

‌ای ز طَرف دیده خالی جای تو ××××××××××× خیز تا بینم قدوبالای تو

این‌قدر بابا دلم را خون مکن ××××××××××× زادهٔ لیلا مرا محزون مکن

خیز بابا تا از این صحرا رویم ××××××××××× اینک به‌سوی خیمهٔ لیلا رویم

این بیابان جای خواب ناز نیست ××××××××××× ایمن از صیاد تیرانداز نیست

ابی‌عبدالله(ع) کنار بدن است، مادر در خیمه می‌گوید: ای خدایی که اسماعیل را به هاجر و یوسف را به یعقوب برگرداندی، یک‌بار دیگر عزیز مرا به من برگردان؛ ناگهان آمدند و گفتند: دیگر دعا نکن، دعایت مستجاب شد! ابی‌عبدالله(ع) بدن پاره پارهٔ عزیزت را می‌آورد...

 

تهران/ حسینیهٔ حضرت ابوالفضل(ع)/ دههٔ اول محرّم/ تابستان1398ه‍.ش./ سخنرانی هشتم

 

برچسب ها :