لطفا منتظر باشید

جلسه سوم سه شنبه (9-7-1398)

(قم مسجد اعظم)
صفر1441 ه.ق - مهر1398 ه.ش
17.09 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله ربّ العالمین و الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد و علی اهل بیته الطیّبین الطاهرین المعصومین المکرّمین.

 

معیار خوبان

همۀ نیکی‌ها و تمام نیکان، همچون انبیا، اهل‌‌‌بیت و اولیای الهی(علیهم السلام) دو میزان و دو معیارند که طالبان سعادت و خوشبختی با این دو حقیقت خود را ارزیابی کنند و وضع قلبی، نفسی، اخلاقی و عملی خود را بشناسند. بدون ارزیابی خویش با این دو میزان، همای سعادت به دام نخواهد افتاد و دنیا و آخرت آدمی به معنای واقعی آباد نخواهد شد. مسئلۀ مهم در این زمینه، معرفت به نیکی‌ها و نیکان است که در اینجا دو قطعۀ بسیار مهم نقل می‌کنم: یک قطعه‌اش در کتاب با ارزش «سفینة البحار» که نوشتنش بیست سال طول کشید و نظام داده شدۀ محدث (شیخ عباس) قمی(ره) است. دوم قطعه‌ای است که شهید ملا عبدالصمد همدانی(ره) که از چهره‌های کم نظیر اهل دل بوده، نقل کرده است.

 

روایتی در ارزش معرفت

اما قطعۀ اول، خطاب به «معاویة بن وهب» و از قول امام صادق(ع) است. وی شخصیتی هماهنگ با قرآن کریم و اهل‌‌‌بیت(علیهم السلام) بود که امام صادق(ع) به او می‌فرمایند: «ما أقْبَحَ بالرّجُلِ يَأتي علَيهِ سَبْعونَ سَنةً أو ثَمانونَ سَنةً يَعيشُ في مُلكِ اللّهِ و يَأكُلُ مِن نِعَمِه، ثُمّ لا يَعرِفُ اللّهَ حَقَّ مَعْرفَتِهِ»[1] متن خیلی باارزشی است. این متن‌ها را هیچ مکتب، هیچ دین و هیچ فرهنگی در کرۀ زمین ندارد، حتی مذهب‌های جداشده از قرآن و اهل‌‌‌بیت(علیهم السلام) که ادعا می‌کنند اسلامی هستند. بعد از مکتب اهل‌‌‌بیت(علیهم السلام) هر مکتبی که تاکنون ظهور کرده، عامل ظهورش امویان و عباسیان بوده‌‌‌اند. مکتب‌های جدید نیز ریشه در مکتب اموی و عباسی دارند. آن‌ها چنین عقل، قلب یا ایمانی نداشتند که بتوانند چنین متون باارزشی را در اختیار انسان بگذارند؛ نمی‌فهمیدند، مایه و نورانیتش را نداشتند؛ چون منهای قرآن و اهل‌‌‌بیت(علیهم السلام) هیچ جا نوری وجود ندارد. منهای قرآن و اهل‌‌‌بیت(علیهم السلام) همه جا ضلالت، سیاهی و گمراهی است، گرچه اسم مقدسی روی آن باشد.

فرمود: یا معاویه! «ما اقبح» چقدر زشت، بد و ناپسند است برای انسانی که 70،80 ساله شده و در این سن و سال در کشور خدا (عالم هستی) زندگی کرده و از انواع نعمت‌های الهی بهره برده، ولی معرفت و شناخت پیدا نکرده است؛ شناختی واقعی نسبت به وجود مقدس حق، نسبت به شئون حق و شئون ربوبیت پروردگار عالم. چقدر زشت و بد است.

 

تبیین معنا و مفهوم معرفت

اما قطعۀ دوم، سخنی از اهل دل راجع به حروف معرفت که پنج حرف است، برایتان نقل کنم. آن‌هایی که خیلی دقیق بودند. آن‌هایی که دل پرنوری داشتند و حقایق را می‌فهمیدند و حقایقی را می‌دیدند و بعد هم بدون بخل انتقال می‌دادند. این بزرگواران فرموده‌‌‌اند که «میم» معرفت: «مقطعة نفسه» یعنی سینه سپر کردن در مقابل تمام خواسته‌های نامشروع. این میم معرفت که انسان هر صدایی را نامشروع، بی‌‌‌منطق، بی‌‌‌دلیل و بی‌‌‌تکیه بر حکمت از درونش شنید، درجا آن را خفه کند تا به کشش و جاذبه تبدیل نشود که (بخواهد) انسان را به پلیدی‌ها، آلودگی‌ها، گناهان و پستی بکشاند. در فرمایشات بعضی از حکماست که دزدترین دزدان، نفس خودت است. مجموعۀ خواسته‌های نامعقول، دین و کرامت و اصالت و شرافت را می‌دزدند. این‌‌‌قدر هنرمندانه که درد این دزدی را حس نکنی و وقتی می‌دزدد، لذت هم ببری و خوشت بیاید. در این دزدی خوابت می‌کند که نفهمی داری دزدی می‌‌‌شوی.

امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: «اَلنّاسُ نيامٌ»[2] مردم خواب هستند، نه به خواب رفته‌‌‌اند: «فَاِذا ماتُوا انْتَبَهوا» وقتی مردند، بیدار می‌شوند، می‌بینند چه دزدی‌هایی از آن‌ها شده که دیگر وقت گذشته و دزد هم همه را برده و خورده و نابود کرده است و کاری هم نمی‌شود کرد. این میم معرفت، سینه سپر کردن در برابر هواها و هوس‌ها و نیز ایستادن و خاموش کردن صدای این هواها و هوس‌هاست. 

این آیه را در آخرین آیات سورۀ اعراف می‌بینید: ((إِنَّ اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا))[3] آن‌هایی که اهل نگهداری خود از عذاب قیامت هستند و دوست ندارند دچار جهنم شوند؛ چون دوست ندارند، خودشان را نگه می‌دارند که با عذاب الهی درگیر نشوند؛ آن‌هایی که در مقام حفظ خود هستند: ((إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ اَلشَّيْطانِ)) هنگامی که این دوره‌گردهای حرام دور آن‌ها می‌گردند و شیطان دایره‌وار در کنارشان پرسه می‌زند: ((تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ)) با یاد خدا و قیامت، در مقابل این گروه از شیاطین سینه سپر می‌کنند. آن‌‌‌وقت حقیقت را می‌بینند و گرفتار بند شیاطین نمی‌گردند. اسیر نمی‌شوند و اسیر هم نشدند.

من در این زمینه داستان‌های شنیدنی فوق العاده‌ای دارم، اگر پیش بیاید، در طول بحث، در شب‌های آینده به خواست خدا برایتان بیان می‌کنم. مقطعۀ نفس، ایستادن، پس زدن، جواب ندادن، گوش نکردن، خندیدن به دعوت‌‌‌های باطل درون و بیرون، نگذارم دیگران مرا مسخره کنند و خودم هوا و هوس‌های خودم را مسخره و تحقیر کنم، بکوبم، بنشانم‌شان. این میم معرفت بود. 

اما «عین» معرفت: عرفان به تمام حسنات و به تمام سیئات است، یعنی یافتن حسنات و سیئات از دین، قرآن و روایات. «راء» معرفت: رضایت به قضای الهی است. قضا چنان‌‌‌که در آیات قرآن آمده است، مثل: ((وَ قَضى رَبُّكَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ))[4] احکام حق است، نه مسائلی که بدون اختیار برایم پیش بیایند. رضایت به احکام الهی، حلال و حرام پروردگار، نماز، روزه و ترک حرام‌های خدا راضی باشم. این مفهوم رای معرفت است. «فاء» معرفت هم رساندن خود به فوز و نجات است و «هاء» معرفة: «الهرب الی الله» از همه چیز به سوی خدا فرار کردن است که در قرآن مجید آمده: ((فَفِرُّوا إِلَى اَللّهِ))[5] به تمام امور ضد خدا پشت و به سوی خدا فرار کنید. او هم برای این‌‌‌طور فراری‌ها آغوش لطف، محبت و احسانش باز است. این (معنای) معرفت است.

 

حکایتی معرفتی از ملا عبدالصمد(ره)

اما قطعه‌ای که ملا عبدالصمد(ره) نقل کرده، قطعۀ خیلی جالب و پرمایه‌‌‌ای است. ایشان می‌فرماید: از اهل شناخت سؤال شد: «ایُّ شیءٍ أضوَءُ مِنَ الشَّمسِ» در این عالم از خورشید نورانی‎تر، نوربخش‌تر و روشن‌تر چیست؟ سؤال جالب و زیبایی است. این مرد الهی جواب داد: «المعرفة» شناخت. شناخت عینکی است که با آن خدابین می‌‌‌شود. جهان‌بین، دین‌بین، انبیابین، ائمه‌بین، بهشت‌بین و جهنم‌بین می‌شود. چه نوری از این روشن‌‌‌تر و نورانی‌تر که وقتی به قلب می‌تابد، تا ابد را می‌بیند. قیامت، بهشت و دوزخ را می‌نگرد. خدا را در صفاتش و جهان را می‌بیند. گذشته و انبیا(علیهم السلام) را می‌بیند. معرفت چنین نوری است. دیگر شدیدتر از این نور، نیست: «ایُّ شَیءٍ أَضوَءُ مِنَ الشَّمسِ» ای مرد خدا! چه چیزی روشن‌تر از خورشید است؟ روشنی‌ بخش‌تر از خورشید چیست؟ جواب داد: معرفت.

گر معرفت دهندت، بفروش کیمیا را*** ور کیمیا دهندت، بی‌معرفت گدایی

سپس از این مرد الهی پرسید: «ایُّ شَیءٍ أَنفَعُ مِنَ المَاءِ» چه چیزی در این دنیا سودمندتر از آب است؟ آب که فقط تشنگی را رفع نمی‌کند. آب که فقط هوا را خنک نمی‌کند. آب که فقط مزارع و بیابان‌ها را سرسبز نمی‌کند. آب که فقط درختان را رشد نمی‌دهد. منفعت آب هنوز شماره نشده است. این نعمت ویژۀ پروردگار که در قرآن مجید کراراً با عنوان باران، چشمه، رود، رودخانه و این معنا که: ((وَ جَعَلنَا مِنَ اَلْماءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ))[6] آمده، مگر قابل شمردن است؟!

گفت: ای حکیم! ای عارف! ای اهل دل! ای اهل خدا! سودمندتر از آب در این جهان چیست؟ به او گفت: «کلام اهل المعرفة» سخن آن‌هایی که مایۀ معرفتی دارند. آن معرفتی که نگاه را تا ابتدای خلقت، تا ابدیت، تا صفات خدا، تا بهشت و جهنم و تا باطن هر چیزی می‌برد. «ایُّ شَیءٍ أَنفَعُ مِنَ المَاءِ» فرمود: «کلامُ اهل المعرفة» کلام اینان، آن‌هایی که چنین نگاهی دارند.

 

حکایتی در ارتباط‌گیری بامعرفتان

یکی از علما برایم نقل کرد که با این دو خاندان هم بی‌‌‌ارتباط نبود. نمی‌دانم چرا زود هم مرحوم شد. شخصیت فوق العاده‌ای بود. می‌‌‌گفت مرحوم حاج میرزا ابراهیم کلباسی(ره) که در اوایل قاجاریه زندگی می‌کرد و مرجعیت منطقه‌ای از اصفهان و حومه را داشت، در مسئلۀ مشکل الهی گیر کرده بود، هرچه مطالعه و فکر می‌کرد، کتاب‌‌‌ها را زیر و رو می‌کرد، گره باز و مسئله حل نمی‌شد. گاهی مسائل خیلی پیچیده می‌‌‌شوند.

از مرحوم آیت‌الله‌العظمی بروجردی(ره) نقل شده که وقتی در اصفهان شب غرق در مطالعه می‌شدم، همسرم آرام در را باز می‌کرد، غذای مرا می‌گذاشت و می‌رفت، ولی من غرق در حل مشکلات کتاب بودم. همین طور که در حال مطالعه و حل مشکل بودم، در حال درست کردن مسئله بودم، یک وقت می‌شنیدم از نزدیک مدرسۀ صدر صدای اذان می‌آید. بلند می‌شدم برای نماز خود را آماده کنم، می‌دیدم غذا پشت در است. شش هفت ساعت از شب گذشته و من غرق در مطالعه بودم و متوجه چیز دیگری نشده‌‌‌ام، حتی باز کردن در و گذاشتن غذا. 

ایشان حاج میرزا ابراهیم کلباسی(ره) هرچه غرق در حل این مشکل شد، مشکل گشوده نشد. گاهی مشکلات علمی خیلی سنگین هستند. در کتاب «روضات الجنات» دیدم که مرحوم سید محمدباقر روضاتی(ره) نقل می‌کند: ابن سینا خودش می‌گوید وقتی در حل بعضی از مسائل گیر می‌کردم، هرچه این کتاب را بالا و پایین می‌کردم، اقوال مختلف را می‌دیدم، قانع نمی‌شدم و حل نمی‌شد، آخرش نصفه شب، در برف و باران، سرما و گرما، تک و تنها به مسجد جامع همدان می‌رفتم، دو رکعت نماز می‌خواندم، از باب ((وَ اِسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ اَلصَّلاة))[7] از نماز کمک می‌‌‌گرفتم. وقتی به خانه برمی‌گشتم، مشکل حل شده بود. نماز هم داستان عجیبی دارد؛ خودش، پیکره‌اش، کلماتش اَشکال و صورش داستانی است.

اگر می‌فهمیدم پیغمبر(ص) چرا می‌فرماید: «جُعِلَ قُرَّةُ عَيْنِي فِي اَلصَّلاَةِ وَ لَذَّتِي فِي اَلدُّنْيَا اَلنِّسَاءُ وَ رَيْحَانَتَيَّ اَلْحَسَنُ وَ اَلْحُسَيْنُ»[8] من هم نمازگزار می‌شدم. قرة عینی، یعنی خدا دل‌‌‌خوشی مرا در نماز قرار داده است. اگر این را می‌فهمیدم، آن نماز را پیدا می‌کردم؛ اما آن نماز هنوز پیش من گم است؛ نمی‌دانم چیست.

بالاخره حل نشد. گفتم: صبح نمازم را می‌خوانم، از منطقۀ حسین آباد اصفهان به بیدآباد می‌روم، خدمت حجت‌الاسلام سید محمدباقر شفتی(ره) که هم از علمای بزرگ شیعه بود، هم فقیه فوق العاده‌ای بود که به زودی فقهش را چاپ می‌‌‌کنند، هم الهی مسلک شدیدی بود که در احوالاتش نقل می‌کنند: دو ساعت مانده به نماز صبح، از بهار تا شروع زمستان، نماز شبش را در حیاط خانه‌اش می‌خواند، بیرون از خانه (داخل کوچه خیابان) هفتاد هشتاد نفر با گریۀ او روی خاک می‌افتادند و گریه می‌کردند. گریه‌های ایشان هم داستانی دارد و داستان‌ها - که در طول گفتار، اگر شد، می‌گویم - داستان‌های خیلی عجیبی است. وقتی کسی این چیزها را می‌خواند، می‌فهمد، از خودش کلی خجالت می‌‌‌کشد که: هفتاد هشتاد سال (عمرت) چه شد؟ چه‌کاره شدی؟ به کجا رسیدی؟

آفتاب تازه طلوع کرده، مرحوم کلباسی(ره) چرا آمد پیش ایشان؟ علتش چه بود؟ این بود که وقتی در حل مشکل ماند، خسته شد، خوابش برد، در خواب دید وارد جلسه‌ای شده، رسول خدا(ص) تا امام عصر و صدیقۀ کبری(علیهم السلام) نشسته‌‌‌اند. خیلی خوشحال شد. گفت بروم مسئله‌ام را از یکی از این بزرگواران بپرسم. خدمت صدیقۀ کبری(س) بروم؛ چون آن حضرت نیز عالم به تمام علوم الهیه است. آمدم، زانو زدم، عرض کردم: دختر پیغمبر! در مسئله‌ای گیر کرده‌‌‌ام، این مشکل علمی را برایم حل می‌کنید؟ حضرت در مجلس به سید محمدباقر اشاره کرد و فرمود: این مشکل را پسرم راحت می‌تواند حل کند. برو از او بپرس.

گفت: در خواب از ایشان پرسیدم، جواب داد و مشکلم حل شد؛ اما فهمیدم مرا به حجت‌الاسلام سید محمدباقر شفتی(ره) ارجاع داده‌‌‌اند. اول آفتاب وارد منزل ایشان شدم. طلبه‌ها داشتند برای شروع درس می‌آمدند. تا مرا دید، سرپا بلند شد و احترام کرد. تعارف کرد، مرا پیش خودش نشاند. گفتم: آقا! مشکل علمی دارم، برایم حل نمی‌شود، طرح بکنم؟ ایشان فرمود: من که دیشب کنار مادرم حضرت زهرا(س) جوابت را دادم. دوباره برای چه مطرح کنی؟ این داستان معرفت است. معرفت، یعنی عینک گذشته‌بین، آینده‌بین، بهشت‌بین، جهنم‌بین، خدابین، انبیابین. این ارزش معرفت است.

چقدر عجیب است! ایشان دنبالۀ همین قطعه نقل می‌کند: «بَعضُ القُلوبِ أَشدُّ ضُوءً مِنَ النَّهَارِ» روشنی بعضی قلب‌ها از روز که همه چیز را نشان می‌دهد؛ صحراها، باغ‌ها، آسمان، شرق و غرب، شهر و ساختمان‌ها را، بعضی از دل‌ها «ایُّ شَیءٍ أَشَدُّ ضَوءً مِنَ النَّهَارِ» از روز روشن‌ترند؛ همه چیز را منعکس می‌کنند. این آینۀ الهی است: «گیتی و خوبان آن در نظر آیینه‌ای است.» همین قلب است: «دیده ندید اندر آن، جز رخ زیبای دوست».

بعد می‌فرماید: «وَ بَعضُهَا أَشَدُّ ظُلمَة مِنَ اللَّیلِ» تاریکی بعضی از دل‌ها هم از شب شدیدتر است. اصلاً هیچ چیز را با آن قلب نمی‌‌‌شود دید. بعد می‌فرماید: «کلام اهل المعرفة کنز من کنوز الهدایة» کلام آن‌هایی که چنین دل بامعرفتی دارند، مثل انبیا، ائمه و اولیا(علیهم السلام) سخنی که از دهان‌شان در می‌آید، گنجی از گنج‌های هدایت است که «معدنها قلوب العارفین» معدن این گنج‌ها، دل اهل شناخت است. این مسئلۀ معرفت بود. تا فردا شب که معرفت به نیکی‌‌‌ها و به نیکان که هر دو میزان الهی برای تشخیص موقعیت خود هستند که من در خوبی‌ها یا بدی‌ها، در چه نقطه‌ای قرار دارم. این را ان‌شاءالله دنبال می‌کنم.

این شعرهایی که هر شب می‌خوانم، از افراد معمولی نیست. این‌ها هر کدام برای خودشان در معرفت، شناخت، تقوا و دین کسی هستند و کار کرده‌‌‌اند.

ای باد صبا، به پیام کسی*** چو به شهر خطاکاران برسی

بگذر ز محلۀ مهجوران*** وز نفس و هوی ز خدا دوران

وانگاه بگو به بهائی زار*** کای نامه سیاه و خطا کردار

کای عمر تباه گنه پیشه!*** تا چند زنی تو به پا تیشه؟

یک دم به خود آی و به‌آیین چه کسی*** به چه بسته دل، به که همنفسی

شد عمر تو شصت و همان پستی*** وز بادۀ لهو و لعب مستی

گفتم که مگر چو به سی برسی*** یابی خود را، دانی چه کسی

درسی، درسی ز کتاب خدا*** رهبر نشدت به طریق هدا

وز سی به چهل، چو شدی واصل*** جز جهل از چهل، نشدت حاصل

اکنون، چو به شصت رسیدت سال*** یک دم نشدی فارغ ز وبال

در راه خدا، قدمی نزدی*** بر لوح وفا، رقمی نزدی

مستی ز علایق جسمانی*** رسوا شده‌ای و نمی‌دانی[9]

 

روضۀ خرابۀ شام 

اهل‌‌‌بیت(علیهم السلام) می‌فرمایند: خرابه (شام) سقف نداشت. روزها مستقیم آفتاب می‌تابید. هوای شب مقداری خنک می‌‌‌شد؛ اما گرمای روز و خنکی شب بچه‌های ما را آزرده کرده بود، صورت‌شان پوست انداخته بود. روز را که باید روی خاک به سر می‌بردیم، شب را زیرانداز و روانداز نداشتیم. بچه‌های کوچک با دست مقداری خاک جمع می‌‌‌کردند، وقت خوابیدن صورت روی آن می‌گذاشتند.

شبی این دختر بامحبت شروع به گریه کرد. ذکر گرفته بود، می‌گفت: من بابایم را می‌خواهم.

اگر دست پدر بودی به دستم*** چرا اندر خرابه می‌نشستم

اگر دردم یکی بودی چه بودی*** اگر غم اندکی بودی چه بودی

به بالینم طبیبی یا حبیبی*** از این هر دو یکی بودی چه بودی

همۀ ما به این داستان در خانواده‌هایمان برخورد کرده‌‌‌ایم. وقتی دختربچه شروع می‌کند به گریه کردن، همه می‌دوند، بغلش می‌گیرند، دور اتاق می‌گردانند. زین العابدین(ع) بغلش گرفت، دور خرابه می‌گرداند؛ اما می‌گفت: بابایم را می‌خواهم. آرام نشد. سکینه آمد بغلش گرفت، آرام نشد. رباب آمد بغلش گرفت و گرداند، آرام نشد. عمه آمد بچه را در آغوش گرفت، آرام نشد. همۀ خرابه‌نشینان به دنبالش شروع کردند به گریه کردن. تا سر بریدۀ ابی‌عبدالله(ع) را آوردند. سر بریده را بغل گرفت، صورت روی صورت خون‌آلود بابا گذاشت: «مَن ذا الَّذِی أَیتَمَنِی عَلَی صِغَرِ سِنِّی»؟ بابا! این وقت که وقت یتیمی من نبود. چه کسی مرا یتیم کرد؟ «مَن ذا الَّذِی قَطَعَ وَرِیدَکَ»؟ بابا! چه کسی رگ‌‌‌های گلویت را بریده؟ «مَن ذا الَّذِی خَضَبَ شَیبَکَ»؟ چه کسی محاسنت را غرق خون کرده است؟

اللهم اغفرلنا و لوالدینا و لوالدی والدینا و لمن وجب له حق علینا. اللهم اهلک اعدائنا، و انصر جیوشنا، و أیِّد واحفظ امام زماننا، واجعل عاقبة امرنا خیراً.

 


[1]. بحار الانوار، ج 34، ص 54، ح 4.
[2]. همان، ج 4، ص 43، ح 18.
[3]. اعراف: 201.
[4]. اسراء: 23.
[5]. ذاریات: 50.
[6]. انبیاء: 30.
[7]. بقره: 45.
[8]. الکافی، ج 5، ص 321؛ وافی، ج 21، ص 29؛ وسائل الشیعه، ج 20، ص 23.
[9]. شیر و شکر، شیخ بهایی، بخش 3؛ فی نصیحه نفس الاماره و تحذیرها من الدنیا الغدارۀ.

برچسب ها :