جلسه هشتم یکشنبه (14-7-1398)
(قم مسجد اعظم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرّمین.
موعظۀ پیغمبر(ص) در تشییع جنازه
در مدینه جنازهای را تشییع میکردند، وجود مبارک رسول خدا(ص) به این تشییع برخورد کردند، وارد جمعیت شدند تا وقتی که قبر آماده شد، سکوت داشتند، سخنی نمیفرمودند و با کسی حرف نمیزدند. وقتی بنا شد میّت را دفن کنند، حضرت بدون اینکه مزاحم مردم باشند، بالای قبر ایستادند. وقتی میّت را به دست دفنکننده دادند، بدن که سرازیر میان قبر شد، پیغمبر اکرم(ص) ناله زدند و فرمودند: «آه مِن هَذِهِ الدَّاهِیَةِ العُظمَی»[1] وای از این مصیبت بزرگ، از این فاجعۀ سنگین که شخصی تا دیشب در خانهاش با زن و بچهاش غرق در مال و ثروت، زمین و باغ و... بود، رختخوابی از پر قو برایش میانداختند، چراغهای داخل خانهاش روشن بود؛ اما با چند متر پارچه که آن هم تا شب چهلمش دوام نمیآورد، باید داخل چالهای تنگ و تاریک برود، در حالی که دیگر با دنیا هیچ ارتباطی ندارد و از دستش کاری هم بر نمیآید. عجب مصیبت سنگین و بلای بزرگی!
سریع لحد را چیدند و خاک ریختند. کاری که بر سر همۀ ما دیر یا زود میآورند و نمیتوانند کاری برای ما انجام بدهند. تمام درها به رویشان بسته است. تنها وظیفۀ واجبی که نسبت به ما دارند این است ما را لای خاک (پنهان) بکنند، بعد به ما پشت کنند و بروند، همین. توانگری نزد اهل کمال نه به مال است، نه به جاه و مقام و داشتن زن و بچۀ قابل. آنهایی که به جایی رسیدهاند، این چیزها را توانگری نمیبینند و نمیدانند؛ چراکه مال، مقام، زن و بچه تا لب گور است، بعد از آن، اعمال (میماند).
یک لحظه ملک الموت بساط را جمع میکند و به گریۀ گریه کنندگان ما نیز کاری ندارد. در روایات است که نگاهی به گریهکنها میاندازد که به خاطر مرگ ما بر سر و سینه میزنند و اشک میریزند، میگوید: چه خبر است؟ چند روز دیگر نوبت خودتان میشود. به سراغ شما نیز میآیم. کسی از دست من نمیتواند فرار کند.
چطور کمیل میگوید: شب جمعه صورتش روی خاک بود، اشک میریخت و دعای کمیل میخواند. وقتی در دعا خواندن به جملاتی میرسید، جانش به لب میآمد. یکی اینجا بود: «وَ لا یُمکِنُ الفِرَارُ مِن حُکُومَتِکَ»[2].
اثر انسانسازی یاد مرگ
چقدر خوب است انسان روز و شب چند دقیقه دربارۀ مرگ با خودش صحبت کند و خود را ارزیابی نماید که این قامت ایستاده را داخل قبر میخوابانند، بالا و پایین جنازه را میبندند، لحد میچینند و چند خروار گل و خاک روی او میریزند، بعد همه با هم سوار اتوبوس میشوند و میروند؛ یا به خانه یا به چلوکبابی معروف تا شکمشان را سیر کنند، یک ختمی هم میگیرند و بعد هم آدم ختم میشود. البته آن ختم را هم نگیرند، آدم ختم میشود.
بیاید که بی ما بسی روزگار*** بروید گل و بشکفد لالهزار
بسی تیر و دیماه و اردیبهشت*** بیاید که ما خاک باشیم و خشت
تفرج کنان بر هوا و هوس*** گذشتیم بر خاک بسیار کس
کسانی که از ما به خاک اندرند*** بیایند و بر خاک ما بگذرند
در یک لحظه همه چیز تمام میشود و ما وارد دنیایی میشویم که پروردگار عالم در دو جای قرآن از آن سخن به میان آورده است: یکی در سورۀ مؤمنون: ((وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ))[3] وراء در آیۀ شریفه، یعنی پیش رو؛ چون از لغات دومعنایی است: پشت سر و پیش رو. (میفرماید): پیش روی اینان برزخ است، یعنی یک جهان زندۀ عظیم بین دنیا و آخرت که نه کاملاً دنیاست و نه کاملاً آخرت. آثاری از دنیا را دارد، مثل شب و روز و آثاری از آخرت دارد، مثل نعمت و نقمت.
در جای دیگر از عالم برزخ سخن میگوید: ((اَلنّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوًّا وَ عَشِيًّا وَ يَوْمَ تَقُومُ اَلسّاعَة أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ))[4] خیلی سنگین است. وقتی انسان بعضی از آیات را میخواند، گویی قلبش میخواهد بایستد و سنگکوب کند. میفرماید برزخ هم شب دارد، هم روز. این نشانی از دنیا، ولی نشانی از آخرت: ((اَلنّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها)) همان آتش است. قدیمیها عادت خیلی خوبی داشتند که وقتی مسئلۀ دلسوزانهای پیش میآمد یا مطلبی که شخص را در مضیقه قرار میداد، میگفتند: خدا رحم کند.
مصیبت سرازیری قبر
وقتی آن جنازه را در خاک گذاشتند، صدای پیغمبر(ص) درآمد. از اول تشییع جنازه چیزی نمیگفتند و در سکوت بودند، ولی اینجا صدای ایشان درآمد، آن هم چه صدایی: «آه من هذه الداهیة العظمی» وای از این فاجعه و مصیبت. در قرآن مجید میفرماید: خیلیها قبل از اینکه در کام مرگ بیفتند، وقتی آثار مرگ را میبینند، به پروردگار التماس میکنند: ((رَبِّ اِرْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ))[5] ما را برگردان و به ما مهلت دوباره بده تا خیلی خوب شویم. پروردگار جواب میدهد: ((كَلاّ إِنَّها كَلِمَة هُوَ قائِلُها)) آنقدر گناه در وجودت ریشه دوانده است که همین جمله را داری میگویی، دروغ است. تو را برگردانم، خیلی زود یادت میرود و دوباره در لجنزار گناه میافتی.
«کلاّ» حرف رد است، یعنی دهانت را ببند، حرف نزن، زبانت را باز نکن. اگر تو را برگردانم؛ چون در گناه، بداندیشی و بداخلاقی ساخته شدهای، اهل توبه کردن و عمل صالح نخواهی بود. کسی آنجا سر قبر به پیغمبر اکرم(ص) عرض کرد: یا رسول الله! چه کنیم که وقتی ما را وارد قبر میکنند، به فاجعه، مصیبت و بلای سنگین برنخوریم؟ اینجا حضرت معیار و میزانی در اختیار مردم گذاشتند که اگر شما با آن خود را بسنجید، در برزخ فاجعه، بلا و مصیبت سنگین نخواهید دید. این میزان و معیار حاوی سه حقیقت است که کل قرآن و روایات نیز جز این سه حقیقت نیست که اگر بخواهم توضیح بدهم چگونه کل قرآن و روایات همین سه حقیقتاند، چند مورد باید بگویم و از اصل مطلب باز میمانم.
راه نجات در برزخ
ادای واجبات
یکی «اداء الفرائض» واجبات خدا را ادا کن. واجبات خدا هم بدنی است، هم مالی و هم حقوقی. وقتی بحث از واجبات میشود، ذهن به سراغ نماز و روزه و نهایتاً حج میرود؛ اما فرایض خیلی گستردهتر است؛ عبادات، ارث و حقوق پدر و مادر، فرزند و همسر نیز همگی فرائض الله هستند. اینها در قرآن آمده است. حتماً دیدهاید و میدانید که زکات و خمس نیز فرایض الله هستند: ((آتَى اَلْمالَ عَلى حُبِّهِ ذَوِي اَلْقُرْبى وَ اَلْيَتامى وَ اَلْمَساكِينَ وَ اِبْنَ اَلسَّبِيلِ وَ اَلسّائِلِينَ وَ فِي اَلرِّقابِ))[6] فرایض الله است. هیچ کدام از این فرایض بدنی، مالی و حقوقی را نمیشود تعطیل کرد و کنار گذاشت. اینکه چون همسر من است، پس مهم نیست، نه، خیلی هم مهم است. این شوهر من است، مهم نیست، نخیر، خیلی هم مهم است. آنقدر مهم است که پیغمبر(ص) میفرمایند: اگر مردی از همسرش به حق ناراضی باشد (به حق؛ چون گاهی همسری ستم میکند، انسان ناراضی میشود، این به حق است؛ اما گاهی نارضایتی به حق نیست و ظلم است. مثل همسری که شوهرش به حق از او ناراضی میشود) در قیامت اجازۀ عبور از صراط را به او نمیدهند (حقی را که پایمال کردهاند؛ زن از مرد یا مرد از زن) و پروردگار عباداتش را قبول نمیکند. خیلی مهم است. خیلیها بر سر مسائل مهم الهی زده، میگویند مهم نیست. زن است، شوهر است، چیزی نیست؛ نه، همه چیز همین است. این واجبات الهی چیزی هستند: «اداء الفرائض» عبادات، مالی و حقوقی.
من بچه بودم که در تهران پدرم خدمت یکی از اولیای خدا میرفت و به او علاقه داشت. پدرم خیلی به دنبال دِین، گریه و ادای حقوق بود. مؤمن واقعی بود. سواد نداشت؛ اما شخصی الهی بود. مادرم از پدرم قویتر بود. این پدر محترم خدمت آن انسان بزرگ گفت: کارم مرتب گره میخورد و باز نمیشود. نه با پول، نه با پارتی، نه با رفاقت، نه با نمازشب، نه با زیارت. این بزرگوار کسی بود که او را میشناختم. خیلی از رفقایم تربیت شدۀ او بودند. کلید حل مشکلات را میشناخت و خوب هم میشناخت. آخوند، روحانی و مجتهد هم نبود، کسی بود که «نوّرَ اللهُ قَلبَهُ بِالاِیمَانِ»[7] این روایت در «اصول کافی» است.
گفت: هیچ کلیدی وجود ندارد که مشکل مرا حل کند؟ این قفلها چگونه باز میشوند؟ به او گفت: با زن و بچهات خوب رفتار نمیکنی؟ گفت: نه. فرمود: برای همین کار تو حل نمیشود. برو از زن و بچهات دلجویی کن، هدیهای برایشان ببر، دستی از آنها ببوس، شدیداً هم عذرخواهی کن، مشکل حل میشود.
اگر خیلیها این کلید را قبول ندارند، به خاطر کبر ابلیسیشان است: من بروم از بچهام عذرخواهی کنم؟ من بروم از زنم...؟ مگر اینها چه کسی هستند؟ بله، اهم دین اینجاهاست که من «سلّموا تسلیما» باشم: ((بلی مَن أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَ هوَ مُحسِنٌ))[8] چه عیبی دارد؟ برو عذرخواهی کن، لبخند بزن، هدیه برایشان بخر و علنی به آنها بگو که اشتباه کردم، تلخ بودم، بد کردم. دستها را بالا کنید، از خدا بخواهید خدا مرا ببخشد. چند روز بعد خدمت همین معلم الهی آمد و گفت: خدا پدر و مادرت را بیامرزد! مشکلم حل شد.
باید فهمید مشکل از کجاست. مشکلات برزخی و این تعبیر پیغمبر(ص) «آه من هذه الداهیة العظمی» معلوم است؛ عدم ادای فرایض مشکلساز است. مشکل برزخ و قیامت با مشکل دنیا فرق میکند: «وَ هُوَ بَلاءٌ تَطُولُ مُدَّتُهُ وَ یَدُومُ مَقَامُهُ وَ لا یُخَفَّفُ عَنْ أَهْلِهِ لِأَنَّهُ لا یَکُونُ إِلا عَنْ غَضَبِکَ وَ انْتِقَامِکَ وَ سَخَطِکَ وَ هَذَا مَا لا تَقُومُ لَهُ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ»[9] نگوییم چیزی نیست، اتفاقاً همه چیز هست. بر سر جنس نزنیم. بر سر احکام الهی، قرآن و روایات نزنیم، اشتباه است؛ چون برزخم را دچار مشکلی میکند. پیغمبر(ص) با آن عظمتش میفرمایند: «آه من هذه الداهیة العظمی» این یک برزخ نورانی است. اگر برزخ نورانی خوبی میخواهید، خود را با واجبات بالا بیاورید و با آن ارزیابی کنید.
ترک محرمات
دوم: «و اجتناب المحارم» از هرچه خدا حرام کرده است، نمیگوید بپرهیز کنید، میگوید اجتناب نمایید، «جنب» یعنی کنار. میگوید دور زندگی کن! گناهان را جلو نکش. با موبایل، ماهواره، سایت، زبان مردم، مقالات ضالّه، مجلات انحرافی و... جلو نکش و خود را دور کن. فاصله بگیر و فرار کن. میگوید دور بمان؛ چون اگر نزدیک شوی و آلودهات کند، قدرت گرگ گناه خیلی زیاد و خطرناک است.
قرآن میفرماید: برادران یوسف(ع) در سفر سوم او را شناختند. علت شناخت هم جملۀ خود حضرت بود که فرمود: ((قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَ أَخِيهِ))[10] چُرت هر ده برادر پاره شد، گفتند: چهل سال پیش ما یوسف را داخل چاه انداختیم، تا حال حاضر باید صد کفن پوسانده باشد. مسئلۀ ما با یوسف را از کجا خبر دارد؟ اینجا که مصر است، ما اهل کنعانیم و جریان برای چهل سال گذشته است. یکی از برادرها گفت: ((أَإِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ))[11] تو خود یوسف نیستی؟ گفت: بله، من یوسفم. خیلی بهتتان برده که من از ته چاه چگونه روی تخت عزیزی یک مملکت متمدن آمدهام؟ بهتتان برده که ته چاه کجا و مقام عزیزی مصر کجا؟ میدانید چرا این اتفاق افتاد؟ یعنی چگونه از ته چاه مرا درآورد و روی تخت سلطنت این مملکت در مقام عزیزی قرار داد؟ دو کلمه: ((إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ فَإِنَّ اَللّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ اَلْمُحْسِنِينَ)) همین؛ اما تحقق این دو کلمه مرد و مردانگی میخواهد. شل بازی کار را سامان نمیدهد: ((إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ)) هر دو هم فعل مضارع و دلیل بر دوام و استمرار است؛ من از ته چاه تا اینجا که مرا شناختید، در بستر تقوا و صبر برای نگهداشتن آن تقوا بودم.
خدا بنا ندارد پاداش نیکوکاران را ضایع و تباه کند. خدا اصلاً با کسی نسیهکاری ندارد. بهشتش نیز همین اکنون نقد است، یعنی اگر در همین لحظه پرده را کنار بگذارد، من خود را میبینم که در بهشتم یا دوزخ؛ چون برای پروردگار زمان مطرح نیست: ((وَ إِنْ كُلٌّ لَمّا جَمِيعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ))[12] همه چیز نزدش حاضر است. اکنون بهشت و بهشتیان حاضرند، دوزخ و دوزخیان نیز حاضر هستند. این دو کار بود.
کسب مکارم اخلاق
سوم: «و احتمال المکارم» اینکه شما به ارزشهای اخلاقی آراسته شوید، دنیا و آخرتتان را سر و سامان میدهد. بنا بود سه آیه دربارۀ افتادن در تقوا و صبر و «اداء الفرائض و اجتناب المحارم و احتمال المکارم» را بخوانم که هنوز بحثش جلو نیامده است.
حکایت آقازاده و رؤیت امام زمان(ع)
یک داستان نقل کنم که من واسطۀ سومش هستم. یک واسطه مرحوم آیتالله عربزادۀ نجفی(ره) صاحب «تفسیر انوار درخشان» و «شرح اصول کافی» است که خود ایشان برایم نقل کرد و ایشان هم از آیتاللهالعظمی اصطتهباناتی(ره) شنیده بود. اما دومین نفری که داستان را برایم نقل کرد، در حالی که دو نفری با هم نشسته بودیم، مرحوم آیتالله حاج سیدرضا صدر(ره) از مدرسین جامع در قم بود و در قلم تقریباً در قم و در کشور کم نظیر بود. هر وقت موسوعهاش را دیدید، حتماً بخرید. تمامش مفید است، مخصوصاً «پیشوای شهیدان» که هم قلم و هم ردهبندی کارش دربارۀ ابیعبدالله(ع) معجزه کرده است. ایشان دومین نفر بود که با یک واسطه از حکیم بزرگ، زاهد، عابد و کریم مرحوم حاج میرزا حسن کرمانشاهی(ره) با اندکی تفاوت شنیده بود. هر دو را یادداشت کردهام. داستان مرحوم اصطهباناتی با مرحوم حاج آقا رضا(ره) اندکی تفاوت دارد، ولی اصلش این است. چهکار میکند تقوا و صبر! چهکار میکند! کلیدهایی از قرآن به دست میآید که برای کل زندگی، عمر، زن و بچهداری، رزق و معیشتش این کلیدها چهکار میکند! اینکه من هشت شب اصرار دارم بیایید همگی همه چیزمان را با قرآن و روایات میزانگیری کنیم؛ چون به خود قرآن و اهلبیت(علیهم السلام) ما هیچ راهی برای نجات از هیچ خطری جز این دو میزان نداریم. واقعاً نداریم. بعد از قرآن و اهلبیت(علیهم السلام) انحراف و ضلالت مسلم و یقینی است.
در یکی از بخشهای تقریباً پرجمعیت شاهرود، نه خود شهر، چند کیلومتر بیرون از شهر، عالمی کل برنامههای دینی مردم را انجام میداد. این عالم برای مردم کلانتری، دادگستری، دادگاه و محل حل اختلاف بود. برای جلب بچهها و مردم به دین جاذبۀ عجیبی داشت. نمازش نماز بود و منبرش مردم را میساخت. سازندۀ خرابیهای باطن مردم بود و ظاهر مردم را نیز اصلاح میکرد.
این روحانی به دین و مردم خدمت کاملی کرد و مُرد. همانجا در ده دفنش کردند. چهرههای دینی مسجد محل نزد پسرش آمدند. لباس روحانیت نداشت، گفتند: لباس پدرت را بپوش و از امشب که پدرت نیست، داخل محراب بیا و بعد هم منبر برو. قبول کرد؛ اما نه آگاه به فقه بود، نه به مسائل شرعی، نه به قرآن، ولی مردم تصورشان این بود آقازاده آقاست. مگر کم است آقازادۀ آقا؟ آن پسر دید بیکار است، چه شغلی بهتر از شغل پدرش؟ به محراب و منبر برود. مردم به خاطر عشقی که به روحانیت واجدالشرایط دارند، در آن منطقه روغن میآورند، گوشت، پارچه و میوۀ فصل را میآورند. چراگاه مهمی برایش آماده است: ((مَتاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعامِكُمْ)).[13]
چند ماهی محراب و منبر را گرداند. بعضی از متدینین دقت کردند، دیدند ایشان آیات را اشتباه میخواند و عوضی معنا میکند، روایات را درست بلد نیست، خوب هم معنی نمیکند. خیلی عصبانی شدند. شبی که فهمیدند این پسر پوک و پوچ است، بر سرش ریختند؛ چرا ریختند؟ برای اینکه یک شب روی منبر گفت: ملت! من هرچه برایتان منبر رفتم، اشتباه بوده. هرچه آیه و دعا معنی کردم، عوضی بوده. هرچه به من سهم امام دادهاید، غاصبانه خوردهام. هرچه برایم روغن و گوشت آوردهاید، بیخود آوردید. من اقرار میکنم و از شما عذر میخواهم و به پیشگاه پروردگار توبۀ واقعی میکنم. مردم عصبانی ریختند او را از روی منبر پایین کشیدند و تا جایی که جان داشت، کتکش زدند. عمامه و عبا و قبایش پاره شد. با یک پیراهن و زیرشلواری، به او گفتند: گورت را از اینجا گم کن. اگر اینجا بمانی، بیچارهات میکنیم. از دِه بیرون آمد. دید پول ندارد. آن وقتها شاهرود ماشین هم نبود. شاهرود تا تهران تقریباً نصف جادۀ مشهد تا تهران است. پیاده دو سه شبانه روز راه رفت. در همین حرکتش با پروردگار حالی و اشکی داشت. قبل از تهران یک سربالایی دارد که وقتی از جادۀ مشهد میآییم، از بالا تهران پیداست.
این آقازاده از آن جاده سرازیر شد. هنوز به شهر مانده، یک نفر آمد به او گفت: پسرجان! در تهران جایی داری؟ گفت: نه. گفت: کسی را داری؟ گفت: نه. گفت: فردا برو کنار امامزاده سید نصرالدین - که در خیابان خیام، بین میدان اعدام و شوش است - برو مدرسه، به حاج میرزاحسن کرمانشاهی بگو به تو منطق درس بدهد. حاج میرزاحسن مدرس اسفار، اشارات، منظومۀ حکمت و فقه بود. کسی بیاید به او بگوید که شیخ! کتاب کلاس اول مدرسه را به من درس بده، برایش سنگین است.
فردایش خدمت حاج میرزاحسن رفت و گفت: آقا! به من منطق درس بده. گفت: چشم، گفت: حتماً از همین امروز شروع کن. چنان حاج میرزاحسن مسخر شده بود که به او نگفت: بچه جان! من کجا و منطق کجا؟ من باید اشارات درس بدهم، اسفار بگویم. به هر حال درس شروع شد. دو ماهی گذشت. روزی آن بزرگوار دوباره بیرون او را دید و گفت: به حاج میرزاحسن بگو هر روز که میخواهی درس بدهی، مطالعه کن. امروز بیمطالعه درس دادی، درست مایه نداشت، روغن نداشت. آمد به او گفت: آقا! از فردا که برای درس دادن میآیی، با مطالعه بیا. گفت: چه کسی به تو گفت من درس را بیمطالعه گفتم؟ راست گفته است؛ چون من دیشب میخواستم مطالعه کنم، کتاب نبود. به همسرم گفتم: کتاب منطق کجاست؟ گفت: چه میدانم کجا گم شده. گفت: آقا! آن مرد به من گفت که همسرت کتاب را بین تشک و لحاف پنهان کرده است. برو بردار. به او گفت: تو میتوانی مرا نزد آن رفیقت ببری او را ببینم؟ گفت: بله. آنقدر رفیقم نرم، خوب و بااخلاق است. امروز از او قول میگیرم و فردا تو را میبرم. آمد گفت: آقا! حاج میرزاحسن کرمانشاهی دلش میخواهد شما را ببیند، او را بیاورم؟ فرمود: نه، به او سلام برسان، بگو مشغول درس باش!
حاج میرزاحسن فهمیده بود که این توبه کننده، نجات یافتۀ امام عصر(ع) است؛ چون تمام اینها نشانههای مقدس اوست. شیخ به او گفت: به آن رفیقت بگو جلو نمیآیم و با تو حرف هم نمیزنم. اجازه بده من از دور فقط یک بار او را ببینم. همین. هیچ توقع دیگری ندارم. چشمم جمالت را ببیند. گفت: اینکه عیبی ندارد، به او میگویم. رفت که وقت بگیرد؛ اما حاج میرزاحسن فرموده بود: بیست سال است من چشمم به در مدرسه خشک شد، ولی از او دیگر خبری نشد.
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز*** کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بیخبرانند*** کان را که خبر شد، خبری باز نیامد[14]
مناجاتی با پروردگار
خدایا! دو کلمه با خودت میشود بیرودربایستی حرف بزنیم یا نه؟ خدایا! خانۀ توست. این خانه را بر اساس تقوا بنا کردهاند: ((لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى اَلتَّقْوى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ))[15] خدایا! در خانۀ خودت که ما را راه دادهای، نشستهایم. میشود با تو دو کلمه حرف بزنیم؟ بگوییم: ای خدا! دست ما خالی است. ما غریبیم. پروندۀ ما آلوده است. لطف و احسانی به ما میکنی؟ خدایا! به دل ما هم نگاه میکنی؟ به عمل ما یک نگاه میکنی؟
خرما نتوان خوردن از این خار که کشتیم*** دیبا نتوان کردن از این پشم که رشتیم
بر حرف معاصی خط عذری نکشیدیم*** پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم
ما کشتهٔ نفسیم و بس آوخ که برآید*** از ما به قیامت که چرا نفس نکشت
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت*** ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم
پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند*** ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت*** شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
باشد که عنایت برسد ورنه مپندار*** با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم[16]
روضۀ سر شکستن زینب کبری(س)
به نوک نیزه چون خورشید تابان*** نمایان شد سر شاه شهیدان
یکی لبخند بودی بر دهانش*** هزاران سرّ پنهان در نهانش
همه هستی به راه دوست داده*** رخش بر روی خاکستر نهاده
نگاهش گاهی در آسمان بود*** گهی چشمش به سوی خواهران بود
ز ابرو بودش تا زینب اشارت*** همی میداد خواهر را بشارت
که من بر عهد خود بس استوارم*** به پیمان تو هم امیدوارم
تو پیمان شکیبایی ببستی*** چه شد پیشانی از محمل شکستی
حسین من! اگر با من حرف نمیزنی، من طاقت میآورم؛ اما یک کلمه با این دختر کوچکت که در دامن من نشسته است، حرف بزن. وقتی دختر دید عمه دارد با کسی حرف میزند، از دامن عمه پردۀ محمل را کنار زد، نگاهش به سر بریده افتاد، صدا زد: بابا! برگرد، دیگر ما از تو آب نمیخواهیم. بابا! دیگر ما تو را ناراحت نمیکنیم.
اللهم اغفرلنا و لوالدینا، اللهم ارحم موتانا، و ارحم شهدائنا، و ارحم علمائنا، أیّد و احفظ امام زماننا، و اشف مرضانا، واجعل عاقبة امرنا خیراً، برحمتک یا ارحم الراحمین.
[1]. مستدرك الوسائل، ج 2، ص 100، باب 17، ح 1534؛ بحار الأنوار، ج 68، ص 263، باب 76، ح 1.
[2]. فرازی از دعای کمیل، مفاتیح الجنان، شیخ عباس قمی.
[3]. مؤمنون: 100.
[4]. غافر: 46.
[5]. مؤمنون: 99-100.
[6]. بقره: 177.
[7]. الکافی، ج 2، ص 53.
[8]. بقره: 112.
[9]. فرازی از دعای کمیل.
[10]. یوسف: 89.
[11]. همان: 90.
[12]. یس: 32.
[13]. نازعات: 33.
[14]. گزیدهای از دیباچه گلستان سعدی.
[15]. توبه: 108.
[16]. دیوان اشعار سعدی، غزل شمارۀ 47، مواعظ سعدی.