شب اول چهارشنبه (17-7-1398)
(سمنان مهدیه اعظم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله ربّ العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرّمین.
تفسیر آیۀ 25 سورۀ مبارکۀ حدید
پیش از ورود به بحث، آیهای از سورۀ مبارکۀ حدید قرائت میکنم که از آیات بسیار قابل توجه کتاب خداست: ((لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ اَلْكِتابَ وَ اَلْمِيزانَ لِيَقُومَ اَلنّاسُ بِالْقِسْطِ))[1] در این آیۀ شریفه سه مسئلۀ بسیار مهم بیان شده است. خداوند مهربان که مهرش بینهایت است و حدود ندارد، به تمام انسانها خطاب میکند که پیامبرانم را فرستادم (در روایات ما آمده، مخصوصاً روایاتی که شیخ صدوق(ره) نقل کرده است، تعدادشان 124 هزار پیغمبر بوده) از طرف من برای مردم سه چیز آوردند:
بیّنات
یکی بیّنات بود، یعنی معجزات. معجزه کاری است که انسان هرقدر علم، قدرت، فکر و پختگی عقل داشته باشد، نمیتواند نمونهاش را بیاورد. کارهای ویژهای است که بخشی در قرآن مجید بیان شده. ناقۀ صالح که از دل کوه بیرون آمد و آنقدر این معجزه نزد خدا احترام داشت که حضرت صالح(ع) به مردم سفارش میکرد (یا دستور میداد) به این ناقه آزار نرسانید.
قرآن مجید میفرماید این ناقه را پی کردند، یعنی دست و پایش را بریدند تا از دنیا رفت. سه روز بعد نیز قوم صالح به عذاب سخت الهی دچار شد و همگی نابود شدند؛ چون بنای توبه کردن نیز نداشتند. حتی بعد از کشتن ناقه، حضرت صالح(ع) را مسخره میکردند، ولی قوم حضرت یونس(ع) عاقلانه کار کردند؛ وقتی آثار عذاب را دیدند، به راهنمایی یک عالم واجد شرایط دلسوز که حرفش را باور کردند، با شکل خاصی به بیابان رفتند که شنیدهاید یا مفصل در کتابها آمده، توبه کردند و دوباره به زندگی طبیعی برگشتند و سالها در منطقۀ نینوا به خوبی از برکت آن توبۀ واقعی زندگی کردند.
ارسال حضرت موسی(ع) با 9 معجزه
حضرت موسی(ع) 9 معجزه داشت. مهمترینش آن چوبدستی بود که قبل از وارد شدن به شهر مدین و کوه طور، با خودش به مصر آورد. یک چوبدستی خیلی معمولی که خراطی شده، صاف و به شکل عصا نبود. چوبدستی چوپانی او بود که پروردگار در کوه طور، اولین باری که بدون واسطه با حضرت موسی(ع) صحبت کرد، به او فرمود: ((وَ ما تِلْكَ بِيَمِينِكَ)) در دستت چیست؟ عرض کرد: ((هِيَ عَصايَ أَتَوَكَّؤُا عَلَيْها وَ أَهُشُّ بِها عَلى غَنَمِي))[2] چوبدستی است که گاهی روی زمین میگذارم و به آن تکیه میدهم و گوسفندهایم را با آن میرانم. نه میزنم، میرانم؛ چون انبیا(علیهم السلام) به حیوانات نیز چوب نمیزدند. میرانم، یعنی همین که چوب را بلند میکنم و در دستم حرکت میدهم، گوسفندها میفهمند که باید راه بیفتند؛ چون موجودات عالم طبق آیات قرآن شعور دارند. با این چوبدستی برگهای درختان بیابان را که صاحب ندارند، برای گوسفندهایم میریزم. درخت صاحبدار را که نمیشود حتی یک برگش را کند. حرام و حق الناس است، ولی درختهایی هستند که کاشتهاند و عمومی است. کسی مالکش نیست.
هدفهای دیگری نیز از این چوب دارم. پروردگار عالم فرمود: ((وَ أَلْقِ مَا فِي يَمِينِكَ))[3] چوب را روی زمین بینداز! حضرت موسی بن عمران(ع) چوب را رها کرد: ((فَإِذا هِيَ حَيَّۀ تَسْعى))[4] ناگهان و بیمعطلی به اژدهای زندۀ قوی هیکلی تبدیل شد که در بیابان به شدت در حرکت بود، به گونهای که خود حضرت موسی(ع) ترسید. خطاب رسید: ((لا تَخَفْ إِنِّي لا يَخافُ لَدَيَّ اَلْمُرْسَلُونَ))[5] نترس! کسی که در پیشگاه من است، نباید بترسد. این حرف فقط برای حضرت موسی(ع) نیست. اگر ما هم واقعاً در پیشگاه حق خودمان را حاضر ببینیم، نباید بترسیم. از چه چیزی بترسیم. از هیچ چیز نباید بترسیم. اگر امر ترسناکی هم بنا شد پیش بیاید، خدا کنار ماست: ((فَتَوَكَّلْ عَلَى اَللّهِ إِنَّ اَللّهَ يُحِبُّ اَلْمُتَوَكِّلِينَ))[6] پیشآمدها برای مؤمن به نفع اوست. مهمترین پیشآمد این است که فرزند مؤمن یا شهید شود یا از دنیا برود و یا به مال مؤمن لطمه بخورد که پروردگار عالم فرموده است در پیشگاه من استقامت کن، بایست و نرو.
بعد خطاب رسید: او (عصایت) را بگیر. امر پروردگار است و حضرت حق فرموده نترس. همین که دست حضرت موسی(ع) به پشت این اژدهای عظیم الجثه رسید، دید دوباره همان چوبدستی اول شد. این معجزه است، نه جادو. بعد 70-80 جادوگر هنرمند قوی دعوت شدند که با این کار حضرت موسی(ع) مبارزه کنند تا آبروی او را ببرند.
معجزه، ابزار اثبات رسالت
برای چه خدا به انبیا(علیهم السلام) معجزه میداد؟ برای اینکه مردم بفهمند او که میگوید من پیغمبر خدا هستم، راست میگوید. همین. البته خوب است انسان زودباور نباشد و نسبت به حق یا نسبت به حرف مردم دیرباور باشد. قرآن میفرماید حرف مردم را زود قبول نکن، زود پخش نکن، بلکه صبر کن تا حقیقت مسئله معلوم شود. اگر دروغ است، سکوتت را ادامه بده. اگر راست است، آبروی مردم را نگهدار، آبروی مردم را حفظ کن، اگر حرف راست است؛ اما حق را نه، زود باور کن. وقتی گریۀ یتیم را میبینی، زود باور کن. وقتی عرض حاجت یک آبرودار را میشنوی، زود باور کن. خیلی چیزها را باید زود باور کرد تا در مقام کمک و علاج بربیایم.
وقتی در مقابل جادوگران عصا یا همان چوبدستی را انداخت و اژدها شد، تمام جادوگران به سجده افتادند. این را عقل، وجدان و انصاف میگویند که وقتی روی خاک افتادند، گفتند: ((آمَنّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسى))[7] این کار کلک، چشمبندی، جادو و سِحر نبود، پس ما به خدای هارون و موسی(علیهما السلام) ایمان آوردیم. فرعون گفت: من شما را روی شاخههای درخت خرما به دار میکشم. یک دست و یک پایتان را قطع میکنم. جادوگران عاقل، باانصاف و زودباور نسبت به حق، گفتند: ((فَاقْضِ مَا أَنْتَ قاضٍ))[8] جناب قاضی ستمگر ظالم بدطینت! هر حکمی در حق ما میخواهی بدهی، بده؛ میخواهی ما را بکشی؟ حکم کن ما را بکشند. ما را به دار بکشی؟ حکم کن ما را به دار بکشند. تو که داور عاقل، باانصاف و تحقیق کنندهای نیستی که ببینی چوبدستی چگونه اژدها شده؟ (در دنیا) مرکبت را بران.
وقتی قاضی میخواهد داوری کند، اسلام اجازۀ به سرعت داوری کردن را به او نمیدهد. میگوید شواهد، دلایل، بیّنات و اوراق را درست ببین، طرف مقابلت را ارزیابی کن، بعد در داوری به حق داوری کن، به گونهای که داوری تو را خدا امضا کند. به امضای خودت قناعت نکن که من قاضیام و امضا کردم، پس باید اجرا شود. ببین امضای تو را خدا هم قبول دارد یا نه، فقط خودت قبول داری؟
در قرآن معجزۀ حضرت عیسی(ع) زنده کردن مردگان است و کور مادرزاد را شفا دادن و بیمار جذامی را صددرصد سالم میکرد. وقتی آدم باانصاف، عاقل، نرم و بااخلاق این معجزه را میبیند، قبول میکند که صاحب معجزه «پیغمبر» است. دیگر عذر نباید آورد. بعد از دیدن معجزه، هر عذری باطل است. این یک مطلب آیۀ: ((أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ))[9] بود.
کتاب
مطلب دیگر: ((وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ اَلْكِتابَ)) من با انبیای خودم کتاب فرستادم که چند کتابش را در قرآن اسم میبرد: صحف ابراهیم(ع) قدیمیترینش از اسم بردهها است. تورات، انجیل، زبور و قرآن. عمر آن چهار کتاب قبلی تمام شد؛ چون پروردگار تمام حقایق آن چهار کتاب را داخل قرآن آورده است. این قرآن را با عقلت نگاه کن، اینکه کار مشکلی نیست.
اگر میخواهی باور کنی قرآن کلام الله است، نه ساختۀ پیغمبر(ص) با عقلت نگاه کن. پنج دقیقه هم طول نمیکشد که قبول کنی قرآن وحی الله است؛ چون قرآن مجید در آیۀ 88 سورۀ اسراء میفرماید: ((لَئِنِ اِجْتَمَعَتِ اَلْإِنْسُ وَ اَلْجِنُّ)) از زمان آدم(ع) تا قیامت، هرچه انسان و جنّ آفریدم، همه یک جا جمع شوند: ((عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا اَلْقُرْآنِ)) که مانند این قرآن را بیاورند، نمیتوانند. شک داری که وحی است؟ آوردن مانند چیزی که وحی نیست، مشکل نیست. بیاورید. قرآن مجید تخفیف هم میدهد، میگوید تمام قرآن را نمیتوانی بیاوری، ده سوره مثلش بیاور. باز تخفیف میدهد؛ نمیتوانی ده سوره بیاوری، یک سوره بیاور. یک سوره مثل: ((إِنّا أَعْطَيْناكَ اَلْكَوْثَرَ فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ اِنْحَرْ إِنَّ شانِئَكَ هُوَ اَلْأَبْتَرُ)) کل جنّ و انس این سه آیه را جلوی چشمشان بگذارند؛ کامپیوتر میخواهند روشن کنند، سایت میخواهند بیاورند، ماهواره میخواهند بیاورند، علوم دانشگاهی میخواهند بیاورند که مثل این سه آیه را بسازند تا با ساختش بگویند قرآن باطل است و وحی نیست، نمیتوانند.
هدف از نزول قرآن
اما خدا این کتاب را برای چه فرستاده است؟ علتش را میفرماید: ((لِيَقُومَ اَلنّاسُ بِالْقِسْطِ))[10] تا تمام مردان زنان، اگر خودشان میتوانند تمام حرکات اعضا و جوارح، قلب و نفس را با این قرآن معیارگیری و شاقولگیری کنند، بکنند. ببینند قلبشان از نظر انسانیت و معنویت درست کار میکند یا نه؟ با قرآن قلب را اندازه بگیرند، ببینند قلبشان مؤمن به پروردگار، قیامت، فرشتگان، پیغمبران و قرآن هست؟ قرآن این قلب را امضا کرده که قلب درستی است. منحرف و بیمار نیست. بعد بیایند نفسشان را با قرآن میزانگیری کنند، ببینند بامحبت هستند؟ قرآن مجید مهرورز میخواهد. ببینند بخیل، متکبر، حریص، طمعکار و ریاکار نیستند؟ پس نفسشان سالم است و اگر ایراد دارد، ایرادش را برطرف کنند. چرا بیمار زندگی میکنند؟ گاهی هرکدام از این بیماریها ما را به عذاب الهی در قیامت دچار میکند، مثل بخل و ریا. سپس اعضا و جوارحشان را میزانگیری کنند؛ مثلاً چشم خود را با آیات چشم بسنجند، ببینند این آیات، قبول دارند که چشم درستی است؟ آیات زبان، گوش، شکم، دست، غریزۀ جنسی، پا.
قرآن معیار است: ((أَنْزَلْنا مَعَهُمُ اَلْكِتابَ وَ اَلْمِيزانَ)) میزان چیست؟ دین الهی. دین الهی چیست؟ تمام توضیحات پیغمبر(ص) و صدیقۀ کبری(س) و دوازده امام(علیهم السلام) دین الله است. اینها معیارند؛ چون خدا دو معیار، شاقول، میزان و ترازو از باب لطف و محبتش برای ما گذاشته است. اگر بتوانیم خودمان را معیارگیری کنیم، بکنیم. اگر خودمان بلد نیستیم، به یک متخصص مراجعه کنیم، مثل حضرت عبدالعظیم(ع). به آن متخصص بگوییم: اجازه میدهید ده دقیقه وضع و حالات قلب، نفس، اعضا و جوارحم را برای شما بگویم و شما با آیات و روایات ببینید من شخص درستی هستم یا نه؟ آیا به بهشت میروم یا فرد نادرستی هستم و به جهنم میروم؟
اگر این کار را نکنیم، ممکن است نفهمیم که دل، نفس، اعضا و جوارح ما منحرفاند و به قول امیرالمؤمنین(ع) بلافاصله بعد از مردن بیدار شویم و بفهمیم که قلب، نفس، اعضا و جوارح ما دچار انحراف بودند. آن وقت چهکار میشود کرد؟ هیچ. بعد از اینکه با انحرافات قلب، نفس، اعضا و جوارح آن طرف رفتم، تنها کاری که میتوانم بکنم این است از خدا بخواهم مرا برگردان: ((رَبِّ اِرْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صَالِحاً فِيمَا تَرَكْتُ))[11] خودم را صالح، شایسته و پاک تربیت کنم، دوباره ملک الموت را بفرست دنبال من! که آن هم پروردگار در قرآن جواب داده: ((كَلاّ إِنَّها كَلِمَۀ هُوَ قائِلُها))[12] برگشتی در کار نیست. راهت را ادامه بده، به سمت دوزخ. نمیشود برگردی. من یک بار در دنیا تو را آوردم، عمر هم به تو دادم؛ عمر به اندازه هم به تو دادم. با همان عمر میتوانستی صالح و شایسته باشی؛ اما نشدی. دیگر نمیشود برگردی.
میزان
این آیهای که عرض کردم، عنوان قرار بدهم: ((لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ))[13] معجزات ((وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ اَلْكِتابَ)) یک ترازو، سوم: ((وَ اَلْمِيزانَ)) قرآن و روایات اهلبیت(علیهم السلام) دو ترازو هستند. آیه روشن است؟ خلاصۀ بحث ده شب سال گذشته را در باقیماندۀ وقت بگویم.
نمونهای از آیات معرفی الگو در میزانگیری
اوایل سورۀ آل عمران، پروردگار عالم اسم پدر و مادر، معلم و فرزندی را میبرد که سفرۀ صددرصد حلال و پاک را گسترد. قرآن مجید میفرماید: ((إِنَّ اَللّهَ اِصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ))[14] عمران پدر خانواده و خانوادهاش، یعنی همسر و دخترش. برای چه خدا عمران را اسم میبرد؟ چون میخواهد به تمام مردها بگوید: اگر میخواهی خودت را میزانگیری کنی که کجا قرار داری، با این مرد میزانگیری کن. او فردی مؤمن، بااخلاق، درست، پاک و مخلصی بود.
در این چند آیه، خدا پنج ترازو را نشان میدهد: مرد خانه، خانم خانه. آیاتی که دربارۀ این خانم آمده، خیلی عجیب است که دو هزار و بیست و چند سال پیش، این زن را به عنوان خانمی که سراپای وجودش شعلۀ توحید بوده، با توحید شوهرداری کرد، با توحید زندگی کرد، با توحید فرزند به دنیا آورد، با توحید به فرزندش نظر کرد و هیچ انحرافی در زبان، حالات و اخلاق این زن نبود؛ نه با شوهرش یک بار داد و بیداد کرد، نه جنگید، نه حرف زشت زد، نه از خانه قهر کرد، نه تلخی کرد. خانمی بود که فقط با چراغ توحید زندگی میکرد، یعنی چه؟ یعنی به پروردگار عالم از زمان دختر بودنش اعلام کرد که من در همه چیز زندگی خود تسلیم خواستههای تو هستم. تو چه میگویی، نه خودم. تو چه میگویی، نه قوم و خویشم، پدرم، خالهام، عمهام و... زندگی صددرصد آرام بیموج. نور خالی. به خانمهایی که همسر دارند، میگوید اگر میخواهید همسر قابل قبول خدا باشید، شاقول، معیار و ترازوی شما این زن و شوهر و بچهاند. اگر مرد در حد سعۀ وجودی خودش عمران باشد، اگر زن خودش را با این خانم میزانگیری کند، فرزندشان حضرت مریم(س) میشود. نه آن مریم مادر مسیح(ع)، بلکه مریم کوچکی میشود پاک و مقدس که وقتی حامله شود، به فرزندی پاک حامله میشود.
مسئولیت بسیار سنگین؛ اما ارزشمند معلمی
چهارم: معلم. هیچ نهادی، در هیچ کشوری، مسئولیتش از کوه سنگینتر از آموزش و پرورش نیست. میگویند طبق آمار امسال 17 میلیون کلاس اولی تا دانشگاهی در ایران وجود دارد. تمام این 17 میلیون امانت الله دست معلمها، دبیرها و اساتیدند تا ببیند این معلمها و اساتید با این امانتها چه میکنند؟! با کلنگ بدفکری و فرهنگهای غربی ساختمان این امانتها را ویران میکنند یا انسان میسازند؟! قرآن میگوید اگر معلم یک نفر را بیدین و گمراه کند، گناهش برابر با بیدین و نابود کردن تمام انسانهایی است که من آفریدهام. اینقدر سنگین و سخت است. معلم کلاس ابتدایی، دبیرستان، دانشکده، دانشگاه با ما هم فرقی نمیکند. ما هم معلم هستیم. اگر روی منبر عقل مردم را منحرف کنیم، دین مردم را بکشیم، مطالبی بگوییم که دینی نیست و با قرآن و روایات تطبیق نمیکند و مردم به گمراهی کشیده شوند، ما هم همان گناه را داریم.
معلم حضرت مریم(س) زکریا بود. مادرش «امرأة عمران» و پدرش «عمران» بود. خودش فرزندی به تمام معنا شایسته بود. این معلم در تربیت این محصل چهکار کرد؟ ((كَفَّلَها زَكَرِيّا))[15] معلم. امام حسین(ع) فرزندی داشت، به سن مدرسه رسید، نه وجود مبارک زین العابدین(ع)، یکی دیگر از فرزندان حضرت. او را مدرسه برد. روز اول که به خانه آمد، ابیعبدالله(ع) او را در بغل گرفت، فرمود: امروز در مدرسه به تو چه چیزی یاد دادند؟ گفت: آن چیزی که یادم دادند، بخوانم؟ فرمود: بله عزیزدلم، بخوان. سورۀ حمد را تا «و لا الضالین» خواند. امام دیدند این معلم الوهیت، رحمانیت، رحیمیت، پروردگاری خدا، قیامت، عبادت و صراط مستقیم خدا را همین روز اول به این فرزندش یاد داده است. فرمود: برو معلمش را بیاور! معلم آمد. ابیعبدالله(ع) حواله نوشت، فرمود به بازار میروی، هزار متر پارچۀ حولهای یمن، برابر با هزار دینار طلا نوشتهام. همانجا داخل خانه به او داد. بعد فرمود: دهانت را باز کن! دهان آن معلم را پر از شیء قیمتی کرد؛ عقیق بود یا فیروزه، نقره یا طلا. بعد فرمود: برو.
ایرادگیرها ایراد گرفتند، گفتند: چه خبر است؟ چرا به یک معلم اینقدر محبت کردید؟ آنگاه امام حسین(ع) این ابیات را یادآور شدند:
اِذا جادَتِ الدُّنْیا عَلَیْکَ فَجُدْ بِه
عَلَی النّاسِ طُرّا قَبْلَ اَنْ تَتَفَلَّتْ
فَلاَ الْجُودُ یُفْنیها اِذا هِیَ اَقْبَلَتْ
وَلاَ الْبُخْلُ یُبْقیها اِذا ما تَوَلَّتْ
یعنی زمانی که دنیا چیزی بر تو ببخشد، تو نیز دست عطایت را بر همه مردم بگشا، قبل از آنکه از دست تو برود! نه بخشش آن را از بین می برد، اگر به تو رو آرد و نه بخل آن را نگه می دارد، اگر دنیا به انسان پشت کند. چیزهایی که من به این معلم دادم، کجا به ارزشی آنچه که معلم به فرزند من داده، میرسد؟[16] امام حسین(ع) میخواهند بفرمایند که به معلمها برسید. اینها به نسل حیات میدهند.
میزانگیری لقمه برای ایجاد نسل پاک
و اما پنجم، سفره است: ((كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَرِيَّا اَلْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ يا مَرْيَمُ أَنّى لَكِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اَللّهِ إِنَّ اَللّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ))[17] سفره کم یا زیاد، نان، آبگوشت، چلوکباب کوبیده و برگ یا نان و دوغ، نان و کشک، هرچه که باشد، باید وصل به خدا باشد. آدم لقمه را از جیب شیطان بیرون نیاورده باشد بخورد؛ چون همه جا، خصوصاً فرزندان را نجس میکند. این قرآن به عنوان میزان، تا هر شب هم به قرآن، هم به روایات برسیم و خود را میزانگیری کنیم، ببینیم در کجا قرار داریم و چه میکنیم؟!
تا بیخبری ز ترانۀ دل
هرگز نرسی به نشانۀ دل
روزانه نیک نمیبینی
بیناله و آه شبانۀ دل
تا چهره نگردد سرخ از خون
کی سبزه دمد ز دانۀ دل
از خانۀ کعبه چه میطلبی
ای از تو خرابی خانۀ دل
در مملکت سلطان وجود
گنجی نبود چو خزانۀ دل
جانا نظری سوی مفتقرت
کاسوده شود ز بهانۀ دل
روضۀ دفن ابیعبدالله(ع)
خانمهای متدینه به شوهرانشان گفتند: دو شبانه روز است بدنهای قطعه قطعه روی خاک افتادهاند. اگر شما اقدام نمیکنید، ما میرویم بدنها را دفن میکنیم. مردها آمدند؛ اما معطل و متحیر ماندند؛ این بدنها که سر ندارند، لباس ندارند. هر کدام را دفن کنیم، بعداً کسانی که میآیند، از کجا بفهمند صاحب این قبر چه کسی است. متحیر ماندند که دیدند از طرف کوفه شترسواری دارد میآید. خواستند فرار کنند؛ اما خیلی بامحبت فرمود: فرار نکنید. من تمام این بدنها را میشناسم. پیاده شد، تک تک بدنها را با کمک بنیاسد دفن کرد. آخرین بدن، بدن ابیعبدالله(ع) است. حسین جان! توفیق نبود پابرهنه از نجف تا کربلا بیاییم؛ اما اینجا شبها مینشینیم برایت گریه میکنیم و اسم مبارکت را میبریم.
امام صادق(ع) فرمودند اگر نشد کربلا بروید، فقط بگو: «السَّلامُ عَلَیکَ یَا اَبَا عَبدِاللهِ» شما را زائر حساب میکنند. خودش قبر کند؛ اما دید بدن را نمیتواند بلند کند. هرچه نگاه میکند، میبیند اگر بدن را تکان بدهد، ممکن است یک عضو قطع شود. فرمود: بنیاسد! از داخل خیمههای ما حصیری بیاورید. آرام آرام حصیر را زیر بدن کشید. داخل قبر رفت. بدن را در قبر گذاشت. میخواهد صورت بابا را روی خاک بگذارد؛ اما او سر در بدن ندارد. رگهای بریده را روی خاک گذاشت. بنیاسد دیدند از قبر درنمیآید، گفتند: برویم زیر بغل این داغدیده را بگیریم. دیدند داخل قبر زانو زده، صورتش را روی گلوی بریده گذاشته، میگوید: «اَبَتَا أمَّا الدُّنیَا فَبَعدَکَ مُظلِمَة وَ أمَّا الآخِرة فَبِنُورِ وَجهَکَ مُشرِقَة» بیرون آمد، لحد را چید، خاک ریخت، با انگشت روی قبر نوشت: «یَا أهلَ العَالَم! هَذا قَبرُ حُسینُ بنُ عَلِیِّ بنِ ابیطَالِبِ الَّذِی قَتَلُوهُ عَطشَانَاً».
اللهم اغفرلنا و لوالدینا و لوالدی والدینا و لمن وجب له حقٌ علینا. اللهم اشف مرضانا، و سلّم دیننا و دنیانا، و اهلک اعدائنا، و اغفر ذنوبنا و ارحم موتانا.
[1] . حدید: 25.
[2] . طه: 17-18.
[3] . همان: 69.
[4] . همان: 20.
[5] . نمل: 10.
[6] . آل عمران: 159.
[7] . طه: 70.
[8] . همان: 72.
[9] . حدید: 25.
[10] . همان.
[11] . مؤمنون: 99-100.
[12] . همان.
[13] . حدید: 25.
[14] . آل عمران: 33.
[15] . آل عمران: 37.
[16] . مناقب ابن شهرآشوب، محمد بن شهرآشوب مازندرانی، ج ۳، ص ۲۲۲.
[17] . آل عمران: 36-37.