لطفا منتظر باشید

شب پنجم یکشنبه (21-7-1398)

(سمنان مهدیه اعظم)
صفر1441 ه.ق - مهر1398 ه.ش
17.48 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله ربِّ العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد و علی اهل بیته الطیّبین الطاهرین المعصومین المکرّمین.

 

لزوم ارزیابی سلامت مادی و معنوی

کتاب خدا میزان الهی است برای این‌که عاشقان سلامت زندگی و آبادی آخرت، قلب، نفس، اعضا و جوارح خود را با این میزان ارزیابی و معیارگیری کنند تا برایشان روشن شود که این سه ناحیۀ وجودشان درست و صحیح است و انحرافی در آن‌ها نیست. اگر درست باشد، راه‌شان به بهشت آسان شود و اگر انحرافی وجود دارد، تا از دنیا نرفته‌اند و فرصت دارند، در مقام علاج آن انحراف بربیایند. علاج هم دارد و تا انسان زنده است، درِ درمان و علاج به رویش باز است. همچنین، روایات عرشی اهل‌بیت(علیهم السلام) مانند قرآن مجید «میزان» است. 

بنا شد شبی آیاتی از قرآن مجید بیان شود و شبی هم روایت یا روایاتی و ما خود را به آن آیات و روایات ارائه کنیم تا به ما نشان بدهند که در چه موقعیت و وضعی هستیم. در روایتی که دو جلسۀ قبل از رسول خدا(ص) مطرح کردم، حضرت به مردم اعلام فرمودند: «تَقَبَّلُوا لِي بِسِتَّة أَتَقَبَّلُ‌ لَكُمْ‌ بِالْجَنَّة إِذَا حَدَّثْتُمْ فَلَا تَكْذِبُوا وَ إِذَا وَعَدْتُمْ فَلَا تُخْلِفُوا وَ إِذَا اوتُمِنْتُمْ فَلَا تَخُونُوا وَ غُضُّوا أَبْصَارَكُمْ وَ احْفَظُوا فُرُوجَكُمْ وَ كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ‌ وَ أَلْسِنَتَكُم‌.»[1] شما این شش واقعیت را از من قبول کنید و به اجرا بگذارید تا من بهشت را برای شما ضمانت کنم. طبق ترتیبی که خود حضرت فرمودند، اولین مورد این بود: «اذا حدّثتُم فلا تکذبوا» زبان‌تان را در گفتار به دروغ باز نکنید و راست بگویید. قول صدق، قول باارزشی است. کلام صدق، کلام خدا، انبیا و اولیای خداست. البته گاهی حرف راستی هم هست که اگر بگویم، به آبروی کسی لطمه می‌خورد. آن را نباید بگویم. اینجا نباید زبان به آن حرف راست باز کنم. یا گناه و معصیتی را به تنهایی از یک نفر دیدم، گفتن و پخش کردنش حرام است. اگر بگویم، راست گفته‌ام، ولی این راست گفتن را به من اجازه نداده‌اند. دروغ حرام است؛ اما راست گفتن همه جا واجب، معقول و اخلاقی نیست.

 

سلامت در عمل به وعده‌ها و عقد قراردادها

پیغمبر(ص) در بخش دوم کلام‌شان فرمودند: «اذا وعدتم فلا تخلفوا» اگر وعده دادید، قرارداد بستید، پیمانی را امضا کردید، خلاف نکنید، وعده‌تان را نشکنید، پیمان‌تان را خراب نکنید. البته پیمان، وعده و تعهدی که پیغمبر(ص) می‌فرمایند، تعهد و پیمان مثبت است؛ چون در امور منفی پیمان و تعهد برقرار نمی‌شود. وعده‌های مثبت و درست، قراردادهای صحیح و پیمان‌های واقعی را باید عمل کرد؛ زیرا عمل به آن‌ها طبق امر پروردگار واجب است: ((أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ اَلْعَهْدَ كانَ مَسْؤُلاً))[2] این آیه‌ای است که واجب بودن عمل به پیمان را بیان می‌کند. 

 

انواع عهد و پیمان

 

بین انسان‌ها

امروز آیات قرآن و روایات را دیدم که سه نوع عهد و پیمان وجود دارد: یکی عهد و پیمان مردم با مردم است؛ قراری می‌بندند، قولنامه‌ای را امضا می‌کنند، نوشته‌ای رد و بدل می‌کنند، قولی می‌دهند. این یک نوع پیمان است که عمل به این پیمان (تعهد مردم با مردم) واجب است. 

 

حکایت میرزاخلیل تهرانی

یکی از دانشمندان بزرگ شیعه و عالمان برجسته به نام «حاج میرزا خلیل تهرانی(ره)» که در کربلا زندگی می‌کرد، بین رشته‌های علمی، رشتۀ پزشکی را نیز خوانده بود و در این رشته خیلی پخته (ماهر) شده بود. در کربلا مطبی باز کرد و بیماران را عیادت می‌کرد، نسخه می‌داد و معالجه می‌کرد. کارش هم قوی بود. کسانی که در کربلا زندگی می‌کردند، اغلب به ایشان مراجعه می‌کردند. از نظر تقوا و دینداری نیز رده اول و انسان خیلی سالم، پرهیزکار، متدین و اهل عبادت بود. مادر ایشان در تهران زندگی می‌کرد. شبی این مرد بزرگ مادرش را در خواب می‌بیند، به او می‌گوید: من مُرده‌ام و بینی‌ام را شکسته‌اند. جنازۀ مرا به طرف تو می‌آورند. از این خواب خیلی تعجب می‌کند؛ چون خبر ناگواری بود. چند روز بعد مسافری از یکی از دوستانش در تهران نامه‌ای آورد که نوشته بود: طبیب بزرگوار! مادرتان در تهران از دنیا رفته است و من با چند نفر دیگر جنازۀ او را به طرف عراق فرستاده‌ام. ایشان منتظر بود که جنازۀ مادرش برسد. چون معروف بود، به او گفتند چند جنازه از ایران آورده‌ایم، فکر می‌کردیم شما در نجف هستید، به رباط ذوالکفل بردیم. جنازه آنجاست. در رباط اسب‌ها رم کردند، چند جنازه که روی اسب‌ها بود، افتاد. یکی هم جنازۀ مادر شما بود که دماغش شکست. 

جنازه را تحویل گرفت و به کربلا برد. اول داخل حرم قمر بنی‌هاشم(ع) طواف داد و گریه کرد و به مقام با عظمت آن حضرت عرض کرد: مادرم نمازهایش را می‌خواند، ولی نه با حمد و سورۀ درست. روزه‌هایش را نیز مقداری شک دارم که صحیح بوده باشد، شما از مادرم شفاعت کنید که به خاطر نماز و روزه در برزخ گرفتار نشود تا به نیابت از او 50 سال نماز و روزه برایش بخرم (می‌دهم برایش 50 سال نماز بخوانند و پنجاه سال هم روزه بگیرند). تمام شد. این یک قرارداد و تعهد است؛ اما تعهد مردم با مردم. مثل تعهد یک پزشک با یک انسان والا، وجود مبارک قمر بنی‌هاشم(ع). اجرای این تعهد واجب است. 

مادر را برد در کربلا دفن کرد؛ اما با این‌که وضع مالی خوبی داشت، به این قول و تعهدش بی‌توجهی کرد. می‌گوید شبی داخل اتاق خواب بودم. در عالم رؤیا دیدم بیرون در حیاط داد و فریاد است، گفتم بروم ببینم اگر دعوایی شده است، آشتی بدهم. در حیاط را باز کردم، داخل پیاده‌رو رفتم، دیدم مادرم را به یکی از درخت‌های داخل کوچه بسته‌اند و او را می‌زنند. خیلی نگران شدم. گفتم: چرا دارید این خانم را می‌زنید؟ ایشان زن متدینه و پاکدامنی بوده، برای چه می‌زنید؟ گفتند: مادر شما به قمر بنی‌هاشم(ع) بدهکار است و بدهکاری خود را نداده. ما دستور داریم او را بزنیم تا بدهکاری‌اش را بدهد. تو بدهی او را بدهی، نمی‌زنیم. می‌گوید شما او را نزنید، من می‌روم پول می‌آورم. به داخل خانه رفتم، پول برداشتم، بردم به آن مأمورها دادم. آن‌ها هم مادرم را آزاد کردند. 

وقتی صبح بیدار شدم، حساب کردم، دیدم پولی که (مأموران) قمر بنی‌هاشم(ع) گفته بودند بدهکار است، درست برابر با 50 سال نماز و روزه است. پول را برداشتم و نزد مرجع شیعه، مرحوم سید علی(ره) صاحب «ریاض السالکین» آوردم. داستان مادرم را گفتم. ایشان همان روز به چند نفر پول دادند که برای مادرم 50 سال نماز بخوانند و روزه بگیرند. این وجوب عمل به عهد و پیمان است. وجوب عمل به قرارداد بین مردم با مردم است.

 

بین انسان و خدا

اما نوع دیگر، پیمان بین مردم و پروردگار است. مثلاً کسی خودش مُرده، همسرش جوانش به پروردگار عالم تعهد می‌دهد، می‌گوید: اگر فلان مشکل من حل و این گره از زندگی من باز شود، پنج نفر را به کربلا می‌فرستم. انجام این تعهد بین انسان و خدا واجب است یا واجب نیست؟ یقیناً واجب است. اگر به فقه مراجعه کنید؛ فقه فارسی، همین رساله‌ها، بابی دارد به نام «نذر، عهد و قسم»: من نذر می‌کنم برای پروردگار عالم که کاری انجام بدهم، مثلاً پنج تخته فرش برای مسجد بخرم. یا نذر می‌کنم که مشکلی از من حل شود، ده بچه یتیم را نو نوار کنم (سر و سامان بدهم). نذر می‌کنم لله اگر کارم حل شود، دو سری جهیزیۀ کامل به دو خانوادۀ آبرودار مؤمن برای دخترشان بدهم. تمام فقها می‌گویند عمل به این نذر واجب است. 

یا قسم می‌خورم کاری را انجام ندهم، مثلاً قسم می‌خورم قلیان یا سیگار نکشم، می‌گویم: والله، بالله، تالله من این کار را نمی‌کنم. باید دیگر نکنم؛ چون اگر بعد از قسم مرتکب آن عمل شوم، مرتکب حرام شده‌ام. یا با پروردگار عالم عهد می‌کنم که اگر فلان برنامه‌ام سر و سامان بگیرد، ده نفر را به زیارت حضرت رضا(ع) بفرستم. عمل به این عهد واجب و وجوبش نیز سنگین است. اگر قسم، نذر یا عهدم را بشکنم، به تناسب هر کدامش در فقه بیان شده است که باید کفاره بدهم. اگر کفاره ندهم، به گردنم می‌ماند و به پروردگار بدهکار می‌شوم. در قیامت می‌گویند: بدهی خود را بده تا آزاد شوی. اگر نداری بدهی، اینجا گرفتار باش. احکام الهی را نباید عادی دید و یا شوخی گرفت. وقتی قسم، عهد یا نذرم به پروردگار عالم را شکستم و پشت سر انداختم، بدهکار شده‌ام و باید بدهی خود را تا نمرده‌ام، بدهم، و الا گرفتار خواهم بود.

 

حکایت پیرمرد پینه‌دوز

وقتی جوان بودم، دهۀ اربعین در تهران از صبح تا شب شش منبر می‌رفتم. هر منبری نیز یک ساعته بود و بحث‌هایش نیز با هم فرق می‌کرد و تکراری نبود؛ زیرا برایم سخت نبود که مستمع فقط یک جلسه را بیاید یا هر شش منبر را شرکت کند. صبح سه منبر داشتم. از روز اول دیدم پیرمرد سر به زیری آرام می‌آید روبه‌روی منبر می‌نشیند، حدوداً صف دوم، سوم. چند روزی گذشت؛ چون بین دو منبر وقت بود، روز چهارم یا پنجم، وقتی از منبر پایین آمدم، رفتم کنارش نشستم، گفتم: خسته نمی‌شوی هر سه منبرم را می‌آیی گوش می‌دهی؟ گفت: نه. گفتم: سن شما چقدر است؟ گفت: نود سال. گفتم: چه‌کاره بودی؟ گفت: از اول جوانی در تهران کارم پینه‌دوزی بوده؛ کفش وصله می‌کردم و زندگی‌ام را خدا با همین پینه‌دوزی اداره کرد. 

خدا بنا ندارد جلوی حلال بنده‌اش را بگیرد. کم و زیاد هست؛ اما حلال برای من مثلاً ماهی پنج میلیون است، برای برادرم سه میلیون، برای رفیقم دو میلیون و نیم. بنا ندارد جلوی حلال را بگیرد، ولی هیچ حرامی را هم روزی یک نفر از بندگانش نیز نکرده است. حلال از رحمت خدا به انسان می‌رسد، حرام از جیب ابلیس. این فرق بین حلال و حرام است. بنا به فرمودۀ قرآن حلال طیب و پاک است و حرام خبیث، نجس، ناپاک و آلوده. باید یادمان باشد که پروردگار جلوی حلال را برای رسیدن به بنده‌اش نمی‌گیرد و حرامی را نیز برای بنده‌اش رقم نزده است. در قیامت آشکارا به تمام حرام‌خورها می‌گوید: در پروندۀ رزق بندگانم بنگرید، من یک ریال حرام برای کسی رقم نزده‌ام. چرا حرام خوردی؟ طمع داشتی، حریص و بی‌تقوا بودی، برای چه خوردی؟ من که به تو روزی حلال می‌رساندم؛ چرا به دنبال حرام رفتی؟

گفت: نود سال با همین پینه‌دوزی زندگی‌ام اداره شد؛ دختر شوهر دادم، پسر زن دادم. گفت: این چیزی که دارم می‌گویم، تقریباً برای 45 سال پیش است (احتمالاً آن پیرمرد از دنیا رفته باشد؛ چون نود سالش بود. این قضیه برای 135 سال پیش، تقریباً برای اواخر قاجاریه است) گفت: به فکر افتادم با همین پول پینه‌دوزی به کربلا بروم. پس‌اندازم از پینه‌دوزی سه تومان شد. دیدم با این پول می‌توانم یک ماه در کربلا، نجف، سامرا و کاظمین بمانم و بعد برگردم، یعنی خرج غذا، کرایۀ اتاق و مرکب، همه سه تومان می‌شد. رفتم یک ماه آنجا ماندم و زیارت کردم، ولی نمی‌دانم، شاید به خاطر این‌که قیمت جنس در عراق مقداری فرق کرده بود، برای برگشتن دیگر پولی نداشتم.

در بازار نجف، روبه‌روی صحن امیرالمؤمنین(ع) قدم می‌زدم و مغازه‌ها را نگاه می‌کردم، چشمم به صاحب مغازه‌ای افتاد، حس کردم آدم باوقار و باادبی است. داخل مغازه شدم و به او گفتم: من زائرم، از ایران آمده‌ام. یک ماه اینجا هستم. گدا هم نیستم. هیچ پول اضافی نمی‌خواهم. اگر بخواهی به من محبت و لطف کنی و بگویی پولت تمام شده؛ اما ده روز دیگر هم در نجف بمان، این هم خرجی ده روزت، این هم پول برگشتن، قبول نمی‌کنم. فقط آمده‌ام تا از شما اجازه بگیرم روزها کنار دیوار مغازۀ شما بنشینم، پینه‌دوزی کنم و کفش‌های پارۀ مردم را وصله بزنم و مزدش را بگیرم.

واقعاً ارواح الهیه چقدر باارزش هستند! می‌گوید: پول نمی‌خواهم. تا پروردگار عالم بدن خودم را کارگاه تولید رزق قرار داده است، پول دیگری نباید بگیرم. صاحب مغازه به من گفت: تشریف بیاورید، تمام مغازه در اختیار شما باشد. این مؤمن است.

وقتی مسلم بن عقیل(علیهما السلام) در کوچۀ بن‌بست، در خلوتی و تاریکی، تک و تنها و خسته مانده و به دیوار تکیه زده بود، آن خانم (طوعه) از خانه بیرون آمد. ابتدا از این مرد غریبه ترسید، گفت: آقا! راضی نیستم به دیوار خانه‌ام تکیه بدهی. مسلم بدون درنگ از دیوار کنار رفت.

دین نگذارد که خیانت کنی

ترک درستی و امانت کنی

 

دغدغه‌مندی مؤمن در دنیا

رفیقی داشتم، 10-12 سال پیش از دنیا رفت. روزی به من گفت: بیا چند نفری با هم از جادۀ شمال به مشهد برویم. قبول کردم. گفت: پس من ماشین می‌آورم، به رفقا نیز می‌گویم تا با هم برویم. حرکت کردیم، از شهرها گذشتیم تا به منطقۀ بالای گرگان، شهر «گالیکش» رسیدیم. گفتیم خسته هستیم، به قهوه‌خانه برویم و چای بخوریم. رفتیم چای خوردیم، من زودتر بیرون آمدم، متوجه نبودم. بعد که حرکت کردیم و به مشهد رفتیم، سه شبانه روز زیارت کردیم، از جادۀ شاهرود- دامغان به تهران برگشتیم. 

تقریباً یک شب در تهران بودیم، فردایش رفیقم به من گفت: وقتی در قهوه‌خانۀ گالیکش چای خوردیم، قهوه‌چی را ندیدم، یادم رفت پول چای‌ها را بدهم. می‌آیید برویم پول او را بدهیم و برگردیم؟ گفتم: بله. دوباره از تهران راه افتادیم و به گالیکش رفتیم، آن قهوه‌چی را دید و گفت: ما یادمان رفت پول چای چند روز پیش را بدهیم، چقدر می‌شود؟ قهوه‌چی گفت: نمی‌خواهم. گفت: نمی‌شود، دو برابر آن پول را داد و برگشتیم. این مؤمن است؛ مؤمن در زندگی دائم دغدغه دارد که پول کسی نزدم نماند، چک کسی برنگردد، سفته‌ای را که من ضمانت و امضا کرده‌ام، پول من گردن او نیفتد، زندگی‌اش به باد نرود؛ یعنی مؤمن بی‌دغدغه و بی‌خیال نداریم. مؤمنی که غیرت انسانی و اسلامی ندارد، نداریم.

 

ادامۀ حکایت پیرمرد پینه‌دوز

گفت: اجازه هست کنار دیوار مغازۀ شما بنشینم و پینه‌دوزی کنم؟ گفت: بله، تشریف بیاورید. می‌گفت: در بازار نجف پینه‌دوزی می‌کردم، کارم گرفت، دو ماه دیگر نیز ماندم. دوباره به کربلا، کاظمین و سامرا رفتم. در آن سه ماه پینه‌دوزی می‌کردم، نزدیک اذان بساط را جمع کرده، در حرم نماز جماعت می‌خواندم. روزی کارم زودتر تمام شد و تا اذان وقت داشتم، به مغازۀ همان بزرگوار که اجازه داده بود کنار دیوار مغازه‌اش بنشینم، رفتم، پرسیدم: چند سال است که در این بازار کار می‌کنید؟ گفت: 70 سال اینجا هستم و نمازهای ظهر و غروبم را در حرم می‌خوانم. به او گفتم: این همه سال چیزی هم دیده‌ای؟ به من بگو. گفت: خیلی چیزها دیده‌ام. یکی را برایت می‌گویم.

گفت: مغازۀ روبه‌رویی را نگاه کن! صاحبش مرده است. مرد خیلی خوبی بود. ما دو نفر 60 سال ظهر و مغرب با هم به حرم می‌رفتیم، نماز می‌خواندیم و برمی‌گشتیم و با هم به خانه می‌رفتیم. روزی در حرم امیرالمؤمنین(ع) با هم بودیم، خلوت بود، دو نفری کنار ضریح نشسته بودیم، صاحب این مغازه دستش را در دستم گذاشت و گفت: بیا کنار امیرالمؤمنین(ع) تعهد کنیم هر کدام زودتر مردیم، آنجا اجازه بگیریم به خواب همدیگر بیاییم، به دیگری خبری از عالم برزخ بدهیم. گفتم: قبول است، اگر اجازه بدهند من به خواب تو بیایم. اگر تو هم زودتر مردی، به خواب من بیا. او زودتر مرد. 

این را آن شخص 90 ساله برایم گفت. دلیلی هم نداشت دروغ بگوید؛ چون من با او ارتباطی نداشتم. یک بار می‌خواست برای من این جریان را تعریف کند. گفت: آن صاحب مغازه با گریه گفت: یک هفته بود آن دوستم که مرده بود، به خوابم نیامد. نگران شدم. شب جمعه به خوابم آمد، گفتم: کجایی؟ من خیلی نگران شدم. گفت: یک هفته است که در برزخ گرفتارم. به من آزادی نمی‌دهند تا التماس کردم: به حق علی بن ابی‌طالب(ع) به من اجازه بدهید به خواب رفیقم بروم، بگویم چرا گرفتارم. بالاخره اجازه دادند. حال آمده‌ام به تو بگویم که چرا مرا در برزخ گیر انداخته‌اند. 

آیات برزخ در سورۀ مؤمنون آمده است؛ چون قرآن است، باور کنید برزخ پر از خبر است. خود من از این عالم برزخ خبرهایی دارم، در کتاب‌هایم نوشته‌ام. جریاناتی که خودم در مجرایش بوده‌ام، نوشته‌ام. خیلی عجیب است. یک سال بود پدرم از دنیا رفته بود. دو روز مانده به عرفۀ ابی‌عبدالله(ع) دیدم با کت و شلوار نو و چهرۀ شاد روی یک بلندی نشسته است. به او گفتم: بابا! برگشتی؟ گفت: نه. گفتم: رفتی در برزخ برنگشتی؟ گفت: نه. گفتم: من اکنون شما را دارم در دنیا می‌بینم، چطور برنگشتی؟ گفت: پس فردا روز عرفه است، اجازه گرفتم بیایم دعای عرفۀ تو را گوش بدهم، بعد دوباره برگردم. در برزخ خیلی خبرها هست. ما از مرده‌ها خبر نداریم و نمی‌دانیم در چه وضعی هستند. به داد مرده‌های‌تان برسید! اگر می‌دانید گیری در این دنیا در مال مردم، در اخلاق با مردم داشتند، به آن‌ها کمک کنید. 

گفت: به من اجازه دادند به خوابت بیایم که بگویم چرا مرا گیر انداخته‌اند؟ گفت: روزی می‌خواستم از حرم امیرالمؤمنین(ع) بیرون بیایم، در مغازۀ فلان خرمافروش که می‌شناسی (قدیم پیرمردها یادشان هست، خرما را روی حصیرهای گردی می‌گذاشتند و می‌فروختند) گفت: این خرمافروش حصیر پر از خرمایش جلوی صحن روی سکو بود، خودش نبود. من ذره‌ای گوشت آبگوشت در دندانم گیر کرده بود، اذیتم می‌کرد، آمدم به اندازۀ یک خلال از حصیر آن خرمافروش کندم، این گوشت را درآوردم و خلال را انداختم. به من می‌گویند بی‌اجازۀ مالک حصیر، چرا در مال او دخالت کردی. به اندازۀ یک خلال! وقتی بیدار شدی، نزد آن خرمافروش برو و رضایت بگیر؛ پولی به او بده، بگو ما بالاخره نسبت به هم حق داریم. مرا نجات بده! 

گفت: وقتی بیدار شدم، نزد آن خرمافروش رفتم. می‌خواستم به او پول بدهم، گفت: نمی‌خواهم. به خدا من راضی هستم. به حق این علی(ع) راضی‌ام. شب جمعۀ بعد دوباره خوابش را دیدم، مرا دعا کرد و گفت: نجاتم دادی. خیلی سخت است. اینجا برای یک خلال غصبی شخص را بیچاره می‌کنند.

این قرارداد بین انسان‌ها و قرارداد دوم که بین انسان و خدا است؛ نذر، عهد و قسم. قرارداد سوم بین خدا و انسان است که آن را اگر خدا بخواهد جلسات بعد می‌گویم. 

 

روضۀ حضرت علی‌اکبر(ع)

هرکه از تن بگذرد جانش دهند

هر که جان درباخت جانانش دهند

هرکه در سجن ریاضت سر کند

یوسف آسا مصر عرفانش دهند

هرکه بر سنگ آیدش مینای صبر

کی نجات از بند هجرانش دهند

هرکه نفس بت صفت را بشکند

در دل آتش گلستانش دهند

هرکه گردد نوح عشقش ناخدا

ایمنی از موج و طوفانش دهند

هرکه چون وحدت به بی‌سو راه یافت

سرّ قلب عرش رحمانش دهند

پس بیامد شاه معشوق الست

بر سر نعش علی‌اکبر نشست

سر نهادش بر سر زانوی ناز

گفت که ای بالیده سرو سرفراز

ای درخشان اختر برج شرف

چون شدی تیر حوادث را هدف

ای ز طرف دیده خالی جای تو

خیز تا بینم قد و بالای تو

این بیابان جای خواب ناز نیست

ایمن از صیاد تیرانداز نیست

این‌قدر بابا دلم را خون مکن

زادۀ لیلا مرا مجنون مکن

خیز بابا تا از این صحرا رویم

نک به سوی خیمۀ لیلا رویم

همه این جمله را شنیده‌اید. مقاتل نقل کرده‌اند: «فَقَطَّعُوهُ بِسُیُوفِهِم إِرباً إِرباً»[3] بدن را با شمشیرها قطعه قطعه کرده بودند. ابی‌عبدالله(ع) دید نمی‌شود بدن عزیزش را از روی زمین بردارد و از میان لشکر دشمن کنار ببرد. جوانان بنی هاشم را صدا زد. عبای خودش را زیر بدن کشید. سر عبا را جوان‌ها گرفتند و بابا دنبال جنازه صدا می‌زد: «عَلَی الدُّنیا بَعدَک العَفَا» دیگر بعد از تو خاک بر سر دنیا و زندگی دنیا.

اللهم اغفرلنا و لوالدینا و لوالدی والدینا، اللهم اهلک اعدائنا، واشف مرضانا، أیِّد قائدنا، وانصر واحفظ امام زماننا، و اجعل عاقبۀ امرنا خیراً.

 


[1]. امالی شیخ صدوق، النص، ص 90؛ خصال، ج ا، ص 321.
[2] . اسراء: 34.
[3] . ر.ک: اللهوف علی قتلی الطفوف، سید بن طاووس، بخش مربوط به حضرت علی‌اکبر(ع).

برچسب ها :