جلسه سوم سه شنبه (30-7-1398)
(تهران حسینیه آیت الله بروجردی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد و علی اهلبیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
موعظه، اخلاق پروردگار
گفته شد که «عبداللهبنسنان» از راویان معتبر مکتب اهلبیت(علیهم السلام) و مورد محبت امام صادق(ع)، نقل میکند که امام فرمودند: پیغمبر اسلام(ص) به جبرئیل فرمودند: «عِظنی؛ مرا موعظه کن». این درخواست درس مهمی است برای تمام کسانی که روح نصیحتخواهی در آنها زنده باشد. این صفت یک حسن است که من در هر مقام، مرتبه و جایگاهی که باشم، ولو از کسی که در علم، عمل و فکر همشأنم نیست، بخواهم که مرا موعظه کند. موعظه یک علم نورانی و دانش الهی است که به باطن و شخصیت انسان، بزرگواری اضافه میکند.
اخلاق پروردگار در قرآن مجید این است که پیوسته ما را موعظه میکند. بنابراین، وقتی کسی از دیگران موعظه بخواهد، در حقیقت، اخلاق خدا را پیاده میکند.
توصیف لقمان در قرآن
در سورۀ لقمان، نمونههای موعظۀ او به پسرش نقل شده است و میفرماید: ((وَ هُوَ يَعِظُهُ))[1] ایشان اصالتاً اهل سودان در آفریقا بود که هممرز با مصر است و رنگ پوستشان به ارادۀ الهی، سیاه و موهای سرشان اغلب مجعد و پیچیده است. پیغمبر اکرم(ص) بارها اعلام میکردند که «لاَ فَخر لِلعَرَبِيٍّ عَلَى الْعَجَمِ وَ لاَ لِلعَجَمِ عَلَى عَرَبِيٍّ وَ لاَ للأبْیَض عَلَى أَسْوَدَ وَ لاَ لِأَسْوَدَ عَلَى الْأبیَض» برای عرب نسبت به غیرعرب هیچ افتخاری نیست که بخواهد به ارسال پیغمبر(ص) میان عرب فخر بفروشد، جلوی غیرعرب قد علَم کند و بگوید منم. اگر این کار را بکند، گناه کرده و خلاف اسلام و خدا عمل نموده است. «عَجَم» یعنی غیرعرب، نه فقط ما ایرانیها. سفیدپوست نیز نمیتواند مقابل سیاهپوست سینه سپر کند که من زیبا و برتر هستم. نگاه پروردگار عالم، نه به رنگ پوست است و نه به زبان و قومیت. کل انسانها در هر منطقهای که باشند، عبادالله و مملوک و مخلوق پروردگار هستند. انبیای الهی نیز در برخورد با مردم از هر رنگ و نژادی، هیچ تفاوتی بین سیاه و سفید، عرب و عجم، فقیر و پولدار و... قائل نبودند.
این شخصیت بزرگوار معدن وجودش آنقدر از ارزشها پر بود که شب قبل از خواب، دربارۀ آسمانها، ستارگان و عوالم بالا اندیشه میکرد. در سورۀ آلعمران، دربارۀ اولیالالباب؛ یعنی آنهایی که عقل خالص دارند، میفرماید: ((يَذْكُرُونَ اَللّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً))[2] این، سفر فکری اولیالالباب است. به پروردگار خود در حال نشسته یا خوابیده، هر شب میگویند و کارشان پیوسته این است؛ چون با فعل مضارع بیان کرده که «يَتَفَكَّرُونَ»؛ یعنی این کار دائمیشان است؛ مخصوصاً شبها که درگیر کار و چیزهای دیگر نیستند، تا اعماق عوالم بالا اندیشه میکنند و به این نتیجه میرسند که خدایا! هرچه آفریدی، حق است و در آفرینش تو هیچ باطلی وجود ندارد. به قول آن خانم شاعر که دیوان نیز دارد:
قطرهای کز جویباری میرود*** از پی انجام کاری میرود
سوزن ما دوخت، هرجا هرچه دوخت*** ز آتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
ناخدایان را کیاست اندکی است*** ناخدای کشتیِ امکان یکی است
سعادت در پرتو کمال معیّت با انسان کامل
بنا به آن ضربالمثل قدیمی، «اگر علی ساربان است، میداند شتر را کجا بخواباند»، اگر ساربان زندگی من هم افراد عاقل و امام معصوم باشند و درک کردم که دلیلم، امامم و ساربانم انسان کامل است، دیگر در کنار او چون و چرا حرام است. وقتی من جاهلم و او عالم است، وقتی من معمولی هستم و او حکیم است، میداند مرا به کجا هدایت کند و مرا در این دریای طوفانی زندگی به ساحل نجات برساند.
ائمه(علیهم السلام) میگویند به ما درس ندهید، بلکه از ما درس بگیرید؛ چون عقل شما جزئی است و انسان کامل نیستید. از ما درس بگیرید و برای ما ژست معلمی نگیرید؛ چون شما معلم نیستید، شاگرد هستید و عقل شما کامل نیست. بنابراین، جا ندارد چون و چرا کنید. با توجه به این جملات، معنی ((سَلِّمُوا تَسْلِيماً))[3] در سورۀ احزاب معلوم میشود. به اندازۀ پیغمبر(ص) میفهمی؟ عقل، علم و قدرت باطنی تو به اندازۀ پیغمبرم است؟ هیچ چیز تو به اندازۀ او نیست و در همه چیز کم داری؛ پس به این بزرگواران گره بخور تا تمام کمبودهایت برطرف شود.
اگر کسی این مطلب را در حق خودش بفهمد، عبد تسلیم میشود که تمام وجودش را رو به خدا گرفته و دستش در دست دلیل راه است.
هلاکت قطعی بیراهنمایان
عبدی که دستش در دست دلیل راه است، در سلوک این راه دچار انحراف و اشتباه نمیشود، بلکه رشد پیدا میکند و به مقام قرب میرسد؛ اما وقتی خودش را درنیابد که عقلش ناقص، روحش خالی و نفسش آلوده است و باید دستش در دست حکیم معصوم قرار بگیرد، هلاکتش قطعی است. وقتی من خودم را نفهمم، هر کس با من حرف میزند، میگویم من از همه بهتر میفهمم و دهها پیراهن از مردم بیشتر پاره کردم. اگر خودم را بفهمم، آن وقت به امثال «علیمحمد باب» و «محمدبنعبدالوهاب» ملعونِ کافر تبدیل نمیشوم که دویست سال است تفکر او در جوامع اسلامی کشتار و جنایت را به وجود آورده و از فرهنگ او داعش، القاعده و طالبان متولد شدهاند.
اگر خودم را را نفهمم، منحرف میشوم؛ اما همین یک کلمه «تَفَكُّرُ ساعَةٍ خَيرٌ مِن عِبادَةِ سَنَةٍ» اینجا کلمۀ «ساعت» به معنی شصت دقیقه نیست. کتب لغت را نگاه کنید! معنی ساعت، لحظه است. پیغمبر(ص) میفرمایند: یک لحظه اندیشه در عالم، در خودت، افعال و اخلاقت و نعمتهای پروردگار، برای تو در پروندهات از یک سال عبادت بهتر است. من خودم را بشناسم و درک کنم، ضرر نمیکنم؛ اما اگر خودم را درک نکنم، خودیتم راهنمایم میشود و همین مسئله مرا در تمام عمر به انحراف میبرد.
در کتاب «تحف العقول» امام کاظم(ع) میفرمایند: «هَلَکَ مَن لَیسَ لَهُ حَکیمٌ یُرشِدُهُ» کسی که راهنما ندارد، هلاکتش قطعی است؛ چون وقتی راهنما نداشته باشم، هم خودم، هم جهان و هم نعمتها را نمیفهمم.
موعظه، تحفۀ حکیم به مردم
در کتابها نوشتهاند که این حکیم سیهچردۀ کوتاه قد، با موهای مجعد، نزد بیش از چهارهزار معلم زانو زده است (البته شاید چهارصد معلم یا چهل معلم باشد). یک معلم واقعی انسان را به مقام قرب میرساند، چه رسد به این تعداد معلم پاک که نزد آنان رشتههای علوم الهی را بگذراند و حکمت الهی بیاموزد.
در حالت خوابیده به آسمانها فکر میکرد که درهای عالم ملکوت به رویش باز شد. فرشتهای آمد، سلام کرد و گفت: من از طرف پروردگار عالم آمدهام. خداوند مهربان دو مقام پیشنهاد کرده است که مختاری یکی از آنها را انتخاب کنی؛ یکی نبوت و دومی حکمت.
لقمان(ع) به آن فرشته گفت: مسئولیت پیغمبری خیلی سنگین است، من حکمت و مقام دانش استوار را میخواهم. علم استوار، علمی است که شک در آن راه نمییابد و باطل نمیشود. علمی که تمامش منفعت است. قرآن اسم این علم را «حکمت» گذاشته است: ((وَ لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ اَلْحِكْمَةَ))[4] که در آیۀ بعد میفرماید: ((وَ هُوَ يَعِظُهُ)) کار این حکیم پیوسته موعظه کردن بود. موعظههایش در چند آیه آمده است که سبک موعظهاش چگونه بود و چه چیزهایی گفته است. اگر ملت ما، این هشتاد میلیون جمعیت ایران، از امروز بنا بگذارند به موعظههای لقمان(ع) عمل کنند، درب تمام کلانتریها، دادگستریها و زندانها بسته میشود؛ چون همه بیمشتری میمانند،. حیف که عمل کم است!
مهرورزی، همچو خورشید عالمتاب
پروردگار عالم به حضرت عیسی(ع) فرمود: صبح که از خانه بیرون میروی، نسبت به هر یک از بندگانم مانند خورشید باش؛ چراکه خورشید نمیگوید این خانۀ مسیحی یا زرتشتی است یا خانۀ یک مسلمان. به هر کس و به هر جایی یکسان میتابد.
کاری به این نداشته باش که مردم چه وضعی دارند و چهکاره هستند. تو مثل خورشید به همه بتاب که گل بیداری از تابیدن تو در سرزمین وجود مردم شکفته شود. اگر مردم را بشناسم، وظیفه دارم به همگی بتابم، نه روی از آنها برتابم. بشناسم که تکتکشان عباد خدا و محتاج حرفهای خوب و راهنمایی هستند. کم پیش میآید کسی آنقدر بیادب و جاهل باشد که هزاران آیۀ قرآن را دربارۀ قیامت رد کند و نصیحت نپذیرد یا بگوید: درست است که تو میگویی خدا، آخرت و بهشت و جهنمی وجود دارد؛ اما من قبول ندارم؛ اگر وجود هم داشته باشد، من دلم میخواهد به جهنم بروم. ممکن است یک در هزار نفر به چنین افرادی برخورد کنیم. من برخورد داشتم.
اعراض از جاهلین
مغازهداری همین نزدیکیها بود که وضع مالی خوبی داشت. روزی دامادش به من گفت: این آقا که در جلسات شما میآید، پنج سال است از طبقۀ پایین به طبقۀ دوم نرفته است تا مادرش را ببیند. پنج سال با مادر قهر است. هر وقت دل مادرش برای بچهاش تنگ میشود، پنهانی از پشت پنجره، وقتی او میخواهد بیرون برود و داخل حیاط میشود، همین مقدار پسرش را میبیند. شما با او صحبت میکنید؟ گفتم: بله. گفت: پس صبحانه به خانۀ ما بیا. او امروز مهمان ماست. قبول کردم و رفتم. خیلی بامحبت با او صحبت کردم و آیات و روایات راجع به پدر و مادر را برایش خواندم؛ چون آیات و روایات مهم و خیلی عجیبی داریم. بعد به او گفتم: محبت میکنی از پلهها بالا بروی؟ من هم میآیم، مادر پیرت را ببینی که دلش خوش شود؟ گفت: من نمیآیم، شما برو از مادرم بپرس هزینۀ دو سالی که به من شیر داده است، چقدر میشود تا من نقداً به او بدهم. هیئتی بود و پای منبر میآمد. به او گفتم: این برخورد شما جهنم دارد. گفت: من دلم میخواهد به جهنم بروم، به شما چه مربوط است؟ گفتم: من جلوی شما را نمیگیرم. اگر میخواهی به جهنم بروی، برو! من دعا میکنم در راه نمانی. برو تا به جهنم برسی.
برخورد با چنین افرادی فرق میکند. در قرآن میفرماید: ((أَعْرِضْ عَنِ اَلْجاهِلِينَ))[5] روی برتابیدن تو، تنها از جاهلین باشد؛ اما با مردمی که یادشان رفته و غافلاند، متوجه نیستند و عنادی ندارند، حرف بزن. به آنها باید مثل خورشید تابید.
موعظۀ جبرئیل به پیغمبر اسلام(ص)
به روایت امام صادق(ع) برگردیم که نقل فرمودند: پیغمبر(ص) به جبرئیل فرمود: «عِظنی»؛ نه پیغمبر(ص) با خود گفت که من آخرین پیغمبر و «عالِم ما كانَ وَ ما هُوَ كائِنٌ وَ ما لَمْ يَكُنْ» هستم، زشت است به جبرئیل بگویم که مرا موعظه کند. این هم کمال تواضع پیغمبر(ص) است و این کار حضرت، به ما درس میدهد که موعظهخواه باشید! جبرئیل نیز نگفت من چه کسی هستم که شما را موعظه کنم، بلکه قبول کرد و به پیغمبر(ص) پنج موعظه را عرضه داشت:
الف) «عِشْ مَا شِئْتَ فَإنَّكَ مَيِّتُ» به هر شکلی که میخواهی، برای زندگی خود نقشه بریز؛ اما ای حبیب خدا! بدان که آخر جادۀ زندگی، افتادن در کام مرگ است؛ یعنی طوری زندگی کن که روز مردنت سخت نباشد و راحت بتوانی از زندگی دل بکنی.
ب) «أَحْبِبْ مَنْ شِئْتِ فَإنَّكَ مُفَارِقُهُ» در دنیا عاشق هرچه میخواهی بشو؛ اما سرانجام باید از آن محبوبت جدا بشوی و هیچ چیز برایت باقی نمیماند. چیزی را دوست داشته باش که در جدا شدنت ضرر نکنی.
ج) «وَ اعمَل ما شِئت فَاِنَّکَ مُلاقیه» هر کاری دلت میخواهد، بکن؛ اما بدان که تمام کارهایت را در قیامت جلوی چشمت میآورند و میگویند این اعمال تو در این چند سال عمر توست.
د) «وَ شَرَفُ اَلْمُؤْمِنِ صَلاَتُهُ بِاللَّيْلِ» شرافت و بزرگمنشی مؤمن به نمازشبش وابسته است.
ه) «وَ عِزُّهُ كَفُّهُ عَنْ أَعْرَاضِ اَلنَّاسِ» عزت مؤمن به این است که تا آخر عمر، به آبروی احدی از مردم تعرض نکند؛ نه به آبروی انسان محترمی لطمه بزند و نه به ناموس کسی.
تو که ناخواندهای علم سماوات*** تو که نابردهای ره در خرابات
تو که سود و زیان خود ندانی*** به یاران کی رسی هیهات، هیهات[6]
وداع دختر سهساله با سر بریده
خداوند به بیشتر ما دختر عنایت کرده است. دختر اخلاق و محبت ویژهای دارد. در روانشناسی ثابت شده که وابستگی دختر به پدر، بیش از وابستگی او به مادر است. پدری که از ابتدای ولادت دختر، او را در آغوش داشته و دائم مورد محبت و لطف قرار داده، پدری که دریای لطف و محبت و احسان بوده.
آخرین باری که پدر را دیده، بنا به فرمودۀ شیخ مفید، سیدبنطاووس و دیگر علما(ره) که اسمش را نیز نوشتهاند، وقت وداع با اهلبیت بود. این بچه ایستاده بود و نگاه میکرد که تمام عمهها و دخترها دور ذوالجناح حلقه زدهاند و بابا به همه میگوید: «علیکنّ منّی السّلام» من هم میروم و دیگر برنمیگردم. بچه در سهسالگی به این وضعیت توجه چندانی ندارد.
اینها سرهای بریده را از بچهها پنهان نگه میداشتند که نبینند تا به شام آمدند. نقل کردهاند که امکلثوم میگوید: در راه حرکت به شام، دیدم دو دختربچه داخل محمل با هم حرف میزنند. یکی به دیگری میگوید: چه موقع میرسیم؟ چقدر باید کتک بخوریم؟ چقدر باید ما را با تازیانه بزنند؟ همۀ این مسائل را از این بچه پوشیده نگه میداشتند تا شبی که داخل خرابه خواب بابا را میبیند، بیدار میشود و مدام میگوید: من بابایم را میخواهم. حضرت زینب کبری(س) او را در آغوش میگیرد؛ اما آرام نمیشود. امام زینالعابدین(ع) او را میگرداند؛ اما او فقط میگوید بابایم را میخواهم.
اگر دست پدر بودی به دستم*** چرا اندر خرابه مینشستم
اگر دردم یکی بودی، چه بودی*** اگر غم اندکی بودی، چه بودی
به بالینم طبیبی یا حبیبی*** از این هر دو یکی بودی، چه بودی
تمام خرابه را به هیجان و گریه انداخت تا سر بریدۀ ابیعبدالله(ع) را آوردند. سر را در بغل گرفت: «يا أبتاهُ، مَنْ ذَا الَّذي أَيتمني علي صِغَر سِنّي» چه کسی مرا در این سن کم یتیم کرده؟ «يا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذي خَضَبكَ بِدِمائكَ؟ چه کسی محاسنت را با خون سرت خضاب نموده؟ «يا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذي قَطع وَ رِيدَيْكَ» چه کسی سرت را از بدن جدا و رگهای گردنت را قطع کرده است؟
[1]. لقمان: 13.
[2]. آلعمران: 191.
[3]. احزاب: 56.
[4]. لقمان: 12.
[5]. آلعمران: 199.
[6]. باباطاهر(ره).