جلسه ششم سه شنبه (19-9-1398)
(خوانسار حسینیه آیت الله ابنالرضا)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- دو سفارش مهم امام عسکری(ع)
- -کثرت در ذکر خدا
- -غفلت نکردن از مرگ
- حکایتی کوتاه از مرگ ناگهانی
- ملکیّت اعتباری انسان در دنیا
- زیان جبرانناپذیر غفلت
- -حکایتی شنیدنی از یک لحظه غفلت
- -دقت دین اسلام در ریزهکاریها
- -پیامد بیخدایی و غفلت انسان
- ملکالموت و مرگ حاکم متکبر
- پرارزشترین شیوۀ مردن
- -شکر بندۀ مؤمن در لحظۀ دیدار با ملکالموت
- -مرگی ناگهانی در دعای کمیل
- -مواظبت انسان بر داشتن زندگی خوب
- کلام آخر؛ چه شد پیشانی از محمل شکستی؟
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
دو سفارش مهم امام عسکری(ع)
-کثرت در ذکر خدا
در محور گفتار امام عسکری(ع) که سفارش واجب کردهاند بسیار اهل ذکر خدا باشید، این معنای گستردهای دارد و به توضیح امام صادق(ع)، منظور فقط ذکر زبانی نیست، بلکه ذکری است که در شش مرحله فراگیرِ به همهٔ وجود انسان است و از دست همه هم برمیآید؛ یعنی این نوع ذکر، کار طاقتفرسا و مشکلی نیست، و الّا به آن دعوت نمیشد. در این یکی دو روز آینده، با عنایت پروردگار، این ذکر را برایتان میگویم.
-غفلت نکردن از مرگ
دوم، امام سفارش واجب دارند که مرگ و رفتن از دنیا همیشه برابر چشمتان باشد که این هم کار مشکلی نیست؛ یادتان نرود که میمیرید، پس غفلت و فراموش نکنید! مرگ هم به عمر خاصی گره نخورده است؛ جنین در رحم مادر میمیرد، شیرخواره میمیرد، بچه میمیرد، نوجوان میمیرد، جوان، آدم متوسطالحال و پیرمرد میمیرد. حالا در هر سنی که هستید، فکر نکنید مرگ با شما فاصلهٔ طولانی دارد! مرگهای عجیب و غریبی در تاریخ و زمان خودمان اتفاق افتاده که واقعاً درس، پند و عبرت است.
حکایتی کوتاه از مرگ ناگهانی
آدم بزرگی همین چندوقت پیش در تهران از دنیا رفت، ختمی که میخواستند برایش بگیرند، از بزرگان دولتی و بازاری و مردم در آن ختم شرکت میکردند. آدم باارزشی بود و با من هم دوست بود؛ چون میدانستند من برای ختم به منبر نمیروم، بهدنبال گویندهای میگشتند که به قول خودشان به آن مجلس بیرزد و بتواند شرکتکنندگان در آن ختم را از نظر منبر و مطلب راضی کند؛ اما پیدا نکردند و بالاخره به امام جماعت همان مسجد متوسل شدند که او هم از رفقای من و آدم باسوادی بود، بیان خوبی هم داشت. ایشان قبول کرد که منبر برود و منبرش هم منبر پسندیده و دینی بود. ایشان منبر رفت، میگفتند تا داخل خیابان هم جمعیت بود! مسجد هم مسجد بزرگی در تهران است، منبرش تمام شد، منبر خوبی رفت. دوستانم گفتند: بعد از اینکه ذکر مصیبت خواند و یاالله کرد(منبرش هم مثل این منبر دو پله بود، من آنجا منبر میرفتم)، وقتی سخن تمام میشود و از جای نشستن منبر بلند میشود، در کمال سلامت پایش را روی پلهٔ اول میگذارد و میایستد که آرام پایین بیاید، یک پایش را روی فرش میگذارد و پای دیگرش روی پله بود که از دنیا میرود. این را «مرگ بغتتاً» میگویند؛ یعنی مرگ ناگهانی که انسان هیچ مهلتی برای هیچ کاری پیدا نمیکند.
ملکیّت اعتباری انسان در دنیا
کتابی برای قرن چهارم هست که کتاب نسبتاً مفصّلی است و تقریباً 1100 سال پیش نوشته شده است. نویسندهٔ کتاب نزدیک آرامگاه فردوسی در شهر توس دفن است که آدم عالمی بوده و در زمان خودش چهرهٔ معروف علمی بوده است. ایشان در این کتاب مینویسد(این نوع مردنها هم گاهی عبرت عجیبی است): حاکم قدرتمندی بود که علاوهبر قدرتش، سلطنتش، حشمش و خدمش، باد سنگین تکبری هم به وجودش حاکم بود. جواب سلام کسی را ندهد، احترام به کسی نگذارد، خودنماییاش خیلی شدید باشد، منیّتش خیلی قوی باشد و در درون با خودش حرف بزند که کسی مثل من در این ثروت، لشکر، خدم و حشم و کاخ سلطنتی که دارم، نیست. البته انسان در لابهلای این امور، حتی در مراحل کوچکترش، خودش را گم میکند. حالا کسی حاکم و شاه نیست، ولی ثروت خیلی خوبی دارد؛ خانهای دارد که از همهٔ خانهها بهتر است، اثاث مفصّل و گرانی دارد. در این مسائل گم میشود و او را هوا برمیدارد که این منم طاووس علییّن شدهام! نه طاووس نشدهای، تو همان کسی هستی که مارک تهیدستی به پیشانیات است. به مال و منال، کارخانه و خانهات نگاه نکن! «یَا أَیهَا اَلنّٰاسُ أَنْتُمُ اَلْفُقَرٰاءُ إِلَی اَللّٰهِ»(سورهٔ فاطر، آیهٔ 15). چقدر این آیه زیباست! اگر آدم عمق این آیه را بفهمد، واقعاً راحت زندگی میکند. «یٰا أَیهَا اَلنّٰاسُ أَنْتُمُ اَلْفُقَرٰاءُ إِلَی اَللّٰهِ» همهٔ شما در پیشگاه خدا تهیدست هستید. اینهایی که دارید، به اینها مغرور نشوید؛ چون اینها ماندگار نیست! خدا نه به خانهات، نه به کارخانهات، نه به ریاستجمهوریات، نه به وکالتت و نه به وزارتت سیریش نمالیده که خیال بکنی از دستت نمیرود. کل مردم عالم تهیدست هستند و هیچ انسانی را سراغ نگیرید که نسبت به املاکش مالک ذاتی باشد. تمام ملکیّتها اعتباری است؛ یعنی کسی میمیرد و زمینی یا ملکی به ورثهاش میرسد که عین همین انتقال به دیگران برای او هم هست. ما اگر مالک ذاتی بودیم، هیچچیز از ملک ما بیرون نمیرفت. ما میتوانیم هِبه کنیم، آنوقت دیگر مالک نیستیم؛ ما میتوانیم بفروشیم، دیگر مالک نیستیم؛ روزی هم که مُردیم، همهٔ سندهایمان باطل میشود و دیگر مالک نیستیم. یادم باشد که ملکیت اعتباری است و عین ماهی تازه از آب گرفتهشده لیز است؛ یعنی در دستم سُر میخورد و میافتد، ماندگار نیست.
زیان جبرانناپذیر غفلت
حالا که هیچچیز ماندگار نیست، من برای چه باد در دماغم بیندازم؟ برای چه به مردم محل نگذارم؟ برای چه جواب سلام مردم را ندهم؟ برای چه خودم را کسی بدانم؟ برای چه برای خودم موقعیت ممتازی فوق دیگران قائل باشم؟ خدا میداند غفلت چه زیان غیرقابلجبرانی دارد که آدم نسبت به خودش، جهان، نعمتها، مردم و عمرش بیدار زندگی نکند و دائم خواب باشد. یادش نیاید که من بندهام! یادش نیاید که من میمیرم! یادش نیاید که من هرچه دارم، از دست میرود! آدم در چنین امواج ظلمانی و تاریکی دچار غرور سخت میشود.
-حکایتی شنیدنی از یک لحظه غفلت
دوستی داشتم که خدا رحمتش کند، من چون خیلی با او محشور بودم، میتوانم دربارهاش بگویم: آخوند خوبِ خدمتگزارِ اثرگذاری بود. البته خیلی مایهٔ علمی بالایی نداشت، همان مقداری که داشت، با آن داشتهاش ده برابر خودش خدمت و کار کرد و اثرگذار بود. ایشان میگفت: مرا به شهری( فکر کنم در جنوب استان خراسان) دعوت کردند. آنوقت خراسان یکتکه بود، آنها هم میدانستند که در مسجد و حسینیه برای منبر من جا نمیشود. وقتی من طلبه و با او رفیق شدم، این را برایم تعریف میکرد. او خیلی وقت است که از دنیا رفته است. خیلی روحیهٔ پرقدرتِ جذب مردم را داشت. بعد گفت: امامزادهای در آن منطقه بود که آن زمانها هنوز رسم نبود و سالن نداشت، منبر را داخل حیاط آن امامزاده انداختند. من آن امامزاده را دیدهام. چهارهزار متر صحن آن امامزاده بود که الآن بیشتر شده و بیستسیهزار متر شده است. چهارهزار متر برای آنوقتی که ایران 25-26 میلیون جمعیت بیشتر نداشت، خیلی بزرگ بود و برای یک منبری خیلی هنر بود اگر آنجا را پر میکرد. گفت شب دوم و سوم پر شد. قبل از من، پیرمرد عالمِ هفتادوچند سالهای مثلاً برای اینکه مردم کمکم بیایند، به منبر میرفت که آن عالم اصلاً از اول در آنجا متولد شده بود و محاسن سفیدی داشت؛ مثلاً بنا بود نُه شب(تابستان) از منبر پایین بیاید، بعد ما روی منبر برویم. من یکربع به نُه آمده و در جلسه نشسته بودم(شب چهارم یا پنجم بود، من الآن یادم نیست. ایشان نقل کرد چه شبی بود)، ساعت نُه شد، از منبر پایین نیامد؛ پنج دقیقه گذشت، پایین نیامد؛ ده دقیقه گذشت، پایین نیامد؛ من همینطوری که آنجا نشسته و عبا را به خودم گرفته بودم، سرم را پایین انداختم و گفتم این مرد خیال میکند که این جمعیت برای او آمدهاند و نمیفهمد در این شهر هشتادسال به منبر رفته، سینفر پای منبرش نبودهاند. حالا با دیدن این جمعیت مست کرده و میتازاند. دوسه بار با تلخی در دلم گفتم: خیال کردی این جمعیت برای تو آمدهاند! ساعت نُهوربع پایین آمد.
-دقت دین اسلام در ریزهکاریها
اسلام خیلی عجیب است و تمام ریزهکاریها را بیان کرده است؛ حتی یک ابرو انداختن یا نگاه عوض کردن. مگر ما در قرآن نمیخوانیم: «لاٰ تُدْرِکهُ اَلْأَبْصٰارُ وَ هُوَ یدْرِک اَلْأَبْصٰارَ»(سورهٔ أنعام، آیهٔ 103). معنی آیه این است: تمام حالات چشم برای پروردگار عالم روشن است. با تلخی نگاه میکنی، با عشق غلط نگاه میکنی، با تحقیر کردن نگاه میکنی، التماسی نگاه میکنی، اینها در روانشناسی هم بیان شده است؛ دهجور نگاه، دهجور گریه، چندجور حرف زدن. گفت: حالا که آمدم به منبر بروم، در راه به هم برخوردیم. راه یکی بود؛ او از منبر پایین آمد و باید به انتهای مجلس میرفت که ما نشسته بودیم، ما هم باید همان جاده را میرفتیم تا به منبر برسیم. با حالت تکبرمنشانهای از کنارش رد شدم، سلام هم کرد و من جواب یخی دادم. دعا کنید خدا این اشتباهات ما را که گاهی بهنظرمان کوچک میآید و فکر میکنیم چیزی نیست، ببخشد.
مرحوم علامهٔ بحرالعلوم به یک عالِم در حد مرجع تقلید پیغام داد که همین الآن به خانهام بیا، با تو کار دارم. عالم پیش مرحوم بحرالعلوم آمد که یکی از بزرگترین مراجع شیعه شد. خیلی آدم فوقالعادهای بود! به او گفت: امشب در خانهات سفره انداختند و میخواستی غذا بخوری، همسایهات گرسنه بود و چیزی هم گیرش نیامده بود. داد کشید و گفت: برای چه از همسایه بیخبر بودی؟ گفت: چشم، الآن میروم و کار لازم را انجام میدهم. گفت: اگر باخبر بودی که بیدین و جهنمی بودی؛ اما چون بیخبر بودی، من با تو دعوا میکنم. الآن هم نمیخواهد تو برایش غذا ببری؛ گفته بودم این سینی غذا را پختهاند و همهچیز فراهم کردهاند، به خادمم میگویم سینی را بردارد و بهدنبال تو بیاید، به درِ خانهٔ همسایهات برو و داخل ببر، به او بگو من میخواهم امشب با تو شام بخورم تا خیال نکند یکوقت بهنظرش که عجب ما هم گدا شدیم، حالا باید غذای گدایی به ما بدهند! تو خودت هم برو، سینی را بگذار و نگو چه کسی داده، بگو من عشقم کشیده که امشب با تو شام بخورم، شامم را برداشتم و آوردم؛ یعنی چیزی هم میخواهی به مستحق بدهی، شخصیت و آقاییاش را کاملاً حفظ کن.
-پیامد بیخدایی و غفلت انسان
گفت روی منبر نشستم؛ حالا کلهٔ آدم در این مجلس موج میزند! در یک محل چهارهزار متری راه نبود و ما هم شاد که این جمعیت برای ما آمده، نه برای آن شیخ مثلاً بیسواد. آخر گاهی کسی را که نپسندیم، ده مارک هم به او میزنیم که بیسواد است، عوضی است، نمیدانم چه! مسلمان باید در حرف زدن، گوش دادن و نگاه کردن خیلی ظریف باشد. ممکن است بگویید آقا دور هم مینشینیم، گاهی میگوییم و میخندیم؛ دور هم بنشینید، بگویید و بخندید! اگر غیبت، تهمت یا زدن شخصیت کسی نیست، عیبی ندارد. اسلام گفتن و خندیدن و مزاح را ممنوع نکرده است و وقتی گناه، کوبیدن افراد، مسخره کردن کسی در برابرش و غیبتش نباشد، عیبی ندارد. حالا ما روی منبر مستقر شدهایم و جمعیت هم جلوی چشم، باید شروع کنم؛ اما هرچه به ذهنم فشار آوردم که من در این بیستسیساله اول منبر چه میگفتم، بسمالله هم یادم نیامد! هرچه فکر کردم، دیدم بسمالله یادم نمیآید؛ حالا امشب بسمالله را نمیگویم و خطبه را میخوانم، اصلاً خطبه هم یادم نیامد! یک شعر بخوانم، یادم نیامد! امشب برای منبر عذرخواهی کنم و یک روضه بخوانم، روضه هم یادم نیامد که یک امامی به کربلا رفته، داغ جوان دیده، داغ برادر دیده، بچهٔ ششماههاش را کشتند. اصلاً یادم نیامد! مردم هم همه ماتومبهوت که ما ده دقیقه روی منبر نشستهایم، چرا فقط همه را نگاه میکنیم؟ عبایم را بهعنوان سرفه کردن جلوی صورتم آوردم، سرم را زیر عبا بردم و به پروردگار گفتم: با تمام وجودم غلط کردم! پایین میروم و دست این روضهخوان را میبوسم، مرا ببخش و این کار من را به قیامت نینداز. همهچیز یادم آمد؛ یعنی آدم وقتی بیخدا شود، همهچیز را از او میگیرند و با خدا که باشد، همهچیز به او میدهند و باید یادش هم باشد همه چیز را که به او دادهاند، برای کس دیگری است، نه برای خودش.
ملکالموت و مرگ حاکم متکبر
این حاکم متکبر که چقدر هم ثروت جمع کرده بود، گفت: اسبی را با زین مُرصّع)حالا من معطلتان نکنم که زین مرصع را معنی کنم) آماده کنند. سوار شد و با دنیایی از تکبر با خدم و حشم راه افتاد. گاهی خدا این اتفاق را انداخته و وقتی مرگ بیاید، هیچ مهلتی ندارد؛ اما هنوز نیامده، در همان چند لحظه مهلت، ممکن است ملکالموت با آدم حرف بزند. در روایاتمان هم دارد و حتی قبلاً در رسالهها هم بود. من یادم است این روایت در رسالهٔ آیتاللهالعظمی بروجردی بود: کسی که مستطیع بوده و به مکه نرفته، به او هم گفتهاند برو و گفته دلم نمیخواهد بروم؛ مثلاً من پولم را نمیبرم که در دهان این عربهای عوضی بریزم! مگر ائمهٔ ما در زمان بنیامیه و بنیعباس به مکه نمیرفتند؟! مگر نمیدانستند پولشان را در دهان مأمورهای عوضی استان مکه میریزند؟! یعنی تو از امام هم عالمتر هستی؟ مکه رفتن تمام ائمهٔ ما در زمان حکومت بنیامیه و بنیعباس بوده و هیچکدام در حکومت عدل به مکه نرفتند. نه من نمیروم که پولم را در دهان عربهای عوضی و وهابیها بریزم؛ وقتی این آدم میخواهد بمیرد، قبل از اینکه آن لحظه فرا برسد، ملکالموت مقابل چشمش ظاهر میشود و به او میگوید: «مُوت یهودیاً أو نصرانیاً». در آیهٔ حج هم داریم: «وَ مَنْ کفَرَ فَإِنَّ اَللّٰهَ غَنِی عَنِ اَلْعٰالَمِینَ»(سورهٔ آلعمران، آیهٔ 97)، میلیاردر هستی و به مکه نمیروی، به جهنم که نمیروی، مگر من به مکهٔ تو نیاز دارم؟ «فَإِنَّ اَللّٰهَ غَنِی عَنِ اَلْعٰالَمِینَ». میخواهی برو، میخواهی نرو! نرفتن تو ضرری برای خدا ندارد، رفتنت هم سودی برای خدا ندارد. برو یا نرو! ملکالموت میگوید: من آمدهام که تو را ببرم، انتخاب کن یهودی بمیری یا نصرانی! خودت میدانی. حالا این پادشاه با آن حشم و خدم راه افتاده که به مردم بنمایاند من چه کسی هستم! آخر تو با مردم چه فرقی داری؟ بدنی که تو داری، مردم هم دارند؛ مقدار معدهای که تو داری، مردم هم دارند؛ اصلاً تو چهچیزی اضافهتر از مردم داری؟ اینهایی هم که داری، همه را به زور و جنایت جمع کردهای و مال تو نیست. اینهمه ثروت که جمع کردهای، از زور بازویت نیست.
پادشاه دید کهنهپوشی جلوی اسب ایستاده است، گفت: برو کنار! گفت: نمیخواهم بروم، من آزادم و نمیخواهم کنار بروم. تا آمد حرف دوم را بزند، این کهنهپوش افسار اسبش را گرفت، پادشاه گفت: میدانی افسار اسب چه کسی را گرفتهای؟ گفت: افسار اسبت را گرفتهام، اما میدانم که کسی نیستی. من ملکالموت هستم و میخواهم جانت را بگیرم. پادشاه لرزید و به او گفت: چند دقیقه به من مهلت بده که با این اسبم به کاخ بروم و یک دفعهٔ دیگر زنم و بچهام را ببینم و خداحافظی کنم. گفت: چنین مهلتی نداری! حشم و خدم دیدند که جنازه از بالای اسب خم شد و روی زمین افتاد. تمام شد! مرگ به قدرتمند بهخاطر قدرتش روی برنمیگرداند و هر کس باشد، بالای سرش میرود و میگوید بفرما.
پرارزشترین شیوۀ مردن
-شکر بندۀ مؤمن در لحظۀ دیدار با ملکالموت
و اما در همین روایت است که صاحب این کتاب نقل میکند: همانوقت، مثلاً ده دقیقهٔ دیگر نوبت مُردن یکنفر دیگر بود که آدم مؤمنِ فروتنِ متواضعِ بزرگواری بود. ملکالموت به همان حالت جلوی این مؤمن ظاهر شد، مؤمن به او گفت: چه کسی هستی؟ تا حالا تو را ندیدهام. خیلی آرام گفت: حالا من را میبینی؛ من کاری با تو دارم که باید در گوش تو بگویم. مؤمن گفت: این گوش من، بیا و بگو! دهانش را درِ گوش این مؤمن آورد و گفت: وقتت تمام شده، من ملکالموت هستم، باید برویم. اینطور که این کتاب نوشته، اول به ملکالموت گفت: «مرحبا بک» خوش آمدی! بعد گفت: الحمدلله. ملکالموت گفت: حالا آمدن من شکر دارد؟! گفت: بله، چون من خیلی وقت است منتظرت بودم و چشمم به درِ دنیا خشک شد که تو چه وقتی میآیی تا مرا در کنار رحمت پروردگارم ببری. الحمدلله که آمدی و پیدایت شد. بعد ملکالموت به او گفت: خدا به من فرموده پیش این بندهٔ من رفتی، درجا جانش را نگیر و به او پیشنهاد کن هر طوری خودت دلت میخواهد، من جانت را میگیرم. چطوری دلت میخواهد؟ چقدر انسان مؤمن پیش پروردگار پرقیمت و عزیز است و چقدر مقام دارد که به ملکالموت میگویند بیاجازه جانش را نگیر و بعد هم از خودش بخواه که چگونه جانت را بگیرم!
ملکالموت گفت: من چطوری جانت را بگیرم؟ گفت: من پیش خدا مهلتی دارم که وضو بگیرم و دو رکعت نماز بخوانم، جان من را در سجدهٔ آخر نماز بگیری که من در حال متواضعترین وضع به ملاقات پروردگارم بروم. این اجازه را دارم؟ یعنی این ده دقیقه مهلت را به من میدهی؟ ملکالموت گفت: من به تو گفتم خدا به من فرموده است از خودش بپرس که چگونه جانش را بگیرم؟! هر طوری خودش تعیین کرد، همانطور بگیر. بلند شو و وضو بگیر، نمازت را بخوان و همانطور که خودت میخواهی، جانت را در حال سجده میگیرم.
-مرگی ناگهانی در دعای کمیل
این پرارزشترین شکل مردن است! من خیلی مردنها را دیدهام، ولی چنین مردنی خیلی پرارزش است. من پای منبر خودم دیدم که در اوج منبر و نزدیک ذکر مصیبت، کسی آرامآرام گریه میکرد و مُرد؛ یعنی دست هم به او نزدند تا منبر تمام شود. یک شب جمعه در ایام جنگ بود(اوج جنگ بود) و بنا بود که من در تهران، تقریباً منطقهٔ چهارراه شاهپور امیریه، دعای کمیل بخوانم. جمعیت نشسته بود، جایی هم که میخواستم بخوانم، سههزار متر سرپوشیده بود. جلسه هم تاریکِ تاریک بود و هیچ چراغی روشن نبود؛ حتی یک شمع یا یک کبریت هم نبود و من در اوج ظلمت میخواندم. به جملهٔ «الهی و ربی من لی غیرک» که رسیدم، البته گریهٔ مردم از اول دعا بند نیامد، ولی دیدم که پشت سر من، مثلاً صف چهارم یا پنجم، مدام چراغ میزنند. من کمیل را ادامه دادم، البته یکخرده هم فهمیدم که پشت سرم شلوغ شد. بعد که دعا تمام شد، گفتم: بنا نبود چراغ بزنند، چه کسی بود چراغ میزد؟ گفتند: آقا یکنفر در «الهی و ربی من لی غیرک» چنان ناله زد که افتاد، بیرون خبر دادند و وقتی آمدیم که او را با چراغ قوه ببریم، دیدیم از دنیا رفته است. به ملکالموت گفت: اگر من اجازه و مهلت دارم، وضو بگیرم و یک نماز بخوانم، جان مرا در سجدهٔ آخر بگیر. ملکالموت گفت باشد و جانش را گرفت.
-مواظبت انسان بر داشتن زندگی خوب
امام عسکری(ع) میفرمایند: اصلاً مرگ را یادتان نرود که مرگ خبرتان نمیکند چه وقتی میآید. همیشه آماده باشید که اگر ملکالموت آمد و گفت برویم، به او بگویی خوش آمدی. راحت بروی و با زجر و غم و غصه نمیری. با بتونآرمه بودن دلت به زن و بچهات، خانهات، کارخانهات و مقامت نمیری و ناله نزنی که ای خدا، من هفتاد سال است اینها را جمع کردهام، چرا رحم نداری! برای چه اینها را از من میگیری؟! این اتفاقات هم افتاده است. مرحوم آیتاللهالعظمی گلپایگانی که خیلی هم به من محبت داشتند، میفرمودند: یک نفر را میشناختم که درس زیادی خوانده بود، یکمرتبه در وقت مردنش(حالا یادم نیست خودم بالای سرش رفتم یا بالای سرش رفته بودند) گفت: ای خدا، من تو را عادل نمیدانم! من اینهمه زحمت کشیدهام و عالم شدهام، چرا به هیچجا نرسیدم؟! گفت من تو را عادل نمیدانم و مُرد. آدم باید یاد مرگ باشد و یک مرگ خوب از پروردگار بخواهد، مواظب زندگی کند که بد نمیرد. اینهم یکی از سفارشات امام عسکری(ع) بود.
مکن کاری که پا بر سنگت آیو ×××××××××××× جهان با این فراخی تنگت آیو
چو فردا نامهخوانان نامه خوانند ××××××××××× تو را از نامه خواندن ننگت آیو
کلام آخر؛ چه شد پیشانی از محمل شکستی؟
به نوک نیزه چون خورشید تابان ×××××××××× نمایان شد سر شاه شهیدان
یکی لبخنده بودی بر دهانش ×××××××××××× هزاران سرّ پنهان در نهانش
همه هستی به راه دوست داده ×××××××××××× رخش بر روی خاکستر نهاده
نگاهش گاهی در آسمان بود ××××××××××× گهی چشمش بهسوی خواهران بود
ز ابرو بودش تا زینب اشارت ×××××××××××× همی میداد خواهر را بشارت
که من بر عهد خود بس استوارم ×××××××××××× به پیمان تو هم امیدوارم
تو پیمان شکیبایی ببستی ××××××××××××× چه شد پیشانی از محمل شکستی؟
حسین من! جدم، پدرم، مادرم و برادرم همهٔ حوادث کربلا را به من خبر داده بودند؛ ولی به من نگفتند روزی میآید که سر بریدهات را بالای نیزه روبهروی محمل من قرار میدهند. چرا پیشانی تو شکسته و خونآلود باشد، ولی پیشانی خواهرت سالم باشد! «فنته جبینها علی مقدم المحمل» چنان سر به چوبهٔ محمل کوبید که خون از پیشانی زینب سرازیر شد...
خوانسار/ حسینیهٔ آیتالله ابنالرضا/ دههٔ دوم ربیعالثانی/ پاییز1398ه.ش./ سخنرانی ششم