لطفا منتظر باشید

جلسه ششم یکشنبه (15-10-1398)

(تهران مسجد رسول اکرم (ص))
جمادی الاول1441 ه.ق - دی1398 ه.ش
18.75 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

حقیقت معنایی مبدأ و معاد

کلمهٔ مبدأ، یعنی حقیقتی که کار از آنجا شروع می‌شود، شروع پدید آمدن و ظهور کل عالم هستی از سوی وجود مقدس پروردگار عالم بوده و طبق آیات قرآن مجید، همهٔ این هستی و همهٔ این نظام با تحول بسیار عظیمی به او برمی‌گردد. اسم این برگشت، معاد است که در سورهٔ مبارکهٔ آل‌عمران می‌فرماید: «وَ اَللّٰهُ عِنْدَهُ حُسْنُ اَلْمَآبِ»(سورهٔ آل‌عمران، آیهٔ 14)، برگشت خوب، مفید، با برکت، بدون دردسر و مشکل، واقعیتی است که پیش خداست. وقتی این برگشت خوب، بی‌دردسر و پر خیر و برکت برای مرد و زن انجام گرفت، چه خواهد شد؟ چه اتفاقی پیش خواهد آمد؟ پروردگار مهربان عالم این مطلب را خیلی زیبا، دلنشین و خوشحال‌کننده، در سه آیهٔ دنبال همدیگر در سورهٔ مبارکهٔ آل‌عمران بیان کرده است که بعد از این بازگشت نیکو، حَسَن و با برکت چه خواهد شد.

 

عظمت بازگشت به‌سوی خداوند برای پاکان و مؤمنین

من قطعه‌ای دربارهٔ اولِ بازگشت نیکو برایتان بگویم که کار انسان در دنیا تمام شده است، حالا او را برمی‌گردانند. به کجا برمی‌گردانند؟ به‌سوی پروردگار: «وَ اَللّٰهُ عِنْدَهُ حُسْنُ اَلْمَآبِ». شروع این برگشت برای اهل خدا، اهل عبادت، پاکان، ابرار و مؤمنان، هر کدام‌ آنها به تناسب ظرفیت خودشان بسیار عظیم و مهم است. عالم بزرگی داشتیم که از علمای بِنام شیعه است، اصالتاً اهل آشتیان و خودش متولد تهران بود. درس‌خواندهٔ نجف بود و به موقعیت علمی بسیار بالایی رسید. از نجف که برگشت، به مشهد رفت و آنجا ماند. حوزهٔ درس مهمی داشت، شاگردان مهمی را تربیت کرد که خود این تربیت کردن آدم‌ها، حالا یا پدر و مادر بچه‌ها را خوب تربیت می‌کنند یا یک بزرگواری. من این را زیاد دیده بودم، در تهران خیلی بود؛ هم در خیابان‌هایی که محل خود ما بود و هم در بازار تهران. افرادی بودند که مغازه داشتند، در مغازه‌شان هم یکی دوتا از این صندلی‌های معمولی بود. وقتی مشتری می‌آمد و صورت می‌داد که من این ده قلم جنس را می‌خواهم، می‌گفت: روی صندلی بنشین تا این ده قلم جنس حاضر بشود و شاگردم جور کند. حالا یک‌ربع یا ده‌دقیقه می‌کشید، این کاسب در این یک‌ربع ده‌دقیقه، یا حلال و حرام خدا، دوتا روایت یا دوتا آیه را با بیان محبت‌آمیزی به مشتری انتقال می‌داد.

 

-رنگ معنوی مسجد در محلّ کار

من با بعضی از این چهره‌ها، بعد از اینکه طلبه شدم، از طریق منبر آشنا شدم. اول آنها را نمی‌شناختم. یکی دو سه‌تا از این‌ آدم‌ها هم بودند که با پدرم معامله داشتند و پدرم برای من تعریف می‌کرد چه کسانی بین این کاسب‌ها وجود دارند که مغازه‌شان را مسجد کرده‌اند و در این مسجد، هم می‌فروشند و هم دین را انتقال می‌دهند. اینهایی که پدرم می‌گفت، بعد از اینکه من طلبه شدم و در ایام تعطیل قم برای منبر به تهران می‌آمدم، پای منبر می‌آمدند. یکی از همین سنخ آدم‌ها که مغازه‌اش رنگ مسجد داشت؛ رنگ معنوی مسجد، نه رنگ ظاهری! این شخص علاوه‌بر کاری که می‌کرد، مسائل تربیتی، اخلاقی و الهی را هم به مشتری‌ها انتقال می‌داد. مغازه‌اش کجا بود؟ مغازه‌اش مکانیکی بود و کارش تعمیر ماشین‌های سنگینِ ده چرخ و هجده چرخ بود. لباسِ کاری هم که می‌پوشید، همه روغن‌مالی و گریس‌مالی بود؛ چون کارش این بود. مغازه‌اش میدان در گمرک بود. قطعه زمین بسیار بزرگی بالاتر از میدان گمرک بود که آمار آنجا کاملاً بعد از انقلاب به دستم افتاد. 1210 خانه بود که دخترها و زن‌ها را برای فحشا و منکرات در اختیار مردها قرار می‌دادند. نعوذبالله از وقتی که بشر سقوط می‌کند؛ آن زن‌ها یا مردهایی که آنجا یک‌خرده پیر شده بودند، چهار پنج‌تا زن بدکاره در اختیارشان بود، پول می‌گرفتند و آنها را در اختیار مردان گنهکار می‌گذاشتند، پول کمی به این خانم‌ها می‌دادند و بقیه‌اش را هم خودشان می‌خوردند.

 

-انسان‌سازی و تربیت نفوس در هر موقعیت

این مرد الهی و بزرگ کنار چنین مرکزی بود و راننده‌ها می‌آمدند، عیب ماشین‌هایشان را می‌گفتند و ایشان هم برطرف می‌کرد. کار او خیلی قوی بود و راننده‌ها دوست داشتند خرابی‌های ماشین‌هایشان را پیش ایشان بیاورند. البته خودش هم آمار نداشت، دائم منبر شب‌ها را می‌آمد و به من می‌گفت که خیلی من را دعا کن؛ چون با آدم‌هایی سروکار دارم که راننده هستند، بی‌دینِ بی‌دین هستند؛ مثلاً وقتی ماشین‌شان را پیش من می‌گذارند، سری هم به آن محلهٔ بدکاره می‌زنند یا در قهوه‌خانه‌ها تریاک می‌کشند یا یک‌جا دور هم جمع می‌شوند و مشروب می‌خورند. این‌قدر نرم و بامحبت با این راننده‌ها حرف می‌زد، یک‌روز دوروز پنج‌روز جمع بزرگی از این راننده‌ها ترک مشروب‌خوری و زنا کردند و اهل نماز شدند، عجیب‌تر اینکه اهل خمس و سهم شدند.

 

-خطاب پروردگار به انسان‌ها در بیان حق

کار این مرد بزرگ در مشهد، تربیت نفوس انسان‌ها بوده است؛ هم طلبهٔ زیادی پیش او عالم شدند و هم زبان مؤثری داشت. ما این آیه را در قرآن مجید داریم که خطاب به همه‌مان است: «وَ قُلِ اَلْحَقُّ»(سورهٔ کهف، آیهٔ 29). وقتی در خانه‌ هستی، برای زن و بچه‌ات حق بگو؛ درِ مغازه‌ هستی، به مشتری حق بگو و ناامید هم نباش، از ده‌تا هشت‌تایشان قبول می‌کنند که درست هم هست. خود من هم تجربه‌ام در این زمینه زیاد است. قرآن حق است، آن مقداری که بلد هستی، انتقال بده؛ روایت حق است، آن مقداری که بلد هستی، انتقال بده؛ حلال و حرام خدا حق است، آن مقداری که بلد هستی، انتقال بده. زبانت را خرج کن، حیف است حرف‌هایی بزنی که در روایات می‌گوید «مَا لَا یَعْنیه» برایت سودی ندارد. کم حرف بزن، خوب حرف بزن.

 

-بازگشت‌گاهی نیکو برای مؤمنین

ایشان از دنیا رفت، به‌خاطر آن شخصیت مهم علمی و خانوادگی‌اش او را کجا دفن کردند؟ پای آن دری که شما وارد حرم امام هشتم می‌شوید؛ یعنی من حساب کردم، شش قدم با قبر مطهر فاصله دارد. یکی ایشان را پای چهارچوب درِ ورودی حرم، دری که روبه‌روی مسجد گوهرشاد است، دفن کردند. از آن ایوان مسجد که به حرم وصل است، سه‌چهار پله پایین می‌آیید، حرم روبه‌رویتان است؛ یکی هم مرحوم شیخ علی‌اکبر نهاوندی را دفن کرده‌اند. من این دو را ندیده بودم، ولی پدرم اینها را دیده بود و با آنها نماز هم خوانده بود. آقا شیخ علی‌اکبر هم یک دریا بود، یک اقیانوس بود! از اول جوانی‌اش تا نودسالگی‌اش که درسش تمام شده بود، اهل همین نهاوند بود؛ ولی به مشهد رفت و ماند، کتاب مفید نوشت یا به منبر رفت و مردم را تربیت کرد. حالا من اگر نتوانم در حدی که آنها کار کرده‌اند، در حد خودم کار کنم. من بچه بودم(فکر کنم کلاس چهارم یا پنجم بودم)، صبح‌ها پدر ما نمی‌گذاشت بچه‌ها بخوابند، می‌گفت: نمازتان را بخوانید، کارهای مدرسه‌تان را بکنید و مشق‌‌هایتان را بنویسید. خانهٔ ما به مسجد لرزاده نزدیک بود. آنجا پیش‌نمازی به‌نام حاج شیخ علی‌اکبر برهان داشتیم که مجتهد بود و در شهر نجف درس خوانده بود. معدن اخلاق و محبت بود و مردم محلهٔ ما هم خیلی دوستش داشتند. در حدی هم جاذبه داشت که تا زنده بود، نماز صبح را هم برای جماعت به مسجد می‌آمد. مرحوم برهان هم مثل برادر عزیز و محترمم، آقای میرحبیب‌اللهی، فروتن، متواضع و جاذبه‌دار بود. ما هم در آن سن بچهٔ بازی بودیم. پیرمردی در محلهٔ ما بود که نماز صبحش را در همین مسجد لرزاده می‌خواند، نماز ظهر و عصرش را در مسجد سید عزیزاللهِ بازار می‌خواند که آن‌وقت، عالم بزرگ مرحوم حاج آقا یحیی سجادی پیش‌نماز بود و نماز مغرب و عشا را هم به همان مسجد محلهٔ ما می‌آمد. من هم حالا در سن کلاس پنجمی بودم، فکر می‌کنم این مرد در آن زمان هفتادساله بود که اسمش(از همان هشت نه سالگی‌ام یادم است) آقای گرجستانی بود. او دلال چای بود. این‌قدر آدم خوبی بود که تاجرهای چای در بازار دوست داشتند از او چای بخرند و ایشان دلالشان باشد؛ چون خیلی راست می‌گفت و خیلی آدم درست و مؤمنی بود. وقتی تاجری می‌خواست بگوید ده‌تا گونی چای برای من بخر، می‌گفت: من مستورهٔ آن چای را برای تو بیاورم. مستوره را می‌آورد و می‌گفت: می‌فهمی این چای چطوری است؟ تاجر می‌گفت: نه من با اطمینان به تو می‌خرم. آن‌وقت اوصاف چای را می‌گفت که این دیر رنگ می‌دهد و ته‌مزه‌اش یک‌خرده تلخ است، برایت بخرم؟ اینها همین‌هایی هستند که بازگشت‌گاهشان بعد از تمام شدن زندگی دنیایشان زیباست؛ یعنی وقتی آنها را برمی‌گردانند که آنها را از دنیا ببرند، خیلی زیبا آنها را برمی‌گردانند و از اول مردنشان هم زیبایی و خوبی شروع می‌شود: «وَ اَللّٰهُ عِنْدَهُ حُسْنُ اَلْمَآبِ».

 

-نیکوترین دعوت، دعوت از طریق اخلاق و رفتار

اولین‌باری که این مرد مرا دید، من هفت‌هشت‌ده‌ساله بودم و خودش هفتاد سال بالا داشت. زبان خیلی نرمی هم داشت که تهرانی‌های قدیم(من یادم است) به یکی که خیلی خوش‌زبان بود، می‌گفتند: زبانش مار را از لانه بیرون می‌کشد؛ یعنی این‌قدر زیبا و خوب حرف می‌زند که مار هم با آن زهرش عاشقش می‌شود تا از لانه بیرون بیاید و او هم مستمعش شود. اولین‌باری که من را دید، صبح زود و هوا تاریک بود، به من گفت: بیا به مسجد برویم. من را برد، کنار دست خودش نماز خواندیم، دعای نماز را خواندند. مرحوم برهان بعد از نماز رو به مردم برمی‌گشت، شش‌هفت دقیقه به‌اندازهٔ یک عمر انسان حرف خوب می‌زد. هوا تازه روشن می‌شد که ما باید به خانه می‌آمدیم تا کیفمان را برداریم و هفت‌ونیم مدرسه برویم. خانهٔ ما و آقای گرجستانی در یک مسیر بود، اما خانهٔ او جلوتر از خانهٔ ما بود. به درِ خانه‌اش رسیدیم، گفت" مدرسه دیر نمی‌شود و وقت داری، با من به خانهٔ ما بیا.

 

من اولین‌بار وارد خانه‌اش شدم. آن‌وقت این کمپوت‌ها خیلی عظمت داشتند، تازه درآمده بود و بیشتر برای مریض‌ها می‌خریدند، عادی خانه‌ها نمی‌خریدند که بخورند. ما هم که زندگی‌مان خیلی پایین بود، پدر ما هم ابداً عادت پول‌توجیبی دادن به بچه‌هایش را نداشت که حالا آب‌نبات، بستنی زمستانی، باقالی یا یک‌خرده لبو بگیرند. ما هم اگر می‌خواستیم لبو و باقالی بخوریم، با همکلاسی‌هایمان خیلی قاتی می‌شدیم، آنها پول‌توجیبی داشتند و می‌خریدند، ما هم می‌خوردیم. اولین‌بار بود که من به خانهٔ این پیرمرد رفتم. کمپوت کاملی باز کرد، داخل یک کاسهٔ چینی ریخت و گفت: از اینها خورده‌ای؟ گفتم: نه! گفت: همه‌اش مال خودت پسرجان، این مزد نماز امروزت بود؛ یک‌روزی هم قیامت می‌شود، آنجا هم خدا مزدی به تو می‌دهد. این آدم ما را پایبند مسجد کرد؛ نه با دعوتش، بلکه با اخلاق و رفتارش. من داستان‌های خیلی زیبایی از این آدم دارم که خیلی مفید است، حالا گاهی که وقت شد، برایتان می‌گویم.

 

حکایتی شنیدنی از بازگشتی نیکو

مرحوم نهاوندی هم آدم تربیت‌کننده‌ای بود، پنجاه‌شصت‌تا هم کتاب نوشته است که من دوتایش را دارم؛ مثلاً یک کتاب نوشته که هفت جلد است و جدیداً هم چاپ کرده‌اند. هفت‌تا تقریباً پانصد صفحه(سه‌هزاروپانصد صفحه)، فقط دربارهٔ وجود مبارک امام زمان(عج) است. ایشان خیلی زحمت کشیده‌اند. او هم پای چهارچوب همان در دفن است؛ یعنی فاصلهٔ این دو قبر همان در است. امروز بعدازظهر که حاج شیخ مرتضی آشتیانی را دفن کردند؛ چقدر این بازگشت خوب مفید است! ما باید چه کار کنیم که بازگشت خوب داشته باشیم؟ در آن سه‌ آیه بیان شده است که ان‌شاءالله، یا امروز یا فردا می‌گویم. این سه‌ آیه شنیدنی است و نشان‌دهندهٔ این است که بازگشت چه کسی به پروردگار زیباست؟ در ضمن، آیاتی در آیات قرآن هست که می‌گوید بازگشت اینان به دوزخ است؛ یعنی وقتی شانه‌شان را از دنیا برمی‌گردانند که روح‌شان را بگیرند و به آن طرف ببرند، بازگشت آنها اصلاً به‌طرف خدا نیست: «جَهَنَّمُ وَ سٰاءَتْ مَصِیراً»(سورهٔ نساء، آیهٔ 97)، بازگشت‌ آنها به دوزخ است.

 

نصف روز از مردن ایشان گذشته بود و دفن هم شده بود. من الآن یادم نیست، در شرح حال ایشان خوانده‌ام. این را یادم نیست که یکی از برجستگان اهل‌بیتش یا یکی از علمای بزرگ مشهد، ایشان را در همان شب اول قبر خواب می‌بیند. آن‌کسی که این خواب را نقل کرده و در کتاب‌ها نوشته‌اند. من در کتابی هفت‌جلدی دیدم که مؤلف این کتاب را هم دیده بودم. آدم بزرگی بود و اهل شاه عبدالعظیم بود، همان‌جا هم از دنیا رفت و دفنش کردند. خیلی آدم فرهیخته‌ای بود، منبری هم بود و منبر خوبی هم داشت. یکی از چهره‌های برجستهٔ خانواده یا یکی از چهره‌های برجستهٔ ایمانیِ مشهد، حاج شیخ مرتضی آشتیانی را در همان شب اول قبر خواب می‌بیند.

 

ما خواب‌هایی داریم که با قواعد دین و روایات مطابق است؛ خود قرآن مجید هم خواب را بالجمله قبول دارد، نه صددرصد! خواب‌های درست را قبول دارد و چهار پنج‌ خواب هم قرآن نقل می‌کند که یکی خواب یوسف(ع) است. در اول سورهٔ یوسف است: «إِنِّی أَریٰ فِی اَلْمَنٰامِ»(سورهٔ صافات، آیهٔ 102)، به یعقوب(ع) گفت: من خواب دیدم که یازده ستاره و خورشید و ماه به من سجده کردند. پروردگار یک خواب دیگر هم از پیغمبر(ص) نقل می‌کند؛ یک خواب هم از ابراهیم(ع) نقل می‌کند؛ یک خواب هم از پادشاه مصر نقل می‌کند که هیچ‌کس نتوانست تعبیر کند. بالاخره آن‌ هم‌زندانی یوسف که یادش رفته بود بگوید بی‌گناهی در زندان است، گفت کسی در زندان است که تعبیر خوابش خیلی قوی است، پادشاه مصر گفت: او را بیاورید. عین این داستان وسط‌های سورهٔ یوسف(ع) است. او را آوردند و خواب را تعبیر کرد، ایشان وزیر دارایی شد و بعد هم نخست‌وزیر مملکت شد.

 

حاج شیخ مرتضی را خواب دید، دید عجب بانشاط و باحال است، گفت: حاج شیخ، این چندساعته که مرده‌ای، در عالم برزخ چه بر تو گذشت؟ برادران و خواهران، این لذت است! حرام لذتی ندارد و لذتش قلابی است. امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: روی دوشت بار می‌اندازد و کمرت را در قیامت می‌شکند. لذت در پول، خوردن و پوشیدن نیست. اینها ابزار دنیاست و نباید اینها را نجس کرد. خوراکی را نباید به حرامی مثل رشوه و ربا نجس کرد؛ لباس و خانه را نباید به غصب نجس کرد تا آدم بازگشت‌گاه خوبی داشته باشد و بازگشتش به پروردگار باشد.

 

این شخص دید که عجب، حاج شیخ مرتضی، شاد و خنده‌رو و باآرامش است، به او گفت: به تو چه گذشت؟ شیخ گفت: وقتی همه رفتند، دو ملک برای پرسش آمدند. می‌دانید که چه‌چیزهایی از آدم می‌پرسند؟! ما ان‌شاءالله در آنجا به‌خوبی جواب می‌دهیم؛ چون عمری است که با خدا، قرآن، قبله، پیغمبر(ص) و ائمه(علیهم‌السلام) سروکار داشتیم، در آنجا یادمان نمی‌رود. تازه وقتی وارد برزخ شدیم، از ما می‌پرسند، همین که هفتاد هشتاد سال با آن چِفت شده بودیم، همین‌ها را می‌گوییم؛ اما آنهایی که این کاره نیستند، آنها اصلاً جواب ندارند و «مَنْ رَبُّک» را نمی‌فهمند. اصلاً گیج می‌شود که رب چیست! ما که عمری در این دعای کمیل، سجده یا نماز شب(آنهایی که حالا اهلش هستند)، یا رب گفته‌اند و گریه کرده‌اند، راحت جواب می‌دهند و رب را می‌شناسند.

 

گفت: وقتی این دو ملک کنار من آمدند، سؤال اول را پرسید: «مَنْ رَبّک»؛ یک‌مرتبه دیدم پیغمبر اکرم(ص) و ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام) کنارم ایستادند. آنها هم در آن عالم هستند. پیغمبر اکرم(ص) به آن دو فرشتهٔ سؤال‌کننده فرمودند: آقا شیخ مرتضی، هشتاد سال در درس، خواندن، گفتن و تربیت کردن امت من بوده، تازه وارد برزخ شده و خسته است، از من بپرس، من به جای او جواب شما را می‌دهم. پیغمبر(ص) همهٔ جواب‌ها را داد. بعد هم روایت می‌گوید: بعد از جواب‌های این دو فرشته، پروردگار دری از عالم برزخ به‌سوی بهشت باز می‌کند که البته نسیم بهشت می‌تابد. نسیم بهشت به مرده می‌رسد، تا قیامت شود و وارد خود بهشت می‌شود. این یکی از زیباترین بازگشت‌هاست.

 

کلام آخر؛ آخرین اذان بلال و گریه‌های حضرت زهرا(س)

خوشا آنان‌که الله یارشان بی ×××××××××× که حمد و قل هو الله کارشان بی

خوشا آنان‌که دائم با تو باشند ×××××××××××× بهشت جاودان بازارشان بی

به امیرالمؤمنین(ع) عرض کرد: علاقه دارم یک‌بار دیگر اذان بلال را بشنوم. بلال اذان را بعد از مرگ پیغمبر(ص) ترک کرد و گفت من برای دستگاه ظالمِ غاصب اذان نمی‌گویم. خیلی هم اذیتش کردند! امیرالمؤمنین(ع) خودشان به درِ خانهٔ بلال آمدند و فرمودند: بلال، زهرا مایل است اذان تو را بشنود. بلال خیلی گریه کرد و گفت: من بعد از مرگ پیغمبر(ص)، بنای اذان نداشتم؛ اما شما به خانه برگرد و به زهرا(س) بگو امروز به دیوار مسجد تکیه می‌دهم و اذان می‌گویم. خانهٔ زهرا(س) به مسجد وصل بود. نزدیک اذان به بچه‌هایش فرمود(بچه‌هایی که بزرگ‌ آنها هفت‌ساله بود): زیر بغل مرا بگیرید و از بستر بلند کنید تا بنشینم. حسن جان، حسین من، کنار من بیایید. مرتب به این دو بچه می‌گفت: وقت اذان است، همیشه پیغمبر می‌آمد، شما را روی شانه‌اش سوار می‌کرد و به مسجد می‌برد. چرا دیگر صدای بابایتان را نمی‌شنوم؟ چرا دیگر پیغمبر نمی‌آید که شما را ببرد؟

 

مدینه به وقت ظهر رسید و اولین کلمهٔ اذان را بلال گفت: «الله‌اکبر»؛ زهرا(س) زار زار گریه کرد. «الله اکبر أن یوصف، أشهد أن لا اله الا الله» گوشت و پوست و استخوان من به وحدانیت خدا شهادت می‌دهد. تا اسم پیغمبر(ص) را در «أشهد أن محمد رسول الله» گفت، بچه‌ها به کنار مسجد دویدند و گفتند: بلال، اذانت را ادامه نده، مادر ما غش کرد! دختر پیغمبر، شما با شنیدن یک قطعهٔ اذان غش کردید؛ دختر و نوه‌هایت در کربلا چه‌کار کردند؟! وقتی داخل خیمه‌ها شنیدند که از میدان صدای الله‌اکبر می‌آید، بیرون ریختند و گفتند: این چه‌وقت الله‌اکبر گفتن است؟ دیدند علت الله‌اکبر این است که سر ابی‌عبدالله(ع) را به نیزه زده‌اند.

روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار ×××××××××× خورشید شرمسار برون آمد از کوهسار...

 

تهران/ خانی‌آباد/ مسجد رسول (ص)/ دههٔ اول جمادی‌الاول/ زمستان1398ه‍.ش./ سخنرانی ششم 

برچسب ها :