جلسه پنجم پنجشنبه (19-10-1398)
(تهران حسینیه محبان الزهرا (س))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین، الصلاه والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین، حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابیالقاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهلبیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
جانشین موسی(ع)
وصیت موسی به هارون
وجود مقدس حق، چهل شبانه روز از موسیبنعمران(ع) دعوت کرد که تنها به وادی مقدس و کوه طور برود. این چهل شبانهروز برای این بود که کتاب هدایتگر تورات را بر او نازل کند. حضرت کلیمالله برای این چهل شبانهروز، امت را سرخود رها نکرد. نمیشد سرخود رها کند و باید برای خودش جانشینی را قرار میداد که روح این جانشین، فکر این جانشین، اخلاق این جانشین، عمل این جانشین، وزن خودش باشد. یک جانشینی که باطنش از ایمان به پروردگار پُر است، اخلاقش اخلاق خداست و عقلش در بین امت عقل کاملی است. آیه شریفه در این زمینه -یعنی جانشینی از موسی- خیلی روشن است: «وَ وٰاعَدْنٰا مُوسیٰ ثَلاٰثِینَ لَیلَةً وَ أَتْمَمْنٰاهٰا بِعَشْرٍ وَ قٰالَ مُوسیٰ لِأَخِیهِ هٰارُونَ اُخْلُفْنِی فِی قَوْمِی وَ أَصْلِحْ وَ لاٰ تَتَّبِعْ سَبِیلَ اَلْمُفْسِدِینَ»؛[1] خیلی آیه سنگینی است! مخصوصاً این دو دستور بسیار مهمی که حضرت کلیمالله به جانشینش داد؛ اصلح در بین این ملت، فقط در مقام اصلاحگری باش. البته در این جامعه مفسد هم هست: «وَ لاٰ تَتَّبِعْ سَبِیلَ اَلْمُفْسِدِینَ»، اصلاً قدم جای قدم اهل فساد نگذار، این جانشین موسی (ع)، ما میبینیم برای یک ملتی پروردگار عالم میخواهد کارگردانی انتخاب کند که اهلش است، شایسته است، مؤمن است، عقلش کامل است، صلاح و فساد ملت را میداند، در کارگردانی نسبت به جامعه تحت تأثیر هیچ آدم نابابی قرار نمیگیرد. «یٰا دٰاوُدُ إِنّٰا جَعَلْنٰاک خَلِیفَةً فِی اَلْأَرْضِ فَاحْکمْ بَینَ اَلنّٰاسِ بِالْحَقِّ»؛[2] من تو را در این جامعه انتخاب میکنم که جانشین من باشی در روی زمین بین این مردم. به راستی و به درستی و به سلامت حکومت کن. حق کسی پایمال نشود، به کسی ظلم نشود، خرابی در جامعه بهبار نیاید، جامعه دوزخی نشوند.
یک مطلب خیلی مهم؛ کشور مصر کشور بتپرستی بود، جامعه هر بخشیاش یک بت داشت، حاکمان مصر را میگفتند فرعون، یعنی فرعون یک نفر نبود، هر کس در مصر حاکم میشد این اسم عمومی را روی او میگذاشتند، مثل ایران که به پادشاهانش میگفتند کسری، مثل روم شرقی که به پادشاهانش میگفتند قیصر؛ مصر هم هر کس حاکم میشد، با لقب فرعون از او یاد میکردند. این ملت بتپرست بدبخت، جدای از خدا بردۀ پادشاه مصرِ دچار فساد در اقتصاد، فساد در فکر، فساد در اخلاق، فساد در عمل بود. چه کسی نجاتشان داد؟ خدا پنجاهتا قدرتمند را فرستاد مصر و گفت: کمکتان میکنم، شر دشمن را از شما بازمیدارم، این ملت بدبخت را بروید نجات بدهید؟
یوسف، ولی خدا در مصر
شیعه و غیرشیعه میدانند، هیچ جای حرف هم ندارد، متن قرآن مجید است؛ یک ولیالله یک دانه، هر روز میشنوید یا میخوانید «اشهد ان علیاً ولی الله»، این کلام پیغمبر(ص) است. یک ولیالله، یک نفر دوتا هم نه، زمینه آماده شد برود در بین ملت مصر، یک ولیالله، زمینهاش هم این بود که برادران تحمل این ولیالله را در خانواده کنار پدر نداشتند، با پدر صحبت کردند، فشار آوردند، این را بفرست با ما صحرا «یرْتَعْ وَ یلْعَبْ»[3] بازی کند. یعقوب حاضر نمیشد، آنها هم اصرار داشتند، آخرش یعقوب گفت: «أَخٰافُ أَنْ یأْکلَهُ اَلذِّئْبُ»؛[4] میترسم گرگ این بچه را از بین ببرد. اولاً، در آن فصلی که بیابان آباد بود و باغها آباد بود و صحراها و چراگاههای خوبی بود، گرگ از کجا پیدا میشد؟ اینجا موسیبنجعفر (ع) میفرمایند: «کاناهم بالمساطره» یعقوب به کنایه گفت گرگ پارهاش میکند، گرگ همین دهتا بودند؛ خود دهتا برادر آن وقت اخلاق گرگی داشتند، درنده بودند، آدمهای بیرحمی بودند، حالا پیغمبرزاده بودند که بودند، مگر پسر نوح پشت پا به سعادت ابد خودش نزد؟ مگر جعفر کذاب که علیه امام زمان حرکت کرد، پسر امام نبود؟ وقتی آدم در زندگی شل بگیرد، بیدین میشود، گرگ میشود، رباخوار میشود، اهل اختلاس میشود، بدکار میشود. اما به قول قرآن مجید، وقتی آدم خودش را نگه دارد(این خود نگاه داشتن لغتش در قرآن تقواست) و یکخرده شجاعت به خرج بدهد، گناهانی که سراغش میآیند با شجاعت بگوید نه، نمیخواهم راهت نمیدهم، در زندگی این مطلب باشد.
یک روز -این خیلی جالب است- معاویه سرحال بود، به این بارگاهنشینانش گفت: بهترین انسان کره زمین چه کسی است؟ آدمهای متملق سگصفت چندتایشان گفتند تویی. گفت: دروغ میگویید، من نیستم. چندتا اسم بردند، گفت: نه. گفتند: ما نمیدانیم بهترین انسان روی زمین امروز چه کسی است خودت بگو. سرحال بود، گفت: علیبنابیطالب بهترین انسان روی زمین است. گفتند: دلیلت چیست؟ معاویه رفت سراغ حضرت اسکناس، گفت: دلیلم این است که اگر دوتا انبار بدهند دست علی، یکیاش تا سقفش طلا چیده باشد، یکی هم تا سقفش کاه انبار کرده باشند و از علی نظرخواهی کنند راجعبه این سوله پر از طلا یا سوله پر از کاه، این دوتا سوله برای علی هیچ فرقی نمیکند. دنیا نمیتواند علی را اسیر کند و اگر وقت تقسیمش برسد، اول این طلاها را بین اهلش تقسیم میکند، کَفَش را هم جارو کنند و هیچ چیزش را هم برنمیدارد، بعد میرود سراغ انبار کاه. طلا و کاه پیش علی یکسان است، علی اهل دنیا نیست، هر کس اهل دنیا نباشد بهتر است، خوبتر است. خدا نکند من خودم را نشناخته باشم که آدمم یا گرگم! آدمم یا چهارپا هستم! آدمم یا عقرب هستم! اگر آدم خودش را نشناخته باشد خب نیش میزند، هیچ هم به ناله مردم و به درد مردم که از او نیش خوردهاند، توجهی نمیکند. البته درد مردم و سوزش قلب مردم روزی گریبان عقرب را میگیرد، روزی گریبان گرگ را میگیرد.
هوشمندی جهان از نظر قرآن
-سلیمان و مورچه
برای این دانشمندان بزرگ بینظر ثابت شده که جهان، هوشمندی است شعوردار. اینها هم از قرن نوزدهم به بعد پی به این حقایق بردهاند؛ اما شما سوره اسراء و سوره نور را ببینید، در هر دو سوره خداوند علنی اعلام میکند که کل جهان، دیگر شما در ذهنتان نگویید سنگ اینطوری نیست نه، کل جهان شعور دارد. گاهی پروردگار عالم پرده را کنار زده و نشان داده، شعور جهان را در سوره نمل بخوانید. دوتا موضوع: سلیمان با لشکرش میخواست از بیابانی عبور کند و برود به مقصدی، این متن قرآن است. دیگر آدم هیچ چیز را هم که قبول نکند نمیتواند قرآن را قبول نکند. قرآن وحی است، صد جور دلیل هم کنارش است که ساخت کسی نیست. مستقیماً وحی خداست، یکمرتبه سلیمان شنید که یک مورچه به کل مورچههای بیابان میگوید: «یٰا أَیهَا اَلنَّمْلُ» ای مورچهها «اُدْخُلُوا مَسٰاکنَکمْ» سریع بروید داخل لانههایتان و روی زمین نمانید «لاٰ یحْطِمَنَّکمْ سُلَیمٰانُ وَ جُنُودُهُ»[5] تا پایمال سلیمان و لشکرش نشوید. مورچه -اینکه متن قرآن است- اسم سلیمان را برده، حتماً سلیمان را میشناخته که دلسوز بقیه مورچهها بوده، یعنی آنکه مدار کاری در اختیارش است، باید دلسوز باشد. یک مرد باید دلسوز زن و بچهاش باشد، یک مرد باید دلسوز رفیقهایش باشد، یک مرد باید دلسوز دین باشد. خب همه جا باید آدم دلسوزی کند. مورچه، دلسوز بقیه مورچهها بود، شعور هم داشت، چون فهمید اینکه دارد میآید، وارد این بیابان شود حتی اسمش سلیمان است. سلیمان صدایش زد، مورچه آمد، گفت: چرا به مورچهها گفتی همه بروند داخل لانه؟ مگر من عادل نیستم؟ مگر من پیغمبر نیستم؟ یعنی همینطوری چشمم را میبستم، من و لشکرم همهتان را له میکردیم و میکشتیم، اینطور فکر کردی من را؟ گفت: سلیمان من اینطوری فکر نکردم، تمام این مورچههایی که زیر دست من هستند، اینها در یاد خدا هستند، من ترسیدم اینها حشمت تو را، عظمت تو را، لشگر تو را ببینند، از یاد پروردگار غافل شوند، من میخواستم فکر اینها له نشود نه جسمشان.
-سلیمان و هدهد
در همین سوره، باز دارد که «هُدهُد» چند روز نبود، سلیمان گفت: اگر بیاید جریمه میشود. هدهد هم آمد، فرار نکرد، گفت: کجا بودی؟ این هم متن قرآن است؛ «گفت: من در فضا که پرواز میکردم به یک کشوری رسیدم، پادشاهشان زن است، تخت آن زن این چنین است، مذهبشان هم خورشیدپرستی است»[6]. ببینید، همه جوانب کشور «صبا» را این پرنده -چون شعور داشت- فهمید، عالَم شعور دارد، من اگر دل کسی را بسوزانم، آن سوز، را عالَم میگیرد. یا به صورت ورشکستگی سخت، یا به صورت مصیبت، یا به صورت رنج سنگین به من برمیگرداند، جادهاش را این جهان گُم هم نمیکند. و اگر من آدم خوبی باشم، مردم را شاد کنم، زن و بچهام را شاد کنم، فقیر را شاد کنم، مستحق را شاد کنم، چهارتا زندانی را آزاد کنم، این را هم جهان میگیرد و به چند جور خیر تبدیلش میکند و به من برمیگرداند. در این هشت میلیارد جمعیت، من را گم نمیکند، من را میشناسد، من را میفهمد.
خب از این آیه، این درس را حداقل من بگیرم، به شما بیاحترامی نمیکنم، در آن فصل اصلاً گرگ پیدا نمیشد، گرگها در آن فصل سیر بودند، همه چیز داشتند، نیاز نبود بیایند به یک بچه حمله کنند، بدرند او را و بخورند. پس چرا یعقوب(ع) به این دهتا گفت: «أَخٰافُ أَنْ یأْکلَهُ اَلذِّئْبُ»[7] حضرت میفرماید: رو در رو به آنها نگفت شما دهتا گرگ هستید. کنایه زد، بالاخره او را بردند و داخل چاه انداختند، شب هم برگشتند. و قرآن مجید میگوید: «وَ جٰاؤُ» پیش پدر آمدند «بِدَمٍ کذِبٍ»[8]. یک خون دروغی به پیراهن یوسف مالیده بودند، اصلاً چنین چیزی اتفاق نیفتاده بود، بچه را گرگ نخورد، آمدند و گفتند بچهات را -بالاخره میترسیدی- گرگ پاره کرد. حالا این بچه را کجا انداختند؟ داخل چاه، بیرون کنعان، خداوند متعال هم به این پدر داغ دیده به فراق مبتلا شده خبر نداد که بچهات بیرون شهر داخل چاه است، زنده هم هست، بلند شو با چهارتا آدم حسابی برو، طناب هم ببر، بینداز داخل چاه بچه دست بگیرد به طناب بیاید بیرون! چرا خدا خبر نداد؟
شما میگویید: مشهد رفتم، دعایم مستجاب نشد؛ کربلا رفتم، نشد؛ نصف شب بلند شدم و گریه کردم، نشد؛ آدم باید از خدا صددرصد راضی باشد، مصلحتم نبوده دعایم را مستجاب نکرده، ولی این دعا بیمستجاب شدن نمیماند و جور دیگر مستجاب میکند، که من میفهمم اینطوری که مستجاب شد، به صلاحم بود. بالاخره یعقوب(ع) یوسف را میبیند، چون از خدا دیدار یوسف را میخواهد، اما نه امشب، امشب را به او نگفت که بچهات در چاه بیرون شهر است، اما میبیند یوسف را، چه وقتی؟ سی سال دیگر بالاخره دعا مستجاب شد. اما سی سال طول کشید و باید هم سی سال طول میکشید، لازم بود، واجب بود، کاروان آمد از چاه آب بکشد، آبکششان یک مرتبه فریاد زد: «یٰا بُشْریٰ هٰذٰا غُلاٰمٌ»[9] مژده به شما بدهم، بیایید داخل این سطل را نگاه کنید؛ یک پسربچه از چاه درآمد. او را بردند مصر و فروختند.
آمد داخل کاخ عزیز مصر، بعد هم با آن زن درگیر شد. شل ندهم، هرچه زن، این جوان را دعوت به گناه کرد، به زنا کرد، گفت: «قٰالَ مَعٰاذَ اَللّٰه»[10] شل بدهم؟! رفتم؛ اگر شل بدهم، هم حرامخوار میشوم، هم حق مردم را میبرم، هم حق یتیم را میبرم، هم حق مظلوم را میبرم، هم دستم را دراز میکنم و ربا میبرم و اختلاس میکنم. شل ندهم، و الا چشمم هرز میشود. اصلاً میگردد که یک زنی، دختری را در خیابان داخل ماشین، در پارک، در این عکسها، در این ماهوارهها پیدا کند ببیند. یعنی چشم میچرخد، اما شل نکنم چشم را، این چشم را دست رحمت خدا بدهم، به او بگویم: «اللهم احفظنی حفظک» خدایا! تو چشم من را نگهدار، و الا هم دینم از دست میرود هم خودم. خدایا حال باطن من را خودت نگهدار، اگر از دست برود دیگر از مرز حلالهای تو رد میشود و سراغ حرامها میرود. ممکن است روز اول یک حرامی را آدم بردارد و ناراحت شود، اما عادت که بکند طبیعت ثانوی میشود. دیگر برایش مهم نیست، این زندگی خیلی سخت است. شخصیتی مثل امیرالمؤمنین(ع) در دعای کمیل زارزار گریه میکند و میگوید: «واحفظنی برحمتک» تو من را حفظ کن، چه کسی میتواند خودش، خودش را حفظ کند؟
هفت سال دعوت به زنا، هفت سال هم دست رد به سینه زن، او را زندان انداخت، زن دولتی بود دیگر، زن نخستوزیر بود، زورش میرسید، زورداران که تقوا ندارند، هر کاری دلشان میخواهد میکنند، برایش مهم نبود که این بیگناه را بیندازد زندان، خب برود زندان. حوادثی که در زندان پیش آمد او را به دربار پادشاه مصر کشید. بعد هم مهار مملکت را به دستش دادند. یک ولیالله فرهنگ مردم را از بتپرستی نجات داد. یک ولیالله در هفت سال قحطی نگذاشت صبحانه یک نفر لنگ شود، کار اگر دست ولیالله باشد، به سامان است.
خب، موسی(ع) هارون را به جانشینی انتخاب کرد. حالا آنها که پیغمبر دائمی نبودند، نه موسی نه داود، جمعیت امتشان هم زیاد نبود. اما حالا که از دنیا رفتن پیغمبر(ص) نزدیک شده، جمعیت خیلی زیاد، پیغمبر دیگر هم که نمیآید، حالا پیغمبر(ص) باید این ملت را به دستور خدا دست ولیاللهالاعظم بدهد که ملت تا برپا شدن قیامت، با آن شکل حکومت، یک صبحانهشان لنگ نشود، فساد بر آنها حاکم نشود.
یک متنی را برایتان بخوانم که خیلی پرقیمت است! اصلاً این ولایت ائمه(علیهمالسلام) به چه دردی میخورد؟ شما روی منبرها میگویید: ولایت علی(ع)، ولایت اهلبیت (علیهمالسلام)، اینقدر هم خدا و پیغمبر روی آن سرمایهگذاری کردهاند، بیستوسه سال جلوی چشم و گوش مردم، بیستوسه سال از مکه تا مدینه، بیستوسه سال مرتب گفت: «یا علی انت خلیفتی من بعدی»، بیستوسه سال هم میدانست که خدا علی را به جانشینی انتخاب میکند، کار را باید دست او داد که کاردان است، ولی بعد از مرگ پیغمبر (ص) آمدند کل کار ملت و کشور و دین را دست یک دلال خر دادند که در مکه کارش این بود؛ میرفت و میگشت کسانی که خر داشتند و میخواستند بفروشند به او میگفتند، این هم میرفت پیش آنهایی که خر میخریدند مینشست، کم و زیاد میکرد و خر را میفروخت، یک حق دلالی میگرفت. حالا آمدند کل دین و مملکت و ملت را همینطور تا روز قیامت دست یک دلال الاغ دادند، بعد هم دست رفیقش دادند که بهتر از او نبود، بعد هم باز دست یک غارتگر اموال دادند که خود آنها ریختند او را کشتند. بعد هم دست معاویه و یزید و مروان و بنیامیه و بنیعباس افتاد، تا حالا که بخشی از امت دست وهابیت است، دست دولتهای ظالم و ستمگر است.
ظهور نتیجه سرپیچی از نصیحت پیامبر(ص) در کشورهای اسلامی
نیجریه مسلمان هستند، این عالم بزرگوار که من یک ماه هم با او مسافرت بودم، بسیار انسان والایی است. وقتی به نیجریه رفت، این کشور پرجمعیت، هفتادتا شیعه داشت. ایشان شیعه را به بیستودو میلیون رسانده، اما دیدید که سهتا بچهاش را کشتند، خودش را مورد هجوم قرار دادند، عدهای از یارانش را نیز در اربعین در خیابان کشتند، چه کسی پولش را داد، چه کسی دستورش را داد؟ عربستان.
اگر بعد از مرگ پیغمبر(ص) میگذاشتید کسی را که خدا و پیغمبر تعیین کرده کار را به دست میگرفت، که معلوم نبود چند سال زنده بود، که سر شصتوسه سالگی آمدید او را کشتید، شما دنبالهروهای همان خرچرانها و دلالهای الاغ هستید. ده سال نگذشت که امام مجتبی(ع) را هم کشتید. ده سال نگذشت که ابیعبدالله(ع) را کشتید. همینطور تا امام عسکری (ع) را کشتید. دوازدهمی را هم دنبالش بودید بکشید، خدا غایبش کرد، والا او را هم کشته بودید. اگر از اول کار دست ولیاللهالاعظم بود؛ خب جامعه در این پانزده قرن دچار این همه بلا نمیشد، میشد؟ نمیشد.
این مرد بزرگ الهی را ساعت یکوبیست دقیقه در فرودگاه بغداد، با دوستانش کشتند، حالا ترامپ به عربستان میگوید: من آمدم عراق، آمدم عربستان، آدم میکشم پولش را بده، و الا از جا بلندتان میکنم. پانزده قرن است که شیعه از لابهلای خون و تبعید و زندان و مشکلات گذشته. چرا؟ به خاطر اینکه ملت بعد از مرگ پیغمبر(ص)، امیرالمؤمنین(ع) را نخواستند، دیگران را خواستند. اگر ولایت امیرالمؤمنین(ع) بالای سر کل امت بود، بعد هم امام مجتبی(ع) تا امام یازدهم، فکر میکنید جامعه چه میشد؟ همه، ابوذر و سلمان و مقداد میشدند، حرامخوار دیگر پیدا نمیشد.
مصیبت حضرت زهرا(س)
درد من در این قضیه بعد از مرگ پیغمبر(ص) خیلی سنگین است. خیلی هم حرف دارم، خیلی. اگر آدم بعد از مرگ پیغمبر(ص) را تحلیل کند، جگرش زخم میشود. که چه کردند! پیغمبر (ص) که یک دختر بیشتر نداشت، پیغمبر(ص) که بیستوسه سال برای شما جان کند، پس چرا آتش در خانهاش آوردید؟ چرا بین در و دیوار پهلوی دخترش را شکستید؟ دیشب چه شبی گذشت به امیرالمؤمنین(ع)؟ شش هفتتا رفیق خیلی خوب هم که داشت -مثل سلمان، مقداد، عمار، ابوذر- اینها را که نمیشد داخل خانه بیاورد! اینها نامحرم بودند. بله، اگر آنکسی که از دنیا رفته بود، مرد بود، به امام مجتبی(ع) میگفت: برو سلمان و مقداد و عمار و اینها را صدا کن بیایند. اما این رفیقهای خیلی خوبش هم نمیتوانستند بیایند. زهرا(س) نامحرم بود، مظلومانه دیشب خودش و چهارتا بچهاش مانده بودند، تنهایی هم که نمیتوانست بدن را غسل بدهد، باید یکی آب میآورد و میریخت، به دوتا بچهاش گفت: دنبال هم آب بیاورید، بریزید روی بدن مادرتان، بدن را کفن کرد، صدا زد: بچهها آخرین بار است مادرتان را میبینید.
اتفاقی که افتاد این بود، امام مجتبی(ع) آمد صورت روی صورت مادر گذاشت، ابیعبدالله(ع) صورت کف پای مادر گذاشت. این دوتا دختر هم دو طرف بدن مادر، صورت روی بدن مادر گذاشتند. شما یک نگاه داخل آن خانه بکنید؛ امیرالمؤمنین(ع) میآمد امام حسن(ع) را بغل میکرد، هفت سالش بود، کنار میبرد که بیاید ابیعبدالله(ع) را بردارد، میدید حسن دوباره میآید صورت روی بدن مادر میگذارد، زینب(س) را بلند میکند، کلثوم میدود. داستانی بود برای امیرالمؤمنین(ع)! آخر بهعنوان امام حکم کرد: بچهها بدن مادر را رها کنید. چهارتاییشان بلند شدند، داخل خانه خودش قبر کند، خیلی عجیب است که نوشتهاند: در هیچ جنگی نگفت بیطاقتم، زانویم شل شد واقعاً، بدن را میخواهد بگذارد داخل قبر نمیتواند. خدا در قرآن گفته: در مشکلات از نماز کمک بگیرید «وَاِسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَاَلصَّلاٰةِ»،[11] کنار قبر دو رکعت نماز خواند و گفت: خدایا به من کمک بده، رفت داخل قبر، بدن را از کنار قبر برداشت، خواباند رو به قبله، بند کفن را باز کرد، یک مقدار خاک ریخت، صورتِ سیلیخورده را. علی جان، خانمی که دفن کردی صورت داشت، روی خاک گذاشتی، در قبر را بستی، اما فرزندت زینالعابدین(ع) بدن بابا را رو به قبله گذاشت داخل قبر، میخواهد به حکم دین عمل کند، صورت بابا را روی خاک بگذارد، اما بابا سر در بدن ندارد، وای حسین! بیاباننشینها کنار قبر بودند، دیدند زینالعابدین(ع) بیرون نمیآید، دیگر چارهای نداشتند، آمدند نزدیک دیدند در قبر صورتش را روی گلوی بریده گذاشته. «ابتا! اما الدنیا فبعدک مظلمه، و اما الآخرة فبنور وجهک مشرقه». نمیدانم چطوری از قبر بیرونش آوردند، لحد چید، خاک ریخت، یک مقدار آب روی خاک قبر ریخت، با کف دستش صاف کرد که بتواند یک چیزی بنویسد؛ با انگشتش نوشت: «یا اهل العالم! هذا قبر حسین بن علی بن ابیطالب». اما مردم عالم! من خودم کربلا بودم، دیدم «الذی قتلوه عطشانا» بابای من را با لب تشنه سر بریدند.
[1]. الاعراف: 142.
[2]. ص: 26.
[3]. یوسف: 12.
[4]. یوسف: 13.
[5]. نمل: 16
[6]. «وَ تَفَقَّدَ الطَّیرَ فَقالَ ما لِی لا أَرَی الْهُدْهُدَ أَمْ کانَ مِنَ الْغائِبِینَ لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِیداً أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ أَوْ لَیأْتِینِّی بِسُلْطانٍ مُبِینٍ فَمَکثَ غَیرَ بَعِیدٍ فَقالَ أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُک مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ یقِین». نمل: 2- 21.
[7]. یوسف: 13.
[8]. یوسف: 18.
[9]. یوسف: 19.
[10]. یوسف: 79.
[11]. بقره: 45.
تهران، حسینیه محبانالزهرا (س)، فاطمیه 98، جلسهٔ پنجم