لطفا منتظر باشید

جلسه چهارم چهارشنبه (18-10-1398)

(تهران حسینیه اهل بیت (گلپور))
جمادی الاول1441 ه.ق - دی1398 ه.ش
21.48 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

یکسان بودن ظرفیت معنوی زن و مرد

یکی از آیاتی که حُسن فاعلی و حُسن فعلی را بیان می‌کند، این آیهٔ شریفه است. بعد از بیان حسن فاعلی، یعنی نیکو بودنِ کنندهٔ کار و حسن فعلی، یعنی کار نیک، می‌فرماید: «مَنْ عَمِلَ صٰالِحاً مِنْ ذَکرٍ أَوْ أُنْثیٰ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ»(سورهٔ غافر، آیهٔ 40). هر مرد و زنی که مؤمن باشند؛ چون پروردگار در زمینهٔ ایمان، اخلاق، کرامت و ارزش‌های معنوی ورود به بهشت، بین مرد و زن هیچ فرقی قائل نیست. بیشترین تفاوت بین مرد و زن در بدن‌ و جسم‌ آنهاست، نه در معنویتشان. ظرفیت زن هم در معنویت، ظرفیت بسیار بالایی است. کتاب شش‌جلدی هست که من در جوانی مؤلفش را دیده بودم. کتاب به‌نام «ریاحین الشریعه» بود که «گل‌های دین» معنی اسم کتابش است. شاید نزدیک چهارهزار صفحه باشد! مؤلف این کتاب خیلی زحمت کشیده است. هر کسی که نویسنده باشد، متوجه می‌شود چه زحمت سنگینی کشیده تا از لابه‌لای صدها کتاب، از قرن چهارم تا زمان خودش، شرح حال زنان با تقوا، پرهیزکار و اهل عبادت را یافته و در این کتابش جمع کرده است. کار جالبی هم که کرده، کتاب به‌صورت حروف الفباست؛ یعنی زنانی که اول اسم‌ آنها «الف» است، زنانی که اول اسم‌ آنها «ب» است و تا «ی» همین‌طور است. آدم وقتی این کتاب را می‌خواند، می‌بیند ظرفیت معنوی، الهی و ملکوتی جنس زن با مرد فرقی نمی‌کند. شما آیه‌ای را در سورهٔ مبارکهٔ احزاب می‌بینید که این آیه حدود ده بخش است و می‌گوید: مردان و زنان تسلیم پروردگار، مردان و زنان اهل عبادت، مردان و زنان زکات‌دهنده، مردان و زنان اهل صبر و بااستقامت، مردان و زنان یادکنندهٔ خدا و متوجه به پروردگار. از این آیهٔ شریفهٔ سورهٔ احزاب استفاده می‌شود که ظرفیت معنوی زنان با مردان تفاوتی ندارد.

 

نفسیه‌خاتون، نمونه‌ای بی‌نظیر از زنان مؤمن

-پاداش ویژۀ خداوند برای زنان خانه‌دار

امام صادق(ع) فرزندی داشتند که فرزندشان با نبیرهٔ حضرت مجتبی(ع) ازدواج کرد، بعد از ازدواج هم به پدر بزرگوارشان حضرت صادق(ع) عرض کرد: اگر به من اجازه بدهید، من با همسرم به مصر بروم و آنجا کار تجارتی داشته باشم. امام صادق(ع) هم فرمودند برو. وقتی به مصر می‌آید، خانه‌ای می‌خرد. خانمش، نفیسه خاتون که نبیرهٔ امام مجتبی(ع) بود، در یکی از اتاق‌های این خانه قبری می‌کَند. روزها که شوهرش بیرون می‌رفت، ایشان کارهای خانه را انجام می‌داد، بعد داخل قبر می‌رفت و می‌نشست، مشغول قرائت قرآن می‌شد. سحر که برای نماز شب بیدار می‌شد، بعد از تمام شدن یازده رکعت نماز شب، باز بخشی از شب را داخل این قبر قرآن قرائت می‌کرد. روی‌هم‌رفته نوشته‌اند: تا زمانی که در مصر بود، شش‌هزار ختم قرآن در این قبر کرد. این قرآن خواندنش هم به شوهرداری و کارهای خانه‌اش لطمه‌ای نداشت؛ چون می‌دانست تأمین حق شوهر واجب شرعی است؛ می‌دانست که انجام دادن کار خانه عبادت است. شاید اولین‌بار است که می‌شنوید؛ پیغمبر(ص) می‌فرمایند: اگر خانمی جابه‌جایی کوچکی در خانه انجام بدهد، مثلاً رختخواب‌ها را از این طرف اتاق به آن طرف اتاق بیاورد و بچیند یا جای ظرف‌ها را عوض کند و وقتی شب شوهرش بیاید، این جابه‌جایی را ببیند و خوشحال بشود؛ پروردگار برای آن روزِ زن پاداش ویژه قرار می‌دهد. 

 

-دین اسلام، دینی برای زن و مرد

اسلام به‌گونه‌ای است که مرد و زن می‌توانند همهٔ حرکاتشان را به عبادت‌الله وصل کنند. شما همین امشب که به منزل برمی‌گردید، وقتی غذای سر سفره را نگاه می‌کنید، اگر نیت کنید که خدایا! بدن من برای عبادت، خدمت به مردم و خدمت به زن و بچه انرژی می‌خواهد و انرژی بدن من از این غذاست. من به‌خاطر تو می‌خورم که با قدرت گرفتن کار کنم. مرحوم حاج ملاهادی سبزواری، این حکیم بسیار بزرگ، عابد و زاهد قرن سیزدهم، در حاشیهٔ کتاب حکمتش که از زمان خودش تا حالا کتاب درسی حوزه‌هاست، این روایت را نوشته است: اگر کسی با این نیت غذا بخورد، فردای قیامت مزد لقمه به لقمه‌ای هم که خورده، به او می‌دهم. اسلام دین اعجاب‌انگیزی است! ببینید چقدر زیبا زندگی می‌کرده‌اند که کارشان به حق شوهر لطمه نمی‌زد، به حق مردم لطمه نمی‌زد، به حق کمک به مردم لطمه نمی‌زد. 

 

-مراجعۀ زنان مصری در امور دینی و تربیتی به نفیسه خاتون

این زن به درجات عالی روحی رسید که باز درباره‌اش نوشته‌اند: خانم‌های مصر برای مسائل دین، امور تربیتی و مسائل معنوی دائم به ایشان مراجعه می‌کردند. روزی خانمی در زد، کارگر خانه در را باز کرد. آن خانم گفت: من با نفیسه خاتون کار دارم، کارگر گفت: داخل بیا. نفیسه خاتون سر حوض وضو می‌گرفت و هنوز وضویش تمام نشده بود که این خانم آمد. خانم لب حوض شروع به گریه کرد، نفیسه خاتون گفت: چرا گریه می‌کنی؟ گفت: بچه‌ام آبله گرفت و درمان نشد، هم کور شده و هم بی‌ریخت شده است. من تحملش را ندارم! بچه را هم آورده‌ام. مادر دست بچه را گرفت و کنار حوض آورد. نفیسه خاتون نگاهی به این بچهٔ کور و آبله‌رو کرد، از آب وضویش که هنوز تمام نشده بود، به صورت بچه پاشید و بچه مثل روزی شد که از مادر به‌دنیا آمده بود. 

 

-توصیۀ امام خمینی به انکار نکردن کرامات اولیای خدا 

من خودم در این زمینه چیزهایی به واسطه و بی‌واسطه دارم. دوستی داشتم که تب کرد و به دکترهایی که مراجعه کرد، نتوانستند تبش را قطع کنند. هیچ دارویی تب را قطع نکرد و دیگر در آخرین مرحله پیش یکی از اولیای خدا رفت. من تعدادی از آنها را در نوجوانی دیده بودم؛ نه اینکه تصور بفرمایید الآن این‌طور آدم‌ها نیستند! الآن هم هستند، ولی گم هستند و آنها را نمی‌شناسیم. من خودم اگر آنها را می‌شناختم، واقعاً می‌رفتم و متواضعانه کف پایشان را می‌بوسیدم؛ ولی نمی‌شناسم. در زمان جوانی‌ام تعدادی(شاید نزدیک ده نفر) بودند که اینها صاحب نفس و صاحب اثر بودند. او هم در خانه‌ای معمولی روی دوتا فرش کهنه زندگی می‌کرد. این دوست من که معمار هم بود، اهل نماز جماعت و فرد درستکاری بود؛ به‌گونه‌ای که اگر بنّایی زیر دست معماری‌اش دیوار می‌چید و می‌خواست پشت آجرهای جلو آجر کامل بگذارد، نمی‌گذاشت و می‌گفت: خرده آجر و خرده سنگ بریز؛ من در قیامت نمی‌توانم جواب این یک آجری را بدهم که پشت دیوار می‌گذاری و ملات روی آن می‌ریزی. معمار گفت: آقا من چند وقت است که تب کرده‌ام و دکترها هم مرا علاج نکرده‌اند. واقعاً اینجا آدم می‌خواهد از شوق زارزار گریه کند که پروردگار عالم چه بندگانی داشته و دارد! این ولیّ الهی به رفیق من گفت(نه به خودش، به تب): بیرون برو و دیگر برنگرد. دوست من تا وقتی از دنیا رفت، دیگر تب نکرد. اینها را هم به‌قول حضرت امام در آن نامه‌ای که به فرزندشان نوشته‌اند، مواظب باش کرامات، قدرت روحی و نفس اولیای الهی را انکار نکنی! یعنی انکارش گناه و رد کردن اولیای الهی است. چیزهایی است که اتفاق افتاده است.

 

حکایتی شنیدنی از پیرمردی الهی 

من در شهری برای منبر دعوتم کردند. جوان بودم. شهر که نبود، بخش بود و آب لوله‌کشی نداشت، برق هم نداشت. منبرشان هم بعدازظهر بود. آنها اصلاً جلسهٔ شب نداشتند! چندوقت پیش هم از آن شهر رد شدم، مرا نگه داشتند و گفتند چند روزی بمان. بیشتر مردم این بخش، بعدازظهر پای منبر من می‌آمدند. دو سه روز اولِ منبر، از روی منبر آقایی را با محاسن سفید و عبا به دوش می‌دیدم که وقتی وارد می‌شود، هنوز هم من منبر نمی‌رفتم و نرفته بودم، همهٔ آنهایی که کنار بودند، تمام‌قد برایش بلند می‌شدند. این بخش هم که فقط باغ و کشاورزی بود و گندم، جو و تنباکو می‌کاشتند. شما خانه‌های این شهر را نمی‌دیدید و همه لابه‌لای باغ و گیاه و درخت و گل و میوه پنهان بود؛ ولی اینها در آن سال میوه نداشتند. انواع میوه‌ها، البته میوه‌های غیر میوه‌های شمال را هم داشتند. منطقهٔ سردسیر بود و گردو، بادام، سیب، انگور و زردآلو داشتند؛ اما آن سال هیچ باغی چیزی نداشت. من روزها برای منبر پیاده می‌آمدم و باغ‌ها را می‌دیدم. کوچه‌ای که منبر بود، باید از لابه‌لای باغ‌ها رد می‌شدم.

یک روز از منبر پایین آمدم و کنار این پیرمرد رفتم. چهره‌ای نورانی داشت که آدم حظ می‌کرد! روایتی از رسول خدا(ص) دیدم که خود رسول خدا راوی این روایت است. خودشان نفرموده‌اند و از حضرت مسیح(ع) روایت کرده‌اند که حواریون به مسیح(ع) گفتند: «مَن نُجالس» با چه کسی نشست‌وبرخاست و معاشرت کنیم؟ پیغمبر(ص) سه ویژگی را بیان کردند که حالا یکی از آنها با بحث تناسب دارد. حضرت فرمودند: «من یذکرکم الله رؤیته» با کسی نشست‌وبرخاست کنید که وقتی او را می‌بینید، یاد خدا بیفتید؛ یعنی قیافه‌اش قبله‌نمای نشان دادن وجه‌الله باشد. این پیرمرد همین‌طور بود. من وقتی کنار دستش نشستم، گفتم: آقا چندساله هستید؟ گفت: 116 سال. گفتم: منزل‌ شما کجاست؟ گفت: تا مسجد چهار کیلومتر فاصله دارد. گفتم: اینجا ماشین هم نیست! گفت: ماشین لازم نیست، من پیاده می‌آیم و پیاده هم می‌روم. بعد به من گفت: یک روز برای ناهار پیش من می‌آیی؟ گفتم: بله می‌آیم؛ یعنی نمی‌توانستم بگویم نه! آدم اهل تصرفی بود؛ یعنی ناهار پیش من بیا، دیگر تخلف هم به هیچ عنوان امکان ندارد. 

 

-لطافت روحی و اخلاقی استاد و تصرف در جلسه

حالا حرف در حرف می‌آید؛ من یک استاد الهی داشتم که وقتی من سیزده‌ساله بودم، از دنیا رفت. من از سیزده‌سالگی تا الآن که حدوداً 75 سال دارم، نمونهٔ او را دیگر ندیده‌ام. در ماه مبارک رمضان، سه شب احیا را فقط به احیای او می‌رفتم. مسجدش هم بزرگ بود و جمعیت احیائش هم آن زمان در تهران حرف اول را می‌زد. داخل مسجد پر می‌شد، حیاط مسجد هم به‌نظرم سیصد‌متری بود، پر می‌شد و داخل دالان مسجد هم پر می‌شد، حتی مقداری هم به خیابان می‌کشید. صدایش هم ضعیف بود، بدنش هم ضعیف بود و پنجاه کیلو نبود، مجتهد هم بود. هر سال در هر سه شب احیا روی منبر می‌نشست و تکیه‌کلامش هم عزیزم بود. به مردم می‌گفت: عزیزم، عزیزانم. خیلی بااخلاق، بامحبت و آدم شیرینی از نظر روحی و اخلاقی بود. می‌گفت: عزیزانم! چراغ‌ها را که برای احیا خاموش کردند، شما سیم را به پروردگار وصل کن، صدای من را می‌شنوی. در جلسه تصرف می‌کرد و آن‌کسی که پای منبر نشسته بود، با آن‌کسی که در دالان مسجد نشسته بود، یک‌جور صدا به گوشش می‌رسید. 

 

-شنیدن صدای دعای کمیل از راه دور

این مسئله در اصفهان هم حدود صدسال پیش اتفاق افتاد. من در اصفهان، یک روز در خانه‌ای با کسی آشنا شدم و دیدم قیافه‌اش الهی است. پالتویی و عبایی است، به او گفتم: آقا شغل‌ شما چیست؟ گفت: طلافروش هستم. من اصلاً بهت‌زده شدم که این چه قیافه‌ای است! قیافه، مَحاسن و آثار سجده به پیشانی، کت‌وشلوار هم مثلاً می‌گفت چون برای غربی‌هاست، نمی‌پوشم و با پالتو و عبا بود. حالا در ذهنم می‌آید که این خانم‌ها، عروس‌ها و دخترهای جوان که برای خرید طلا، انگشتر، گردن‌بند و دستبند می‌آیند، این در مغازه چه‌کار می‌کند و چطوری خودش را حفظ می‌کند. مردم در مسئلهٔ محرم و نامحرمی خیلی کم‌طاقت هستند؛ حتی من که فکر می‌کنم مؤمن هستم، من هم کم‌طاقتم. چشم قدرتمندترین دزد در این عالم است! نگاه می‌کند و قیافه را می‌دزدد، به صفحهٔ باطن می‌دهد و تا این عکس در صفحهٔ باطن است، آدم هزارجور فکر می‌کند که خودتان می‌دانید. حالا این چه‌کار می‌کند؟! یعنی وقتی دختر جوان، عروس و زن جوان در این مغازه می‌آیند، سرش پایین است و اصلاً نگاه نمی‌کند! بعداً فهمیدم از زمانی که طلافروش شده، اصلاً خودش را این‌طوری جا انداخته است که آقایی می‌آید و می‌گوید: خرید برای عروس یا برای خانمم یا برای دخترم دارم؛ پنج‌تا گردن‌بند، ده‌تا دستبند و شش‌تا انگشتر به او می‌دهد و می‌گوید به خانه ببر، هر کدام را پسندیدند، سوا کن و بقیه‌اش را برایم بیاور. بعد پول این سوا کرده را هم بیاور و به من بده. 

جوان‌ها! اسم‌ اینها سالک الی‌الله است؛ یعنی مغازهٔ طلافروشی را سکوی پرواز به‌سوی خدا کرده‌اند. چون ده دقیقه بود که با او در آن خانه آشنا شده بودم، به من گفت: اهل کجایی؟ گفتم: تهران. گفت: چه‌کار می‌کنی؟ گفتم: در شهر قم طلبه‌ام و درس می‌خوانم. من آن‌وقت در شهر قم بودم. گفت: پس چیزی برایت تعریف کنم که به درد منبرت بخورد. من حالا دیگر او را ندیدم و نمی‌دانم زنده است یا نه! ثواب این نقلی که می‌کنم، برای او باشد. 

 

او گفت: من بچهٔ پنج‌شش ساله بودم، پدر من ارادت عجیبی به مرحوم آیت‌الله حاج شیخ مرتضی ریزی داشت که قبرش در بازار اصفهان است. من سر قبر حاج شیخ مرتضی رفته‌ام. آن قبر حالی دارد! گفت: حاج شیخ مرتضی که پدر من خیلی به او ارادت داشت، صد سال پیش، شب‌های جمعه در تخت فولاد صد با دویست‌سیصد نفر از دوازده شب به بعد دعای کمیل می‌خواند. تخت فولاد هم تا خانهٔ ما که غرب اصفهان بود، حدود بیست کیلومتر فاصله داشت. یک‌ شب جمعه پدرم عذری برایش پیش آمد که نمی‌توانست برای دعای کمیل حاج شیخ مرتضی به تخت فولاد برود و خیلی هم ناراحت بود. فقط یک واسطه بین من و این داستان هست و آن طلافروش هم از بیان این داستانش طمعی نداشت. من را نمی‌شناخت و نمی‌خواست با نقل این داستان چیزی از من گیرش بیاید. دهان این طلافروش نور می‌داد! 

طلافروش گفت: نماز ظهر و عصرش را با حاج شیخ مرتضی خواند، بعد به کنار محراب رفت و با گریه گفت: من امشب نمی‌توانم برای دعای کمیل بیایم، ناراحت هستم و دردم گرفته است. حاج شیخ مرتضی گفت: عیبی ندارد! تو ساعت دوازده شب روی پشت‌بام خانه‌تان برو، من صدای کمیل را به تو می‌رسانم. پدرم نصف‌شب روی پشت‌بام رفت. انگار کنار منبر حاج شیخ مرتضی ریزی است و صدای کمیل را می‌شنود. حضرت امام در آن نوشته‌اش اصرار دارد که این مسائل را انکار نکنید و نگویید دروغ و افسانه است. 

 

-زیارت عاشورا، عامل برکت در باغ میوه

حالا کسی به خود من نمی‌تواند بگوید دروغ است؛ چون من در بعضی از این جریانات حاضر بودم. پیرمرد 116 ساله به من گفت: برای ناهار پیش من می‌آیی؟ گفتم: بله می‌آیم. گفت: فردا ظهر بیا. گفتم: کجا بیایم؟ گفت: همین خیابانی که کنار مسجد است، هفت‌هشت کیلومتر جلو بیا، دست چپ، من همان‌جا هستم و تو را می‌بینم. فردا ظهر رفتم. خدایا! تو می‌دانی راست می‌گویم؛ خدایا! روی منبر پیغمبرت است، درست می‌گویم؛ خدایا! من طمعی ندارم که مردم به‌خاطر این گفته‌ها بارک‌الله به من بگویند؛ اصلاً طمع ندارم! وقتی رسیدم، دم در باغ ایستاده بود، دوتا فرش زیر درخت‌ها انداخته و چای و میوه آماده کرده بود. کنار دستش نشستم. زیر هر درختی چهار‌تا، پنج‌تا، شش‌تا دوشاخه زده بود که شاخه‌ها از سنگینی میوه نشکند؛ در حالی که تمام باغ‌های آن منطقه بی‌میوه بود! به او گفتم: آقا چه‌کار کرده‌ای؟ گفت: هیچ کاری نکرده‌ام. من از وقتی این باغ را درست کرده‌ام، هر نهالی که تا حالا کاشته‌ام و حالا درخت گردو، درخت سیب، درخت زردآلو شده است، پای هر درختی بدون استثنا زیارت عاشورای ابی‌عبدالله(ع) را خوانده‌ام و پای درخت اشک را ریخته‌ام. کار دیگر هم اینکه، من با خدا اختلاف حسابی ندارم؛ عبادت‌هایی که گفته، انجام داده‌ام؛ حجی که گفته، رفته‌ام؛ کار خیری که گفته، انجام داده‌ام. هر روز هم که از باغ بیرون می‌روم، دوتا سبد میوه با خودم برمی‌دارم و به هر بچه‌ یا خانمی که بچه به بغل دارد می‌رسم، می‌گویم: هرچه می‌خواهی، بردار؛ قبل از فروش هم به همهٔ همسایه‌ها میوه می‌دهم. کاری نکرده‌ام؛ یعنی کار خودش را مهم نمی‌دانست و مغرور و متکبر نبود.

 

نفیسه خاتون و شفای کودک بیمار

وقتی نفیسه‌ خاتون دید که بچهٔ هفت‌هشت ساله کور و آبله‌رو است، خیلی هم بی‌ریخت شده، مادر بچه هم زارزار گریه می‌کند و می‌گوید کاری برای این بچهٔ من انجام بده، به مادر بچه فرمود: من دارویی ندارم به بچه‌ات بدهم تا چشم کورش باز شده و قیافهٔ بی‌ریخت‌شده‌اش دوباره مثل اول خوش‌قیافه شود. حالا دستش خیس است و وضوی دست می‌گیرد، گفت: من همین یک‌خرده آب را دارم. آب را به صورت بچه پاشید، بچه درجا چشمش باز شد، آبله‌هایش رفت و مثل قبلش زیبا شد. مادر غش کرد، وقتی او را به هوش آوردند، به نفیسه خاتون گفت: من را مسلمان کن. نفیسه خاتون گفت: برای چه؟ گفت: من یهودی‌ام. آن زن مسلمان شد و رفت. بچه را برد و به هرچه قوم‌وخویش یهودی داشت، نشان داد و آنها را هم مسلمان کرد. 

ایشان یک زن با این ظرفیت، مادر موسی(ع) یک زن با آن ظرفیت، مادر مریم(ع) یک زن با آن ظرفیت، خود مریم(ع) یک زن با آن ظرفیت، خدیجهٔ کبری(س) یک زن با آن ظرفیت، دیگر ادب کنم و راجع‌به صدیقهٔ کبری(س) چیزی نگویم؛ چون بلد نیستم. خدا ظرفیت صدیقهٔ کبری(س) را می‌داند؛ پیغمبر(ص) ظرفیتش را می‌دانند که فرمودند: «سیدة نساء العالمین من الأولین و الآخرین».

 

حسن فعلی و فاعلی، تضمین‌کنندۀ سعادت انسان

یکی از آیاتی که حُسن فاعلی و حسن فعلی را بدون تفاوت بین مرد و زن می‌گوید، این آیه است: «مَنْ عَمِلَ صٰالِحاً»(سورهٔ نحل، آیهٔ 97) کسی که تمام حرکاتش شایسته، صالح و خوب است. این حسن فعلی است؛ یعنی کار خوب. «مَنْ عَمِلَ صٰالِحاً مِنْ ذَکرٍ أَوْ أُنْثیٰ» مرد یا زن فرقی نمی‌کند، «وَ هُوَ مُؤْمِنٌ» که این حسن فاعلی است. انسان برای تضمین سعادت ابدش، باید هم حسن فعلی و هم حسن فاعلی داشته باشد؛ یعنی هم خودش خوب باشد هم عملش خوب باشد و اختلاف نداشته باشد؛ خودش خوب، عملش بد؛ عملش بد، خودش خوب. انسان باید هم حسن فاعلی و هم حسن فعلی داشته باشد. 

 

حیات طیبه، مزد زنان و مردان مؤمن در دنیا

حالا دنبالهٔ آیه را بشنوید، این آیه غوغایی است! «مَنْ عَمِلَ صٰالِحاً مِنْ ذَکرٍ أَوْ أُنْثیٰ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیینَّهُ حَیٰاةً طَیبَةً» من به مرد و زنی که حسن فاعلی و حسن فعلی دارند، حیات طیبه و مزد در دنیا می‌دهم. در این سه‌چهار روز، شما حیات طیبهٔ یک نفر را دیدید؛ عراقی‌ها، لبنانی‌ها، مردم دنیا و دشمنان هم دیدند. او چه کسی بود که دنیا را تکان داد؟! او چه کسی بود که چهار روز تشییع جنازه‌اش طول کشید؟! او چه کسی بود که میلیون‌ها چشم برایش گریه کردند؟! حیات طیبه داشت. قاسم سلیمانی، هم حسن فاعلی و هم حسن فعلی داشت. من این را به حقیقت می‌گویم؛ چون پانزده سال با او مربوط بودم. 

حسن فعلی و حسن فاعلی خدا هم چنین بستری را در کرهٔ زمین برایش فراهم کرد و در خود آمریکا، آمریکایی‌ها به قاتلش لعنت می‌کردند و می‌گفتند: دیوانه است، روانی است، هار و افسارگسیخته است. این برای دنیایش است. البته حیات طیبه معنی لطیفی دارد که امیرالمؤمنین(ع) فرموده‌اند، چون مقداری قابل‌بحث است، آن را در جلسهٔ بعد برایتان می‌گویم. و اما آخرت: «فَلَنُحْیینَّهُ حَیٰاةً طَیبَةً وَ لَنَجْزِینَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مٰا کٰانُوا یعْمَلُونَ» این قسمت آخرتی آیه هم خیلی عجیب است! من در جلسهٔ بعد، هر دو را برایتان توضیح می‌دهم. اصلاً این «وَ لَنَجْزِینَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مٰا کٰانُوا یعْمَلُونَ » واقعاً حیرت‌انگیز و شگفت‌آور است! خدا با مرد و زنی که حسن فاعلی و حسن فعلی دارند، چه‌کار می‌کند.

 

کلام آخر؛ دست گلچین هیچ پروایی نداشت!

امام مجتبی(ع) می‌فرمایند: پدرم سی سال بعد از مادرم صدیقهٔ کبری(س) زنده بود. اصلاً چنین چیزی در عالم نبوده است. ما بچه‌ها -من، حضرت حسین، خواهرهایم و بچه‌هایی که بعداً از خانم دیگری به‌دنیا آمدند، قمر‌بنی‌هاشم، عبدالله، عون و جعفر- همه قرار داشتیم که اسم مادرمان را پیش بابا نبریم؛ چون وقتی اسم مادرم را می‌شنید، روی زمین می‌نشست و مثل روز اول از دنیا رفتن و شهادت مادرم گریه می‌کرد. 

دود بود و دود بود و دود بود ××××××××××× گل میان آتش نمرود بود

دست گلچین هیچ پروایی نداشت ×××××××× داغ گل را بر دل بلبل نهاد

شعله می‌گردید بر گرد بهار ×××××××××× خون دل می‌خورد حیدر بار بار

یک طرف گلبرگ، اما بی‌سپر ××××××××× یک طرف دیوار بود و میخ در 

در تمام جنگ‌ها به زانو نیامد، دشمن را زد، نترسید و فرار نکرد؛ اما امشب که می‌خواست زهرا(س) را دفن کند، طاقت نداشت. کنار قبر دو رکعت نماز خواند و «وَ اِسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ اَلصَّلاٰةِ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 45) از نماز کمک گرفت. چهارتا بچهٔ بی‌مادر هم دور قبر ایستاده‌اند، بابا میان قبر رفت، بدن الهی را بلند کرد و سرازیر میان قبر کرد، بند کفن را باز کرد و می‌خواهد صورت سیلی‌خورده را روی خاک بگذارد! صورت را گذاشت، باید حکم دین را باید عمل می‌کرد. در قبر را پوشاند و پنج‌تایی دور قبر نشستند. 

 

علی‌جان! صورت زهرا(س) را روی خاک گذاشتی، آن شب تا صبح نخوابیدی و گریه کردی، کنار قبر پیغمبر(ص) آمدی و شکایت کردی. این یک‌دانه بدن بود که خانوادهٔ شما داخل قبر گذاشت و صورت آزرده را روی خاک گذاشت. یک بدن هم نوه‌ات زین‌العابدین(ع) داخل قبر گذاشت. حالا می‌خواهد صورت بابا را رو به قبله کند، بابا سر در بدن ندارد! رگ‌های بریده را روی خاک گذاشت، داخل قبر خم شد، صورتش را روی رگ‌های بریده گذاشت و گفت: «ابتا اما الدنیا فبعدک مظلمه و ام الآخرة فبنور وجهک مشرقه». بنی‌اسد دیدند از قبر بیرون نمی‌آید، زیر بغلش را گرفتند و او را بیرون آوردند. لحد چید، خاک ریخت و با مقداری آب، خاک روی قبر را گِل کرد، با دستش صاف کرد و صفحه‌ای درست کرد، با انگشتش نوشت: «یا اهل العالم هذا قبر حسین بن علی بن ابی‌طالب، الذی قتلوه عطشانا». 

از آب هم مضایقه کردند کوفیان ×××××××× خوش داشتند حرمت مهمان کربلا را

 

تهران/ حسینیه اهل‌بیت(گلپور)/ دههٔ دوم جمادی‌الاول/ زمستان 1398ه‍.ش./ سخنرانی چهارم 

برچسب ها :