لطفا منتظر باشید

جلسه سوم یکشنبه (6-11-1398)

(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))
جمادی الاول1441 ه.ق - بهمن1398 ه.ش
15.92 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

سه دعای صدیقهٔ کبری(س) به پیشگاه خداوند

صدیقهٔ کبری(س) سه دعای بسیار مهم به پیشگاه پروردگار داشت که این دعاها هم برای یک روز و دو روز نبود، بلکه کار هر روزشان بود. در یک جمله عرضه می‌داشت: «اللهم انی اسئلک الهدی و التقی»؛ در یک جمله به پیشگاه حق عرض می‌کرد: «و العفاف و الغنا» و در مرحلهٔ بعد هم می‌گفت: «العمل بما تحب و ترضی». ترجمهٔ فارسی جملات این است: خدایا من از تو درخواست می‌کنم که هدایت به من عنایت کنی، پرهیزکاری به من مرحمت کنی و کمال پاک‌دامنی به من بدهی، حالت بی‌نیازی از غیر خودت را به من عنایت کنی؛ انجام هر عملی را که محبوب تو و مورد رضایت توست، به من عطا کن. 

 

نکته‌ای مهم در جملهٔ نخست دعای صدیقهٔ کبری(س) 

-آموختن دعایی جامع و کامل به مردم

در جملهٔ اول، اینکه به حضرت حق می‌گوید هدایت به من عنایت کن؛ ممکن است به ذهنتان بیاید مگر دختر پیغمبر به هدایت الهی اتصال نداشته که درخواست هدایت می‌کند؟! اینجا می‌شود دو گونه مطلب گفت: یکی اینکه او هدایت‌شدهٔ الهی بود و هدایتش هم در اوج بود. احتمالاً می‌خواسته دعای جامع، کامل و سودمندی را به مردم یاد بدهد که اگر به پیشگاه مبارک حضرت حق رفتید، بهترین خواسته را بخواهید؛ کم و متوسط نخواهید و خواسته‌هایتان را به امور مادی محدود نکنید. وقتی به درِ خانهٔ بزرگ می‌روید، خواسته‌تان بزرگ باشد و کوچک نخواهید. در احوالات علمای بزرگ ما دارد که یکی از این عالمان دین به قم آمده و به حضرت معصومه(س) متوسل شده بود و خانه می‌خواست؛ دعا و گریه می‌کرد، عرض می‌کرد من با زن و بچه‌ام مشکل دارم. زمینه‌ای فراهم کنید تا من صاحب یک خانه بشوم. حالا چه مدتی این دعا را می‌کرده، ننوشته‌اند؛ ولی از قول او نوشته‌اند که یک شب، فاطمهٔ معصومه(س)، دختر موسی‌بن‌جعفر را در عالم رؤیا می‌بیند، ایشان به این عالم می‌گوید: خانه و پول می‌خواهی؟ این چیزهای کوچک را از ما نخواهید، به قبرستان شیخان، سر قبر شیخ‌ قمی برو و به روح او متوسل بشو. خانه و پول برایت فراهم می‌کند. وقتی پیش ما می‌آیید، چیزهای خیلی بزرگ بخواهید. وقتی به من متوسل می‌شوی، بگو از خدا بخواه که زمینهٔ خیر دنیا و آخرت من را فراهم کند، سعادت دنیا و آخرت را به من لطف کند، فرزندان صالح و شایسته‌ای بخواه که هم آبروی من را در دنیا حفظ کنند و هم در آخرت از وجودشان بهره‌مند شوی. آدم نباید پیش بزرگ حرف معمولی بزند و چیز کوچکی از او بخواهد. این خیلی راهنمایی مهمی است!

 

حکایتی شنیدنی از خواستهٔ مرد عرب در کعبه

-بالاترین سرمایه، امید به حضرت حق در اجابت دعا

امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: من خانهٔ خدا را طواف می‌کردم، دیدم مردی زیر ناودان طلا و کنار پردهٔ کعبه به پروردگار می‌گوید: چهارهزار دینار طلا برای من آماده کن؛ خیلی هم جدی و باامید می‌گفت. چقدر این امید مایهٔ بالایی است که من به پیشگاه پروردگار می‌روم، دلم نباید به شک و تردید آلوده باشد و باید امید کامل داشته باشم که محبوب من، رب من، مولای من، جواب مرا هر وقت که وقتش باشد می‌دهد. البته دانشمندان می‌گویند: «الأمور مرهونة باوقاتها» عجله هم نداشته باشید؛ مسائل در گرو وقتش است و در غیر وقت به مصلحت‌ شما نیست. همان‌وقتی که خداوند متعال برایتان خوب می‌داند، دعا را همان‌وقت مستجاب می‌کند. 

 

بعد این عرب برای خدا توضیح داد که توضیح هم لازم نبود و خدا می‌دانست چه می‌خواهد؛ ولی او هم مثل من آدم ساده‌ای بود و با خودش گفت به خدا بگویم که این چهارهزار دینار طلا را برای چه می‌خواهم. اول گفت: خدایا! هزار دینار بدهکارم، به من برسان تا این بدهی‌ام را بدهم؛ هزار دینار می‌خواهم تا جایی را برای کاسبی بخرم؛ هزار دینار می‌خواهم که آنجا برای خریدوفروش سرمایه بریزم و هزار دینار هم بده، می‌خواهم زن بگیرم و به ازدواج نیاز دارم. امیرالمؤمنین(ع) از کیفیت دعای این عرب خیلی خوشش آمد! برای اینکه حضرت دید خیلی با خدا سرراست است و خیلی هم امید دارد، کنار دستش آمد و گفت: این خواسته‌هایت را یک‌بار دیگر برای من توضیح بده. مرد گفت: من چهارهزار دینار می‌خواهم؛ هزار دینار بدهکارم، هزار دینار محل کسب می‌خواهم، هزار دینار سرمایه برای مغازه می‌خواهم و هزار دینار هم می‌خواهم زن خوبی بگیرم. 

اینجا خیلی جالب است! من در روایت می‌دیدم و دقت می‌کردم، به امیرالمؤمنین(ع) گفت: تو چه کسی هستی که از من می‌پرسی این پول‌ها را برای چه می‌خواهی؟! امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: من علی‌بن‌ابی‌طالب هستم. دست حضرت را گرفت و گفت: دعایم مستجاب شده، بده بیاید! وقتی خدا من را به تو حواله کرده، تو خودت اخلاق خدا را داری و هیچ‌کس را رد نمی‌کنی، پول را بده! حضرت خندیدند و فرمودند: به عهدهٔ من باشد؛ ولی الآن اینجا ندارم تا این پول را به تو بدهم. خانه‌ام در مدینه است، به مدینه بیا، پول را به تو می‌دهم. 

 

-دعای پربار و بامعنا، شرط اجابت دعا

دعا به وقتش باشد، مستجاب می‌شود و دعا هم باید دعای خوب، پربار، بامعنا و درستی باشد. اینکه حالا من ده شب زارزار گریه کنم، بعد هم به مشهد کنار ضریح امام هشتم بروم، بعد هم به کربلا بروم و بگویم گفته‌اند دعا زیر قبه یقیناً مستجاب است؛ من بعد از آن ده شب گریه و مشهد و کربلا، به خدا بگویم یک‌لحظه به من نظر کن تا قیافه‌ام به شکل یوسف بشود. این دعای بی‌خودی است و جا ندارد. خداوند حکیم، عالم و علیم است، می‌پسندید که یوسف را آن شکلی خلق کند، پسندیده که من و شما را هم این شکلی خلق کند. خلقت او درست است و جا ندارد بگویم خلقتت را عوض کن؛ یعنی قیافهٔ من را به قیافهٔ یوسف صدیق تغییر بده. این دعا مستجاب نمی‌شود، ولو آدم زیر قبهٔ ابی‌عبدالله(ع) برود؛ اما حالا آدم زیر قبه برود، واقعاً گریه کند، دلش بسوزد و خدا را به حضرت سیدالشهدا(ع) قسم بدهد و بگوید: خدایا! درِ خیر دنیا و آخرت را به روی من باز کن. این دعا مستجاب می‌شود؛ دعا باید دعا باشد. یک احتمال این است: صدیقهٔ کبری(س) می‌خواسته راه دعا را به مردم یاد بدهد که وقتی به درِ خانهٔ بزرگ می‌روی، بزرگ بخواه. 

 

-ارادهٔ خداوند بر شفاعت ابی‌عبدالله(ع)

مرد عرب بعد از اعمال حج به مدینه آمد. خانهٔ امیرالمؤمنین(ع) را هم بلد نبود. در کوچه به پسربچهٔ شش‌هفت‌ساله‌ای گفت: آقا پسر، خانهٔ علی‌بن‌ابی‌طالب را بلد هستی؟ گفت: بله علی‌بن‌ابی‌طالب بابای من است. گفت: اسم تو چیست؟ گفت: حسین. بیا به خانه‌ام برویم. عرب را به درِ خانهٔ پدر آورد. چقدر زیباست که ابی‌عبدالله(ع) دست آدم را بگیرد! او بلد است آدم را کجا ببرد و به چه کسی معرفی کند؛ بلد است شفاعت کند و پروردگار عالم هم اراده‌اش بر این تعلق گرفته که ابی‌عبدالله(ع) دست هرکس را بگیرد، اهل نجات باشد و به جهنم نرود. امام گفتند: اینجا خانهٔ ماست، بایست. با پدر من چه‌کار داری؟ گفت: پدر تو چهارهزار دینار طلا به من مدیون است. حضرت داخل خانه رفتند و گفتند: بابا مرد عربی آمده و می‌گوید من از شما طلبکارم! امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: راست می‌گوید. 

 

-مهلت به بدهکار، در شمار عبادات و اخلاقی کریمانه

حالا نمی‌دانم به سلمان یا به یکی دیگر فرمودند: من زمینی را آباد کردم و الآن به‌صورت باغ است، درخت‌ها همه تازه است. الآن به بازار برو و ببین این زمین و باغ من را چه کسی می‌خرد، درجا بفروش. سلمان هم رفت. آدم پولداری هم عاشق باغ بود، باغ را دوازده‌هزار دینار طلا خرید و پولش را هم نقد داد. چقدر خوب بود دادوستد بین مردم نقدی باشد و مردم از نسیه دست بردارند. نسیه عیبی ندارد، ولی مشکل‌ساز است! گاهی آدم نمی‌رسد و نمی‌تواند بدهد، طرف مقابلش هم خیلی آدم بزرگواری است و آدم را به زندان می‌اندازد، هیچ هم فکر زن و بچهٔ آدم را نمی‌کند، هیچ هم فکر این آیه را نمی‌کند که اگر کسی به شما بدهکار است و فعلاً قدرت پرداختش را ندارد، مال مردم‌خور هم نیست، «فَنَظِرَةٌ إِلیٰ مَیسَرَةٍ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 280) تا زمانی که پولدار شود و دِین شما را بدهد، به او مهلت بدهید که این مهلت دادن عبادت است. این یک اخلاق کریمانه و رحیمانه است.

 

رحمت پروردگار به کاسب خوش‌قلب و دل‌رحم

روایتی برایتان نقل کنم که از دو نفر روایت شده است؛ هم از رسول خدا(ص) و هم از امیرالمؤمنین(ع). احتمالاً امیرالمؤمنین(ع) هم از رسول خدا(ص) شنیده و برای یارانش گفته، بعداً در کتاب‌ها کشیده شده است. پیغمبر(ص) یا امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند(این را خوب گوش بدهید، خیلی مهم است): در قیامت فروشنده‌ای را می‌آورند که خوبی‌اش پرونده‌اش را پر نمی‌کند و باید به جهنم برود. فرشتگان به او می‌گویند: خوبی‌هایت پروندهٔ تو را پر نمی‌کند. می‌گوید: چه‌کار باید بکنم؟ می‌گویند: باید به جهنم بروی. معلوم می‌شود خیلی آدم باادب و بزرگواری است، سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: اگر حکم من دوزخ است، گردنم از مو باریک‌تر است و به دوزخ می‌روم. حرکت می‌کند. 

 

-سفارش شدید رسول خدا(ص) به رحم بر یکدیگر

واقعاً این محبت، رحمت و مهربانی چه‌کار می‌کند! پیغمبر(ص) سفارش شدید کرده‌اند که رحم کنید، تا به شما رحم کنند؛ محبت کنید، تا به شما محبت شود؛ اگر دل بی‌رحمی داری، در دنیا و آخرت توقع رحم از کسی نداشته باش؛ اگر آدم خشکِ بی‌محبتی هستی، اصلاً توقع محبت از این و آن نداشته باش. شما نباید ایراد بگیرید که چرا اعلی‌حضرت و شاه دومِ بعد از پیغمبر(ص)، خیلی با روحیه گفت هیزم بیاورید و درِ این خانه را آتش بزنید؛ یا همهٔ اهلش را بسوزانید یا علی خودش را تسلیم کند! چرا این دستور را داد؟ کتابی حدود نهصد صفحه در مصر نوشته شده که نویسنده‌اش از قلم‌به‌دستان بسیار مهم عرب، به نام «عباس محمود عقاد» است و اسم کتابش هم «عَبقریات» یعنی چهره‌های مطرح است. این روایت در آن کتاب است. من آدرس دادم، اسم کتاب و نویسنده را هم بردم که اگر غیرشیعه این مطلب را از صداوسیما شنید، نگوید این دروغ را به پادشاه ما بستید و این‌طوری نبوده است. «عباس محمود عقاد» دانشمند مشهور مصری می‌نویسد و ایشان هم از خودش نمی‌نویسد، آدرس می‌دهد که از کدام کتاب معروف غیرشیعه نقل می‌کنم. ایشان می‌گوید: در روزگار جاهلیت، آن روزگاری که پیغمبر(ص) هنوز مبعوث به رسالت نشده بود، ایشان دختردار شد. هر پدر و مادری عاشق دخترش است؛ دختر لطیف و مهربان و دل‌سوز است و آدم طاقت گریه‌ و بهانه‌گیری‌اش را ندارد. این آدم که بعد از مرگ پیغمبر(ص) نفر دوم سلطنت شد، دختر به‌دنیاآمدهٔ چهار پنج‌ماهه را بغل کرد، بچه در بغل پدرش نفس می‌کشید و به پدرش لبخند می‌زد، بیرون مکه آورد، یک چاله کَند و گفت: دختر ننگ است، دختر زنده را در چاله کرد و با بیل، با پا و دست چاله را پر از خاک کرد. بعد هم ایستاد تا مطمئن شد که بچه مرده و نفس راحتی کشید. ما از این توقع نداریم که درِ خانهٔ زهرا(س) را آتش نزند، توقع نداریم که امیرالمؤمنین(ع) را به زور به‌طرف مسجد نکشد، توقع نداریم که فاطمه(س) را با رفیق‌هایش بین در و دیوار قرار ندهد. توقع نداریم، چون رحم نداشت! آدمی که به دختر خودش رحم نمی‌کند، به خانم غریبه رحم می‌کند؟! «إرحم تُرحم» آدم مهربانی باش تا با تو مهربانی بشود؛ آدم نازک‌دلی باش تا با تو با نازک‌دلی معامله کنند.

 

-معصومین(علیهم‌السلام) و مؤمنین تائب از اهل بهشت

این فروشنده و معامله‌کنندهٔ با مردم سرش را پایین می‌اندازد و به‌طرف دوزخ می‌رود، خطاب می‌رسد: ملائکه، او را برگردانید. حیف است به جهنم برود. طبق قرآن، همه هیزم جهنم نیستند و همه هم معصوم نیستند، درست است؟ آن‌کسی که هیزم جهنم نیست، نباید به جهنم برود. آن‌کسی که معصوم نیست، مقداری هم گناه دارد و قابل‌آمرزش است، این هم نباید به جهنم برود. این متن قرآن است. دو نفر حتماً اهل بهشت هستند: یکی معصومین هستند، یعنی انبیا و ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام)؛ یکی هم ما هستیم که دارای مقام عصمت نیستیم. گاهی لغزش داشته‌ایم و دچار گناه شده‌ایم؛ اما به‌خاطر لغزش و گناهمان، دلمان شکست و پشیمان شدیم، به احیا رفتیم و خیلی گریه کردیم، به دعای کمیل رفتیم و خیلی گریه کردیم، به مشهد یا کربلا رفتیم و خیلی گریه کردیم. نیت ما هم در گریه‌هایمان این بود: خدایا! ما را ببخش و گناهان ما را گذشت کن. ما هم یقیناً اهل بهشت هستیم. معصومین و مؤمنان تائب، درست؟ آن‌کسی هم که معصوم نیست و توبه هم نمی‌کند، او هیزم جهنم است و خودش هم خودش را هیزم جهنم کرده است.

 

-توصیهٔ کاسب دل‌رحم به شاگردانش

فرشتگان به او می‌گویند: آقا برگرد، برمی‌گردد. خطاب می‌رسد: ملائکه، شمایی که مأمور این آقا بودید که او را به جهنم ببرید؛ این آدم در دنیا مغازه‌دار بود، هرچه جنس داشت، جنس‌های مربوط به زندگی مردم، خوشش می‌آمد نسیه بدهد و می‌گفت بگذار مردم راحت باشند. این آدم قسط‌فروش بود، بعد هفته‌به‌هفته(قدیم‌ها هم تهران این‌طوری بود و من یادم است که فروشنده‌ای چهار پنج‌تا شاگرد داشت، به هر کدامش یک محله تهران را آدرس می‌داد و می‌گفت اینها آن هفته از من نسیه برده‌اند، شما به در این خانه‌ها بروید و پول جنس را بگیرید. این در تهران، شیراز و اصفهان بود)، شبی که شاگردهایش را پخش می‌کرد تا از مردم پول جنس‌ها را بگیرند، به آنها می‌گفت: اگر درِ خانهٔ مردم را زدید و به دم در آمدند، پول در دستشان بود و پول من را دادند، اسم‌ آنها را روی کاغذ خط بکشید؛ اما اگر گفتند هفتهٔ دیگر بیا، الآن نداریم(می‌دانید این روایت کجاست؟! در کتاب «جامع‌الاخبار» ما و یکی هم در «محجةالبیضاء» فیض کاشانی است)، هفتهٔ دیگر برو؛ اگر هفتهٔ دیگر رفتید و گفتند نداریم، هفتهٔ دیگر برو؛ دو سه هفته که رفتید و گفتند نداریم، دیگر نروید، من هم از پولم گذشتم. 

 

نسیه به این حرف‌ها هم می‌خورد؛ اما کسی نسیه‌فروش مثل این آدم است و یکی هم نسیه‌فروش است، چک یا سفته‌اش که برمی‌گردد، فردا گوشهٔ زندان است. حالا زن و بچه‌اش باید چه‌کار کنند؟! می‌گوید: به من چه که چه‌کار کنند! چه کسی حالا زندگی اینها را بگرداند؟ می‌گوید: به من چه! پول من را بدهد، دربیاید. این بی‌رحمی و خلاف قرآن است. قرآن گفته است که به بدهکار مهلت بده: «فَنَظِرَةٌ إِلیٰ مَیسَرَةٍ»؛ ولی چون بیشتر مردم اهل مهلت دادن نیستند، خوب است نسیه نفروشند که به گناه به زندان افتادن مردم و سوزش دل زن و بچهٔ مردم هم دچار نشوند.

 

-نمونه‌ای از دل‌رحمی در کسب

حالا پایان روایت را ببینید؛ هرکس پول نداشت، این بندهٔ من گفت: به او فشار نیاورید؛ سه‌چهار بار که رفتید و نداد، دیگر به‌دنبالش نروید، من همه‌شان را بخشیدم؛ اگر دوباره آمدند و از من نسیه خواستند، می‌دهم. چنین آدم‌هایی پیدا می‌شوند؟! من که یکی‌شان را دیده‌ام و همین چندوقت پیش از دنیا رفت. در مسجدی به منبر می‌رفتم، همین فاطمیه شاگردش را دیدم و گفتم: حاجی چه شد؟ گفت: مرد. گفتم: او که خیلی سرحال و قوی بود! با من هم خیلی رفیق بود؛ ولی راه ‌ما با هم خیلی فاصله داشت، او را کم می‌دیدم و گاهی در همین جلسات می‌دیدم. گفت: سرطان سختی گرفت و مُرد. یکی دو روز به مردنش مانده بود، مرا صدا زد؛ چون من بیست‌سال پیش او شاگرد بودم، شاگردیِ من را هم قطع کرد و سرمایه‌ای به من داد و گفت: دیگر نمی‌خواهد شاگرد بشوی، این سرمایه را ببر و برای خودت کاسبی کن، نمی‌خواهم هم پول را به من برگردانی، برای خودت باشد. روزی به من تلفن زد، پیش او رفتم؛ گفت: نمی‌خواهم به بچه‌هایم بگویم که من دیگر امروز و فردا می‌روم. کاری دارم که تو باید برای من انجام بدهی. گفتم: چه‌کاری داری؟ دست در جیبش کرد، کلید گاوصندوقی به من داد و گفت: گاوصندوقم در این اتاق است، برو و در گاوصندوق را باز کن، چهارصد پانصدتا چک برگشتی دارم که یک سال، دو سال، سه سال یا پنج سال از آنها گذشته است. من کل این چک‌ها را طبق زمان دسته‌بندی کرده‌ام، آنها را بردار و بیاور. همه هم بسته است؛ چک‌های دوساله، یک‌طرف؛ سه‌ساله، یک‌طرف؛ یک‌ساله، یک‌طرف؛ پنج‌ساله، یک‌طرف. همهٔ چک‌ها را نزدیک آوردم، پانصدتا چک بود که آن زمان، یعنی چندسال پیش، هشتصد نهصد میلیون تومان بود. با هشتصد نهصد میلیون تومانِ آن زمان، می‌شد نصف خیابان میرداماد را بخری. همهٔ چک‌ها را آوردم، گفت: من بلند می‌شوم و در رختخواب می‌نشینم، این پنجرهٔ رو به حیاط را باز کن، تو به حیاط برو و چک‌ها را داخل حیاط بگذار، یک پیت نفت روی آنها بریز و کبریت بزن، بایست تا کلاً خاکستر بشود. من از همهٔ این بدهکارها گذشتم، شاید خدا هم از من بگذرد. من نمی‌خواهم اینها دست بچه‌هایم بیفتد که اقدام کنند و مردم را به زندان بیندازند.

 

طلب خواسته‌های بزرگ از بزرگ و اهل کرم

به اول منبر برگردیم؛ صدیقهٔ کبری(س) چیزهای خیلی مهمی را در خانهٔ خدا درخواست کرده است و به ما یاد می‌دهد که وقتی پیش بزرگ رفتید، کم نخواهید. خودت را خرج مسائل معمولی پیش خدا نکن! ببین من به در خانهٔ خدا رفتم و به پروردگار می‌گویم: خدایا! هدایت و تقوا به من عطا کن. کریم کریم است، خوشش نمی‌آید چیز کمی از او بخواهیم. 

 

امیرالمؤمنین(ع) دم در ایستاد تا سلمان برود و باغ را بفروشد. به این مرد گفت: به‌دنبال من بیا و همین‌جا در مسجد بنشین تا پول را بیاورند. سلمان رفت و باغ را دوازده‌هزار دینار فروخت. پول‌ها‌ را در کیسه‌ای ریخت و پیش امیرالمؤمنین(ع) آورد. حضرت چهارهزار دینارش را به همین مرد دادند که در کعبه دعا کرده بود و گفتند: با هزار دینارش طلب‌هایت بده، با هزار دینارش مغازه بخر، با هزار دینارش جنس بریز و با هزار دینارش عروسی کن. عرب رفت، حضرت به سلمان فرمودند: این کیسه را دم در مسجد خالی کن و به مردم مسجد بگو که هر کس واقعاً مشکل مالی دارد، هر چقدر مشکلش حل می‌شود، از این پول‌ها بردارد. چقدر برای خود حضرت ماند؟! هیچ‌چیزی نماند! از بزرگ، بزرگ بخواهید و کوچک نخواهید. «با کریمان کارها دشوار نیست». به توضیح این جملهٔ اول که نرسیدم، یعنی مقدمات ساعت را پر کرد. 

 

کلام آخر؛ اوج بی‌رحمی و کمال قساوت با دختر سه‌ساله

آنهایی که درِ خانه ریختند، هیچ توقعی نبود که نریزند؛ آن‌کسی که فرق علی(ع) را شکافت، توقعی نبود که نشکافد؛ آنهایی که به کربلا آمده بودند و آب را بستند، توقعی نبود که نبندند؛ آنها بی‌رحم بودند و از بی‌رحم هم نمی‌شود توقعی غیر از این کارها را داشت! آنهایی که سر بریده را برای بچهٔ سه‌ساله، آن‌هم دختر! حالا اگر پسر بود، مقاومت روحی‌اش بیشتر از دختر است، آنهایی که سر بریده را برای دختر سه‌ساله فرستادند، توقعی نبود که نفرستند؛ چون در کشتن بابای بچه در کمال بی‌رحمی بودند و حالا هم که این سر را برایش می‌فرستند، در کمال بی‌رحمی این کار را می‌کنند. 

 

اما بچه؛ همه‌مان یا بیشترمان دختر داشته‌ایم و سنش را هم در سه‌سالگی دیده‌ایم یا داریم، یادمان است. آیفون را که می‌زنند، اول دختر می‌دود و گوشی را برمی‌دارد، ببیند پدرش است. وقتی هم که پدر وارد اتاق می‌شود، بالا و پایین می‌پرد و بابا را بغل می‌گیرد. سر بریده را بلند کرد و بغل گرفت، صورتش را مثل زمان قبل که صورت روی دامن بابا می‌گذاشت، روی سر بابا گذاشت؛ حالا بابا دامن ندارد، صورتش را روی سر گذاشت. خیلی به سر نزدیک شد و سؤال کرد: «من الذی خضب شیبک بدمک» وقتی سر را روی سر گذاشت، خون‌ها را به محاسن بابا که دید، گفت: بابا چه کسی محاسنت را به خون سرت خضاب کرده؟ بابا چه کسی من را به این کوچکی یتیم کرد؟ گلوی بریده در دو دستش است، «من الذی قطع وریدک» بابا چه کسی رگ‌های گردنت را برید...

 

تهران/ حسینیهٔ حضرت ابوالفضل/ دههٔ سوم جمادی‌الاول/ زمستان1398ه‍.ش./ سخنرانی سوم 

برچسب ها :