جلسه چهارم دوشنبه (7-11-1398)
(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- هدایت، از حقایق مقول به تشکیک
- -حقیقت معنایی مقول به تشکیک
- نامشخص بودن عدد ملائکه الهی در ظاهر و باطن عالم
- -زیارت ابیعبدالله(ع) و گریۀ ملائکه بر او
- -تعداد شگفتانگیز ملائکه زائر تا روز قیامت
- رحمت خداوند و ملائکه بر رسول خدا(ص)
- -جریان رحمت بر رسول خدا(ص) تا ابد
- هدایت، نخستین خواستۀ حضرت زهرا(س) از خداوند
- -درخواست هدایتی در حد گنجایش و ظرفیت
- -ظرفیت وجودی نامحدود انسان
- -درخواست اصحاب کهف از خداوند
- -خداوند، عاشق و دلباختۀ بندگان
- -کلید کل عالم خلقت در دستان قدرت خداوند
- -استشمام بوی بهشت از خاک ابیعبدالله(ع)
- -هدایتی مضاعف، خواستۀ حضرت زهرا(س)
- کلام آخر؛ بیطاقتی امیرالمؤمنین(ع) در شهادت حضرت زهرا(س)
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
هدایت، از حقایق مقول به تشکیک
عنوان خواستههای بسیار مهم صدیقه کبری(س) از پیشگاه مقدس پروردگار را که در معتبرترین کتابها نقل شده، عرض کردم؛ ولی به تفسیر و توضیحش نرسیدم. یک درخواست صدیقهٔ کبری(س) هدایت است که عرض کردم وجود مقدس او غرق در هدایت بود؛ اما چرا درخواست هدایت میکند؟ هدایت به گفتهٔ حکمای الهی، مقول به تشکیک است. این یک جملهٔ علمی است. مقول به تشکیک یعنی چه؟
-حقیقت معنایی مقول به تشکیک
شما کبریتی روشن میکنید، سر کبریت نور است؛ چراغدستی را روشن میکنید، داخل شیشهٔ چراغ نور است؛ چراغ قوه را روشن میکنید، نور است؛ لامپ 25 را روشن میکنید، نور است؛ لامپ دویست را روشن میکنید، نور است؛ شب چهارده ماه را میبینید، نور است؛ روز خورشید را میبینید، نور است؛ همهٔ اینها نور است، ولی دارای شدت و ضعف است. نور خورشید خیلی شدید، قوی و فراگیر است؛ ولی نور سر کبریت، نور ضعیفی است. هر دو نور و یک حقیقت هستند.
ما دوتا نور نداریم و جالب است که پانزده قرن قبل، پروردگار عالم کلمهٔ نور را در قرآن کریم بهشکل مفرد آورده است؛ یعنی هیچجای قرآن نداریم که گفته باشد «نورین» دوتا نور. اصلاً دوتا نور در عالم وجود ندارد. اشد نور که البته اگر تجلی ظاهری کند، هیچچیز در این عالم هستی برجا نمیماند. اشد نور خود اوست که البته فهم نور او برای ما تقریباً غیرممکن است. در دعای کمیل میخوانیم: «یا نور یا قدوس». این نوری است که کمالات، اوصاف و اسمائش از نظر معنا بینهایت است و درک بینهایت هم باز غیرممکن است. او نور است، شعلهٔ سر کبریت هم نور است. آن نور اشد نورهاست و این نور یک نور ضعیف است. حکما این شدت و ضعف در نور، علم، عبادت، فکر، عقل و حقایق را میگویند مقول به تشکیک است.
فردی در خیابان میرود؛ شش کلاس سواد دارد، علم است؛ بعضی از شما دوازده کلاس سواد دارید، علم است؛ بعضیهایتان لیسانس هستید، علم است؛ بعضیهایتان دکتر متخصص هستید، علم است؛ بعضیهایتان فوقتخصص هستید، علم است. علم یک حقیقت است و دوتا نیست، ولی شدت و ضعف دارد. یک دانشجو سال اول دانشگاهش است، علم دارد؛ یکی هم فوقدکتری میخواند، او هم در علم است. علم دانشجوی سال اول نسبت به علم آنکه دکتری میخواند، ضعیف است و علم آنکه دکتری میخواند، قوی است. این را مقول به تشکیک میگویند.
نامشخص بودن عدد ملائکه الهی در ظاهر و باطن عالم
هدایت از حقایقِ مقول به تشکیک است و من میخواهم این مسئله را از زبان زهرای مرضیه(س) توضیح بدهم. یکخرده به خودم سخت میگذرد، چون خیلی پیچیده است و باید اول به سراغ یک آیه در سورهٔ احزاب بروم که همه بلد هستیم. من نمیخواهم عکسالعمل نشان بدهید و فقط آیه را دقت کنید: «إِنَّ اَللّٰهَ وَ مَلاٰئِکتَهُ»(سورهٔ أحزاب، آیهٔ 56). خدا که خداست، این ملائکتی که در سورهٔ احزاب میگوید، «وَ مَلاٰئِکتَهُ» چند ملائکه است؟
هنوز عدد فرشتگان الهی در ظاهر و باطن عالم برای کسی روشن نشده است. فکر کنم عددی هم نیست که در اختیار ما بگذارند و بگویند بشمار، عدد فرشتگان الهی این عدد است. «إِنَّ اَللّٰهَ» خدا در آیه معلوم است و یکی است: «قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ»(سورهٔ إخلاص، آیهٔ 1)، «وَ مَلاٰئِکتَهُ» اینها چندتا هستند که این را خیلی باید دقت کنید. اینکه میگویم، توضیح و تحلیلش یکخرده برای خودم سخت است و خیلی دقت لازم دارد. اینجا من روایت خیلی مهمی از کتاب کاملالزیارات برایتان بخوانم؛ اولاً این کتاب از بهترین کتابهای شیعه است که در قرن چهارم نوشته شده و نود درصد این کتاب، عالیترین، صحیحترین، مستندترین و قویترین روایاتش، مربوط به زیارت ابیعبدالله(ع) و گریهٔ بر اوست. خیلی کتاب نابی است و نویسندهاش هم عالمی اهل قم است. اگر انشاءالله به کاظمین مشرف شدید، قبرش در دالانی است که میخواهید وارد میشوید و به حرم بروید. دست راست است که از پشت، یعنی داخل حرم، روبهروی قبر موسیبنجعفر(ع) است و ده قدم با قبر موسیبنجعفر(ع) فاصله ندارد. ایشان و شیخ مفید، دوتایی کنار هم هستند. این کتاب خیلی کتاب فوقالعادهای است؛ متنش عربی است، عربی مشکلی هم هست و من سر بعضی روایاتش خیلی گیر کردم، به زحمت و گاهی با کمک گرفتن از آدمهای باسوادتر از خودم حل کردم و کتاب را در هشتصد صفحه ترجمه کردم که هنوز بیرون نیامده است. البته مراحل پایانیاش را طی میکند و انشاءالله شاید به ماه رمضان نرسیده دربیاید.
-زیارت ابیعبدالله(ع) و گریۀ ملائکه بر او
کتاب خیلی عجیبی است و این روایت از امام صادق(ع) نقل شده است. این را خوب دقت کنید! امام در گودال به شهادت رسیدند؛ یعنی دیگر روح از بدن مطهر به بارگاه ربوبی حرکت کرد. بدن در گودال افتاده، فرشتگانی که ناظر بودند، از پروردگار اجازه خواستند که فقط برای زیارت بیایند؛ چون کار دیگری هم نمیتوانستند جز زیارت انجام بدهند و بر ارادهٔ پروردگار هم نگذشته بود که فرشتگان در جنگ به کمک ابیعبدالله(ع) بیایند. پروردگار برای زیارت اجازه داد و ملائک آمدند. چطوری اجازه داد؟ گفت: غروب کنار بدن بروید(هنوز دفن نشده بود) و زیارت کنید؛ تا اذان صبح وقت دارید و اذان صبح برگردید. این روز اولش بود. چندتا آمدند؟ امام ششم میفرمایند: هفتادهزار فرشته آمدند و از ابتدای غروب تا صبح در کنار بدن مطهر زیارت و گریه کردند(حالا من کیفیت گریهٔ ملائکه را نمیدانم چیست) و غبارآلود کنار قبر بودند، صبح هم به اذن پروردگار برگشتند.
-تعداد شگفتانگیز ملائکه زائر تا روز قیامت
امام صادق(ع) میفرمایند: اینها تا روز قیامت، دیگر نوبت دوم به آنها نمیرسد! شب بعد هفتادهزارتای دیگر، شب سوم هفتادهزارتای دیگر؛ اینها میتوانند یک نوبت بیایند. حالا از 1500 سال تا حالا باید حساب کنیم که چند شب است و از حالا تا قیامت هم چند شب است، ضرب در عدد زمان بکنیم تا ملائکهٔ زائر بهدست بیایند. حالا ملائکهٔ دیگر را باید محبت کنید و صفحهٔ اول نهجالبلاغه را باز کنید، در بخش بعد از خلقت عالم که یک شب برایتان گفتم، بحث امیرالمؤمنین(ع) را دربارهٔ فرشتگان ببینید. جملهٔ صدیقه کبری(س) را معنی میکنم و این راه را باید طی کنیم تا به معنای هدایتی برسیم که صدیقهٔ کبری(س) خواستهاند. خیلی جهان عجیب و اوضاع شگفتآوری است!
رحمت خداوند و ملائکه بر رسول خدا(ص)
«إِنَّ اَللّٰهَ»؛ «إِنَّ» یعنی یقیناً، قطعاً و بی برو و برگرد، «اَللّٰه وَ مَلاٰئِکتَهُ» خدا و کل فرشتگان، نه دههزارتا، نه هفتادهزارتا، نه دومیلیون، نه یکمیلیارد کل، بلکه فرشتگان آفریدهشده، «یصَلُّونَ عَلَی اَلنَّبِی» از پروردگار برای پیغمبر درخواست رحمت میکنند. برای یکنفر! خدا که وجود بینهایت است. خود پروردگار «یُصَلُّونَ»، «یُصَلُّون» فعل مضارع است در برابر فعل ماضی که گذشته است. میگویم من دیشب اینجا بودم، این فعل گذشته میشود؛ میگویم امشب اینجا هستم، این فعل حال میشود؛ میگویم فردا شب با لطف خدا به اینجا میآیم، این فعل مضارع میشود. فعل مضارع در ادبیات عرب بر استمرار دائم دلالت دارد. معلوم شد خدا و فرشتگانی که عددشان معلوم نیست، خود خدا رحمت را بهطرف پیغمبر به جریان میاندازد(آیه برای 1500 سال پیش است و همانوقت که اعلام کرده است، رحمت را برای پیغمبر به جریان میاندازد) و کل ملائکه هم رحمت را به جریان میاندازند. برای یکنفر! تا چه وقتی این جریان ادامه دارد؟
-جریان رحمت بر رسول خدا(ص) تا ابد
«یُصَلُّون» زمان را نمیگوید؛ یعنی تا ابد. حالا ظرفیت روحی، معنوی، قلبی، نفسی و سرّی پیغمبر اکرم(ص) چقدر گنجایش دارد که این رحمت جریانیافتهٔ خدا و ملائکه را میتواند تا ابد در خودش جا بدهد؟ رحمتی که خدا جریان میدهد، به باد هوا نمیرود؛ رحمت فرشتگان که دعای به پیغمبر است، به باد هوا نمیرود؛ این رحمت به سراغ پیغمبر میآید: «إِنَّ اَللّٰهَ وَ مَلاٰئِکتَهُ یصَلُّونَ عَلَی اَلنَّبِی» رحمت به پیغمبر میرسد و در پیغمبر جایگزین میشود. معلوم است؟
هدایت، نخستین خواستۀ حضرت زهرا(س) از خداوند
-درخواست هدایتی در حد گنجایش و ظرفیت
حالا این هدایتی که حضرت زهرا(س) از خدا میخواهد، مقول به تشکیک است؛ یعنی خدایا! قویترین و شدیدترین مرحلهٔ این هدایت را به من عطا کن؛ چون من گنجایش گرفتنش را دارم. هدایت ما هدایت الهی و اسلامی است، ولی هدایت محدود است. خدا ما را در قرآن به ایمان، عمل صالح و اخلاق هدایت کرده، ما هم از این هدایت در حد گنجایش ظرفیتمان بهرهبرداری میکنیم؛ ولی این هدایت هنوز جا دارد که به ما عطا شود. این شعر برای حافظ است:
طفیل هستی عشقاند آدمی و پری ××××××××××× ارادتی بنما تا سعادتی ببری
تو خودی به پروردگار عالم نشان بده و بگو من به این مقدار هدایتی که به من عطا کردی، قانع نیستم! تشنه هستم و بیشتر میخواهم. جا دارم و بیشتر میخواهم. تو بیشتر بخواه، آنجا که بخلی وجود ندارد. ما در دعای شبهای جمعه میخوانیم: «یا دائم الفضل علی البریه» ای وجود مقدسی که خیرت بر تمام موجودات زنده دائمی است؛ چون از خزانهات کم نمیشود. «یا باسط الیدین بالعطیه». تو علم بیشتر بخواه، یعنی شایستگی نشان بده، به تو میدهم؛ تو لطف بیشتر بخواه، به تو میدهم. یقین بدانید که هرچه از خدا بتوانیم بگیریم، درِ رحمت او باز است و ما هرچه بتوانیم از پروردگار عالم بگیریم، محال است پروردگار به ما بگوید پر شدی و بس است. اصلاً چنین چیزی به هیچ عنوان امکان ندارد!
-ظرفیت وجودی نامحدود انسان
شما ظرفیت علمی ما را از قول پیغمبر اکرم(ص) بشنوید: «اطلبوا العلم من المهد الی اللحد». شما گنجایش تحصیل علم را شبانهروز و از گهواره تا گور دارید؛ شما گنجایش عبادت را تا وقتی زندهاید، دارید؛ شما گنجایش گرفتن توحید را تا وقتی زندهاید، دارید. همهٔ اینها را باید در دنیا بهدست آورد. شما گنجایش محبت را تا وقتی زندهاید، دارید. چقدر گنجایش محبت دارید؟ این را در قرآن میبینیم که یک نفر مثل پیغمبر چقدر گنجایش محبت داشته است و پروردگار دربارهٔ این یک نفر پروردگار میفرماید: «وَ مٰا أَرْسَلْنٰاک إِلاّٰ رَحْمَةً لِلْعٰالَمِینَ»(سورهٔ أنبیاء، آیهٔ 107)؛ یعنی من اینقدر به تو محبت دادهام که میتوانی این محبت را برای تمام جهانیان هزینه کنی. گنجایش ما خیلی است! البته اگر ما این درها را به روی خودمان نبندیم، نه حالا با زبان، یعنی با حال و عمل پس بزنیم و بگوییم من بیشتر نمیخواهم؛ من عشق بیشتر نمیخواهم، من علم بیشتر نمیخواهم، من نمیخوام بیشتر بامحبت باشم. مگر خودمان بگوییم نمیخواهیم؛ اما اگر در این پیشگاه بایستیم و اصرار کنیم، التماس و گریه کنیم که میخواهم، خدا عطا میکند. اینجا بخلی وجود ندارد! شما ببینید هدایت مقول به تشکیک است، شدت و ضعف دارد؛ من دلیلش را از قرآن هم برایتان بگویم. چقدر مهم است!
-درخواست اصحاب کهف از خداوند
هفت هشتتا جوان، همفکر، هماخلاق، همراه و همروش، رفیق صمیمی در خلوت با همدیگر گفتوگو کردند و به این نتیجه رسیدند که دقیانوس آدم باطلی است، فرهنگ و روش او باطل است. ما هم در این کشور، عَلَم عبادت معبود را که تازه فهمیدهایم، نمیتوانیم بلند کنیم و اینجا باید در اسارت قوانین حکومت کافرانه زندگی کنیم. اینجا پیش نمیرویم، چهکار کنیم؟ همه با هم رأی دادند که از این شهر بروند. کجا بروند؟ هر شهری بروند، همین کشور، همین بتپرستی، همین ستم اعتقادی و همین ظلم است. بیرون آمدند، هرچه داشتند، گذاشتند و یک درخواست از خدا کردند. سورهٔ کهف را بخوانید: «هَیئْ لَنٰا مِنْ أَمْرِنٰا رَشَداً»(سورهٔ کهف، آیهٔ 10)، خدایا! هدایت خودت را برای کار ما بدرقه کن که ما کجا برویم، کجا ساکن بشویم و چهکار بکنیم. ما کاری از دست خودمان برنمیآید، باید دستمان را در دست رحمت تو بگذاریم و بگوییم تو ما را راهنمایی کنی.
-خداوند، عاشق و دلباختۀ بندگان
از خدا خواستند، خدا هم بندگان مؤمن را نه اینکه دوست دارد، من قبول ندارم اگر کسی بگوید خدا ما را دوست دارد! من طبق مدارکی که پنجاه سال با آن سروکار دارم، قبول ندارم خدا ما را دوست دارد! خدا عاشق و دلباختهٔ ماست، نه اینکه ما را دوست دارد. ما را دوست دارد، یعنی چه؟! ما هم دیوار خانهمان را دوست داریم، مغازهمان را دوست داریم، زن و بچهمان را دوست داریم؛ اما داستان عشق داستان دیگری است. عشق کلید باز کردن رموز عالم هستی و هشت در بهشت است. کلید دندانهداری است که برای باز کردن درِ هر حقیقتی به قفل آن در میخورد. حالا دو کلمه هم از عاشقان واقعی بشنوید:
عشق کهاز آن مزرعه جان روشن است ××××××××××× یک شررش آتش صد خرمن است
آتش عشق از منِ دیوانه پرس ×××××××××× کوکبهٔ شمع ز پروانه پرس
ما که در این آتشِ سوزندهایم ×××××××××××× کشتهٔ عشقیم و به او زندهایم
عشق اسطرلاب و کلید است و آنطور عاشقی را هنوز بعضی از ما نچشیدهایم! نمیدانید در این عشق چه خبر است، چه موجهایی وجود دارد و چه واقعیاتی قابل تماشا کردن است! من شاید بتوانم گوشهای از این عشق را امشب بگویم و اگر نشد، به خواست خدا فردا شب میگویم.
-کلید کل عالم خلقت در دستان قدرت خداوند
این هفتهشت نفر که از بت و بتپرستی و حکومت فرعونی بریدند و به پروردگار پیوستند؛ یعنی سروکارشان به اصلِ کاری افتاد. آن اصل کاری که کلید کل خلقت در دستش است، با یک نظر خاک را کیمیا میکند و هر دری را با نگاهی به روی انسان باز میکند. عشق چیز عجیبی است! حالا باید برادر مهربان و عزیزم، آقای میرداماد، برایتان شعر بخوانند و دیگر شعر خواندن جای من نیست. عیبی ندارد این شعر را با اجازهٔ ایشان بخوانم دربارهٔ اینکه چقدر کار از دست عشق مثبت برمیآید. اینها بریدند و به کانون عشق پیوستند و حالا این هفتهشتتا در بیابان، بااطمینان، با اعتقاد و با استواریِ دل و بیشک و تردید به خدا گفتند: «هَیئْ لَنٰا مِنْ أَمْرِنٰا رَشَداً» ما نه جایی را بلدیم و نه کاری میتوانیم بکنیم، مهار کل هستیمان را به تو دادیم، هر جا که میخواهی ما را ببری، با کمال آرامشی که داریم، ما را ببر. این آن شعری نیست که میخواهم بخوانم.
رشتهای بر گردنم افکنده دوست ×××××××××××میکشد هر جا که خاطرخواه اوست
بله اگر ما در موج خاطرخواهی او بیفتیم، خودش میداند که دنیا و آخرت چهچیزی گیر ما میآید. آن شعر این است:
شنیدستم که مجنون دلافکار ××××××××× چو شد از مرگ لیلایش خبردار
مجنون، هم در کشورهای عربی و هم در کشور ایران، سمبل عشق شناخته شده است؛ مثل فرهاد و وامق. چند نفر هستند که در ادبیات، سمبل عشق هستند و مجنون از همه معروفتر است. مجنون برای قبیلهٔ بنیعامر و عرب بود، عاشق لیلی از قبیلهٔ دیگری شده بود، دو خانواده هم اصلاً به ازدواج این دوتا رضایت نمیدادند. تا یک روز کریم اهلبیت، امام مجتبی(ع) از آن بیابان و کنار چادرنشینها عبور میکردند، مجنون از حضرت خواست و گفت: بیا واسطه بشو و لیلی را برای من عقد بکن. امام هم پیش پدر و مادر لیلی آمد و رضایت آنها را گرفت، پیش پدر و مادر مجنون آمد و رضایت گرفت، این دوتا را با هم عقد کرد. حالا داستانش در کتابها هست و طولانی است.
شنیدستم که مجنون دلافکار ×××××××× چو شد از مردن لیلا خبردار
گریبان چاک زد با آه و افغان ×××××××××× بهسوی تربت لیلی شتابان
به جایی دید یکی کودک ستاده ×××××××× به هر سو دیدهٔ حیرت گشاده
سراغ تربت لیلی از او جست ×××××××××× پس آن کودک برآشفت و به او گفت
پیش بچه آمد، سراغ تربت لیلی را گرفت و گفت قبرش کجاست!
کهای نشنیده نام عشقِ مجنون ×××××××××× کهای نابرده نام عشقِ مجنون
کهای مجنون تو را گر عشق بودی ××××××××× ز من کِی این تمنا مینمودی؟
برو اندر بیابان جستوجو کن ××××××××××× ز هر خاکی کفی بردار و بو کن
از آن خاکی که بوی عشق برخاست ××××××××× یقین دان تربت لیلی همانجاست
بهدنبال سنگ قبر، قبر و خاک نگرد و ببین چه خاکی بوی عشق میدهد!
-استشمام بوی بهشت از خاک ابیعبدالله(ع)
زمان متوکل در تاریکی دوازده شب، یعنی آخرهای ماه که ماه هم نبود، دوتا در تاریکی مطلق به همدیگر برخورد کردند و از همدیگر مطمئن شدند که یکی از اینها مأمور و ساواکی نیست. وقتی به همدیگر مطمئن شدند، یکی از آنها به دیگری گفت: نصفشب در این بیابان به کجا میروی؟ گریه کرد و گفت: قبر ابیعبدالله(ع) و همهٔ شهدا را شخم زدهاند، من آمدم که سر قبر ابیعبدالله(ع) بروم؛ اما نمیدانم این قبرهای شخمخورده کجاست! آن یکی گفت: من قبر را بلدم، بیا تو را ببرم و دستت را روی قبر بگذارم. آمدند تا اینکه دومی نشست، یکذره خاک برداشت و بو کرد، بعد گفت: رفیق، همین قبر است؛ خاک اینجا بوی بهشت میدهد.
تو شامه پیدا کن، تو چشم پیدا کن، تو گوش پیدا کن، ببین چه میشنوی، چه میبینی و چه چیزی استشمام میکنی!
برو اندر بیابان جستوجو کن ××××××××××× ز هر خاکی کفی بردار و بو کن
از آن خاکی که بوی عشق برخاست ×××××××× یقین دان تربت لیلی همانجاست
-هدایتی مضاعف، خواستۀ حضرت زهرا(س)
خدا اصحاب کهف را هدایت کرد و به درون غار آمدند، 309 سال هم خواب بودند و بعد بلند شدند. داستانش را شنیدهاید و من تکرار نمیکنم. آنچه در آیه مهم است، این است: «إِنَّهُمْ فِتْیةٌ»(سورهٔ کهف، آیهٔ 13)، اینها جوانمردانی بودند که «آمَنُوا بِرَبِّهِمْ» قبلاً به ایمان به پروردگارشان هدایت شدند و مؤمن شدند. درست است؟ مؤمن دیگر مؤمن است و اهل نجات، اهل بهشت و اهل رحمت است؛ اما خدا میفرماید: «وَ زِدْنٰاهُمْ هُدی» من هدایت اضافه هم بهطرف آنها فرستادم. اگر زهرا(س) میگوید خدایا من را هدایت کن، نه این هدایتی که سلمان و مقداد و عمار شده، بلکه درخواست زهرا(س) این است که آن اوجِ اوج و عمقِ عمق هدایت را به من عطا کن. ما دیگر این را نمیفهمیم و حالا که نمیفهمم، دیگر ادامه ندهم!
کلام آخر؛ بیطاقتی امیرالمؤمنین(ع) در شهادت حضرت زهرا(س)
کنار قبر نشسته است؛ برادران، جوانها و خانمها، من هم واقعاً خیلی وقت است(شاید چند سال است) که طاقت خواندن مصیبت کامل را ندارم و مریض میشوم. آدمی که حوصلهٔ عالم است، کنار قبر نشسته، گفت: دختر پیغمبر، طاقت ادامه دادن نشستنم را ندارم و بلند شد. شهادت این خانم چه اثری روی روح امیرالمؤمنین(ع) گذاشته، نمیدانم! صحبت زن و شوهری نیست، امیرالمؤمنین(ع) کل ارزشهای هستی را از دست داده است؛ نه یک زن و همسر! گفت نمیتوانم بنشینم و بلند شد. امیرالمؤمنین(ع) هیچ جا در طول عمرش تا وقتی شهید شد، سرگردان نشد؛ من اینها را از قول امام صادق(ع) میگویم، گفت: دختر پیغمبر، طاقت ماندن سر قبرت را ندارم و باید بروم. حالا کجا بروم؟ نمیتوانم به خانه بروم! میدانم درِ اتاق را باز کنم، این چهارتا بچهات به دورم میریزند و میگویند مادر، من هم که جوابی ندارم به بچههایت بدهم. نایستاد، خانه هم نرفت. امام صادق(ع) میفرمایند: در آن تاریکی شب آمد و خودش را روی قبر پیغمبر(ص) انداخت، فقط یک کلمه از حرفهایش را برایتان میگویم، بقیهاش را نمیتوانم! گفت: یارسولالله، بلند شو و یک لحظه ببین که من در این شهر پرجمعیت، غریب شدم...
تهران/ حسینیهٔ حضرت ابوالفضل/ دههٔ سوم جمادیالاول/ زمستان 1398ه.ش./ سخنرانی چهارم