جلسه اول چهار شنبه (9-11-1398)
(تهران حسینیه شهدا)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- سؤالات انسان و پاسخ نادرست مکاتب ساختگی بشر
- دین خداوند، تنها مکتب پاسخگو
- قدرت و اراده در دستان خداوند
- حمایت مردم، عامل قدرت طاغوتیان
- -مشارکت مردم در قدرت رضاخان قلدر
- شعار واحد انبیای الهی
- -گناهِ کشتن یک انسان بیگناه
- -پیشنهاد یزید برای دادن دیه
- پاسخ به سؤالات انسان در مکتب وحی
- -روایتی تکاندهنده از حقالناس
- -حکایتی شنیدنی در خصوص حقالناس
- کلام آخر؛ حال پریشان امیرالمؤمنین(ع) در شب شهادت همسر
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
سؤالات انسان و پاسخ نادرست مکاتب ساختگی بشر
از شرح حال انسان که در سنگنوشتهها و کتابها مشاهده میشود، انسان به این واقعیت پی میبرد که آدمیان از ابتدا چند سؤال داشتهاند: از کجا آمدهایم، به کجا آمدهایم، برای چه آمدهایم و به کجا میرویم. میدانید که انسان با فرهنگهای گوناگونی برخورد داشته است. هر روز یکنفر سر بلند میکرده، مکتب و فرهنگی را میساخته و مردم را به پذیرش آن دعوت میکرده است؛ ولی طبق حالی که ما از بشر روزگار خودمان میبینیم، البته بشرهایی که با فرهنگهای گوناگون ارتباط دارند، جواب قانعکنندهای برای این چند سؤال نگرفتهاند! چون مخترعین مکتبها و فرهنگها مثل خود مردم بودند، امتیاز خاصی نداشتند، دستشان هم به جایی بند نبود و زمینی بودند؛ کمی تولیدات فکر خودشان و تولیدات فکر قبلیهایشان را با همدیگر قاتی میکردند تا فرهنگی درست میشد؛ مانند بودایی، کمونیست و امثال این مکتبها.
من زمانی کتابی خریدم، مؤلف این کتاب واقعاً زحمت کشیده بود و تقریباً فرهنگهای مشهور عالم را نوشته بود که نزدیک سیصد مکتب و مدرسه بود. اگر غیرمشهورها را هم به این مکتبها اضافه بکنیم، من در نوشتهٔ دانشمندان دیدهام، نزدیک پانزدهمیلیون مکتب و فرهنگ میشود! همهٔ وابستگان به این فرهنگها براساس مطالب آن فرهنگها زندگی میکنند؛ یعنی از آن فرهنگها رنگ میگیرند و بعد هم به عمل میگذارند. این چند سؤال هم بیجواب مانده است، چون بلد نیستند جواب بدهند که ما از کجا آمدهایم، به کجا آمدهایم، برای چه آمدهایم و میخواهیم به کجا برویم.
دین خداوند، تنها مکتب پاسخگو
تنها مکتبی که این سؤالات ذهنی و باطنی بشر را درست و قانعکننده جواب داده، دین خداست. دین خدا یعنی دین همهٔ انبیا: «شَرَعَ لَکمْ مِنَ اَلدِّینِ مٰا وَصّٰی بِهِ نُوحاً وَ اَلَّذِی أَوْحَینٰا إِلَیک وَ مٰا وَصَّینٰا بِهِ إِبْرٰاهِیمَ وَ مُوسیٰ وَ عِیسیٰ أَنْ أَقِیمُوا اَلدِّینَ»(سورهٔ شوری، آیهٔ 13). این آیهٔ قرآن کاملاً نشان میدهد که پروردگار عالم از زمان آدم(ع) تا زمان ظهور پیغمبر(ص)، یک دین ارائه داده و اسم آن را هم در قرآن بیان کرده است؛ اسم این دین هم «اسلام» است: «الف»، «سین»، «لام»، «الف» و «میم». از آن لغاتی است که هزار نکتهٔ باریکتر ز مو اینجاست. شما در قرآن مجید، آخر سورهٔ بقره میخوانید؛ پروردگار عالم از قول پاکان عالم نقل میکند که پاکان عالم یکزبان گفتند: «لاٰ نُفَرِّقُ بَینَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 285) ما در آنچه انبیا ارائه دادهاند، گوناگونی نمیبینیم و فرقی بین انبیا در ارائهٔ مکتب قائل نیستیم. انبیا دینی برای اصلاح عقاید، عمل و اخلاق به مردم ارائه دادهاند.
قدرت و اراده در دستان خداوند
چنانکه در قرآن است(بیشتر در سورهٔ هود است)، انبیا در اصلاح عقاید به مردم گفتند: مردم! شما معبود حقی به جز الله ندارید و اگر به هر معبود دیگری اعتقاد دارید، بت -مرده یا زندهاش- اعتقاد باطلی است. برای اینکه، نه بت بیجان در این عالم کارهای است و نه بت جاندار. هیچکدام آنها کارهای نیستند و کلید هیچچیز به دست بت جاندار و بیجان نیست. اصلاً بتها قدرتی ندارند، بلکه نمایش قدرت دارند و قلابی و دروغ هستند. کافی است که خداوند متعال، امشب بدون لفظ و فقط با اراده، به ترامپ اشارهای بکند که الآن بت بعضی از کشورهای عربی است، همهچیز آن از کار بیفتد و یک جنازه بشود! در قرآن مجید هم میفرماید: «إِنْ یرِدْنِ اَلرَّحْمٰنُ بِضُرٍّ»(سورهٔ یس، آیهٔ 23) اگر من بخواهم ضرری به تو برسانم، هیچچیزی در این عالم نمیتواند ضرر من را برگرداند؛ ضرر من میآید و به تو میزند، نابودت میکند و آبرویت را میبرد.
از این بتهای جاندار هم تاریخ زیاد داشته است که خودشان را بهعنوان «ربّ» معرفی میکردند. اینها نمیگفتند ما خالقی هستیم، چون هیچکس باور نمیکرد، میگفتند: «ما رب شما هستیم»؛ یعنی مالک هستیم و شما هم مملوک هستید. به آنها هم میقبولاندند که این آقا مالک است و مردم مملوک هستند؛ یعنی هر فرمانی بدهند، مردم باید عمل کنند. البته در اینجا مردم هم مقصر حساب شدهاند؛ چون مردم اگر کمی فکر به خرج بدهند و اطاعت بت جاندار را نکنند، بت جاندار تکوتنها میماند و نمیتواند هیچ کاری بکند.
حمایت مردم، عامل قدرت طاغوتیان
شخصی پیش حضرت صادق(ع) آمد و گفت: من کارمند بنیامیه بودم، البته از تیرهٔ بنیامیه نبودهام و فقط کارمند بودم، کار میکردم و مزد میگرفتم، حالا آمدهام که توبه کنم. من کاری به توبهاش ندارم و اینکه امام صادق(ع) چگونه برای توبه کردن راهنماییاش کرد(امام راهنمایی زیبایی کردند، قبول هم کرد و عاقبتش هم خیلی خوب شد)؛ ولی امام صادق(ع) مطلبی به او فرمودند که این خیلی مهم است! امام صادق(ع) فرمودند: بنیامیه چه کسانی بودند و چه قدرتی داشتند؟ یک ابوسفیان و یک هند جگرخوار بوده که این زن و شوهر هم زن و شوهر قانونی و شرعی نبودند و این زن با مردهای دیگر هم رابطه داشت. دو بچه هم بوده که اسم یکی از آنها معاویه بود؛ حالا تاریخ میگوید که معلوم هم نیست برای کدام یکی از این زن و شوهر باشد! یک بچهٔ دیگر هم بوده است. امام صادق(ع) فرمودند: کس دیگری غیر از این چهارنفر بود؟ چه شد که دولت بنیامیه تشکیل شد؟ صد سال بر سرزمینها حکومت کردند، کُشتند، بُردند، خوردند و فساد را رواج دادند. امام صادق(ع) فرمودند: این سه چهار نفر که از دستشان کاری برنمیآمد، شما دور آنها را گرفتید و قدرت یافتند. تو وزیرش شدی، یکی وکیل او شد، یکی فرماندار، استاندار و یکی هم از ارتش او شد. آنها قدرت خطرناک طاغوتی شدند که هر کاری دلشان خواست، با کمک قدرت شما انجام دادند.
بله یکی خودش را بهعنوان بت به مردم میقبولاند، اما مردم هستند که به این بت قدرت فوقالعاده میدهند. ابنزیاد چند نفر بود؟ یک نفر؛ اگر یکنفره مانده بود، حادثهٔ کربلا پیش میآمد؟ نه! این یکنفر نمیتوانست تکوتنها برود و جلوی ابی عبدالله (ع) را بگیرد، او را پیاده کند، آنها را تشنه بگذارد و بعد هم 72 نفر را بکشد. این کار کارِ یک نفر نبود، بلکه کار سیهزار مطیع بت بود؛ یعنی این سیهزاری که دعوت شدند تا به کربلا بروند، میتوانستند با قدرت به ابنزیاد بگویند ما نمیرویم. آن یک نفر میتوانست با این سیهزار نفر چهکار بکند؟
-مشارکت مردم در قدرت رضاخان قلدر
رضاخان در مملکت ما یک نفر بود؛ خودش و مادرش بود، پدر، برادر و خواهر هم نداشت. در دِه بهدنیا آمده بود، مادرش نان نداشت بخورد، این بچهٔ شیرخواره را بغل کرد و تقریباً از جادهٔ فیروزکوه، از یک راه پیچیده در جادهٔ هراز آمده تا به امامزاده هاشم(ع) رسید، آنجا دچار برف و بوران و یخبندان شده و با این بچه داخل آن امامزاده رفته بود که گنبد گِلی داشت. بعد هم دیده که بچه دارد از حال و نا میرود، این زن هم ناامید شده و گفته همینجا بگذارم بمیرد، یکی او را دفن میکند؛ اما حالا چه شد که یک نفر به این زن بیوه کمک داد و بچهٔ یتیمِ حراملقمه را به تهران آورد. در شانزدههفده سالگی به ارتش رفت، یارگیری کرد و به قول شما، قاجاریه را با یک سوت خلع کرد و خودش همهکارهٔ مملکت شد.
آدم بیسوادِ یتیمِ بیپدری که تکوتنها نمیتوانست کشور پهناور ایران را بگیرد. عدهٔ زیادی از آدمهای باسواد جزء آموزش و پرورش او شدند، عدهای هم دادگستریاش را تشکیل دادند. دعوت میکرد و پول میداد! کمی هم وضع مادی سخت بود؛ چه افرادی از گروه روحانیتِ شیعه که مجتهد و در نجف، قم یا مشهد درس خوانده بودند، لباسهایشان را درآوردند و فکر کردند که عمر دین، نبوت، ولایتِ اهلبیت(علیهمالسلام) و قرآن با آمدن رضاخان تمام شد. به این خیال که آخوندی دیگر به درد نمیخورد و باید پی کارش برود، لباسهایشان را درآوردند، صورتهایشان را هم تراشیدند و کراوات زدند، جزء بدنهٔ دادگستری و آموزش و پرورش رضاخان شدند. عدهای از اشرار، لاتها و لاشخورها هم ارتش رضاخان شدند(شما هیچکدام اینها یادتان نیست، من هم یادم نیست) و دمار دین را درآورند! هفت سال مرد و زن جرئت نداشتند که برای ابیعبدالله(ع) گریه کنند، کسی جرئت نداشت به منبر برود یا لباس روحانیت بپوشد. حضرت امام میفرمودند: ما بخشی از درسهایمان را در تاریکی شبانه یا صبح خیلی زود، در باغهای بیرون قم میخواندیم.
رضاخان بهتنهایی میتوانست این کارها را بکند؟ نه! اول «أَنَا رَبُّکمُ الْأَعْلی» خودش به مردم قبولاند. تنها یک نفر، یعنی مدرّس در این مملکت فریاد کشید که این بیدادگر هم او را کشت تا دیگر فریاد نکشد. او هم نتوانست مردم را از شرک نجات بدهد! ناله زد که ای مردم! خدا در قدرت، ربوبیت و الوهیت شریک ندارد، شما با این اوضاعی که ایجاد کردید، رضاخان را شریک خدا قرار دادهاید، «إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ»(سورهٔ لقمان، آیهٔ 13)، ولی مردم خیلی راحت بیدار نشدند.
شب بیستوهفتم ماه رمضان در جنوب خراسان، دو پاسبان که پروندهشان هنوز هست، به دستور رضاخان رفتند، این مجتهد جامعالشرایط روزه بود، قبل از افطار، عمامهاش را به گردنش پیچیدند، از دو طرف کشیدند و خفهاش کردند و جنازهاش را انداختند. رضاخان نفری بیست تومان هم به آنها داد! یعنی قتل مجتهدِ سید، اولاد زهرا(س)، اولاد پیغمبر(ص) با نفری بیست تومان برابر است؟!
شعار واحد انبیای الهی
این اطاعت از معبود باطل است. اسلام از زمان آدم(ع) که وارد زندگی مردم شد، اول به سراغ اصلاح عقاید در برابر خدا آمد و گفت: معبود قبول نکنید، در برابر خدا معبودی وجود ندارد! شعار همهٔ انبیای الهی هم، هر کدام به زبان زمان خودشان، این بود: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه» هیچ معبودی جز خدا در این عالم وجود ندارد.
-گناهِ کشتن یک انسان بیگناه
حالا من از شما برادران عزیزم و خواهرانم سؤال میکنم؛ اگر همهٔ این ملتهای دورههای تاریخ تا الآن، فقط خدا را به معبود بودن قبول میکردند، فقط حرف او را گوش میدادند و حرف فرعونهای تاریخ، مثل نمرودها، بنیامیهها و بنیعباسها، بوشِ پدر و پسر و این دیوانهٔ خوکصفت را گوش نمیدادند، آیا یک نفر به ناحق کشته میشد؟ یک نفر میگویم، چون کشتن یک نفر به ناحق در اسلام، آنقدر گناهش عظیم است که پروردگار در قرآن مجید صریح میفرماید: کشتن یک بیگناه با کشتن تمام انسانهای تاریخ مساوی است! اگر یک نفر را بیگناه بکشید، انگار کل انسانهایی را کشتهاید که من آفریدهام؛ ولی آنها در عراق، لبنان، سوریه میکشند و اینجا هم گاهی یک زخمی میزنند و چه خونهایی را میریزند! چه کسی میتواند دیهٔ آنها را بدهد؟!
-پیشنهاد یزید برای دادن دیه
در کتابهای ما آمده است که روزهای آخر در شام، یزید به زینالعابدین(ع) گفت: دیهٔ قتل هزار مثقال طلاست، چند نفر از شما را در کربلا کشتهاند؟ عددش را بگو تا من دیهشان را بدهم! امام فرمودند: 72 نفر، یزید گفت: 72 هزار مثقال طلا از من بگیر و راضی بشو. امکلثوم(س) بلند شد و گفت: چه میگویی؟ تو همهٔ خونها را یکطور حساب کردی؟! اگر مالک کل جهان بودی و برای خونبها به ملکیت ما درمیآوردی، جبران خون اکبر ما را نمیکرد!
ببینید گوش دادن به حرف خدا و بهدنبال طاغوت و بت زنده نرفتن، چقدر زندگی را زیبا میکند! چقدر در اعتقاد به پروردگار و حلال و حرام او، خونی به ناحق زمین ریخته نمیشود و مالی به ناحق ربوده نمیشود؛ یک مال به ناحق، یعنی اگر رباخورانِ این پنج قاره حرف خدا و انبیای الهی را گوش میدادند(البته اگر گوش میدادند)، زندگی چقدر زیبا بود! خداوند دربارهٔ ربا در قرآن میگوید: به هر رباخوری اعلام کنید که خدا و پیغمبرم با شما جنگ دارد؛ یعنی من با رباخور آشتی ندارم، پیغمبرم هم با رباخور آشتی ندارد. این حرف خدا است. رسول خدا(ص) هم به امیرالمؤمنین(ع) فرمودهاند: علی جان! گناه یک درهم ربا گرفتن از مردم با بیست زِنای با محرم در خانهٔ کعبه مساوی است! اگر گوش میدادند، رباخوری و ربادهی دیگر نبود.
پاسخ به سؤالات انسان در مکتب وحی
حالا من میخواهم جواب این چند سؤال را برایتان بگویم که از اول برای انسان مطرح بوده است: از کجا آمدهام، به کجا آمدهام، برای چه آمدهام و بعداً به کجا میروم. همه انسانها میروند و ملت به ملت مردهاند، حالا که میمیرم، به کجا میروم؟ پانزده میلیون مکتب میگویند: هیچجا نمیروی، در خاک میروی و خاک میشوی و چراغت برای ابد خاموش میشود. این پاسخ دروغی است؛ چون اگر بشر بخواهد زیر بار این پاسخ برود، یعنی کل جهان بنای بر ظلم است. هیتلر هفدهمیلیون نفر را بکشد، ترامپ و بوش و پسر حراملقمهاش چندمیلیون نفر را بکشند، مال صد مملکت و نفت و معادنشان را غارت کنند؛ بعد هم قشنگ در قبر بخوابند و خاک بشوند و تمام! یعنی حق همه پایمال میشود؟!
این خیلی مهم است که به کجا میروم؛ من اگر بفهمم به کجا میروم و برایم ثابت شود جایی که میروم، جهان زندهای است؛ جایی که میروم، جهان «فَمَنْ یعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ خَیراً یرَهُ × وَ مَنْ یعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یرَهُ»(سورهٔ زلزلة، آیات 7-8) است؛ اگر بفهمم که مثل آدم زندگی میکنم.
-روایتی تکاندهنده از حقالناس
من گاهی که میخواهم روایتی را روی منبر بخوانم، به مستمع میگویم که خدا کند این روایت دروغ باشد، چون خیلی سنگین است! حالا اگر راست باشد، باید چهکار کرد؟! مرحوم فیض کاشانی نقل کرده است که پیغمبر(ص) فرمودهاند: وقتی در مغازهٔ قصابی میروی، انگشتت را یک جای لاشهٔ گوسفند میگذاری که جای خوبی است، ماهیچه است یا گوشت لخت، خیلی عالی است و به قصاب میگویی از این گوشت به من بده، قصاب هم خجالت میکشد که بگوید برای چه انگشت روی این گوشت گذاشتی؟ کار تو بهداشتی نبوده و ناراحت میشود، رسول خدا(ص) میفرمایند: در قیامت برای آن مقدار چربی که روی انگشتت آمده است، دادگاه خواهی داشت و میگویند: به چه دلیل در ملک مردم، بدون رضایت صاحبش تصرف کردهای؟!
-حکایتی شنیدنی در خصوص حقالناس
من رفیقی داشتم که مُرده است. او وصیت کرده بود او را به شهر خودش ببرند و دفن کنند. صبح به من هم خبر دادند و من هم با همان اتوبوس تشییعکنندگان به آن شهر رفتم. وقتی او را به غسالخانهٔ آن شهر بردیم، غسال نبود و به روستایی رفته بود تا مردهای را غسل بدهد. یکی از دوستانم به من گفت: دوتاییمان غسلش بدهیم؟! گفتم: بله میآیم. او را غسل دادیم و کفن کردیم، من باید به حمام میرفتم و غسل مسح میّت میکردم. رفتم و آمدم، دیگر تشییع جنازه شد و کنار قبر آمدیم، دفنش کردند، من هم بالای سر قبر ایستاده بودم و نگاه میکردم. یکی از همشهریهایش -خدا رحمتش کند- سر قبر کنار گوش من گفت: میدانی چرا مردم ساکت هستند؟ گفتم: نه! گفت: برای اینکه دختر ندارد؛ اگر دختر داشت، الآن خاک این قبرستان را به سرش میریخت و مردم هم به نالهٔ او ناله میزدند. گفتم: حالا که ندارد! اصلاً بچه نداشت.
لحد را چیدند و خاک ریختند، ما به خانهای در همان شهر آمدیم و فردا صبح هم به تهران آمدم. این حرفها را رویِ منبرِ پیغمبر (ص) میگویم، گفتنم علتی هم ندارد، علتم فقط راهنمایی به عالم برزخ است که کجا میرویم. من با یکی از همکارهایش در بازار، دوتایی دو خواب مختلف دیدیم؛ من خواب دیدم که دوستم به خانهٔ ما آمده است، من به او گفتم: زنده شدهای؟ گفت: نه! گفتم: مگر به دنیا نیامدهای؟ گفت: نه! گفتم: الآن که تو را میبینم و در دنیا هستی! گفت: نه، من اجازه گرفتهام که بیایم و به تو مطلبی بگویم، بعد بروم. پرده را کنار زدهاند، ولی من به دنیا نیامدهام. گفتم بگو، گفت: آن آقایی که سر قبر من، یواش در گوش تو گفت من دختر ندارم تا گریه کند و ملت را به گریه بیندازد، به او بگو که من در اینجا به بچه و دختر و گریه نیاز پیدا نکردم، پروردگار پروندهام را چَکی قبول کرد و گفت: مشکلی ندارد. من این خواب را دیدم و واقعاً هم پروندهاش مشکلی نداشت.
اما همکار او، فردای آن روز به من گفت: من دیشب حاجی را در خواب دیدم، گفتم: من هم خواب دیدم، به تو چه گفت؟ همکارش گفت: به من گفت در خریدوفروشهایی که کردهام، در دفترِ مغازهام، صفحهٔ فلان، حسابی را اشتباه جمع و تفریق کردهام و دو ریال به آقایی که اسمش را در دفترم نوشتهام، بدهکار هستم و کمی در اینجا مکدر شدهام. تو فردا دو ریال به او بده تا ما از شر این دو ریال هم دربیایم و راحت بشوم. گفتم: چهکار کردی؟ همکارش گفت: پیش آن مرد رفتم و او گفت من طلب ندارم. گفتم: حساب کن، او هم حساب کرد و گفت: بله دو ریال به من بدهکار است، من او را بخشیدم! گفتم: من وصیّ او هستم، دیشب به من گفته که پول تو را بدهم.
ما به کجا میرویم؟ ما اگر خدا و قیامت را قبول بکنیم، احکام الهی را بپذیریم، بدانیم از کجا آمدهایم، به کجا آمدهایم، برای چه آمدهایم و به کجا میرویم، برندهٔ سعادت کامل خواهیم شد.
کلام آخر؛ حال پریشان امیرالمؤمنین(ع) در شب شهادت همسر
امشب چه شب سختی برای امیرالمؤمنین(ع) بود! همهٔ شما عاشق امیرالمؤمنین(ع) هستید، علی(ع) را در حدّی میشناسید و میدانید سختی امشب برایش چقدر بوده است! از قول خودش بشنوید: فاطمه! «نَفْسِی عَلَی زَفَرَاتِهَا مَحْبُوسَةٌ» نفس در سینهٔ من حبس شده است. من نه میتوانم نفسم را بالا بدهم و نه میتوانم پایین بدهم. ببینید سختی امشب چه بوده که به زهرا(س) گفت: «یا لَیتَهَا خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَرَات» ای کاش! وقتی نفسم میخواهد بالا بیاید، جانم هم بالا بیاید و من هم بمیرم و نباشم. نمیخواهم بعد از تو باشم. خیلی سخت است که انسان معدن تمام ارزشهای الهی را از دست بدهد، آنهم در هجده یا نهایتاً 24 سالگی!
حضرت خودشان با دست خودشان برای غسل دادن به حیاط آمدند و قبر فاطمه(س) را در اتاق کَند و بیرون نیاورد. ائمهٔ ما(علیهمالسلام) میگویند: هر وقت به مدینه رفتید، قبر مادر ما پایین قبر پیغمبر (ص) است، همانجا را زیارت کنید.
قبر آماده شد، غسل هم تمام شد. امیرالمؤمنین(ع) حضرت زهرا(س) را تنها هم غسل نداد و سه نفر با هم غسل دادند؛ سه امام: امیرالمؤمنین، امام مجتبی و ابیعبدالله(علیهمالسلام).
حالا میخواهد بدن را وارد قبر کند، شما علی(ع) را میشناسید؛ شما تهرانیها میگویید: پهلوان همهٔ پهلوانهای عالم بود! درست میگویید. میخواهد بدن را دفن کند، اما دید نه دستش و نه زانویش طاقت دارد! من فقط میگویم نمیتواند، اما شما بفهمید فشار مصیبت چقدر بود که دید نمیتواند! دو رکعت نماز کنار قبر خواند و بعد از تشهد گفت: خدایا! برای دفن زهرا(س) به من کمک بده. خداوند به او کمک داد تا زهرا(س) را دفن کرد. باید مراسم دین را عمل کند؛ بند کفن را باز کرد، اینجا هم نمیدانم با چه دلی، کمی خاک ریخت. البته سعی کرد خاک نرم جمع بکند، چون آن صورت آزرده بود، خاک نرم زیر صورت ریخت. از قبر بالا نمیآید، کسی نیست به او کمک کند! دو دختر که دختر کوچکتر پنجساله است و دو پسر که پسر کوچکتر هشتساله است. به نظر میآید این چهار بچه به همدیگر گفتند: جلو برویم، دست و زیر بغل بابا را بگیریم و از قبر خارج کنیم.
علی جان، چه حالی داشتی وقتی صورت زهرا(س) را روی خاک گذاشتی؟ زینالعابدین(ع) وقتی بدن را دفن کردند، بدن سر نداشت! به خاک نرم و خاک زبر نیاز نبود و گلوی بریده را روی خاک گذاشت. بیاباننشینها دیدند بیرون نمیآید، وقتی آمدند، دیدند خم شده و صورتش را روی رگهای بریده گذاشته است.
تهران/ حسینیهٔ شهدا/ جمادیالثانی/ زمستان 1398ه.ش./ سخنرانی اول