لطفا منتظر باشید

جلسه ششم دوشنبه (14-11-1398)

(تهران حسینیه شهدا)
جمادی الاول1441 ه.ق - بهمن1398 ه.ش
17.87 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

بهشت، قیمت انسان در علم پروردگار

علت اینکه قرآن مجید، وحی الهی و روایات اهل‌بیت(علیه‌السلام) هر کدام به‌گونه‌ای اصرار دارند که انسان خودش را بشناسد، این است که ذاتاً انسان از ارزش بسیار بالایی برخوردار است و وقت خودش را بشناسد، ارزان‌فروشی نکند. اگر بناست خودش را بفروشد، به فرمودهٔ امیرالمؤمنین(ع)، خودش را به بهشت بفروشد؛ چون قیمت انسان در علم پروردگار، بهشت است، مکانی که هم خودش و هم نعمت‌هایش ابدی است. بهشتی که وقتی انسانی در آنجا جای گرفت، نه می‌میرد، نه او را بیرون می‌کنند، نه عمر آن مکان و نعمت‌ها تمام می‌شود. به‌عبارت دیگر، انسان به فردی سعادتمند و خوشبختِ جاویدان تبدیل می‌شود. وضع انسان در آنجا به‌گونه‌ای است که طبق آیات قرآن، هر مرد و زنی، یعنی کل بهشتیان، از زندگی خودشان در آنجا راضی هستند و خسته، بی‌حوصله، پیر و زده نمی‌شوند. پروردگار می‌فرماید: «فَهُوَ فِی عِیشَةٍ رٰاضِیةٍ»(سورهٔ حاقة، آیهٔ 21﴾. این یک جملهٔ قرآنی و خبر پروردگار عالم از همهٔ انسان‌هایی است که در بهشت قرار دارند.

 

پاسخ قانع‌کنندۀ مکتب اسلام به سؤالات انسان

-نظام زندگی براساس پاسخ‌های دین

برای شناخت خود و وضع خود، چند سؤال مطرح است: من کیستم؟ از کجا آمده‌ام؟ به کجا آمده‌ام؟ برای چه آمده‌ام؟ به کجا می‌روم؟ البته تاریخِ این چند سؤال، خیلی قدیمی است و به نقطه‌ای می‌رسد که انسان زندگی را شروع کرده و هیچ فرهنگ، مکتب و مدرسه‌ای به‌جز اسلام، جوابِ کامل، جامع و قانع‌کننده‌ای به این چند سؤال نداده است. آنهایی که جواب قانع‌کننده نشنیدند، منحرف، پوک و پوچ شدند و آنهایی هم که جواب قانع‌کننده شنیدند، انسان‌های پرقیمتی شدند؛ چون زندگی خود را براساس آن جواب‌ها نظام دادند و آدم‌های والایی شدند یا به قول قرآن مجید، آدم‌های بسیار سودمندی شدند. 

 

-انسان‌های سودمند، کلید همۀ خوبی‌ها و روشنی‌ها 

کتاب‌های مهم ما، این مطلب را از امام‌صادق(ع) نقل می‌کنند. تعبیر حضرت این است: «نَفّاع» از لغت نفع است. به این ترکیب در ادبیات عرب، صیغهٔ مبالغه می‌گویند؛ یعنی بسیار سودمند است. رسول‌خدا(ص) دربارهٔ این‌گونه انسان‌ها می‌فرمایند: «مَشُوا وَ کَانَ مَشیُهُم بَینَ النَّاسِ بَرَکَةً» زندگی می‌کنند و زندگی‌شان بین مردم زندگی سودمندی است. مردم از علم، آبرو، زبان، زحمات، کمک‌ها، دلالت‌ها و هدایتگری‌ آنها سود می‌برند. جمله‌ای هم در نهج‌البلاغه هست که خیلی جملهٔ پرقیمتی است! آدم حسرت می‌خورد که چرا می‌توانست این‌گونه شود و نشده، در حالی که راهِ شدن برای او باز بوده است. امام می‌فرمایند: اینها «صَارَ مِن مَفَاتِیحِ اَبوَابِ الهُدَی» کلید همهٔ روشنی‌ها، درستی‌ها و خوبی‌ها شده‌اند؛ یعنی خودشان به کلید تبدیل شده‌اند و درِ هر خیر، علم و فضیلتی را به روی مردم باز می‌کنند.

 

حکایتی شنیدنی از سودمندی انسان و روشن‌بینی ایمانی

حالا من یک نمونه‌اش را برایتان بگویم، ببینید انسانی که ارزش خودش را شناخته است، با آن روشن‌بینی ایمانی‌اش وارد چه کاری شد و این کار چقدر سود به‌جا گذاشت!

 

-دوران سخت کودکی آیت‌الله مدرّس

پدر مرحوم آیت‌الله مدرّس در منطقه‌ای بین شهرضا و اصفهان بود. وقتی به‌طرف شهرضا می‌رویم، تابلویی دست چپ جاده هست که به‌نام «اِسفِه» خورده است. «اِسفِه» نام یک روستاست که هنوز هم وجود دارد. پدر ایشان در آنجا منبری خانگی بود؛ خیلی آدم خیلی معروفی از نظر علمی نبود، ولی آدم خیلی متدین و بزرگواری بود و مردم هم به او خیلی اطمینان داشتند. روزی بچه‌اش(همین شهید مدرّس) را که هشت نُه ساله شده بود، به شهرضا می‌آورد که نزدیک اِسفِه بود. او را به شهرضا می‌برد تا در یک مغازهٔ عطاری شاگردی کند و به صاحب‌ مغازه می‌گوید: من عیالوار هستم و می‌خواهم این بچه پیش تو کار کند، مزد عادلانه‌ای به او بده که کمکی به خانوادهٔ ما باشد. ایشان هم قبول می‌کند و این بچه هم آنجا شاگرد می‌شود.

 

-تولید حلقه‌وار منفعت مردم مؤمن

صاحب مغازه آدم بزرگواری بوده است. اصلاً مردم مؤمن و مردمی که ارزش خودشان را می‌دانند، حلقه‌وار تولید منفعت می‌کنند؛ ولو سواد هم نداشته باشند، ایمان‌ آنها و اعتقادشان به قیامت کار می‌کند. حالا کشورهای غربی و بعضی از زن و مرد کشور ما که یک‌ذره به خدا و قیامت ایمان ندارند، به قول قرآن مجید، هیچ‌چیز آنها به مردم باتربیتِ مؤمن خداخواهِ یقین‌دارِ به قیامت نمی‌ماند. «أَ فَمَنْ کٰانَ مُؤْمِناً کمَنْ کٰانَ فٰاسِقاً»(سورهٔ سجده، آیهٔ 18) این سؤال پروردگار است. حالا اگر ما بخواهیم این سؤال را رو از کله‌گنده‌ها بکنیم، معنی‌اش این می‌شود: آیا فرعون و موسی(ع) یکی هستند؟ آیا نمرود و ابراهیم(ع) یکی هستند؟ آیا پیغمبر(ص) و ابولهب یکی هستند؟ آیا امیرالمؤمنین(ع) و معاویه یکی هستند؟ چه عقلی داوری می‌کند که اینها یکی هستند! یکی از اینها منبع هر شر و یکی هم منبع هر خیری است، کجای این دو یکی است!

جان گرگان و سگان هر یک جداست ×××××××××× متحد جان‌های شیران خداست

آنها با هم هستند، اما همدیگر را نمی‌خواهند؛ در صورتی که اینان شکل زندگی زیبایی دارند. جوان‌ها یادشان نیست، دیدید که وقتی شاه بین این ملت گیر افتاد، برای رفع گیر خودش دستور داد هرچه رفیق دور و بری داشت، به زندان بیندازند و تمام تقصیرهای 37سالهٔ حکومتش را به گردن اینها بیندازند؛ یعنی همهٔ رفیق‌های صمیمی‌اش را به کشتن داد و همه هم اعدام شدند.

 

-توصیۀ آقای الهی قمشه‌ای به استاد انصاریان

این آقای مغازه‌دار خیلی رعایت این بچه را داشت. حسن چند وقتی پیش او کار می‌کرد و چون شب‌ها نمی‌توانست به ده برگردد، هفته‌ای یک روز برای دیدن پدر و مادرش به ده می‌آمد. روزی پدربزرگِ استادِ باکرامت، عارف واقعی و تقوادارِ کم‌نظیر، مرحوم محی‌الدین الهی قمشه‌ای که سال 47 از دنیا رفت و شخصیت نابی بود.

من خیلی با ایشان مربوط بودم و ارادت داشتم. از جمله کسانی که مرا خیلی تشویق به طلبگی کرد، همین آقای الهی قمشه‌ای بود. مدارک من حاضر بود تا به دانشگاه بروم، اما ایشان در حرم حضرت رضا(ع) به من فرمود: راهت را از دانشگاه به قم عوض کن. نمی‌دانم چه دیدی داشت که وقتی مرا راهنمایی کرد تا به قم بروم، بلد نبودم یک منبر ده دقیقه‌ای هم بروم، ایشان به من فرمود: به قم برو؛ زیرا بلبلی در آن گلستان خواهی شد که تمام مردم را از اسلام سود می‌رسانی. این حرف ایشان بود؛ حالا آن‌وقت، من هفده‌هجده ساله بودم و نفهمیدم ایشان چه گفت!

 

-خیررسانی اهل ایمان در هر جایی

پدربزرگ ایشان خیلی پیر بود، روزی به دکان این بقال می‌آید و یک لیست می‌دهد که این‌قدر قند، چای، زردچوبه، نخود و لوبیا بده. ایشان می‌بیند که این بچهٔ ده‌ساله لیست را خواند، سریع هم جنس‌ها را جور کرد و خیلی هم با دقت کشید. حالا جنس‌ها روی زمین است، پدربزرگ مرحوم الهی به این بچه گفت: چرا شاگرد بقالی و عطاری شده‌ای؟ گفت: وضع ما خوب نیست، پدرم نمی‌تواند زندگی را اداره کند، مرا به اینجا آورده تا شاگردی کنم و حقوقی که می‌گیرم، به خانواده‌ام کمک می‌دهم. ایشان فرمودند: پدرت کیست؟ گفت: در ده اِسفِه روضه‌خوان است. گفت: بین شهرضا و اِسفِه فاصله‌ای هم نیست. 

یک روز، پدربزرگ مرحوم آقای الهی به اِسفِه، پیش پدر حسن، آقا سید عبدالباقی می‌آید. پدربزرگ آقای الهی هم روحانی نبوده، یکی از افراد شهرضا بوده است؛ البته آدم آبرومند و معتبری بوده که وضع مالی‌ نسبتاً خوبی هم داشته است. ایشان به میر عبدالباقی، پدر مرحوم مدرس، می‌گوید: چرا این بچه را در بقالی گذاشته‌ای که کار کند؟ می‌گوید: مزدی به او می‌دهند و کمک زندگی من می‌شود. می‌گوید: این‌طور که من درک کرده‌ام، بچهٔ تو خیلی حیف است که عمرش را در مغازهٔ بقالی و عطاری بگذراند، او را به اصفهان بفرست تا درس بخواند. پدر مرحوم مدرّس می‌گوید: من خرجی‌اش را ندارم، واقعاً ندارم! می‌گوید: من همهٔ خرجی روزگار طلبگی‌اش را می‌دهم، پدر هم می‌گوید: اگر شما قبول می‌کنی خرجی‌‌اش را بدهی، من فردا او را به اصفهان می‌فرستم.

 

-مدرّس در شمار علمای بزرگ اصفهان

حالا نمی‌دانم پدربزرگ مرحوم الهی چند سال خرجی این طلبه را می‌دهد؛ این طلبه روزهای پنجشنبه و جمعه برای عملگی می‌رفت یا سرِ زمین‌های کشاورزی می‌رفت و در درو کردن کمک می‌کرد، کمی از پول کارگری و درو کردن اجناس کشاورزی را ذخیره می‌کند و با اجازهٔ پدر به نجف می‌رود. در آنجا به چهره‌ای علمی، مجتهد و (این خیلی مهم است) زمان‌شناس تبدیل می‌شود. بعد به اصفهان برمی‌گردد و جزء علمای بزرگ ردهٔ اول اصفهان می‌شود. 

تا مدتی که در اصفهان بود، چقدر روی دین مردم و با ارتباطی که با بختیاری‌ها گرفت، چقدر روی دین بختیاری‌ها اثر گذاشت! بعد هم که مشروطه درست شد، در یک قانون مشروطه، یک شورای نگهبان برای قانون اساسیِ مشروطه نوشته‌اند که البته اسمش در آن زمان شورای نگهبان نبود، در متمم قانون مشروطه نوشتند که همیشه باید پنج نفر مجتهد جامع‌الشرایط در مجلس باشند تا اینها فیلتر قوانین مجلس بشوند. هر قانونی که مجلس تصویب می‌کند، اینها بحث کنند، دقت کنند و ببینند اگر قانون موافق با شرع است، امضا کنند و اعلام کنند که به اجرا برود؛ اما اگر موافق با شرع نیست، قانون را عوض کنند. بزرگان نجف و ایران، پنج نفر مجتهد، جامع‌الشرایط، روشن‌بین و آگاه به زمان را انتخاب کردند که یکی از آنها هم مرحوم مدرّس در اصفهان بود. نامه‌ای برای او نوشتند که شما به تهران بیا. 

 

-خدمات مدرّس در مجلس و ایستادگی او مقابل ظلم رضاخان 

ایشان آمد، خیلی به قانون خدمت کرد، بعد هم وقتی مردم تهران او را شناختند، در مجلس بعد، او را با رأی بسیار بالا به وکالت مجلس انتخاب کردند. من تاریخ ایران را خیلی خوانده‌ام؛ اگر تاریخ را خوانده باشید، متوجه می‌شوید که اگر مرحوم مدرّس مقابل آن قانون استعماری انگلیس در مجلس نایستاده بود و وکلا آن قانون پیشنهاد لندن را تصویب می‌کردند، ما یک لقمه شده و در معدهٔ استعمار انگلستان افتاده بودیم.

بعد هم که به‌طور عجیبی برابر رضاخان ایستاد! چون رضاخان به خواست انگلیس‌ها بنا بود که ریشهٔ دین، روحانیت، مسجدها و حسینیه‌ها را بِکَند و تنها کسی که با قوت و قدرت مقابلش ایستاد، ایشان و حاج آقا نورالله در اصفهان بود. حاج آقا نورالله را در حادثه‌ای در قم زهر داد و کشت، مدرس را هم ترور کردند که کشته نشد و مجلسش را ادامه داد. بالاخره خیلی‌ها را تربیت کرد و نترس بار آورد و مقابل حکومت پهلوی اول ایستادند. طلبه‌های خیلی خوبی را هم تربیت کرد! 

 

-شهادت مدرّس به دستور رضاخان

بعد هم رضاخان او را به کاشمر تبعید کرد. در شب بیست‌وهفتم ماه رمضان، نیم‌ساعت به افطار مانده، دو نفر پاسبان به خانه‌اش آمدند و هنوز افطار نشده، عمامه‌اش را دور گلویش پیچیدند و از دو طرف کشیدند و شهید شد. اگر شما الآن به کاشمر بروید، می‌بینید بارگاه دارد. مرحوم امام دستور داد که یک حرم، مقبره یا بارگاه برای او بسازند که در شأن او باشد. البته قبل از اینکه برای او حرم بسازند، من چند شبی در کاشمر به منبر رفتم و روزها سر مزار او می‌رفتم. اتاق سه‌ در چهارِ چوبی که قبر در آنجا بود. آقازاده‌اش هم که حدود 85-86 ساله بود، او هم بعد از دفن پدر به کاشمر آمده بود و او این اتاق را ساخته بود که در آنجا می‌ماند. غسّال او هم هنوز زنده بود که پیش من آوردند، پیرمرد 110-112 ساله بود، خیلی پیر بود! به او گفتم: شبی که ایشان را غسل دادی، برای من تعریف کن. البته فیلم این مصاحبهٔ من را گرفتند و حالا سر مزارش جزء نوارهای آنجا گذاشته‌اند. پیرمرد گفت: پاسبانی از شهربانی نصف‌شب به‌دنبال من آمد و به من گفت که غریبی در این شهر مرده، غریب است و هیچ‌کس را ندارد. باباطاهر رباعی خیلی زیبا دارد که به اینجای حرف من خیلی خوب می‌خورد:

خداوندا به فریاد دلم رس ××××××××× کس بی‌کس تویی، من مانده بی‌کس

همه گویند طاهر کس نداره ××××××××××× خدا یار من است، چه حاجت کس.

 

به من گفتند: غریب بی‌کسی اینجا مرده است. مردم شهر هم او را نمی‌شناختند، چون اجازهٔ دیدار با او را نداشتند و هیچ‌کس با او ملاقات نداشت، خودش همهٔ کارهایش را می‌کرد. مرا به غسّال‌خانه بردند و جنازهٔ پیرمردی را به دست من دادند که تازه بعد از رفتن رضاخان معلوم شد پیرمردِ آن شب، یک مجتهد جامع‌الشرایط و یک شجاع کم‌نظیر، مرحوم آیت‌الله مدرس بود. حالا آنجا زیارتگاه عجیبی شده، مخصوصاً شب‌های چهارشنبه که از همهٔ استان با اتوبوس به زیارت ایشان می‌آیند. نامش هم زنده ماند و آثارش هم جاودانه شد.

این مؤمن است! «وَ مَشَوا وَ کَانَ مَشیُهُم بَینَ النَّاسِ بَرَکَة»؛ مؤمنی برای کمی خرید به بقالی می‌آید و مدرّس را از لابه‌لای خریدش می‌سازد. این وضع مؤمن است! خدای‌ناکرده اگر ما در حد خودمان، برای زن و بچه‌، مردم و دوستانمان سودمند نباشیم، لَنگ و ورشکسته‌ایم. به هر شکلی که می‌توانیم، ما باید سودرسان باشیم؛ با زبان، آبرو، حرکت، قدم، قلم، پول، دین و ایمانمان.

 

قدرت ایران و ناتوانی آمریکا در مقابله با ایران

حدوداً 37-38 سال پیش، تازه این تحولات -تحولات دینی، الهی و قدرتی- در کشور به‌وسیلهٔ شما مردم ایجاد شده بود؛ الحمدلله حالا هم خیلی اوج گرفته‌ایم. من وقتی مصاحبه‌های دانشمندان و اساتید خارجی را در این چندروزه می‌دیدم، حالا هر کدام برای یک منطقه بودند، حرف همهٔ آنها جمعاً این بود که به آمریکا می‌گفتند: دیگر زور تو به ایران نمی‌رسد، خیلی دُم تکان نده! 

شما چهل سال پیش زورتان به چه کسی می‌رسید، ولی این قدرت را ایجاد کردید و حالا گرگ‌های جهان و سگ‌های هار از شما می‌ترسند. مدام به آمریکا هم می‌گویند که اگر دست به ترکیب ایران بزنی، منطقه از دست همهٔ این حکومت‌ها می‌رود و منطقه به منطقهٔ اسلامیِ پرقدرتی تبدیل می‌شود. شما فرزندان این مملکت کم نیستید! 42-43 سال پیش، سرباز آمریکا در اینجا ماهی هفتادهزار تومان حقوق می‌گرفته و هر کاری هم دلش می‌خواسته، می‌کرده و این‌طور که اسدالله عَلَم نوشته، شاه هم گفته بوده کاری به کار اینها نداشته باشید. شاه می‌ترسید؛ چون هر کاری می‌خواستند، انجام می‌دادند و دادگاه، قاضی و دادگستری نداشند. کسی نمی‌توانست به سرباز آمریکایی حرفی بگوید.

 

اما شما سیزده موشک به پایگاه آمریکایی‌ها زده‌اید و حالا به قول تلویزیون، قطره‌چکان خبرهایش را بیرون می‌دهند. نود درصد آنهایی که همان شب آنجا بودند، صبح پیش معاویه رفتند و کشته شدند، اینهایی هم که ماندند، ضربه‌ی‌مغزی خورده‌اند و چشم‌شان را باز نمی‌کنند. کل دستگاهشان هم از بین رفته است. ترامپ می‌گفت: فرودگاهی که در این پادگان داشتیم، در هیچ‌جا، حتی خود آمریکا نداشتیم؛ همه را نابود کردند. چرا جواب نمی‌دهد؟ چون از شما خیلی می‌ترسد. یعنی از سال‌ها قبل، امثال مرحوم شهید حاج شیخ فضل‌الله نوری، شهید امیرکبیر، شهید قائم‌مقام فراهانی و شهید مدرّس، زمینه را آماده کرده‌اند تا به امام، شما و شهدای شما نوبت رسید و الآن قدرت بزرگ جهانی شده‌اید که آمریکا هم می‌داند. یکی از سران ناتو در مصاحبه‌اش می‌گوید: کافی است به ترکیب ایران دست بزنید، ما کل اسرائیل این شیخک‌های خلیج را از دست می‌دهیم. همه را از دست می‌دهیم و جای وسیعی برای ایران باز می‌شود. همهٔ اینها نتیجهٔ آن فعالیت‌ها، منفعت‌ها، فریادها و شهادت‌هاست. اگر کمک خداوند به این ملت و صبر و تحمل این ملت ادامه پیدا کند، طبق آیات قرآن، یقیناً پیروزی کامل با شماست.

 

خودشناسی، عامل سودمندی انسان

اگر آدم خودش را بشناسد، همین می‌شود که امشب شنیدید؛ یعنی نفّاع می‌شود، ارزان‌فروشی نمی‌کند و خودش را به مراحل پست نمی‌فروشد؛ این‌قدر شهوت‌رانی کند تا از پا دربیاید! این‌قدر دود بکشد، پای منقل بنشیند، هروئین و شیشه و گردهای دیگر را بکشد تا از پا دربیاید! این‌قدر جاسوسی بیگانگان را بکند تا از پا دربیاید! همهٔ اینها ارزان‌فروشی خود است. تازه همان چیزی هم که این فسادها به آدم می‌دهند، سود نیست و همه ضرر است، سودش کجا بود؟! سودی نیست.

حالا من باید چندتا چیز را بشناسم؛ سؤالی بوده که در مغز انسان‌ها مطرح شده است: از کجا آمده‌ام؟ به کجا آمده‌ام؟ برای چه آمده‌ام؟ به کجا می‌خواهم بروم؟

 

شگفتی‌های قرآن از عالم خلقت

اگر مردم به کتاب خدا، قرآن مجید، اعتماد کامل پیدا کنند. به چه چیز قرآن اعتماد کنند؟ این کتاب، وحی الهی است و دست‌پخت زمین نیست، این کتاب علم بدون تغییرپذیر و وعده‌های آن هم حق است. هفتصد آیهٔ مربوط به آفرینشش، صددرصد درست است؛ چون خبر خدا از عالم خلقت است. وقتی 1500 سال پیش در قرآن می‌فرماید: «وَ مِنْ کلِّ شَیءٍ خَلَقْنٰا زَوْجَینِ»(سورهٔ ذاریات، آیهٔ 49) آنچه در عالم است، جفت است؛ یا نر و ماده یا مثبت و منفی است. تک چیست؟ فقط خود حضرت حق است: «وَ لَمْ یکنْ لَهُ کفُواً أَحَدٌ»(سورهٔ إخلاص، آیهٔ 4). تنها او تک است و بقیهٔ موجودات عالم، یا مثل دو گیاه و زن و شوهر جفت بیرونی هستند یا در درون آن موجود آفریده شده و نر و ماده است. خداوند این خبر را 1500سال پیش داد، نباید یقین کرد که این وحی است؟! 

 

-سفر به آفریقای جنوبی و دیدن مرکز دماغۀ امید

ما به آفریقای جنوبی دعوت شدیم که تقریباً آخرین مرز خاکی این منطقهٔ زمین است؛ یعنی کنار افریقای جنوبی، اقیانوس اطلس است و به جلو می‌رود تا به یخ‌بندان برسد، دیگر زمینی نیست. مرا به شهر کیپ‌تاون دعوت کردند تا برای شیعیان آنجا به منبر بروم. آنجا تعدادی شیعهٔ خیلی خوب دارد. یک نماز جمعهٔ خیلی عالی هم برای غیرشیعه داشتند که مرا هم برای سخنرانی در نماز جمعه دعوت کردند. آنهایی هم که غیرشیعه بودند، خوب و نرم بودند و اگر آدم واردی با آنها هم کار کند، شیعه می‌شوند. 

یک روز به من گفتند که اینجا مرکز دماغهٔ امید است، شما را ببریم که آنجا را ببینید، خیلی دیدنی است. مرا با ماشین بردند تا به نوک تپه‌ای رسیدیم که کوه بلندی هم آنجا بود. پایین آن کوه، یعنی دماغهٔ امید، یک بخش اقیانوس اطلس بود که آب آن مثل اشک چشم، تگری و سرد است؛ بخش دیگر، یعنی پایین تنگه هم دریای هند بود که آبی تیره، لجن و گرم دارد. از آنجا فیلم گرفتیم که فیلم آن در شهر قم هست.

برایتان عرض کردم که عمر زمین چهارمیلیارد و پانصدمیلیون سال است، حالا این دریاها چه وقتی درست شده است؟ نمی‌دانم! ولی از وقتی اقیانوس اطلس و اقیانوس هند) به‌وجود آمده که سر اقیانوس هند به هند وصل است و تقریباً از بندر چابهار که ما با هواپیما رفتیم، یازده ساعت طول کشید، همه‌اش اقیانوس است. آب اقیانوس اطلس، مثل اشک چشم، صاف است و در کنار اقیانوس هند به‌ همدیگر چسبیده‌اند. میلیاردها سال است که آب اقیانوس هند با آب اقیانوس اطلس قاتی نمی‌شوند، ولی این دو آب به‌هم چسبیده‌اند و دیواری هم بین آنها وجود ندارند.

 

هزاروپانصد سال پیش، نه پیغمبر(ص) به آفریقای جنوبی رفته و نه یکی از عرب‌های گرسنهٔ پابرهنه زمان پیغمبر(ص) به اقیانوس هند رفته است، سورهٔ الرحمن در مکه نازل شد و خدا در اوایل سوره می‌فرماید: «مَرَجَ اَلْبَحْرَینِ یلْتَقِیٰانِ»(سورهٔ الرحمن، آیهٔ 19) دو اقیانوس به‌هم‌چسبیده، «بَینَهُمٰا بَرْزَخٌ لاٰ یبْغِیٰانِ»(سورهٔ الرحمن، آیهٔ 20) وضع این دو اقیانوس به‌گونه‌ای است که با هم قاتی نمی‌شود! من این را به چشم دیدم؛ یعنی انسان با دیدن این آیات صددرصد یقین پیدا نمی‌کند که قرآن وحی است؟! آن‌وقت این آیه‌اش را ببینید، چقدر زیبا یقین پیدا می‌کند: «ذٰلِک اَلْکتٰابُ لاٰ رَیبَ فِیهِ هُدی لِلْمُتَّقِینَ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 2) در این کتاب هیچ شکی نیست که وحی خداست.

من وقتی اعتماد پیدا کردم، آن‌وقت جواب سؤالاتم را از قرآن می‌گیرم و با پاسخ به این سؤالات هم زندگی‌ام را ادامه می‌دهم. آن‌وقت گران‌فروش می‌شوم؛ یعنی هر کس -شیطان، هوای نفس، استعمار یا پول- خواست مرا بخرد، می‌گویم قیمت من این نیست که تو می‌خواهی به من بدهی! قیمت من بهشت است، اگر می‌توانی، کلید بهشت را بده؛ البته آن‌هم دست کسی نیست و دست خداست. اگر خودم را بشناسم، ارزان‌فروشی نمی‌کنم.

حالا سؤال اول که از کجا آمده‌ام، قرآن این را خیلی زیبا و باحال جواب می‌دهد. ان‌شاءالله فردا شب سعی می‌کنم چهار پنج سؤال را تا شب جمعه، خیلی مختصر از طریق قرآن و روایات تمام کنم که چیزی از این بحث نماند.

 

یادی از همۀ شهدای جنگ تحمیلی

شب سه‌شنبه است، من یادم است تک‌جلسه‌ای داشتم که شب‌های سه‌شنبه بود و دنباله نداشت؛ نه شب قبلش بود و نه شب بعدش. بچه‌هایی در آن شب‌های سه‌شنبه شرکت می‌کردند که یاد همه‌شان به‌خیر! حدود هزارتای آنها شهید شدند و تعداد اندکی از آنها ماندند که من آنها را دههٔ عاشورا و شب‌های ماه رمضان می‌بینم، اما وقت‌های دیگر خیلی نمی‌بینم. البته چیزی هم از آن جلسه باقی نماند. یک‌مُشت عاشق، نترس و باتقوا بودند که من در هشت سال جنگ هم تقریباً به‌دنبال اینها به جبهه رفته بودم و بیشتر عملیات‌ها با اینها بودم. آنها شهید شدند؛ اما بمبارانی، گلوله‌ای، خمپاره‌ای به ما نخورد. نمی‌دانم مرا می‌شناختند که به من نمی‌خوردند! من زنده ماندم، اما خیلی داغ دیدم، داغ‌های خیلی سخت! خدایا! همهٔ آنها را با حسینت محشور کن.

 

کلام آخر؛ آخرین وداع سکینه(س) با پدر 

یکی از ذکر مصیبت‌هایی که آن شب‌ها روی اینها خیلی اثر عمیقی داشت، حالا من آن‌وقت علتش را نمی‌فهمیدم و بعداً فهمیدم، خیلی از اینها که شهید شدند، دختر سه چهار ساله در خانه داشتند. اولین بچه‌شان بود، شهید شدند و بزرگ شدن بچه‌هایشان را ندیدند؛ اما وقتی می‌خواندم، می‌دیدم که می‌سوزند.

از اینجا هم می‌خواندم که ابی‌عبدالله(ع) در آخرین لحظه‌ای که می‌خواهد برود و دیگر برنمی‌گردد، خیلی آرام و با محبت به شکم ذوالجناح رکابِ اعلامی زد که حرکت کند؛ اما اسب عربی، تربیت‌شده و باشعور است، تکان نخورد و حرکت نکرد! باید مانعی جلوی ذوالجناح باشد که حرکت نمی‌کند، کمی روی زین خم شد، دختر سیزده ساله‌اش، سکینه(س) را دید که جلوی اسب را گرفته است. این پدر مهربان و باکرامت، این انسان خالص، از اسب پیاده شد و روی زمین نشست. چقدر فروتن و متواضع! 

 

دختردارها می‌دانند من چه می‌گویم، اما آنهایی که دختر ندارند، آنها نمی‌توانند عمق مسئله را بگیرند و نمی‌شود. دختر را روی دامنش نشاند و به او اجازهٔ حرف زدن داد. دختر گفت: بابا! از صبح تا حالا که به میدان می‌رفتی، برمی‌گشتی؛ این‌بار هم برمی‌گردی؟ امام فرمودند: نه عزیزم، این‌بار دیگر برنمی‌گردم. گفت: بابا حالا که می‌خواهی بروی و برنگردی، ممکن است من یک درخواست داشته باشم؟ امام فرمودند: بله عزیزم، درخواستت را بگو! گفت: بابا! خودت ما را به مدینه برگردان تا ما هم‌سفر شمر و سنان و خولی نباشیم. امام فرمودند: عزیزدلم، تمام راه‌ها را به روی من بسته‌اند و نمی‌توانم شما را برگردانم. حالا که از من یک خواسته داشتی و من نتوانستم جواب بدهم، من از تو یک درخواست دارم. این بچه بلند شد و به‌ دور گردن ابی‌عبدالله(ع) دست انداخت، صورت بابا را به سینه گرفت و بوسید و گفت: بابا شما از من چه می‌خواهی؟ فرمودند: سکینه‌جان! این‌قدر جلوی چشم من اشک نریز، گریهٔ تو قلب من را آتش می‌زند! 

 

تهران/ حسینیهٔ شهدا/ جمادی‌الثانی/ زمستان 1398ه‍.ش./ سخنرانی ششم

برچسب ها :