جلسه اول دوشنبه (21-10-1398)
(رفسنجان )عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- موضعگیری متکبرین مقابل وحی و اولیای الهی
- -پاسخ قرآن به دشمنان حق دربارۀ رسول خدا(ص)
- -آزادی در عمل، علت مخالفت متکبرین با انبیا و اولیای الهی
- -تلاش شبانهروزی عالمان شیعه به حفظ دین
- -پرهیز از داوری ظالمانه و بهناحق
- -آزادی ابلیسی، ظلمی به خود انسان
- -روایتی قابلتأمل از رسول خدا(ص)
- -حال متکبرین در دنیا
- حکایتی شنیدنی از تکبر انسان
- متکبر حقیقی در کلام امیرالمؤمنین(ع)
- -سعادت انسان در گرو تواضع برابر احکام الهی
- -تسبیحگویی کل موجودات عالم
- -شاه ایران، نمونهای از متکبرین به حق
- راهکاری برای رسیدن به سعادت
- سرانجام تواضع و فروتنی مقابل حق
- دعای پایانی
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
موضعگیری متکبرین مقابل وحی و اولیای الهی
تمام مردان و زنان از زمان آدم(ع) تا الآن دو گروه بودند؛ یک گروه سعادت خود را نخواستند، لذا در برابر وحی، انبیای الهی، ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام)، اولیای خدا و عالمان واجد شرایط تکبر کردند. تکبر آنها هم این بود که حق را نپذیرفتند و ارتباطی با حق پیدا نکردند، در مقابل اهل خدا موضعگیری کردند، به اهل خدا تهمت جادوگری بستند و اهل خدا را دروغگو و دیوانه معرفی کردند. شما اگر در آیات قرآن کریم دقت کنید، پروردگار عالم هر سه تهمت را نقل کرده و دلایل زیبای عقلی، فطری، علمی و عملی به دشمن ارائه کرده است که مطالب شما دربارهٔ اهل خدا درست نیست.
-پاسخ قرآن به دشمنان حق دربارۀ رسول خدا(ص)
خیلی جالب است که قرآن مجید دشمن حق را دعوت میکند دربارهٔ کسی که میگویید دیوانه است، اندیشه و فکر کنید، حرف، عمل و اخلاقش را ببینید، «مٰا بِصٰاحِبِهِمْ مِنْ جِنَّةٍ»(سورهٔ أعراف، آیهٔ 184)، یکذره دیوانگی در او نیست. دیوانه علامت و نشانه دارد، کدامش در وجود پیغمبر است؟ میگویید جادوگر است، هیچ کدام از کارهایش به جادوگری نمیماند! میگویید دروغگوست، کدام حرفش دروغ است! اگر به شما میگوید به مال مردم تجاوز نکنید، این یک سخن دروغ است؟! اگر میگوید بیگناه را نکشید، این یک سخن دروغ است؟! اگر میگوید در گفتارتان عدالت داشته باشید، زیاد نگویید و کم هم نگویید؛ کسی را تا عرش بالا نبرید و کسی را هم تا اسفلالسافلین نکشید. این دروغ است؟! اگر میگوید ثروت داری، دست به جیب باش و به همنوعت برس، نه فقط به مؤمن! مردم یا برادر دینی تو یا همنوع تو هستند، به همه برس. این حرف دروغی است؟! اگر میگوید این غریزهای که خدا برای ازدواج و اولاددار شدن به تو داده، در حرام هزینه نکن. آیا این حرف حرف دروغی است؟!
-آزادی در عمل، علت مخالفت متکبرین با انبیا و اولیای الهی
متکبران هیچ دلیلی نداشتند که انبیا دروغ میگویند، جادوگر یا دیوانه هستند. چرا با انبیا، اولیای خدا و ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) مبارزه میکردند؟ علت مبارزهشان فقط یک کلمه بود که قرآن هم بیان کرده است. آنها دلشان میخواست در پول درآوردن، شهوترانی، ایجاد حکومت، زبان، چشم و گوش آزاد باشند؛ هرچه دلشان میخواهد، بگویند؛ هر شهوترانی که دلشان میخواهد، انجام دهند؛ هر مالی که دلشان میخواهد، با ربا، غصب، رشوه و اختلاس از مردم غارت کنند؛ ولی میدیدند انبیای الهی، ائمهٔ طاهرین و کتابهای آسمانی جلوی این مسائل ایستادهاند، شدید هم ایستادهاند و نمیخواهند هیچ میدانی هم به هیچکس بدهند. روی مال مردم تا «فَمَنْ یعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ خَیراً یرَهُ × وَ مَنْ یعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یرَهُ»(سورهٔ زلزلة، آیات 7-8) حساب باز کردهاند. این مال مردم است.
-تلاش شبانهروزی عالمان شیعه به حفظ دین
گویندهای در تهران داشتیم، وقتی میخواست روایات خیلی لطیف را بخواند، میگفت: خدا کند دروغ باشد! بعد میگفت: اگر راست باشد، تکلیف ما چیست؟ روی منبر میگفت! مثلاً وجود مبارک فیض کاشانی که پانصد سال پیش در گرمای پنجاه درجهٔ کاشان در چهارماه، در خانهای خشتی و گِلی، با قلمی چوبی و ذرهای مُرکب که خودش درست میکرد، به چاپ زمان ما پانصد جلد کتاب نوشته بود. شما امشب به خانه برو و روی سهتا صفحه کاغذ A4 یک داستان بنویس، در آخر میگویی مچ دستم و انگشتم درد گرفت! تمام خنککنندهٔ زندگیاش یک بادبزن و گرمکن زندگیاش هیزم بوده است. پانصد سال پیش پنکه و کولر و این حرفها نبود. روی گلیم زندگی کرد و با یک قلم چوبی و یکخرده مُرکب، پانصد جلد کتاب بهدردبخور نوشته است؛ نه اینکه بنشیند و صفحه پر کند.
ایشان یک کتاب در این پانصد جلدش دارد به نام «محجةالبیضاء» که چهارهزار صفحه است. این یکی از کتابهای اوست، البته کتابی هم دارد که نزدیک سیهزار صفحه است. اینها با سیهزار صفحه یکدانه حساب میشود؛ با چهارهزار صفحه یکدانه حساب میشود؛ اگر بخواهیم همهٔ صفحات را جمع بزنیم که سر به آسمان میکشد! فقط این پانصد جلد را روبهروی ما بگذارند و بگویند که عالم واجد شرایط شیعه برای حفظ دین، حفظ مملکت، حفظ مردم و حفظ ناموس مردم چه کار کرده است! ما همین کتابها را میخوانیم و قبول میکنیم و آبروی کسی را نمیبریم.
-پرهیز از داوری ظالمانه و بهناحق
همین امروز صبح در فرودگاه، آدمی با سینهای سپر مطلبی را گفت، بعد من خیلی نرم جوابش را دادم، دید خیلی اشتباه کرده و ادامه نداد. بعد گفت: فلانی را در فلان شهر میشناسی؟ گفتم: از من چه میخواهی؟! من زبان شر ندارم و حاضر هم نیستم حرف بزنم. دین به من میگوید زبانت را نگه بدار؛ دین به من میگوید اگر زبانت را نگه نداری، زبان تو در قیامت تمام حرفهایت را به عقرب و مار تبدیل میکند و همهٔ حرفهایت را به زبانت میچسباند. حالا این عقرب را رد کن، نمیتوانی! چرا مردم را میگزی؟ چرا آنکسی که نمیشناسی و نمیدانی، در حقش داوری ظالمانه و به ناحق میکنی؟! و گاهی چرا جمع را داوری به ناحق میکنی؟! همین بندهٔ خدا صبح در فرودگاه خواست بگوید همهٔ آخوندها، گفتم: آقا جلوی زبانت را بگیر، جواب دادن در قیامت خیلی مشکل یا محال است! مگر تو تکتک آخوندهای ایران در این صدساله، مرده و زندهشان را دیدهای؟ به خانهٔ تکتکشان رفتهای؟ درآمد تکتکشان را محاسبه کردهای؟ هزینهٔ تکتکشان را حساب کردهای؟ با هر کدام بیست سال بودهای، بعد فهمیدهای این خوب است یا بد؟ چرا اینقدر زبان را آزاد گذاشتهای؟!
-آزادی ابلیسی، ظلمی به خود انسان
اما آنکسی که دوست نداشت اهل سعادت شود، میگفت: زبانم را مهار نکن، من هرچه دلم میخواهد میگویم، شهوتم را مهار نکن، من هر طوری دلم میخواهد هزینه میکنم؛ پولم را مهار نکن، من از هر راهی دلم بخواهد درمیآورم؛ ولی انبیا میدیدند این آزادی ابلیسی، هم ظلم به خود مردم است که مردم خودشان را با این اعمال به جهنم میبرند. دل انبیا، دل ائمه و دل عالمان واجد شرایط میسوخت که اینها خودشان را به جهنم میبرند، بقیه را هم اذیت میکنند و آزار میدهند. حالا به قول آن روحانی، خدا کند همین یک روایت دروغ باشد و اگر راست باشد، باید چهکار کرد!
-روایتی قابلتأمل از رسول خدا(ص)
مرحوم فیض از قول پیغمبر(ص) میفرماید: کسی به درِ مغازهٔ قصابی میرود، قصاب هم ایستاده و آمادهٔ گوشتفروشی است. این شخص انگشتش را یک جای لاشهٔ گوسفند میگذارد و به قصاب میگوید از اینجا ببُر و بِکِش و به من بده؛ قصاب هم در دلش نگران میشود که ما مواظب این گوشتها هستیم تا بهداشتی باشد. برای چه انگشت روی این گوشت گذاشتی؟! کار زشتی کردهای و قصاب ناراحت و ناراضی است. او هم حالا یا گوشت را میخرد یا نمیخرد. این گوینده میگفت: خدا کند دروغ باشد! اما با آیهٔ «وَ مَنْ یعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یرَهُ»، چطوری بگوییم دروغ است؟! آیه را چه کار کنیم؟! به آیه که میرسیم، میمانیم! پیغمبر(ص) میفرمایند: در قیامت دادگاهی برای آن خریدار تشکیل میدهند و میگویند به اندازهٔ چربی لاشهٔ گوسفند قصاب محلهات در دنیا مدیون هست؛ کار اشتباهی کردهای، بایستی جواب بدهی. برای چه یکذره چربی از گوشت مردم را در حالی که راضی نبودند، برداشتی و با خودت بردی؟! این دین است!
-حال متکبرین در دنیا
بیدین میگوید نمیخواهم، به بیدین میگویی: نمیخواهی، به جهنم میروی. میگوید: به تو چه! من میخواهم به جهنم بروم، تو چرا ناراحتی؟ متکبر تا وقتی در تکبر است، درمان ندارد؛ حالا میخواهد این متکبر نسبت به حق در یک دهات ایران باشد، میخواهد در شهر بزرگی باشد، میخواهد این گرگ خطرناک آمریکا باشد؛ هیچ فرقی با هم نمیکنند و از نظر روحیه بین این گرگ آمریکا با یک بیسواد دهاتی که در برابر حق تکبر دارد، فرقی نیست. حالا این گرگ آمریکا میدان بیشتری برای دزدی و آدمکشی دارد، اما آن دهاتی این میدان را ندارد و در حد میدان خودش ظلم میکند؛ البته قبول هم نمیکند، تهمت هم میزند، فحش هم میدهد، تکافراد را رد میکند و همه را با هم با یک چوب میراند. این حال متکبر است! اینها مردان و زنانی هستند که سعادت خودشان را نمیخواهند و خودشان هم میگویند ما نمیخواهیم.
حکایتی شنیدنی از تکبر انسان
جوانی بود که با من خیلی رفیق بود، آدم خیلی خوبی بود! گفت: یکروز به خانهٔ پدرزن من میآیی؟ گفتم: برای چه؟ گفت: پدرزن من خانهٔ دو طبقهای دارد، مادرش طبقهٔ بالا زندگی میکند و خودش هم طبقهٔ پایین؛ سه سال است از این پلهها بالا نرفته که مادرش را ببیند! مادر اشک میریزد و دلش میخواهد بچهاش را ببیند، اما این با مادر خوب نیست. مادر هر وقت میخواهد بچهاش را ببیند، کنار پنجره میآید؛ وقتی این میخواهد در حیاط را باز کند و به بازار برود، از پشت شیشه نگاهش میکند. گفتم: میآیم! رفتم، خیلی آدم بااخلاقی بود و مرا تحویل گرفت. آیات قرآن را راجعبه پدر و مادر برای او گفتم، هفت هشتتا از آن روایات ناب را هم گفتم، همه را گوش داد. به او گفتم: حالا من با تو بیایم تا با هم به بالا برویم و مادرت را ببینیم؟ گفت: نه خودت برو و به مادرم بگو دو سالی که به من شیر دادی، پول شیرت چقدر میشود، نقد از ما بگیر و ما را ول کن! گفتم: اگر با مادرت اینگونه معامله fکنی، طبق قرآن به جهنم میروی! گفت: من دلم میخواهد به جهنم بروم، تو چرا زور میزنی که من نروم! به تو چه؟! این کبر است! مردم لغت کبر را که میشنوند، خیال میکنند آنکسی که سینهاش را جلو میدهد، سر و گردنش را بالا نگه میدارد، محل نمیگذارد و جواب سلام خوبی نمیدهد، این متکبر است؛ نه بابا! کجای این متکبر است؟ این بداخلاق است، نه متکبر!
متکبر حقیقی در کلام امیرالمؤمنین(ع)
متکبر یعنی انسانی که به قول امیرالمؤمنین(ع)، «مَن أبدی صفحته للحق» علیه حق سینهسپر میکند، حق را قبول نمیکند و میگوید: خدا را نمیخواهم، بهشت را نمیخواهم، سعادت را نمیخواهم، شما را نمیخواهم، پیغمبر را نمیخواهم، سیدالشهدا را نمیخواهم. این کبر است! اسم رئیس کل این متکبران هم ابلیس است که قرآن میگوید: «أَبیٰ وَ اِسْتَکبَرَ وَ کٰانَ مِنَ اَلْکٰافِرِینَ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 34). تکبر کرد؛ در برابر چه کسی؟ در برابر خدا؛ چهچیز خدا؟ امر خدا. خدا فرمان داد که به آدم سجده کنید، تمام فرشتگان حق و امر الله را قبول کردند و سجده کردند، اما ابلیس سجده نکرد و گفت: من سجده نمیکنم. خیلی عجیب است! وقتی گفت سجده نمیکنم، خدا به او گفت: یک، «أُخْرُج» از این جایگاه بیرون برو؛ دو، «فَإِنَّک رَجِیمٌ(سورهٔ حجر، آیهٔ 34)، تو طردشده هستی؛ سه، «وَ إِنَّ عَلَیک لَعْنَتِی إِلیٰ یوْمِ اَلدِّینِ»(سورهٔ ص، آیهٔ 78)، لعنت من لحظهبهلحظه تا روز قیامت بر تو باد. ابلیس همه را قبول کرد؛ هم بیرون رفتن، هم لعنت و هم رجم شدن را قبول کرد. این کبر است!
-سعادت انسان در گرو تواضع برابر احکام الهی
در حالی که مردم متواضعِ در مقابل پروردگار تحمل یکی از این مسائل را ندارند که خدا به آنها بگوید «أُخْرُج»! اصلاً کاری نمیکنند که خدا بگوید «أُخْرُج»! کاری نمیکنند که خدا بگوید «عَلَیْک لَعْنَتی»! کاری نمیکنند که خدا بگوید تو را به جهنم میبرم! آنها فروتن، متواضع و نرم هستند؛ در همهچیز نرم هستند! در مسئلهٔ پول، در برابر خدا، خیلی آدمهای نرمی هستند. خیلی نرم هستند!
من دوستی داشتم که پنجاه سال با من فاصلهٔ سنی داشت. من آنوقت 22-23 ساله بودم و تازه به منبر میرفتم، خانهٔ او هم منبر میرفتم. او پنجاه یا هفتادساله بود. روزی به من گفت: بنشین تا داستانی برایت بگویم، به درد خودت و منبرت میخورد. گفتم: بفرمایید. این داستانی که میگویم، برای هشتاد نود سال پیش است! گفت: ما به کربلا رفتیم، پنج ششنفر شدیم و یک زمین خریدیم. ما میخواستیم حسینیهای سهچهار طبقه به نام تهرانیها بسازیم و به من هم مأموریتی دادند. کارهای زمین را کردم و نقشهٔ معماری را گرفتم، یکخرده پول کم آوردم، میدانستم یکی از همکارهایمان به نام حاج محمدحسین کاشانی به کربلا آمده و اینجا مانده که بمیرد، از کربلا هم بیرون نمیرود! به حرم رفتم، روی ویلچر بود، سلام کردم و کنار دستش نشستم، به من گفت: حاج غلام چه خبر؟ گفتم: ما برای ساخت حسینیهٔ زائرهای امام حسین(ع) پول کم آوردهایم، کمک میکنی؟ دست چکش را درآورد، به من داد و گفت بنویس. من میخواستم مثلاً بیستهزار تومان بنویسم؛ یعنی دوتا ده تومانیِ الآن. دوتا ده تومانی الآن، بیستهزار تومان آنوقت بود که دهتا اتاق را درست میکرد. گفت: نمیدانم چه شد، قلمم لرزید یا دستم لرزید، نوشتم دویستهزار تومان. دویستهزار تومان هفتاد سال پیش خیلی پول بود! اگر دویستهزار تومان را به ما میدادند، یکچهارم این شهر را میخریدیم. زمین متری دو ریال یا یک قِران بود. آن وقت اینجای داستان میلرزید، چشمش پر از اشک شد و گفت: من دویستهزار تومان نوشتم و به او دادم، وقتی خواست امضا کند، گفتم: حاج محمدحسین بخوان و امضا کن، شاید من اشتباه نوشته باشم(اشتباه هم نوشته بود). عینکت را دربیاور، به چشمت بزن و چک را ببین. عینک را درنیاورد، اشکش ریخت و گفت: من برای ابیعبدالله(ع) عینک نمیگذارم! هرچه نوشتهای، به بانک ملی کربلا برو و بگیر.
-تسبیحگویی کل موجودات عالم
تواضع مقابل حکم الهی نسبت به پول، تواضع مقابل امر الهی نسبت به عبادت، تواضع مقابل امر الهی نسبت به پدر و مادر؛ یعنی آنکسی که خودش سعادت میخواهد، بهراحتی همهٔ این حرفها را قبول میکند. آنکسی هم که خوشش نمیآید نجات پیدا کند، مقابل همهٔ این مسائل تکبر میکند، تهمت هم میزند. خیلی است! شما نمونهٔ این آیه را در قرآن بهصورتهای گوناگون زیاد میبینید. این را دقت بفرمایید! «یسَبِّحُ لِلّٰهِ مٰا فِی اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ مٰا فِی اَلْأَرْضِ اَلْمَلِک اَلْقُدُّوسِ اَلْعَزِیزِ اَلْحَکیمِ »﴿سورهٔ جمعه، آیهٔ 1﴾؛ «سَبَّحَ لِلّٰهِ مٰا فِی اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ»(سورهٔ حدید، آیهٔ 1)؛ خیلی عجیب است که این مسئله 1500 سال پیش در قرآن آمده، ولی دانشمندان خارج بعد از قرن نوزدهم کشف کردهاند که بسیاری از موجودات هم نُطق و هم شعور دارند. همه را نگفتهاند، اما قرآن همه را گفته است. قرآن میگوید: کل موجودات، چه آسمانیان و چه زمینیان، هم نطق و هم شعور دارند. قرآن میگوید: کل موجودات عالم برای خدا تسبیح میگویند؛ آنوقت این یکنفر آدم هفتادهشتاد کیلویی سینهاش را سپر میکند و میگوید خدا دروغ است! کل موجودات تسبیح میگویند و این یک نفر میگوید دروغ است. این کبر است!
-شاه ایران، نمونهای از متکبرین به حق
شما مردم از سال 42 تا امشبِ سال 57، چرا چندهزار شهید دادید؟ چرا بعضیهایتان به زندانهای بدی رفتید؟ چرا بعضیهایتان لطمههای سنگینی خوردید؟ چرا اینهمه جوان را در خیابانها کشتند؟ چون یکنفر به نام شاه در مملکت شما در مقابل حق متکبر بود. تمام مراجع تقلید به او گفتند، گفت: نه، هرچه من میگویم! تمام گویندگان شجاع از سال 42 تا 57 نصیحت کردند، اما گفت: هر کس مقابل من ایستاد، او را بکشید، زندان و تبعیدش کنید. تمام هزینهای که ما از سال 42 تا 57 پرداختیم، برای تکبر یکنفر است. این معنی تکبر است.
راهکاری برای رسیدن به سعادت
برادرانم و خواهرانم! کسی که خواهان سعادت و این طرف است، اگر واقعاً سعادت میخواهد که میخواهد، باید دوتا کار بکند: همهٔ شئون زندگیاش را اگر خودش بلد است، با قرآن و اهلبیت(علیهمالسلام) میزانگیری کند و اگر هم بلد نیست، به آدم خبره و عالمی مراجعه کند و بگوید: این معاملات من در بازار است، کارم در اداره اینطور است، جوان هستم و میخواهم با چنین دختری ازدواج کنم، پول میخواهم و اینطوری میخواهم دربیاورم. قرآن و اهلبیت چه میگویند؟ آیا کارم درست است؟ اگر میگوید درست است، برو؛ چون آخر این جادهای که میروی، بهشت، مغفرت، رحمت و همنشینی با انبیا، شهدا، صدیقین و صالحین در بهشت است. اگر خودت میتوانی زندگیات را با قرآن و روایات میزانگیری کنی، میزانگیری کن؛ اما اگر نمیتوانی، زحمتی ندارد! به عالمی بگو که وضع من این است، درست است یا غلط؟
آنکسی که تکبر ندارد و عاشق سعادت خودش در دنیا و آخرت است، راه بهدست آوردن سعادت همین است و راه دیگری هم جز میزانگیری با قرآن و روایت ندارد؛ یا خود آدم به قول قرآن مجید، «لِمَنْ کٰانَ لَهُ قَلْبٌ»(سورهٔ ق، آیهٔ 37)، میفهمد یا نه، به قرآن و روایات وارد نیست، «أَوْ أَلْقَی اَلسَّمْعَ وَ هُوَ شَهِیدٌ»، این راه سعادت است. بدانیم که کبر در مقابل حق، گناه کبیره است! بدانیم آدمهای متکبر در مقابل حق، ارتش ابلیس هستند! اما آدمهایی که فروتنِ مقابل حق هستند، اینها رفیق انبیا هستند. قرآن میگوید: آنهایی که متواضع و نرم هستند، رفیق شهدا، صالحین و صدیقین هستند.
سرانجام تواضع و فروتنی مقابل حق
داستان زیبایی هم برایتان نقل کنم؛ این داستان خیلی عجیب است! تکبر و فروتنی چهکار میکند؟ خیلی عجیب است! من چهل سال است که وقتی به مشهد میروم، بیشتر داخل حرم نمیروم و میگویم من لیاقت درون را ندارم! پشت دیواری مینشینم که کنارم هم دری است و رفتوآمدی نمیشود. عمامهام را روی زانویم میگذارم و عبایم را هم روی آن میکشم، سرم را داخل میکنم و حرفهایم را با حضرت رضا(ع) میزنم؛ با اعتقاد به اینکه من را میبیند و حرفهایم را هم میشنود. با خودم میگویم هر وقت حضرت رضا(ع) اجازه دادند و گفتند بیا داخل، من میروم؛ اما هنوز ما اجازهای حس نکردهایم. فخرالدین عراقی میگوید:
به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند ××××××××× که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی؟
نشستم و زیارت میخوانم، زارزار دارم گریه میکنم و عبایم هم روی صورتم است، فکر میکنم هیچکس من را نمیبیند، نه نمیدید! کار من چهل سال همین است و هیچکس در این حال نیامد که کنار دستم بنشیند و بگوید سلامعلیکم. درحالیکه در حال خودم بودم و گدایی میکردم، دیدم کسی خم شد و گفت: جان حضرت رضا وقتی زیارتت تمام شد، من پشت سرت این طرف نشستهام، من کاری با تو دارم، پیش من بیا. من زیارتم برید، یعنی سیم قطع شد! یادتان باشد در حرمها به هیچکس نگویید التماس دعا، یکوقت سیم او وصل است و با این التماس دعا قطع میشود و نور میرود. زائر را به حال خودش بگذارید! من دیگر نتوانستم زیارت را ادامه بدهم، بلند شدم و آمدم؛ دیدم یک روحانی است که آثار سجده هم به پیشانیاش و در حال است. به من گفت بنشین، من نشستم. گفت: من میخواهم دوتا مطلب به تو بگویم که یکی دربارهٔ خودم و یکی دربارهٔ خود توست. گفتم: بگو. ببینید تحول از تکبر به فروتنی چهکار میکند! گفت: اما مطلبی که دربارهٔ خودم است؛ اینجا(حرم) شلوغ و رفتوآمد است، اگر هیچکس اینجا نبود، تمام لباسهایم را درمیآوردم، پیراهنم را هم درمیآوردم و فقط با یک پوشش به تو نشان میدادم که از زیر گردن من تا پشت پاشنهام و از روی سینهام تا روی مچم، شاهنامهٔ فردوسی را برایم خالکوبی کردهاند؛ هر شاهی و هر زنی که در شاهنامه هست، در بدن من وجود دارد و اگر بخواهم اینها را هم پاک کنم، امکان ندارد! پوستم را باید بکَنَم.
شغل من دزدی است، شبی در ماه رمضان به رفیقم گفتم: همه به احیا رفتهاند، خانهها خالی است و بهترین وقت دزدی است. ساعت دوازده نزدیک خیابان ری آمدیم، دیدیم همهٔ راهها بسته است؛ نه راه دوچرخه، نه موتور و نه ماشین است، در کل خیابان و میدان قیام نشستهاند و راه نیست که برویم. من کنار یکی نشستم و گفتم: آقا چه خبر است؟ گفت: احیاست. گفتم: احیا چیست؟ گفت: گدایی در خانهٔ خدا چیست. من هم نشستم و رفیقم هم نشست، حالا نمیدانیم چه کسی احیا میگیرد و نمیدانیم هم احیا چیست! احیا تمام شد، من به یکی گفتم: چه کسی احیا گرفت؟ گفت: یک شیخی احیا گرفت. گفتم: این شیخ کیست؟ اسم تو را گفت. مردم داشتند میرفتند، من به رفیقم گفتم: امشب شب بیستویکم است و فردا صبح تعطیل هست، من میخواهم به قم بروم و طلبه بشوم، میآیی؟ گفت: نه بابا! ما کجا و طلبگی کجا؟! ما دوتامان دزد گردنکلفت هستیم، طلبه چیست؟ گفتم: نمیآیی؟ گفت: نه! گفتم: من میروم.
الآن درس خارج میخوانم و نمرههای امتحانیام هم نوزده و بیست است، منبر خوبی یاد گرفتهام و هر جا میروم، جمع میشوند و گریه میکنند، خودم هم گریه میکنم. خانههایی هم که برای دزدی رفته بودم، همه را میدانستم، درِ تکتک خانهها رفتم و در زدم، صاحبخانه آمد، گفتم: دزد اموالت من هستم؛ طلا بردم، فرش بردم، الآن توبه کردهام. توبه کردهام، یعنی نسبت به خدا مثل حر فروتنی کردهام، به من مهلت بده تا من کار کنم و پولت را بدهم. به درِ هر خانهای رفتم، گفتند: هرچه بردی، حلالت باشد، نمیخواهیم، برو و راحت باش.
این برای خودم بود، اما برای تو؛ تو را به جان این حضرت رضا(ع)، تا نفست میآید، منبر را ترک نکن و بگذار یکمشت مثل ما که متکبر مقابل خدا بودیم، فروتن و متواضع بشویم. منبر را تعطیل نکن! گفتم: چشم. گفت: این حضرت رضا(ع) را به من ضمانت بده، میترسم تعطیل کنی! گفتم: نه تعطیل نمیکنم.
تواضع سر رفعت افرازدت ××××××××× تکبر به خاک اندر اندازدت
چو گردن کشید آتش هولناک ××××××××× به بیچارگی تن بینداخت خاک
چو آن سرفرازی نمود این کمی ××××××××× از آن دیو کردند از این آدمی
دعای پایانی
جشن دههٔ فجر بود و امشب آخرین شب آن است. من دههٔ فجر 57 در خیابانها بودم. از زندان آزاد شده بودم، میرفتم و میگشتم و مردم را تشویق میکردم. خیلی از بچهها جلوی روی خودم شهید شدند.
خدایا! به حقیقت پیغمبر(ص) و اهلبیت(علیهمالسلام) و قرآن، تمام شهدای راهت را از زمان آدم(ع) تا الآن، شهدای دههٔ فجر، شهدای جبهه، شهید بسیار پرقیمت، شهید حاج قاسم، سه شب احیا در این سیساله پیش من بود. به پروردگار میگفتم: یکذره از گریه و حال این را به من هم بده تا من فردای قیامت با این لباس آخوندی پیش یک کتوشلواری خجالت نکشم. چه حالی داشت! چراغها را که روشن میکردند، چشمهایش خونی بود؛ نمیدانم چقدر گریه میکرد! خدا مزد دنیایش را به او داد. خدایا! همهٔ شهدا، پدر و مادرهایمان، عمهها، عموها، خالهها، داییها، معلمهایمان، مراجع، وعاظ و مداحهایی که از دنیا رفتهاند، امشب سر سفرهٔ باکرامت فاطمهٔ زهرا(س) قرار بده.
خدایا! دین ما، کشور ما، رهبر ما، ماه رمضان و محرّم و صفر ما، محراب و منبر ما را از حوادث حفظ فرما.
خدایا! به حقیقت زینب کبری(س)، از جا بلند نشده، تمام گناهان بین خود و خودت را بیامرز.
خدایا! نسل ما را نسل مؤمن و شیعه قرار بده.
خدایا! امام زمان(عج) را امشب دعاگوی ما و زن و بچهها و نسل ما قرار بده.
رفسنجان/ دهۀ اول رجب/ زمستان1398ه.ش./ سخنرانی اول