جلسه سوم چهار شنبه (23-10-1398)
(رفسنجان )عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- نیرویی اصلاحگر بهنام باور روز قیامت
- خلقت انسان، بالاترین دلیل بر وجود خداوند
- -شناخت صفات خداوند از طریق آیات، روایات و ادعیه
- چند مثال ساده برای زنده شدن مردگان
- -زندگی کرم ابریشم و تبدیل شدن به پروانه
- -ترمیم محل زخم در بدن انسان
- اثبات قیامت با مسئلهٔ عدل الهی
- باور قیامت از زبان فیض کاشانی
- حکایتی شنیدنی از باور قیامت
- زندگی سالم و آسوده در پرتو باور قیامت
- نور آیات و روایات در جان مؤمنین
- مرگ عجیب انسانهای عاشق از حرارت عشق الهی
- -مرگ همامبنشریح با شنیدن وصف عاشقان خدا
- -وصال یار با شنیدن دعای کمیل
- سرزنش در برزخ برای کندن چوبی کوچک از حصیر
- کلام آخر؛ تیر سهشعبه و ششماههٔ ابیعبدالله(ع)
- -دعای پایانی
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
نیرویی اصلاحگر بهنام باور روز قیامت
پنج آیه دربارهٔ اوضاع کلی قیامت از سورهٔ مبارکهٔ اعراف، آلعمران، انبیاء و لقمان برایتان قرائت میکنم. علت قرائت این پنج آیه، این است که صدیقهٔ کبری(س) در دو سخنرانی بسیار مهم خودشان، دعاهای فراوانشان و روایاتی که دارند، به قیامت خیلی تکیه کردهاند. باور داشتن قیامت نیروی عظیمِ اصلاحگری است. یقیناً کسی که قیامت را باور ندارد، هر کس که باشد، از هیچ گناهی رویگردان نیست؛ چون کنار گناهِ خودش جریمه وکیفری را نمیبیند. وقتی قیامت را قبول ندارد، کیفر و جریمهای را هم باور ندارد. جادهاش برای انجام هر گناهی باز است و به هر شکلی که دلش بخواهد، میتازد.
خلقت انسان، بالاترین دلیل بر وجود خداوند
شما ممکن است بپرسید چگونه قیامت را باور کنیم؟ باور کردن قیامت مثل باور کردن خدا کار خیلی سادهای است. باور کردن خدا دو دقیقه هم طول نمیکشد و هیچ نیازی ندارد که ده سال کلاس ببیند یا صدها دلیل ببیند تا خدا را باور کند. مردی که بهدنبال حق و حقیقت میگشت، به امام صادق(ع) گفت: بالاترین دلیل بر وجود خدا چیست؟ امام صادق(ع) فرمودند: خودم بالاترین دلیل بر وجود خدا هستم. بعد توضیح دادند و فرمودند: من اگر بگویم خودم خودم را آفریدهام، معنیاش این است که من بودم، بعد خودم را ساختم. این یک حرف دروغ است و معقول هم نیست! اگر من بودهام، دیگر معنی ندارد خودم را بسازم. من یک روزی نبودهام، خودم هم خودم را نساختهام، چون نبودهام. اگر بگویم عدم و نیستی مرا ساخته، این هم دروغ شاخداری است! نیستی یعنی نیست؛ پس چیزی که وجود ندارد، چطوری من را ساخته است؟! من خودم که خودم را نساختهام، عدم هم که مرا نساخته است؛ پس این وسط یکی بوده که من را ساخته و اسم او «الله» است.
-شناخت صفات خداوند از طریق آیات، روایات و ادعیه
حالا میخواهی صفاتش را بشناسی، نزدیک دوهزار آیه در قرآن دربارهٔ پروردگار نازل شده است. این یک بخش داستان است؛ اهلبیت(علیهمالسلام) دعایی هم به نام جوشن کبیر برای ما باقی گذاشتهاند که هزار صفت از صفات الهی را در این دعا بیان کردهاند. بعد هم طبق قرآن، به درونت مراجعه کن و ببین باور میکنی این عالم صاحب ندارد؟! باور نمیکنی. به درون خودت مراجعه کن، این باورت میشود که این هستی با میلیاردها میلیارد موجودات شگفتانگیز بیصاحب هستند؟ نمیتوانی باور کنی که عالم خدا ندارد. همیشه در باور هستی، اما توجه نداری و غفلت میکنی.
چند مثال ساده برای زنده شدن مردگان
به سراغ قیامت میآییم؛ چطور میشود این را باور کرد که جهان دیگری بعد از این جهان برپا میشود؟! باور کردن این مسئله هم خیلی راحت است. حالا من کجای آن را شک دارم؟ مثلاً مرده زنده شدن را شک دارم.
دیده گر بینا بود ×××××× هر روز روز محشر است
-زندگی کرم ابریشم و تبدیل شدن به پروانه
در مناطق شما نیست، اما در مناطق شمال ایران و مناطق جنوب استان خراسان، چیزی که خیلی تولید میکنند، پیلهٔ ابریشم است. برگ درخت توت را که رنگ سبز سیر دارد، یعنی رنگ پررنگ دارد، به کرم ابریشم میدهند. کرم ابریشم سفید است و غذایی که میخورد، سبز پررنگ است. وقتی غذا را هضم میکند، شروع به بافتن نخ ابریشم میکند. هر دانه نخی که با این دهان کوچکش میبافد، چندهزار لا دارد. این نخ یکدانه نیست، چندهزار نخ را به هم میتاباند و نخ نازک میشود. هنوز نمونهٔ کارخانهای که در بدن کرم ابریشم است، در جهان نیامده و علم در این زمینهٔ لَنگ است. برگ پررنگ توت را که رنگ سبز دارد، خورده است و نخ سفید بیرون میدهد. بعد، این نخ را به دور خودش میتند، اینقدر میتند که پیلهای درست میشود، هیچ در و پنجرهای هم برای آن نمیسازد. داخل پیله هوا وجود ندارد، کرم به مرگ واقعی میمیرد. اگر آن پیله را باز کنند، میبینند کرم خشکیده و جمع شده، هیچ علایم حیاتی در آن کرم وجود ندارد. هیچ چیزی نیست و یک چیز پوسیدهای داخل پیله است. مدتی که میگذرد، همین کرم خشکشدهٔ پوسیده که کمترین علایم حیاتی ندارد، بهصورت پروانهٔ ابریشمین با دو پر، با زیباترین رنگ، با دوتا شاخک از پیله بیرون میآید. این زنده شدن مرده است.
-ترمیم محل زخم در بدن انسان
زنده شدن مرده چیست که باور زنده شدن مرده برای انسان سخت باشد؟! ما الآن به بازار میرویم و سبزی، گوشت و نان میخریم، اینقدر در قابلمه میجوشانیم تا غذای رقیقی درست میشود، نان را هم میپزیم و سبزی را هم قاتی اینها میخوریم. این از مری ما وارد معده میشود، وقتی معده لقمه را میبیند، شروع به اسیدپاشی میکند. معده هر کسی برای هضم لقمه حداقل یکمیلیون کارگر دارد. دانشمندان میتوانند اینها را در کنار میکروسکوپها به شما نشان بدهند که کارمندان معدهٔ هر کسی (یکمیلیون کارمند هستند) چه فعالیتهای ریز و دقیقی دارند! بعد، این غذا از معده داخل رودهٔ بزرگ و رودهٔ کوچک میرود. تحولات خیلی زیادی ایجاد میشود و دیگر آثار حیاتی در آن نمیماند. بدن مقدار از این لقمهٔ هضمشده را به کبد میدهد، کبد هم شروع به ساختن سلول زنده از همین غذایی میکند که از چند مسیر عبور کرده است و اصلاً علایم حیاتی ندارد.
اینقدر بدن آگاهی دارد که وقتی یک جای بدن شما زخم میشود، برای اصلاحش، مثلاً به دههزار و دویستتا سلول نیازمند است؛ نه کم و نه زیاد. کبد دههزار و دویستتا سلول به آنجایی میفرستد که سلولهایش در زخم شدن از بین رفته است و جایگزین میکند.
دیده گر بینا بود ×××××× هر روز روز محشر است
خدا هر روز میلیاردها مرده را جلوی چشم ما زنده میکند، چطور میشود زنده شدن مردگان را باور نکرد؟! این اصل زنده شدن بود. باور زنده شدن مرده دو دقیقه طول میکشد.
اثبات قیامت با مسئلهٔ عدل الهی
با مسئلهٔ عدالت الهی ثابت میکنیم که قیامت برپا میشود. هیتلر در جنگ جهانی دوم هفدهمیلیون نفر را کشت. استالین بدون جنگ (چنانکه رئیس دفترش نوشته و من کتابش را خواندهام)، دستور داد که مخالفین خودش را در شوروی بکشند. بیستمیلیون نفر را کشت! صدام در عراق و ایران چندصد هزار نفر بیگناه را کشت؛ هم کشت و هم به کشتن داد. چقدر کاخانهها را بمباران کرد! هیتلر چندهزار مدرسه را بمباران کرد. موسولینی در ایتالیا هزاران نفر را به کشتن داد. ترومن رئیسجمهور آمریکا با یک دستور، در شهر هیروشیما و ناکازاکی، در نیمساعت نزدیک پانصدهزار انسان بیگناه را به خاکستر تبدیل کرد. بعد اینها کیفر ندارند؟! یعنی اینها هر اسبی که دلشان خواست تاختند، هیچکس هم نیست کیفر جنایاتشان را بدهد؟
بعد میبینیم انبیا، ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) و صدیقهٔ کبری(س)، بالاترین عبادتها را انجام دادهاند و بالاترین پاکیها را از خودشان نشان دادهاند. آیا اینها مزد ندارند؟ یعنی امیرالمؤمنین(ع) پنجاهشصت سال، در شبهای تاریک، صورتش روی خاک باشد و مثل مادر بچهمرده گریه کند، عبادت کند؛ زینالعابدین(ع) همینطور؛ ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) همینطور؛ ابیعبدالله(ع) با هفتادویک نفر قطعهقطعه بشود. اینها برای خدا هیچ مزدی ندارند؟ یعنی انبیا و ائمه بیخود عبادت کردهاند؟! ستمگران عالم هم عشقشان کشید همه را بکشند و پرونده خاتمه است. آیا میشود باور کرد که قیامتی نیست؟ اگر بگویم قیامتی نیست، باید بگویم خوشبهحال همهٔ ستمگران عالم که در این عامل کِیف کردند! باید بگویم انبیا و ائمه و اولیای الهی چه زحمت بیهودهای کشیدند و هیچجا هم حساب نشد! این حرف درست است؟
باور قیامت از زبان فیض کاشانی
برای این مطلب سوم، موضوعی را از عالم کمنظیر شیعه، فیض کاشانی، برایتان نقل بکنم که مقدمهٔ مطلب سوم است. فیض میفرماید: فرد مریضی بررسی میکند که دکتر متخصصی در شهر است، ولی یهودی است؛ میگوید به دینش چهکار دارم، میگویند متخصص است، میرود و بیماریاش را میگوید، دکتر هم او را معاینه میکند، کاغذی مینویسد و میگوید: این غذاها را نخور و چند روز استراحت کن. نسخه را میگیرد و بیرون میآید، برادرش برای ناهار دعوت میکند، خواهرش شام دعوت میکند، پدرش دعوت میکند و میگوید ظهر جمعه به خانه بیا. اینها بهترین غذا را هم درست میکنند، اما او نمیخورد و غذای سادهای میخورد. به او میگویند: خیلی خوشمزه است، گوشت تازه است، کباب بینمونه است، بخور! میگوید: حزقیل یهودی به من گفته که این غذاها برای تو بد است، نمیخورم.
فیض بعد از این مطلب میفرماید: 114 کتاب آسمانی داریم که یکی قرآن است، 124هزار پیغمبر و دوازده امام از قیامت خبر دادهاند، باورت نمیشود؟ یعنی حرف انبیا و ائمه و قرآن بهاندازهٔ این حزقیل یهودی برای تو ارزش ندارد؟ نمیخورم، چون حزقیل گفته است؛ آنوقت 124هزار پیغمبر، 114 کتاب و دوازده امام میگویند این جریمهها پشت دروغ، تهمت، ربا، زنا، رشوه، اختلاس، غصب و پایمال کردن حقوق مردم هست، باور نمیکنید؟! فیض میگوید: پس معلوم میشود حرف آن حزقیل از انبیا و ائمه و خدا مهمتر است. حالا اینطور است؟
حکایتی شنیدنی از باور قیامت
داستانی هم از باور داشتن قیامت برایتان بگویم؛ کتابی که این داستان را نقل کرده، تقریباً برای 1100 سال پیش، یعنی برای قرن چهارم است. اسم کتاب هم به عربی «التصفیه» است. کتاب خیلی جالبی است! صاحب کتاب در این کتاب نقل کرده که چهار پنج نفر از اهالی مدینه در زمان پیغمبر(ص) از مدینه بیرون آمدند و به مسافرت رفتند. یکی از آنها مادر خرج بود، گفته بودند تو خرج کن، ما بعداً دانگ خودمان را میدهیم. سی چهل فرسخ که رفتند، به چوپان پابرهنه و سیاهچهرهای رسیدند که سی چهلتا گوسفند و چندتا بره را میچراند. به مادر خرج گفتند: ما آتش روشن میکنیم، یک بره بخر و بیاور تا کباب کنیم و بخوریم. پیش چوپان آمد.
خدایا! یکوقت ما از پابرهنهٔ بیابانی عقب نمانیم، فردا گریبان ما را نگیری و بگویی این پابرهنهٔ چوپان قیامت را کامل باور داشت، تو هفتادهشتاد سال چهکار میکردی که باور نکردی؟! به این چوپان گفت: برهها دانهای چند است؟ چوپان به پول آن زمان گفت: ده درهم. گفت: یک بره به ما بده؛ ما سه چهار نفر هستیم، میخواهیم ناهار بخوریم. چوپان گفت: برهها برای من نیست و من کارگر هستم. صبح برهها و گوسفندها را میآورم و میچرانم، غروب هم برمیگردانم. همهٔ اینها صاحب دارد. به او گفت: بره دانهای ده درهم است، من پنجاه درهم، یعنی پنج برابر میدهم. چوپان گفت: نه من مالک بره نیستم! گفت: تو بره را بفروش، پنجاه درهم هم بگیر و داخل جیبت بگذار، غروب که رفتی، اگر صاحب گوسفندها پرسید بره کجاست، بگو گرگ پارهاش کرد. چوپان گفت: مالک این گوسفندها به من خیلی اعتماد دارد! من اگر بگویم بره را گرگ پاره کرد، باور میکند؛ اما جنابعالی بگو که من چطوری این دروغ را در قیامت به خدا بقبولانم؟ اگر پروردگار گفت: در پروندهات یک بره از صاحب گله بوده که برگشت داده نشد. چطوری به خدا بگویم گرگ پارهاش کرد؟!
من میتوانم این دروغ را به آدمها بباورانم. الآن چقدر از مردم و بعضی از غیرمردم به مردم دروغ میباورانند؛ اما آیا میشود این دروغها را در قیامت هم به پروردگار باوراند؟ آنکسی که دربارهٔ خودش میگوید: «إِنَّ اَللّٰهَ عَلِیمٌ بِذٰاتِ اَلصُّدُورِ»(سورهٔ آلعمران، آیهٔ 119)؛ آنکسی که میگوید: «إِنَّ اَللّٰهَ عَلیٰ کلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ»(سورهٔ بقره، آیهٔ 20). چطوری میشود این را به خدا باوراند؟
زندگی سالم و آسوده در پرتو باور قیامت
مردی بود که در بازار تهران کورهٔ آهنگری داشت. وقتی غروب میشد، دیگر پوستش سوخته بود. یک شب از اوقات تلخی خانمش راحت نبود. خانم ایرادگیر و هجومکننده، همراه با یک سلسله توقعات! من در جوانی به خانهشان میرفتم. بعد به آقازادهٔ این مرد گفتم: پدرت با این مادرت چطوری زندگی میکند؟ گفت: خیلی خوب زندگی میکند. گفتم: چطور؟! گفت: برای اینکه وقتی از بازار میآید، مینشیند و مادرم فحش و دادوبیداد و بدخلقی را شروع میکند، بعد توقعاتش را بیرون میریزد، پدرم خیلی آرام بهطوری که هیچکس نمیشنود، گاهی من نزدیکش هستم و میشنوم که خیلی آرام میگوید: خانم عزیزم، من با طناب تو به جهنم نمیروم! من نمیتوانم حرام خدا را بیاورم و برای تو النگو، گردنبند و انگشتر درست کنم. من میتوانم خرج زندگی را اداره معمولی کنم و نمیتوانم خطا کنم. همینطور بودند تا از دنیا رفت.
هر کدام از ما نباید با طناب هیچکس به جهنم برویم؛ البته اگر جهنم و قیامت را قبول داریم. آدم در قبول داشتن قیامت، خیلی سالم زندگی میکند.
پدر من در بازار تهران دلال برنج بود. پیش تاجرهای برنج میرفت، نمونه میگرفت. چندجور برنج شمال را روی کاغذهای آبی (ده بیستتا کاغذ) میگذاشت، کاغذها را تا میکرد و در دستمال یزدی میبست. بعد این برنجها را به خریدارها ارائه میداد، آنها هم مثلاً میگفتند: از این نوع بیستتا یا سیتا گونی به ما بده. روز پنجشنبه که در دکان تاجرها میرفت تا دلالیاش را بگیرد، مُصرّ میشد و میگفت: گاهی از لای دستمال من یکدانه برنج افتاده است و من نفهمیدهام، آیا راضی هستید و میبخشید یا میخواهید از پول دلالی من کم کنید؟! به او میگفتند: یکدانه برنج که پولی نیست؛ حالا افتاده که افتاده، چرا اینقدر خودت را ناراحت میکنی؟ پدرم میگفت: از قیامت میترسم که نکند یکدانه برنج من را گیر بدهد! البته گیر هم میدهد.
نور آیات و روایات در جان مؤمنین
خیلی دلم میخواهد پنجتا آیه را بخوانم؛ اما با مقدماتی زیبا! آنوقت که حال داشتم و جوان بودم، هفت هشتتا منبر در هر دههٔ محرّم و صفر میرفتم که بیتکرار بود؛ یعنی ناراحت نبودم جمعیت این منبر به آن منبر میآید. کار میکردم و برای متنها جان میکَندم. یکبار دههٔ اربعین سهتا منبر در صبح و دوتا در شب داشتم که در هر پنج منبر هم پیرمرد تقریباً نودسالهای را میدیدم. من هم ناراحت نبودم؛ چون پنجتا بحث مختلف بود.
یک روز به یکی از منبرهایم زودتر رفتم، کنار دستش نشستم و گفتم: قربانت بروم! پنجتا منبر میآیی، خسته نمیشوی؟ گفت: نه. گفتم: با این سنوسال چطوری خسته نمیشوی؟ گفت: من از شنیدن قرآن و روایات مست میکنم. خوشبهحال کسی که از شنیدن قرآن و روایت خسته که نمیشود، مست هم میکند! گفت: این آیات و روایات تمام جان مرا نور میدهد.
مرگ عجیب انسانهای عاشق از حرارت عشق الهی
حالا بعضیها هم بالاتر از این بودند! من ده شب سبزوار بودم و هر روز پیش نبیرهٔ مرحوم حاج ملاهادی سبزواری، فیلسوف کمنظیر قرن نوزدهم میلادی و سیزدهم شمسی، میرفتم. حاجی در زمان ناصر قاجار بود. نبیرهاش هر روز یکساعت برای من از حاجی حرف میزد و میگفت: در چهل سالی که سبزوار بود، نزدیک سی نفر در درسش از مباحث توحیدیه چنان بههم ریختند که از حال طبیعی رفتند، با حال دیوانهواری از پلههای پشتبام بالا رفتند و خودشان را با سر پایین انداختند و مردند.
-مرگ همامبنشریح با شنیدن وصف عاشقان خدا
همامبنشریح وقتی به امیرالمؤمنین(ع) گفت: اوصاف عاشقان خدا را برای من بگو، امام یک آیه خواندند و سکوت کردند: «إِنَّ اَللّٰهَ مَعَ اَلَّذِینَ اِتَّقَوْا وَ اَلَّذِینَ هُمْ مُحْسِنُونَ»(سورهٔ نحل، آیهٔ 128). به امام گفت: چرا ادامه نمیدهید؟ امام فرمودند: همین آیه بس است. «فعزم علیه» اما همام اصرار کرد و گفت: علی جان، بگو!
بگو اوصاف مرغان چمن را ×××××××××× که بگسستند از هم دام تن را
که چون بر آشیان جان پریدند ××××××××××× که چون دل بر غیر دلبر نبستند
که چون آن تشنهکامان آب جستند ×××××××××× در این تاریکشب مهتاب جستند
که جام عشق آنان کرد لبریز ×××××××××××× که جز یار از همه کردند پرهیز
که آنان را نشان ز آن بینشان داد ××××××××××× دو چشمی در فراقش خونفشان داد
که گفت آن عندلیبان را به گلزار ×××××××××××× نکو ذکر و نکو فکر و نکو کار
امیرالمؤمنین(ع) دیدند خیلی مُصرّ است، 110 صفت از عاشقان خدا را شمردند، همام در صدودهمین صفت نعرهای زد و افتاد و ازدنیا رفت. اینها را راحت باور میکنید یا نه؟ باور کنید!
-وصال یار با شنیدن دعای کمیل
من یک شب جمعه در یک محل سهچهارهزار متری دعای کمیل میخواندم؛ حالا آنوقت دعای کمیل خیلی برایم زحمت نداشت. تاریک هم بود و من کنار دستیام را هم نمیدیدم. من دعای کمیل را از دهدوازده سالگی در تاریکی محض میخواندم؛ چون امیرالمؤمنین(ع) وقتی میخواستند در تاریکی مطلق «بسم الله» دعای کمیل را بگویند، صورتشان را روی خاک گذاشتند، تا آخر دعا گریه کردند و صورتشان را بلند نکردند. صورتشان از اشک چشمشان گِل شده بود. من در دعای کمیل به «الهی و ربی من لی غیرک» رسیده بودم. این دعا را در قنوتها و سجدههایتان بگویید! پول یار ما نیست، زن و بچه یار ما نیستند، خانه و زندگی یار ما نیست. زینالعابدین(ع) در دعای ابوحمزه ثمالی میگویند: «یا رب ارحم فی هذه الدنیا غربتی» خدایا! من غریب هستم. زن و بچه خوب هستند، ولی وقتی لحد را چیدند و خاک ریختند، برمیگردند و نمیتوانند با ما بیایند. پول خوب است، البته اگر از دستم برود و به خدا برسد؛ اما اگر در بانکها بماند، چه خوبی دارد؟! این بخل است در سورهٔ آلعمران و سورهٔ توبه آمده که پولدار مؤمنِ بخیل، بهطور حتم اهل جهنم است؛ نه پولدار کافر، بلکه پولدار مؤمن.
من دیدم دو سه صف پشت سر من چراغ قوه زدند، من دعای کمیل را ادامه دادم، بعد که تمام شد و چراغها را روشن کردند، گفتم: چرا چراغ قوه زدید؟ گفتند: حاج آقا چارهای نداشتیم؛ چون به ما اطلاع دادند حال یکی بههم خورده است، آهسته برانکارد آوردیم و او را بیرون بردیم. دکتر هم بود، معاینهاش کرد و گفت: مرده است! آدم گاهی از عشق خدا، از عشق ابیعبدالله(ع) آدم میمیرد. اینها دیگر کلاسهای بالاست و اینهایی که این حال را پیدا میکنند، کلاسشان خیلی بالاست. اگر قیامت را باور کنم، در اصلاح اعمال و رفتار و کردارم خیلی اثر میگذارد.
سرزنش در برزخ برای کندن چوبی کوچک از حصیر
پیرمرد گفت: نه من خسته نمیشوم. چقدر خوب است آدم از قرآن لذت ببرد، از نماز لذت ببرد، چقدر خوب است مرگ آدم در نماز برسد. من چهار پنجتا دعا در سی شب ماه رمضان دارم و از خدا میخواهم مرگ ما در نماز، دعای کمیل، عرفه یا روز عاشورا در حال گریهٔ بر ابیعبدالله(ع) برسد. این مرگ قیمت ندارد! پیرمرد گفت: نه من خسته نمیشوم. گفتم: چندساله هستی؟ گفت: 95 سال دارم. گفتم: چیزی از 95 سال عمرت داری تا برای من بگویی؟ گفت: بله امروز یکی از آنها را میگویم. حالا بیست دقیقه به منبر مانده، گفتم: بگو! گفت: شغل من پینهدوزی است. مردم کفشهای پارهشان را میآوردند و من درست میکردم، مزدی میگرفتم. داستانی که میگویم، برای 45 سال پیش است. این پینهدوز به من گفت: من هفتاد سال قبل(تا امشب 110 سال میشود) پینهدوزی کردم، سه تومان(سهتا تکتومان) پول جمع کردم و با این سه تومان به کربلا رفتم. با همین سه تومان قصد داشتم سه ماه در کربلا بمانم. به سامره، کاظمین و کربلا میرفتم و به نجف میآمدم. سه ماه تمام شد، پولم هم تمام شد. به بازار رفتم وبه مغازهداری گفتم: اجازه میدهید من کنار دیوار مغازهات بنشینم و پینهدوزی بکنم؟ گفت: اجازه نمیخواهد! گفتم: چرا نمیخواهد؟! مسلمبنعقیل در کوچهٔ بنبست و در تاریکی به دیوار تکیه داده بود، غریب و تنها بود، خانمی در را باز کرد و گفت: آقا شهر شلوغ است، مگر خانه نداری؟ گفت: نه! این زن ترسید و گفت: من راضی نیستم به دیوار خانهام تکیه بدهی، مسلم گفت: باشد! من برای همهچیز باید رضایت بگیرم. زندگی با اعتقاد به خدا و قیامت، عاشقانهترین زندگی است و آدم راحتِ راحت است.
مغازهدار گفت بنشین، من هم شروع به پینهدوزی کردم تا بیست روز دیگر در نجف و کربلا بمانم. گاهی صاحب مغازه به من میگفت: چای نمیخوری؟ میگفتم: میخورم. گفت: بیا داخل. یک روز به صاحب مغازه گفتم: چند سال است در این مغازه هستی؟ گفت: هفتاد سال است. گفتم: چیز بهدردبخوری در این هفتاد سال از نجف دیدهای که برای من بگویی. گفت: بله دیدهام. این مغازهٔ روبهرو را میبینی، من و صاحب آن مغازه که مرده، هر روز ظهرها با هم به نماز جماعت میرفتیم و غروب هم که مغازه را میبستیم، برای زیارت به حرم میرفتیم. پنجاه سال با هم بودیم، یک روز به همدیگر گفتیم هر کدام زودتر مردیم، اجازه بگیریم به خواب آن یکی بیاییم و خبری از برزخ بدهیم. من خودم چند خبر خوب از برزخ دارم؛ اما الآن وقت گفتنش نیست.
صاحب مغازه گفت: آن رفیق من زودتر مُرد. یک هفته به خوابم نیامد، یک شب جمعه برای او زیارتی خواندم، به خوابم آمد. به او گفتم: چه خبر؟ گفت: خبرها را رها کن! در این یکهفته که مردهام، مرا سرزنش میکنند. به من گفتهاند: نمازهایت قبول، روزههایت قبول، کاسبیات هم قبول؛ اما مشکلی داری. چرا باید این مشکل را داشته باشی؟! گفتم: مشکلم چیست؟ گفتند: یک روز گوشت آبگوشت لای دندانت گیر کرده بود، خرمافروشی نزدیک صحن بود(من آن حصیرها را دیده بودم که گرد بود و داخلش خرما میریختند) که خود خرمافروش نبود، یک خلال از آن حصیر کَندی و گوشت را بیرون آوردی. برای چه بدون اذن مالک در مالش تصرف کردی؟! من اینجا معطل هستم؛ تو را به این امیرالمؤمنین(ع)، برو و از این خرمافروش حلالیت بطلب، اگر پولی هم میخواهد، به او بده. فردا پیش خرمافروش رفتم و گفتم، گفت: نه بابا حلالش باشد، من که نمیدانستم. دو شب جمعهٔ بعد خوابش را دیدم، گفت: هرچه میخواهی، خدا به تو بدهد! مرا نجات دادی. قیامت را باور کنیم.
کلام آخر؛ تیر سهشعبه و ششماههٔ ابیعبدالله(ع)
اصلاً آدم نمیتواند به خودش بقبولاند رودخانه که قایق میتوانست داخلش برود و میشد قایقرانی کرد، در زمین کربلا جاری است. امام حسین(ع) برای بچهٔ ششماههاش چقدر آب میخواست؟ شما یادتان است به بچههای کوچکمان تا ششماهگی آب نمیدادیم و وقتی هم دکتر گفت آب بده، پنبهای داخل آب نعلبکی میگذاشتیم و روی لبش میکشیدیم. بچه نمیتوانست آب بخورد! مگر امام حسین(ع) چقدر آب میخواست؟!
کوفیان این قصد جنگیدن نداشت ××××××××× این گلوی تشنه ببریدن نداشت
لالهچینان دستتان ببریده باد ××××××××××××× غنچهٔ پژمردهام چیدن نداشت
اینکه با من سوی میدان آمده ×××××××××××× نیتی جز آب نوشیدن نداشت
با سه شعبه غرق خونش کردهاید ××××××××××× آنکه حتی تاب بوسیدن نداشت
گریهام دیدید و خندیدید وای ×××××××××××× کشتن ششماهه خندیدن نداشت
دست من بستید و پای افشان شدید ×××××××××× صید کوچک پای کوبیدن نداشت
از چه دادیدش نشان یکدیگر ×××××××××× شیرخواره غرق خون دیدن نداشت
ابیعبدالله(ع) فقط یکبار در کربلا سرگردان شده بود، دو سه قدم رو به خیمه میآمد و دوباره برمیگشت.
-دعای پایانی
خدایا! ما را ببخش؛
خدایا! آنی ما را از خودت، انبیا، اهلبیت و قرآن جدا نکن؛
خدایا! بیماران را شفا بده؛
خدایا! اموات و شهدا را غریق رحمت فرما^
خدیا! دین ما، ملت ما، کشور ما، محرّم و صفر ما، رمضان و فاطمیهٔ ما، مرجعیت ما و رهبری معظم ما را در پناهت حفظ فرما؛
خدایا! به حقیقت ابیعبدالله(ع)، وجود مبارک امام زمان(عج) را در این لحظه دعاگوی ما و زن و بچهها و نسل ما قرار بده.
رفسنجان/ دههٔ اول جمادیالثانی/ زمستان1398ه.ش./ سخنرانی سوم