جلسه هشتم چهار شنبه (16-11-1398)
(تهران حسینیه شهدا)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- سؤال «به کجا خواهم رفت»
- -سرگردانی و ناآرامی انسان از نیافتن پاسخ سؤالات وجودی
- -ارائۀ عالیترین مسائل در کتب فیض کاشانی
- -مرگ، هدیۀ خداوند به بندۀ مؤمن
- -قابلقبول بودن «فیالجمله» خواب در اسلام
- دو خواب جالب از استاد انصاریان
- الف) دیدن مرحوم الهی قمشهای در خواب
- ب) خواب پدر و شرکت در دعای عرفه
- زندگی عالی مؤمن پس از مرگ
- آرامش درونی مؤمنین در هر شرایطی
- -سفارش اکید اهلبیت به سؤال کردن
- -آرامش درونی مؤمن با درک ایمان و عمل صالح
- -انحراف فکری جامعۀ غربی با پاسخ نادرست اندیشمندان
- -جهان بر مبنای پوچی نیست
- انسان، شکلدهندۀ ساختمان زندگی دنیا
- کلام آخر؛ طفل صغیر کربلا
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
سؤال «به کجا خواهم رفت»
-سرگردانی و ناآرامی انسان از نیافتن پاسخ سؤالات وجودی
کلام در چند پرسش بود که از قدیمیترین روزگار برای انسان مطرح بوده، ولی پاسخ این پرسشها را از فرهنگهای اختراعی و زمینی و مادی نگرفته است. آنهایی که پاسخ نگرفتند، در سرگردانی و حیرت زندگی کردند و آرامشی درون خود نیافتند. یکی از پرسشها این بوده که من از کجا آمدهام؟ پرسش بعد، به کجا آمدهام؟ پرسش بعد، برای چه آمدهام؟ و پرسش دیگر اینکه، به کجا خواهم رفت؟ ما خیلی از امتها خبر نداریم، ولی دورنمای پاسخ این سؤالات را تقریباً از فرمایشات انبیای خدا مییابیم که با امتها حرف زدهاند و در قرآن آمده است، هر کس با فرستادگان الهی تماس گرفت و این پرسشها را مطرح کرد، طبق آیات قرآن، به انسان مؤمنی تبدیل شد. مؤمن یعنی آنکسی که ایمنی و آرامش دارد؛ هم در دنیا، هم هنگام مرگ، هم هنگام برزخ و هم در روز قیامت، واقعاً آرامش دارد.
-ارائۀ عالیترین مسائل در کتب فیض کاشانی
من روایتی را دیدم که وجود مبارک فیض کاشانی در جلد هشتم کتاب بسیار پرقیمت «محجةالبیضاء» نقل میکند. این کتاب حدود چهارهزار صفحه به چاپ زمان ماست و خدا میداند که این مرد در این چهار هزار صفحه، چه خدمت عظیمی به اخلاق، روان و زندگی ظاهر مردم در ارائهٔ عالیترین مسائل ظاهری و باطنی کرده است. البته این یک کتاب اوست که چهارهزار صفحه است. کتابی هم به نام «وافی» دارد که نزدیک پانزدههزار صفحه است و شاهکار کتابهایش است. این دوتا از کتابهایش است، 298 کتاب دیگر دارد که خیلیهای آن چاپ شده و کتابهای خیلی زندهای است.
ایشان خیلی اهل توفیق بود. آدمی که پنج قرن قبل در کاشان زندگی میکرده، آنهم نه محلههای بالای کاشان، نه باغ و قمصر و نه مناطق خوش آبوهوای اطراف کاشان. من وقتی برای منبر به کاشان میرفتم، حدود منزلش را پرسیدم؛ انتهای شهر کاشان بوده، آنهم کاشان پانصد سال پیش. کاشان هم تقریباً پنج ماه از سال خیلی گرم است؛ مخصوصاً تیر و مرداد. ایشان کل خنککنندهٔ منزلش، بادبزن دستی بود و چیز دیگری پانصد سال پیش نبود. گرمکن زمستانش هم کمی هیزم بوده که در منقل میسوزاندند و وقتی زغال سرخ میشد، اتاق میگذاشتند یا نهایتاً پولدارها کرسی میگذاشتند. در آن هوای گرم، در آن خانههای کاهگلی که بیشتر سقفها هم گنبدی بود، با یک قلم چوبی و یکمشت کاغذ، چقدر بیداری کشیده که این سیصد جلد کتاب را نوشته است و چه وقتی استراحت میکرد! انگار اینها بهخاطر دین خدا استراحت را به خودشان ممنوع کرده بودند.
-مرگ، هدیۀ خداوند به بندۀ مؤمن
ایشان در باب مردن مؤمن، یعنی آن لحظات آخر که دیگر مؤمن از دنیا بیرون میرود یا او را میبرند، از قول پیغمبرعظیمالشأناسلام(ص) نقل میکند که حضرت فرمودند: «المَوتُ هَدِیَةُ المُؤمِنِ» مردن هدیهٔ خدا به بندهٔ مؤمنش است. این حکایتی که برایتان نقل میکنم، از کتابی است که در اصفهان نوشته شده و هشت جلد است. نام کتاب، «روضات الجنات؛ باغهای بهشت» است. تقریباً با عصر علامهٔ مجلسی فاصلهٔ زیادی ندارد. صاحب این کتاب از قول یکی از نخبهترین شاگردان مرحوم مجلسی، سید نعمتالله جزائری، مینویسد: من زمانی به امام جمعهٔ قبل اهواز که از اولادهای مرحوم سید نعمتالله است، گفتم: شما از نامهٔ جدتان دربارهٔ برخورد با مجلسی خبر داری؟ ایشان گفت: نه، ما نمیدانیم و ندیدیم، کجاست؟ گفتم: در «روضات الجنات» است. خیلی خوشحال شد که این نامهٔ جدشان ثبت شده و از بین نرفته است. ایشان نوشته که در دورهٔ عمرم، هیچ حادثهای بهاندازهٔ مرگ استادم مجلسی روی من تأثیر نگذاشت؛ یعنی اصلاً زندگی و دنیا برای من بیمعنی و تیرهوتار شده بود. یک اشکالی هم به استادم داشتم که بیست سال در دلم مانده بود و خجالت میکشیدم به استادم بگویم. در آخر هم، ایشان مُرد و این اشکال هم پیش من ماند. اشکال من این بود که استاد من، چرا با اینکه خودش دارای عظمت معنوی است، با این عظمت ظاهری زندگی میکند؟ خانهای بزرگ و لباسهایی تقریباً فوقالعاده دارد و وقتی از خانه بیرون میآید، هفتهشت نفر بهدنبال او راه میافتند، از درس هم که برمیگردد، راه میافتند؛ حتی گاهی به دربار صفویه میرود که من ایها را نمیپسندیدم. هر وقت که خواستم به او بگویم، نتوانستم و دهان و زبانم باز نشد و بالاخره هم استاد مُرد.
سید مینویسد: وقتی استادم را دفن کردند، اصلاً دیگر پا نداشتم به خانه بروم و سر قبر استاد گریه میکردم، دعا و قرآن میخواندم، خسته میشدم و بعد به خانه میرفتم. یکی از این شبها(بهنظر میآید شب جمعه بوده)، کنار قبر استاد خیلی گریه کردم و (این را با خط خودش نوشته است) خوابم برد.
-قابلقبول بودن «فیالجمله» خواب در اسلام
من یک شب اینجا عرض کردم که خواب در اسلام «فیالجمله»، یعنی مقداری از خواب قابلقبول است؛ ولی «بالجمله» مورد قبول نیست که هر کس هر خوابی دید، خوابش درست باشد. خوابهای درست خیلی کم است و از کجا میفهمیم درست است؟ وقتی با قرآن یا روایات ما میزان باشد، این را میفهمیم. حالا این سید بزرگوار میگوید: من بعد از آنهمه گریه کنار قبر استاد خوابم برد؛ یعنی کنار قبر دراز کشیدم و در خواب بودم، در عالم خواب دیدم که قبر استاد شکافت، استاد از داخل قبر بیرون آمد و بالای سر قبر خودش نشست، بعد به من گفت: سید برای چه بیست سال به من ایراد داشتی و این ایراد را در دلت نگه داشته بودی؟ همان بیست سال پیش میگفتی تا به تو بگویم؛ من آدم زاهدی در دنیا بودم و مطلقاً میلی به ثروتمندی و مادیات و شاهان صفوی نداشتم، اما زمانه را میدیدم. زمانه را طوری پیش آورده بودند که اگر من بخواهم با لباس معمولی، یک جفت گیوه و دو متر پارچهٔ به سر زندگی کنم، اینقدر از چشم مردم میافتم که کسی حرف مرا قبول نمیکند. من هم دلم برای گرفتاران و مشکلداران بهشدت میسوخت، برای همین ظاهری به زندگیام دادم تا وقتی از خانه بیرون میآیم، با سلام و صلوات بیایم و وقتی برمیگردم، با سلام و صلوات برگردم. من یک عظمت ظاهری عمداً ایجاد کردم، در چشم مردم اصفهان و دولتیها خیلی بزرگ آمدم. هر مشکلداری که به من مراجعه کرد، اگر اداری بود و مظلوم واقع شده بود، مشکلش را با یک پیغام به مدیران دولتی حل میکردم؛ اگر پولی بود، مشکل مادیاش را با یک پیغام به دوتا تاجر بازار را حل میکردم. تو چرا بیست سال به من ایراد داشتی و در دلت میگفتی که چرا استاد با این علم و ایمانش، این زندگی را برای خودش برپا کرده است؟ مردم به حرف گوش نمیدادند؛ مردم اغلب ظاهربین شده بودند و گوش نمیدادند. چهکار کنم؟
دو خواب جالب از استاد انصاریان
الف) دیدن مرحوم الهی قمشهای در خواب
من دو حادثه برای خودم اتفاق افتاد که جالب است. این کتاب «مناجات عارفان» را که حدود 320 صفحه است، کل آنهم شعر مناجاتی است و اصلاً شعر دیگری ندارد. شعرها هم از هم جداجدا و چهارده خط در هر صفحه است. من شعر گفتن بلد نبودم و این را سال 62-63 براساس یک خواب نوشتم. یکبار خواب دیدم که خدمت استاد کمنظیرم، مرحوم الهی قمشهای رسیدهام، ایشان در یک اتاق هستند که وسط اتاق هم پرده است، قیمهپلو میخورد و از پشت پرده هم صدای گریه میآید. من به استاد گفتم: استاد چه کسانی هستند که گریه میکنند؟ (ایشان سال 1347ه.ش. از دنیا رفت و من این خواب را 1362ه.ش. دیدم). استاد گفت: زن و بچهام هستند. گفتم: چرا گریه میکنند؟ گفت: خیال کردهاند که من مردهام! اما مؤمن مرگ ندارد و یک انتقال عالی با حیاتی خیلی فوقالعاده دارد. اینها خیال میکنند من مردهام و تمام شده است! یک بشقاب خالی برداشت، کمی برنج و کمی هم قیمه ریخت، بعد گفت: بخور، خوب است. گفتم: چشم. من بشقاب قیمه و برنج را خوردم، بعد که بیدار شدم، نماز صبحم را خواندم. از فردا به قول بچهها دیدم که شعرم میآید.
اولین کار من، «مناجات عارفان» بود و کار دومم هم در شعر، «دیوان مسکین» در 1240 صفحه است. خودم هم آن را نداشتم و آنجایی هم که چاپ کرده بودند، نداشتند. من هم همیشه با لباس معمولی بودم؛ عبایی که آن زمان حدود پانزدهبیست تومان و پارچهٔ معمولی ایرانی که پالتویم بود، عمامهام هم فکر کنم کوچکتر از این بود. مناجات خودم را در ناصرخسرو پشت ویترین یک کتابفروشی دیدم. حالا قیمتش آنوقت چقدر بود؟ بیستتا تک تومان. با خودم گفتم بروم و یکی از این کتاب بخرم که خودم داشته باشم. وارد شدم و سلام کردم، صاحب مغازه هم خیلی آدم سنگین و رنگینی بود، جواب سلام مرا داد. گفتم: مناجات عارفان را میخواهم. گفت: آقا تشریف ببرید، پول این کتاب را نداری، قیمت آن بیست تومان است. تو طلبهٔ فقیر و ژندهپوش، پولت کجا بود که این را بخری!
حالا من خدا خدا میکنم به او بگویم که این کتابِ خود من است؛ نمیخواهم ریا بشود، نگویم! بالاخره کتاب را میخواستم، گفتم: آقا این کتاب سرودهٔ خود من است، حالا میخواهی شناسنامهای به تو نشان بدهم تا ببینی اسم روی کتاب، مال من است؟ گفت: آقا ببخشید، پولش را نمیخواهم. گفتم: نه، من پولش را دارم و میدهم. پولش را هم دادم.
-مرحوم شیخعباس قمی و مرد کتابفروش
یکبار دیگر هم سر چیز دیگری این مسئله برای من پیش آمد. خدا مرحوم حاج شیخعباس قمی را رحمت کند! حاج شیخعباس هفتاد جلد کتاب نوشته و بهترین کتابش، «سفینةالبحار» به چاپ جدید، هشت جلد است؛ معروفترین کتابش هم «مفاتیحالجنان» است که من با اجازهٔ آخرین فرزندش، کل فارسی هشتاد سال پیش ایشان را به قلم روز و بدون اینکه به چهارچوب کار حاج شیخعباس دست بخورد، عوض کردم و کل دعاهایش را هم ترجمهٔ جدید کردم ه خیلی هم چاپ میشود. البته من از چاپخانهها هم خبری ندارم، هر کسی توانسته، آن را چاپ کرده است.
ایشان یکبار برای خریدن کتاب مفاتیح خودش به دم بازار آهنگرها میرود، این پالتوی آخوندیاش کمی کوتاه و عبایش هم کهنه بود. اصلاً کهنهپوش بود و اگر به عکسهایش نگاه کنید، عمامهاش هم کوچک بود. به کتابفروش میگوید: یک مفاتیح به من بده. من بعداً که خودم طلبه شدم، بچههای آن کتابفروش را شناختم و با من هم رفیق شدند. پدرشان حاج شیخعباس را ندیده بود، اما مفاتیحش در کل ایران پخش شده بود.
شیخعباس به او میگوید: آقا یک مفاتیح به من بده. کتابفروش میگوید: آقا شیخ، خدا حوالهات را جای دیگری بکند، بیرون برو! با این قیافهات، مفاتیح برای چهکاری میخواهی؟ مگر تو درس هم خواندهای؟ بعد شیخ خیلی نرم به او میگوید: من شیخ عباس قمی هستم و خودم این مفاتیح را نوشتهام. صاحب مغازه میگوید: ما دیگر آخوند ندیده بودیم که دروغ هم بگوید! تو این کتاب را نوشتهای؟ بالاخره به او ثابت میکند؛ یعنی چیزهایی را از مفاتیح آدرس میدهد و او میفهمد، بعد هم خیلی عذرخواهی میکند.
ب) خواب پدر و شرکت در دعای عرفه
دوسال پیش در روز هفتم ذیالحجه، یعنی دو روز به دعای عرفه مانده، بنا بود که من دعای عرفه را در حسینیهٔ هدایت، ساعت سه بعدازظهر بخوانم. بعضی از خوابها خیلی خوابهای درستی است! شب پدرم را با یک لباس نو و کتوشلوار حسابی که اصلاح هم کرده بود، در خواب دیدم. خیلی خوشحال شدم و به او گفتم: بابا، شما از آن دنیا به این دنیا برگشتی؟ گفت: نه باباجان، من سهچهار سال است که مردهام و الآن هم برنگشتهام؛ فقط گوشهای از پرده کنار رفته و تو من را میبینی. گفتم: حالا برای چهکاری آمدی؟ گفت: پسفردا میخواهی دعای عرفه بخوانی، اجازه گرفتم به اینجا بیایم و در عرفه شرکت کنم. وقتی دعا تمام بشود، من میروم.
زندگی عالی مؤمن پس از مرگ
سید نعمتالله میگوید: وقتی در خواب دیدم که قبر شکافته شد، مرحوم مجلسی بیرون آمد و به من گفت: تو بیست سال به من ایراد داشتی، چرا نگفتی؟ این خواب، خواب درست میشود. استاد گفت: تو نباید ایرادت را در دلت پنهان میکردی. بعد به او گفتم: استاد چطوری مُردی؟ این خیلی مهم است! پیغمبر(ص) میفرمایند: «المَوت هَدِیَةُ المُؤمِنِ»، در یک روایت دیگر دارد: «تُحفَةُ المُؤمِن» یک چشمروشنی که خدا به مؤمن میدهد، کیفیت مرگ مؤمن است.
استادم به من گفت: من در بستر افتاده بودم، تمام اعضا و جوارحم به نهایت درد رسیده و مرا بیطاقت کرده بود. سرم، دلم، پا و دستم درد میکرد. در این درد شدید، توجهی به حضرت حق کردم و گفتم: مرا از این درد شفا بده. حالا زن و بچهام هم در اتاق نشستهاند، وضع من را میبینند و دلشان هم میسوزد، دواهای دکتر هم اثری نکرده است. یکمرتبه جوانی را پایین پایم دیدم که به زیبایی قیافه، اندام و آرامشش، در این عمرم در اصفهان ندیده بودم. لبخندی به من زد و گفت: علامه، مثل اینکه خیلی درد داری! گفتم: خیلی درد دارم. دستش را روی پای من تا مچم کشید و درد به کلی رفت؛ دستش را بالا آورد و تا زانو کشید، درد رفت؛ تا شکم کشید، درد رفت؛ دست همینطوری آرام آمد و روی گلوی من قرار گرفت، درد فرار کرد. اینقدر بدنم سبک شد، چه حال لذتی به من دست داد! دستش را به سر و صورتم کشید و رفت. ناگهان دیدم صدای گریهٔ زن و بچهام بلند شد و مردم اصفهان داخل کوچه پر شدند، همه ناله و سینه میزنند، بدن مرا از روی رختخواب بلند کردند و در تابوت گذاشتند. من هرچه به اینها میگویم: برای چه گریه میکنید، من زندگی خیلی عالیای پیدا کردهام! هیچکس گوش نمیداد تا اینکه مرا به همینجا آوردند که الآن تو بالای سر قبرم نشستهای و خاکم کردند. این جملهٔ آخر مرحوم مجلسی بود. سید نعمتالله یکمرتبه از خواب بیدار شد. بالاخره حسابی در این عالم است و برای خوابها هم حساب هست.
آرامش درونی مؤمنین در هر شرایطی
-سفارش اکید اهلبیت به سؤال کردن
به اول سخن برگردم؛ آنهایی که زمان انبیا پیش انبیا آمدند و سؤال کردند. سؤال کردن خیلی خوب است و باید سؤال بشود، خدا سؤالکننده را دوست دارد. سؤال در فرهنگ اهلبیت(علیهمالسلام) واجب است، اما سؤال در فرهنگ غیرشیعه حرام است. من در مسجدالحرام، سه چهار قدمیِ بیت نشسته بودم، دیدم روحانی غیرشیعه کنار دست من است. حالا سؤال من را ببینید؛ من لباسم تنم نبود و با یک پیراهن عربی بودم، گفتم: من میخواهم اعمال حج را انجام بدهم، به فتوای چه کسی انجام بدهم؟ گفت: دلت میخواهد به فتوای ابوحنیفه انجام بدهی، درست است؛ به فتوای شافعی انجام بدهی، درست است؛ به فتوای مالکی انجام بدهی، درست است؛ به فتوای احمد حنبل هم درست است. هر چهار مذهب اهلسنت را به من گفت. بعد گفت: اگر برابر فتوای همین چهار مذهب انجام بدهی، درست است. گفتم: مولانا! یک سؤال دیگر دارم. گفت: بگو! گفتم: اگر من امسال حجم را به فتوای اهلبیت(علیهمالسلام) و پیغمبر(ص) انجام بدهم، حجّ من درست است یا باطل؟ گفت: «السؤال حرام!»، بلند شد و رفت، جواب نداد.
ولی در شیعه اینگونه نیست؛ آنهایی که زمان انبیا پیش انبیا آمدند و پرسیدند: ما از کجا آمدهایم، به کجا آمدهایم، برای چه آمدهایم و به کجا میرویم؟ جوابهای درست را از بارگاه ربوبیت و وحی الهی میگیرند، بالاخره خداوند، ما، دنیا، برزخ و آخرت را ساخته و جواب همهٔ این سوالها را هم خدا داده است.
-آرامش درونی مؤمن با درک ایمان و عمل صالح
شما دیشب دیدید تمام پاسخی که در سؤال اول داده شد، بر مبنای آیات و صفات خدا بود. من حس میکردم بعضیهایتان از پاسخ دیشب لذت میبردید که چه کسی هستید، چهچیزی هستید، چقدر ارزش دارید و مبدأ شما چیست. شنیدید که مبدأ ما خاک نیست، بلکه مبدأ ما ارادتالله، علمالله، رحمتالله، فضلالله و احسانالله است. خاک کانال ورودی ما به دنیاست، نه علت ما و نه مبدأ ما. هرکس این جوابها را از انبیا گرفت، مؤمن شد. مؤمن یعنی چه؟ اینها در روایات است؛ مؤمن یعنی انسانی که خیلی راحت به او اجازه میدهند از صراط رد بشود و به بهشت برود. مؤمن یعنی آنکسی که با درکِ ایمانش و با انجام عمل صالح، آرامش درونی دارد؛ اگرچه آرامش بیرونی از دست دشمنان نداشته باشد، درونش راحت است.
بعضی چیزهایی که من در عمرم از دیگران دیدم، گاهی میترسم روی منبر بگویم و مردم با کمی مشکل قبول کنند. به یکی از مؤمنین ردهٔ بالا سُوند وصل بود؛ یعنی حبس شده بود، سُوند آهنی بود. در زمان جوانیهای ما این سوندها لاستیکی نبود و سوند آهنی به او وصل بود. دکتر نسخهای نوشته بود که داروی او کمی گران بود. نسخه کنار تشکاش بود و پول نداشت نسخه را بگیرد. تمام بدن را هم درد گرفته بود. شام آن شب هم فقط دوتا نان تافتون بود و چیز دیگری نبود؛ یعنی چیزی گیر نیاورده بودند. یکی از علمای تهران که من قبل از انقلاب، ده شب برای او به منبر رفتم و عالم بزرگی بود، به دیدنش آمد. به این مریض خیلی ارادت داشت، به او گفت: آقا حالتان چطور است؟ خوب گوش میدهید؛ این مریض مؤمن که سوند به او وصل بود و پول نسخه را نداشت، به این عالم چه گفت! مریض گفت: علیبنابیطالب(ع) چه کسی است؟ این عالم هم گفت: آقا خودتان میدانید که امیرالمؤمنین(ع) معدن همهٔ ارزشهاست! گفت: به این یقین داری؟ گفت: بله. گفت: به حقیقتِ امیرالمؤمنین(ع) قسم، الآن در کرهٔ زمین، خدا بندهای را در خوشی واقعی، خوشتر از من ندارد! این آرامش است.
-انحراف فکری جامعۀ غربی با پاسخ نادرست اندیشمندان
آنهایی که نرفتند جواب بگیرند، این سؤالات ماند یا غلط جواب گرفتند و زندگی خوبی در دنیا نداشتند؛ زندگی آلوده، درهم و پر از گناهی داشتند و من نمیخواهم خیلی وارد این بحثها شوم، بعضی از شما برادران، دانشجو هستید و دانشگاهدیده هستید، شما جواب سؤال دوم را میدانید که ما برای چه به اینجا آمدهایم؟
آخرین جواب فروید به مردم اروپا و اتریش، این بود که ما بهدنیا آمدهایم تا از هر چیزی لذت شهوانی ببریم، بعد هم گورمان را گم کنیم و خاک بشویم! این جواب جناب فروید است. الآن کتابهایش را در اروپا ببینید تا بفهمید چه بلایی سر اروپاییها آورده است. اروپاییها یواشیواش بهطرف عریانی جامعهای پیش میروند. بهنظرم الآن کمی حیا پیش آنها مانده که اگر آن هم تمام بشود، دیگر تمام است. الآن وقتی لب ساحلهای دریا میروند، زن و مرد در تابستان، از برکت پاسخهای فروید لخت مادرزاد هستند.
برای چه به اینجا آمدهایم؟ شما از مارکس، از درکاین، از هگل بپرس که برای چه آمدهایم؟ میگویند: کل هدف ما از آمدن به دنیا، وجود مبارک حضرت دلار است و هدف دیگری نداریم؛ یعنی هدف واقعی را پیدا نمیکنند و آن طرف را هم خبر ندارند. من یک شب چهار ساعت با دانشجویی از دانشگاه انگلستان، کنار پارکی صحبت میکردم، هیچجوری از حرفهای من قانع نشد! نهایتاً به او گفتم: اینهمه گناه، فساد و زنا چه میشود؟ گفت: ما اینها را گناه نمیدانیم! اصلاً نظر ما این است که از هرچه لذت میبری، خودت را محروم نکن. گفتم: مسیح چه میگوید؟ گفت: ما به مسیح کار نداریم! مسیح برای روزهای یکشنبه در کلیساست، نه در متن زندگی. گفتم: مریم(س) چه میگوید؟ گفت: او هم مثل پسرش است. گفتم: بعد از مردن به کجا میروید؟ گفت: خاک میشویم و تمام میشود.
-جهان بر مبنای پوچی نیست
اگر بعد از مردن خاک میشوید و تمام میشود، جواب بیستمیلیون کشته به دست هیتلر، بیستوچندمیلیون کشته به دست استالین، 72 نفر قطعهقطعهشدهٔ کربلا و بچههایی که فرعون سر برید، چه میشود؟! قرآن میگوید: اصلاً جواب کل ستمکاران چه میشود؟ مردنِ خاموش؟! جنایاتِ جنایتکارانی مانند ترامپ هیچ؟! عبادت انبیا و ائمه و شما مردم مؤمن هم هیچ؟! اینکه شد جهان بر مبنای باطل، پوچی و پوکی!
انسان، شکلدهندۀ ساختمان زندگی دنیا
حالا سؤال دوم این است: اینجا کجاست که خدا ما را آورده است؟! اینجا اسم زیبایی دارد؛ اینکه میگویم زیبا، یقینی است. اینجا اسم زیبایی به نام «دنیا» دارد. کلمهٔ دنیا مؤنث است، یعنی نزدیکتر؛ مذکرش هم «ادنی» است، یعنی نزدیکتر. خدا ما را به جایی آورده که به آخرت نزدیکتر است. این اصل جای ماست. از اول تا آخر قرآن، اگر خداوند متعال حملهای کرده باشد، به دنیا حمله نکرده است. اصلاً در قرآن مجید، هر کجا لغت دنیا را آورده،کلمهٔ حیات هم به آن وصل کرده است و میگوید: «زندگی دنیا». این زندگی را هم میگوید: انسان دو جور پرونده برای آن درست میکند که براساس افکار، عقاید، فرهنگها و مکتبها، یک زندگی دنیا برای خودش درست میکند و پایان این زندگی دنیا، «وَ فِی اَلْآخِرَةِ عَذٰابٌ شَدِیدٌ»(سورهٔ حدید، آیهٔ 20﴾، یک زندگی دنیا هم برای خودش درست میکند که پایان جاده، «وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اَللّٰهِ» بخشش و بهشت خداست. در اصل، دنیا به دست انسان دو چهره پیدا میکند. خود دنیا که همهاش نعمت است؛ آسمانها، زمین، دریاها، صحراها، گیاهان، حیوانات، پرندگان، گلها و حبوبات که قابلرد نیست. این من هستم که کانالی برای زندگیام درست میکنم و از این کانالِ روان، ربا، رشوه، غصب، پول دزدی و شهوت حرام، مثل زنا وارد بشود. من حیات دنیا را به این شکل میسازم.
یکی هم میآید که به او میگویند (امام رضا میگوید): اینجا برای این است که دلت به پروردگار عالم گره بخورد، بدنت هم به واجبات الهی گره بخورد، روح و نفست هم به حسنات اخلاقی گره بخورد. 124هزار پیغمبر در این دنیا پیغمبر شدهاند، امیرالمؤمنین(ع) اینجا علی شد، ابیعبدالله(ع) هم اینجا ابیعبدالله(ع) شد. این من هستم که یا راه ورود ارزشها را به زندگیام باز میکنم یا راه ورود پستیها؛ یعنی من دنیا را شکل میدهم. شکل خوب میدهم، دنیای مثبت میشود و شکل بد میدهم، دنیای منفی میشود. حالا از شما میپرسم؛ دنیای ابراهیم(ع) بد بود یا خوب؟ بهترین دنیا بود. دنیای نمرود خوب بود یا بد؟ بدترین دنیا بود. دنیای موسی(ع) بهترین دنیا و دنیای فرعون بدترین بود. دنیای امیرالمؤمنین(ع) بهترین دنیا و دنیای معاویه بدترین دنیا بود. دنیای ابیعبدالله (ع) بهترین دنیا و دنیای یزید هم بدترین دنیا بود.
این پاسخ سؤال دوم که به کجا آمدهایم. یک جای خیلی عالی که انبیا و ائمه در آن بهوجود آمدهاند؛ اینهمه مؤمن، عارف، شاعران باادب، با منطق و عارفان دلداده بهوجود آمدهاند. خیلی جای خوبی است، اما انسانهای بد بعد از مرگ میفهمند که چقدر شکل بدی به دنیای خودشان دادهاند! انشاءالله بقیهٔ مطلب هم فردا شب، اگر زنده بودم.
خوشا آنانکه الله یارشان بی ××××××××× بحمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنانکه دائم در نمازند ×××××××× بهشت جاودان بازارشان بی
کلام آخر؛ طفل صغیر کربلا
امام فرزند عزیزش را در بغل گرفته و با او حرف میزند:
ای یگانه کودک یکتاپرست ×××××××× وی به طفلی مست صهبای الست
گرچه شیر مادرت خشکیده است ×××××××× شیر وحدت از لبت جوشیده است
غم مخور ای آخرین سرباز من ××××××××× غم مخور ای بهترین همراز من
غم مخور ای کودک خاموش من ×××××××× قتلگاهت میشود آغوش من
غم مخور ای کودک دردیکشم ×××××××× من خودم تیر از گلویم میکشم
در حرم زاری مکن از بهر آب ×××××××× چون خجالت میکشم من از رباب
میبرم تا آنکه سیرابت کنم ××××××××× از خدنگ حرمله خوابت کنم
مخفی از چشم زنان دلپریش ××××××××× میکَنم قبر تو را با دست خویش
میگذارم صورتت را روی خاک ××××××××× تا ز خاک آید ندای عشق پاک
طفل خونآلود خود را روی خاک گذاشت، میخواست لحد بچیند که دید صدای رباب میآید: حسین من!
مچین خشت لحد تا من بیایم ×××××××× تماشای رخ اصغر نمایم...
تهران/ حسینیهٔ شهدا/ جمادیالثانی/ زمستان1398ه.ش./ سخنرانی هشتم