لطفا منتظر باشید

جلسه نهم - شنبه (8-6-1399)

(تهران ورزشگاه آیت الله سعیدی)
محرم1442 ه.ق - شهریور1399 ه.ش
26.37 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

امر واجب پروردگار برای رسیدن به پنج حقیقت

کاروان بی‌نظیر حضرت ابا‌عبدالله‌الحسین(ع) در پنج حقیقت به اوج کمال رسیدند و برای همهٔ جهانیان، درس، موعظه و عبرت شدند. تمام مردان و زنان می‌توانند در حد گنجایش وجودی خودشان، به این پنج حقیقت برسند و رسیدن به این پنج حقیقت، کار و سفر انسان است، مشکل نیست. پروردگار عالم تمام این پنج حقیقت را به‌صورت امر واجب از همگان خواسته است. ما در قرآن مجید، «إعْلَموا» «فَأعْبُدوا»، «هٰاجَرُوا»، «سٰارِعُوا» و «سٰابِقُوا» را زیاد می‌بینیم و مشاهده می‌کنیم؛ هر پنج‌تای آنها امر واجب دارد و دلیلی هم ندارد که کسی بگوید این پنج امر، مُنْصَرَفِ به مستحب است. قرینهٔ در آیات ندارد و همه نیز امر واجب است. این پنج حقیقت: معرفت، عبادت، هجرت، سرعت و سبقت است. 

 

معرفت، مشعلی برای دیدن حقایق

به‌دنبال معرفت رفتن، واجب است و خود طلب معرفت، نوعی عبادت است. معرفت یعنی به‌دست‌آوردن مشعل نور برای دیدن حقایق. انسان با کسب معرفت و با دیدهٔ دل، خدابین، قیامت‌بین، گذشته‌بین و آینده‌بین می‌شود. قرآن این نورانیت را به انسان می‌دهد و کسی که قرآن مجید را در حد خودش بشناسد، این ظرفیت عظیم را پیدا می‌کند. امام صادق(ع) در تعریف قمربنی‌هاشم(ع)، در یک جمله از تعریفشان، می‌فرمایند: «كانَ عَمُّنَا العَبّاسُ بنُ عَلِيٍّ نافِذَ البَصيرَةِ» عموی ما مشعلی نفوذدار و روشن‌بینی فوق‌العاده‌ای داشت که گذشته‌بین، آینده‌بین، خدابین، جهان‌بین و انسان‌بین بود. امیرالمؤمنین(ع) دربارهٔ قرآن می‌فرمایند: «ألا إنّ فيهِ عِلمَ ما يَأتي» قرآن همهٔ آینده را در اختیارتان می‌گذارد، «وَ الحَديثَ عَنِ الْمٰاضي» همهٔ خبرهای گذشته را در اختیارتان می‌گذارد، «و دَواءَ دائكُم» داروی بیماری‌های درون شماست، «و نَظمَ ما بَينَكُم» و زندگی‌تان را نظام و سر و سامان می‌دهد. 

 

«لٰا إلٰهَ إلّا اللّه»، حقیقت عبادت

حقیقت عبادت، «لٰا إلٰهَ إلّا اللّه» است؛ یعنی نفی همهٔ معبودهای باطل و وابسته شدن به معبود حق. «لٰا إلٰهَ إلّا اللّه» باید در همهٔ عبادات جریان داشته و در ترکیب نماز باشد. لباسِ مباح، آبِ مباح، زمینِ مباح و قصد قربت؛ همهٔ اینها باید «إلَی اللّه» باشد. نماز با لباس حرام، زمین حرام، آب وضوی حرام و خاک تیمم حرام، باطل است. این «لٰا إلٰه» نماز است؛ یعنی یک نماز، نفی و اثبات است؛ حج، نفی و اثبات است؛ روزه، نفی و اثبات است. 

هرگز نبری راه به سرمنزلِ مقصود ××××××××× تا مرحله‌پیما نشوی وادی «لا» را 

اول نفی است تا اینکه اثبات تحقق پیدا کند؛ حسد نه، بخل نه، کینه نه، بداخلاقی نه، ظلم نه، کل حسنات آری؛ می‌شود: «لٰا إلٰهَ إلّا اللّه». من باید اول «لٰا إلٰهَ» را ظهور بدهم و تمام زشتی‌ها را دفع کنم تا خوبی‌ها اثبات شود. 

 

مهاجر حقیقی در کلام رسول خدا(ص)

بخش سوم کار این کاروان، هجرت بود. رسول خدا(ص) روی منبر به مردم رو کرده و سه‌تا سؤال کردند: «مَنِ الْمُسْلِم» به من بگویید که مسلمان کیست؟ تمام مردم یکپارچه گفتند: «أللّه وَ رَسُولُه أعْلَم» خدا و رسولش می‌دانند. خودشان جواب این پرسش را دادند: «المُسلِمُ مَن سَلِمَ المُسلمونَ مِن لِسانِهِ و يَدِهِ» مسلمان کسی است که کل مسلمان‌ها از قدرت و زبان او شر نبینند. «یَد» در اینجا کنایه از قدرت است. این مسلمان است. 

«مَنِ الْمؤمن» مقام مؤمن بالاتر از مسلم است؛ مؤمن کیست؟ باز گفتند: خدا و پیغمبرش می‌دانند. حضرت گفتند پاسخ این پرسش را هم خودم می‌دهم. «مَنِ ائتَمَنَهُ المُؤمِنونَ عَلى أنفُسِهِم و أموالِهِم» مؤمن کسی است که ملتی او را نسبت به مال و جانشان امین بدانند؛ یعنی اگر مالی به دستش دادند، یقین دارند که مال را برمی‌گرداند و اگر در حوادث کنار او بودند، یقین دارند که حافظ جانشان است. این مؤمن است. 

سومین سؤال حضرت این بود: «مَنِ الْمُهاجر» مهاجر کیست؟ مردم گفتند: خدا و پیغمبرش می‌دانند، ما نمی‌دانیم! ما هم وقتی هجرت می‌گوییم، سریع به ذهن ‌ما می‌آید که سفر کردن از شهری به شهر دیگر برای کاری مثبت است؛ ولی پاسخ وجود مبارک رسول خدا(ص) را ببینید که چقدر زیباست: «ألْمُهٰاجِرُ مَنْ هَجَرَ السَّيّئات» کسی که از ظلمت به نور، از باطل به حق، از دنیا به آخرت، از شیطان به خدا و از تمام گناهان به خوبی‌ها سفر کند. این مهاجر است، چقدر زیباست! 

 

پاداش مهاجر از ظلمت به نور، برعهدهٔ خداوند

حالا اگر چنین مهاجری در راه این سفر بمیرد، چه‌چیز گیر او می‌آید؟ کسی نیت واقعی کرده که از شیطان به خدا، از زشتی‌ها به خوبی‌ها، از نادرستی‌ها به درستی‌ها و از باطل به حق سفر کند و در راه این سفر می‌میرد، چه‌چیزی گیر او می‌آید؟ آیه را ببینید، چقدر عجیب است: «وَ مَنْ یخْرُجْ مِنْ بَیتِهِ مُهٰاجِراً إِلَی اَللّٰهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یدْرِکهُ اَلْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اَللّٰهِ»(سورهٔ نساء، آیهٔ 100) اگر در راه سفرش و هجرتش مُرد، برعهدهٔ خداست که پاداش او را بدهد؛ نه برعهدهٔ اعمال و هجرتش. این آیه خیلی دقیق است! می‌فرماید: پاداش او نه برعهدهٔ عمل و نه برعهدهٔ سفر است، بلکه پاداش او فقط برعهدهٔ پروردگار است.

 

-گنج‌ها و معادن ملکوتی خداوند بر زمین

خدا نصیب من کرد و خیلی از چهره‌های برجستهٔ علمی، دینی، عرفانی و اهل حال را از شانزده‌هفده سالگی دیده‌ام. گاهی که بعد از طلبه شدن، ملاقاتی با آنها در شهرهای مختلف دست می‌داد، به من می‌گفتند: حرف بزن. من آنها را می‌شناختم که اینها معدن هستند: «اَلّناسُ معادِنُ كَمَعادِنِ الَّذهَبِ وَ الْفِضَّةِ» عده‌ای از مردم، معدن طلا و نقرهٔ ملکوتی و گنج خدا بر روی زمین هستند. آنها به من احترام می‌کردند و می‌گفتند حرف بزن، اما من می‌گفتم که حرف بلد نیستم؛ یعنی حرف‌هایی که آنها می‌دانستند، من بلد نبودم و برای همین می‌گفتم که شما حرف بزنید. چقدر ادب! آنها می‌گفتند: چون پیغمبر(ص) فرموده‌اند که درخواست مؤمن را اجابت کن، ما حرف می‌زنیم. شما حرف بزن، نگاهی به من بینداز، دستی به سر و گوش دین من بکش، زیر بغل مرا بگیر و در این مسیر راه ببر.

 

-بهشت، پاداش خداوند به مهاجرین از ظلمت

یک‌بار یکی‌ از آنها حاضر شد که حرف بزند؛ اصلاً حرف نمی‌زد! چرا اینها حرف نمی‌زدند؟ چون می‌ترسیدند که من گوش ندهم و حرفشان ضایع و تباه بشود. بالاخره حرف زد و گفت: من یک حرفی از قول وجود مبارک پروردگار می‌زنم، چون خودم حرفی ندارم. من هم سراپا گوش بودم. این حرف خداست، من آن‌وقت نمی‌دانستم که این حرف کجاست و بعداً در مطالعات برای منبر پیدا کردم. به‌راستی چه حرفی است! «اَعْدَدْتُ لِعِبادیَ الصّالِحین مٰا لٰا عِیْن رَأتْ» برای بندگان شایسته‌، خوب و قابل‌قبولم چیزی را آماده کرده‌ام که چشمی ندیده است. 

 

-نداشتن چشم الهی، تفاوت ما با انبیا

انبیا که در دنیا بوده‌اند، بهشت را دیده‌اند؛ فرق ما با انبیا، همین چشم الهی است که آنها داشته‌اند و ما نداریم. ما همین چشم ظاهر را داریم که خود من تا حالا چقدر همین چشم ظاهر را زخمی کرده‌ام! مَحرَم و نامحرمی هم که از بین رفته، زن و مرد هم در مهمانی‌های خانواده‌ها قاتی است، حجاب که پر می‌کشد و می‌رود! چشم چقدر تباهی پیدا می‌کند؛ پیغمبر(ص) می‌فرمایند: یک نگاه به نامحرم، «سَهمٌ مِن سِهامِ‏ إبليسَ مَسمومٌ» تیری است از تیرهای شیطان است که چشم خودت را آماده کرده‌ای تا به تو بزند. آیا این چشم می‌تواند خدابین بشود؟ آیا این چشم می‌تواند سحر بلند شود و به بدبختی خودش گریه کند؟ این‌هم که ما برای ابی‌عبدالله(ع) گریه می‌کنیم، چون خدا نمک گریه کردن را در رحم مادر به ما داده است و اگر آن نمک هم نداده بود، در دنیا معطّل، بدبخت و شقی بودیم. پیغمبر(ص) می‌فرمایند: چشم بدون اشک، علامت شقاوت و بدبختی است. وقتی بهشت را در شب معراج به پیغمبر(ص) ارائه کردند، حضرت این را دیدند. 

 

-آرامش ابدی مهاجرین الی الله از پاداش خداوند

من چیزی را برای بندگان شایسته‌ام آماده کردم که هیچ چشمی ندیده است. سپس در ادامه می‌فرماید: «وَلا اُذُن سَمِعَتْ» حتی هیچ گوشی هم نشنیده است؛ آدم باید یک چیزی را ببیند که تعریف کند، اما ندیده‌اند که برای ما تعریف کنند. «وَلا خَطَرَ عَلی قَلْبِ بَشَر» و آنچه من آماده کرده‌ام، بر خیال یک انسان هم نگذشته است. آیه می‌خواهد این را بگوید؛ الله‌اکبر از این آیه! آنهایی که یک‌ذره مثل من به لطایف آیات وارد هستند، می‌دانند که آیه چه‌کار کرده است. خدا در این آیه می‌فرماید: «مَنْ یخْرُجْ مِنْ بَیتِهِ مُهٰاجِراً إِلَی اَللّٰهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یدْرِکهُ اَلْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اَللّٰهِ»(سورهٔ نساء، آیهٔ 100). خدا در اینجا می‌گوید: «أَجْرُهُ عَلَی اَللّٰهِ»، نه «عَلَی الْعَمَل»؛ من به عمل او اجر نمی‌دهم، بلکه از خودم به او پاداش می‌دهم و برعهدهٔ خودم است. عملش نمی‌تواند او را در قیامت سیر و سیراب کند، من باید بنده‌ام را پاداش بدهم که آرامش پیدا کند؛ آن‌هم آرامش ابدی، دائمی و همیشگی.

 

روایتی شنیدنی از رحمت و مغفرت بی‌نهایت پروردگار

دیروز این روایت را دیدم و خیلی غصه خوردم! برای من سخت بود که به پیغمبر زمان عابدی خوب و بندهٔ درست خطاب رسید: به او بگو که عمرت را به‌خوبی گذرانده‌ای. آیا می‌شود خدا این را به ما هم بگوید؟! بگوید: عمرت را خوب، پاک و سالم گذرانده‌ای و من حالا می‌خواهم مغفرت و رحمتم را نصیب تو کنم. این عابد به پیغمبر زمانش گفت: آیا خدا می‌خواهد مغفرت و رحمتش را مجانی نصیب من کند؟ پس این هفتادسال عبادتم چه می‌شود؟! چرا خدا نمی‌گوید مغفرت و رحمت من براساس عمل؟! 

این عابد دندانش درد گرفت، درد او خیلی شدید شد، پیش پیغمبر آمد و گفت: مرا نجات بده، از درد دندان می‌میرم؛ فقط درد دندان نیست، درد در همهٔ وجودم شعلهٔ می‌کشد. پیغمبر گفت: خدایا! این بندهٔ خوبی است، دردش را شفا بده؛ خطاب رسید: به او بگو که هفتاد سال عملت را بده، دندانت را خوب می‌کنم و دیگر هیچ‌چیز هم داخل پرونده‌ات نمی‌ماند؛ یعنی اگر همهٔ اعمال را بدهی، دیگر مزدی نداری. پیغمبر به او گفت، به گوشه‌ای رفت و به خدا گفت: خدایا! تو می‌توانی مرا نیامرزی و رحمتت را شامل حال من نکنی؛ اما من یک سرمایه دارم که این را در کل اعمالم به تو نداده‌ام و پیش من است، آن‌هم امید به کرم و احسان توست. چرا می‌خواهی با منِ گدا این‌طور رفتار کنی و همه را بدهم؟ خطاب رسید: به او بگو که کاری به عملت ندارم و تو را می‌آمرزم، رحمتم را هم نصیبت می‌کنم؛ آخر اعمال شما چه تناسبی با مغفرت و رحمت من دارد؟! چهل سال نماز خوانده‌ای و روزه گرفته‌ای که همه محدود بوده، ولی رحمت من بی‌نهایت است. کجا به داد عملت می‌رسد؟ «مَنْ یخْرُجْ مِنْ بَیتِهِ مُهٰاجِراً إِلَی اَللّٰهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یدْرِکهُ اَلْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اَللّٰهِ وَ کٰانَ اَللّٰهُ غَفُوراً رَحِیماً» من همواره بسیار آمرزنده بوده‌ام و هم اینکه همواره بسیار مهربان هستم. 

 

انسان، سراپا درد و نیازمند درمان الهی

بعد در آیهٔ دیگری به همهٔ ما می‌گوید: «فَأَینَ تَذْهَبُونَ»(سورهٔ تکویر، آیهٔ 26) شما می‌خواهید مرا رها کنید و به کجا بروید؟ 

«فَفِرُّوا إِلَی اَللّٰه» فرموده یزدان ××××××× چرا سوی نفس و هوا می‌گریزی

سراپا دردى و محتاج درمان ××××××× چرا ز این دوا و شفا می‌گریزی 

شفای تو در بارگاه حسین است ×××××××× کجا آخر از این سرا مى‌گریزى

بندهٔ من! می‌خواهی به کجا بروی؟ تو در قرآن از ما پرسیده‌ای که می‌خواهید به کجا بروید و ما در جوابت می‌گوییم: ما هیچ جایی نداریم که برویم؛ تو می‌پرسی که می‌خواهید به چه کسی تکیه کنید، ما می‌گوییم: کسی غیر از تو نداریم. خدایا! زن و بچه‌ها و نوه‌هایمان خیلی خوب هستند و ما ممنون تو هستیم که خانوادهٔ خوبی به ما داده‌ای؛ اما اینها تا سر قبر می‌توانند با ما باشند. ما کجا و پیش چه کسی برویم؟ خدا در یک آیهٔ دیگر می‌گوید: «أَ لَمْ یأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکرِ اَللّٰهِ»(سورهٔ حدید، آیهٔ 16) آیا هنوز وقت آن نشده که بیایی و با من آشتی کنی؟ پنجاه، شصت یا هفتاد سال داری، تو چه‌کار می‌کنی؟ 

 

حکایت مرد راهب و سر بریدهٔ ابی‌عبدالله(ع)

ابی‌عبدالله(ع) خیلی کریم است و اگر درِ هر خانه‌ای بسته باشد یا ببندند، این در تا قیامت باز است و آن را نمی‌بندند. این در تا قیامت باز است و جای دیگری هم نیست که بروی، بایست همین‌جا، امروز و فردا هم به ابی‌عبدالله(ع) التماس کنیم ما را نگهدارد و به جای دیگری حواله نکند. کتاب مهمی به نام «مناقب» ابن‌شهر آشوب داریم که چهار جلد است؛ این مطلبی که می‌خواهم بگویم، در جلد چهارم، صفحهٔ شصت آمده است. در سفر شام که یزیدیان اهل‌بیت(علیهم‌السلام) را می‌بردند، به محلی به‌نام «قَمصرین» رسیدند که مسیحی‌نشین بود. راهبی در بیرون شهر در صومعه بود، صدای کاروان را شنید و سرش را از پنجرهٔ صومعه بیرون کرد، چشمش به سر بریده‌ای افتاد که از دهان این سر تا اعماق آسمان‌ها نور به بالا می‌رفت. بیگانه این را نمی‌دید، بلکه آدمی می‌دید که یک‌ذره دلش پاک بود و چشم داشت. خدایا! از آن چشم به ما هم بده تا ما هم بتوانیم ببینیم. پایین آمد و گفت: این سر بریده را برای یک‌ساعت به من بدهید؛ از پدرانم ده‌هزار دینار ارث رسیده که آن را به شما می‌دهم. آنها گفتند: پول را بده!‌ 

 

ای پول‌دوست‌های بدبخت و بیچاره! این سر بریده را نمی‌شود با جهان عوض کرد. پول را داد و سر را داخل اتاقش آورد. ابن‌شهر آشوب عالم بسیار مطمئنی است و کتابش هم خیلی مهم است. او می‌گوید: این راهب صدایی شنید، اما صاحب صدا را نمی‌دید. صدا این بود: راهب، خوش‌به‌حالت! یعنی امروز آسمانیان به ما هم می‌گویند خوش‌به‌حالتان؟ بله می‌گویند. راهب، خوش‌به‌حال کسی که احترام صاحب این سر را داشته باشد. 

راهب دستش را به دعا بلند کرد و گفت: خدایا! به حق عیسی‌بن‌مریم(ع) به این سر دستور بده که با من حرف بزند و بگوید چه کسی است. لب‌های سر بریده باز شد(چون هنوز به شام نرسیده و چوب نخورده بود. فدایت بشوم) و به راهب فرمود: از من چه می‌خواهی؟ راهب گفت: یک کلمه با من حرف بزن و بگو تو چه کسی هستی؟ خدایا! امروز و فردا را به ما طاقت بده تا بتوانیم هم حرف‌هایمان را بزنیم و هم خوب گریه کنیم؛ همین دو روز است، رفت تا سال دیگر، نمی‌دانیم زنده هستیم یا نه! 

 

سر بریده به راهب گفت: «أنَا ابنُ مُحَمَّدٍ المُصطَفى‏، وأنَا ابنُ عَلِيٍّ المُرتَضى‏، وأنَا ابنُ فاطِمَةَ الزَّهراءِ، وأنَا المَقتولُ بِكَربَلاءَ، أنَا المَظلومُ، أنَا العَطشانُ» و سر بریده دیگر حرف نزد. راهب، خوش‌به‌حالت! خوش‌به‌حال ما! راهب صورت روی صورت ابی‌عبدالله(ع) گذاشت و گفت: حسین جان، سرم را بلند نمی‌کنم تا به من قول بدهی که دست مرا در قیامت بگیری. دوباره لب‌های سر بریده باز شد و گفت: راهب، شرط شفاعت من، مؤمن شدن به اسلام است. راهب مؤمن شد، «فَقَبِلَ لَهُ الشَّفاعَةَ» سر بریده نیز قبول کرد که دستش را در قیامت بگیرد. 

حسین جان، ما مسیحی بودیم و مسلمان شدیم؟! ما وقتی در بغل مادرهایمان شیرخواره بودیم، مادرها ما را در این جلسات برده‌اند و اشک ریخته‌اند، گریه‌هایشان روی صورت ما ریخت. حسین جان، ما مثل این راهب، عزادار و گریه‌کن تو نیستیم؟ ما برای برپا نگه‌داشتن جلسات تو، هرچه هم پُرخرج باشد، دست‌به‌جیب نیستیم؟ حسین جان، ما تو را در هر شرایطی رها نکرده‌ایم؛ نُه روز است که همه‌مان در این آفتاب داغ نشسته‌ایم و مدام ناله زده‌ایم: وا حسین، وا حسین! 

 

کلام آخر؛ «یا نَفْسْ! مِنْ بَعْدِ الْحُسَیْنِ هُونی»

نمی‌دانم همهٔ اینهایی که دیشب یادداشت کرده‌ام، می‌توانم برایتان بخوانم یا نه! قلبم زخم شده است! 

بعد از علی‌اصغر(ع)، قمربنی‌هاشم(ع) آخرین نفر از اهل‌بیت(علیهم‌السلام) بود که می‌خواست به میدان برود. وقتی این دخترها و بچه‌های کوچک را دید که قیافه‌شان خیلی پژمرده شده، دیگر جوهرهٔ صدا ندارند و به همدیگر می‌گویند آب، با خودش گفت: به داخل خیمهٔ مشک‌ها بروم، مشکی را بردارم و بروم، حتماً آب می‌آورم. 

مشک‌هایی که داخل آن خیمه بود، گاهی آب پس داده بود و زمین نم داشت، قمربنی‌هاشم(ع) دید که این بچه‌ها پیراهن‌هایشان را بالا زده‌اند و شکم‌هایشان را به این خاک‌های نمناک می‌مالند. به آنها گفت: ناراحت نباشید، من الآن می‌روم و برای همه‌تان آب می‌آورم. 

 

اولین‌نفری بود که لشکر دیدند مشک روی دوشش است و فهمیدند آمده تا آب ببرد؛ چهارهزار نفر بین او و شریعه مانع شدند، آنها را پراکنده‌ کرد و یک‌نفره وارد شریعه شد. اول به اسبش گفت: آب بخور، دید اسب سرش را بالا می‌کند؛ بارک‌الله به حیوان‌ها! شما یزیدیان بی‌رحم، گرگ‌های خطرناک و کمتر از هر حیوان، چه کردید؟! حیوان آب نخورد، خودش خم شد و یک‌مشت آب برداشت، به آب گفت: ای آب، تو بی‌ادب نبودی! می‌دانی بچه‌ها چطور تشنه هستند؛ معطل من نباش که من آب بخورم، من آب نمی‌خورم. آب را ریخت، مشک را پر کرد و روی دوشش انداخت. 

 

من نمی‌دانم حرف‌های قمربنی‌هاشم چیست! «یٰا نَفْسْ! مِنْ بَعْدِ الْحُسَیْنِ هُونی» عباس، تو اگر با ابی‌عبدالله(ع) نباشی، هیچ‌چیزی نیستی؛ «وَ بَعْدَهُ لٰا کُنْتَ إنْ تَکونی» اگر می‌خواهی بعد از حسین زنده بمانی، می‌خواهم زنده نمانی! 

از شریعه بیرون آمد. محاصره خیلی شدید شد، چندنفر پشت این درخت‌ها پنهان شده بودند، یکی از آنها پرید و دست راست را قطع کرد، سریع بند مشک را به دست چپ داد، دست چپش را هم قطع کردند. حضرت روی اسب خم شد و بند مشک را به دندان گرفت. فدای لب و دهانت، ای پسر امیرالمؤمنین(ع)! روی زین خم بود و خودش را روی مشک انداخته بود، گفت: باشد، من با این دوتا دست بریده به خیمه می‌روم. قدیمی‌هایمان می‌خواندند: «یا رب، مکن امید کسی را تو ناامید». ناگهان تیری به مشک زدند و آب ریخت، گفت: عباس، باز هم می‌خواهی به خیمه بروی؟ با چه دلی می‌خواهی بروی؟ 

 

وقتی خم شد که خودش را روی مشک بیندازد، کلاه‌خودش افتاد و سر برهنه شد؛ با اینکه دوتا دست نداشت، دشمن جرئت نکرد که از جلو بیاید، به پشت‌سرش آمد؛ دیگر قدرت دفاع نداشت! دشمن نه با شمشیر و نه با خنجر، بلکه با عمود آهن به فرقش زد و سر و گردن را دَرهَم شکست. عباس گفت: «یٰا اَخا اَدرِک اَخاک». 

«فَلَمّا سَمِعَ نِدٰاءَهُ» وقتی صدای عباس(ع) را شنید، ابی‌عبدالله(ع) شروع کردند در سر زدن و گفتند: «وٰا أخاه وٰا عَبٰاسٰاه وٰا مُهْجَة قَلْبٰاه» میوهٔ دلم، برادرم! 

«فَلَمّا رَءٰاه سَریعاً» حضرت به‌سرعت آمدند، دیدند که این بدن روی خاک افتاده، دست ندارد، فرق ندارد و به چشم راستش هم تیر سه‌شعبه زده‌اند؛ یک‌مرتبه داد زدند: «أَلانَ إنکَسَرَ ظَهرِي وَ قَلَّت حِيلَتِي وَ انقَطَعَ رَجائِي وَ شَمُتَ بِي عَدوِّي وَ الکَمَدُ قاتِلي» عباس بلند شو، دشمن‌شاد شدم! «ثمّ إنحنَی عَلیه لِیَحتَمِلَه ففتح العباسُ عینیه فرأی أخاه الحُسین یُریدُ أن یحمِلَه» هنوز یک چشم قمربنی‌هاشم(ع) کمی می‌دید، دید ابی‌عبدالله(ع) به این قصد است که بدن را از آن معرکه کنار بیاورد، عباس چشمش را باز کرد، دید ابی‌عبدالله آمادهٔ بردن اوست. «فقالَ له إلی أین تُریدُ بی أخی» برادرم می‌خواهی مرا به کجا ببری؟ «فقال إلی الخَیمَه» می‌خواهم به‌سوی خیمه ببرم. «فقال العباسُ یا شأنی بحقّ جدک رسول الله علیکَ أن لا تَحمِلَنی» به حق پیغمبر(ص)، مرا نبر! «دَعنی فی مکانی هذا» مرا بگذار تا روی این خاک دست‌وپا بزنم. ابی‌عبدالله(ع) فرمودند: چرا تو را نبرم؟ گفت: حسین جان، من از سکینه خجالت می‌کشم،چون من به او گفته‌ام که برای بچه‌ها آب می‌آورم. 

 

عباس(ع) از دنیا رفت، حضرت بلند شدند و برگشتند؛ سکینه اولین‌نفر از اهل‌بیت بود که جلو آمد و گفت: «يا ابتاه! هَلْ لَكَ عِلْمٌ بِعَمِّيَ العَباس» بابا عمویم کجاست؟ آخر عمو تکیه‌گاه همهٔ خیمه‌ها بود! بابا عمویم کجاست؟! « یا اِبنَتاهُ اِنَّ عَمَّکَ العَبّاسَ قُتِلَ وَ بَلَغَت روُحُهُ الجَنانَ» دخترم عمویت را کشتند، دیگر عمو ندارید! ابی‌عبدالله(ع) ساعت چهار بعدازظهر، نیم‌ساعت بعد از قمربنی‌هاشم(ع) شهید شدند. بعد از شهادت برادر، ابی‌عبدالله(ع) در آن آفتاب سخت عراق روی خاک نشستند(شما چه اقتدایی به ابی‌عبدالله(ع) کرده‌اید، بارک‌الله به شما که در آفتاب نشسته‌اید) و بلندبلند شروع به گریه کردند. همه دور حضرت ریختند، زینب(س) داد می‌کشید و می‌گفت: «وا اَخاهُ، وا عَبّاساهُ، وا قِلَّةَ ناصِراهُ، وا ضِیعَتاهُ مِن بَعدِکَ» وای برادرم، وای عباس، وای که دیگر یار نداریم! بعد از تو نابود شدیم! تا زینب(س) گفت که عباس، بعد از تو نابود شدیم؛ ابی‌عبدالله(ع) با آن اشک چشم، نگاه به او کردند و فرمودند: بله خواهر، به والله قسم! بعد از عباس تباه شدیم...

 

تهران/ ورزشگاه آیت‌الله سعیدی/ دههٔ اول محرم/ تابستان1399ه‍.ش./ سخنرانی نهم

برچسب ها :