لطفا منتظر باشید

شب هشتم پنجشنبه (6-6-1399)

(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))
محرم1442 ه.ق - شهریور1399 ه.ش
21.48 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

فراگیری رحمت رحمانیه بر همۀ موجودات عالم

امشب هشتمین شب است که مطالب بسیار مهمی را از قرآن مجید و روایات دربارهٔ دو جلوه از مهربانی و رحمت بی‌نهایت حضرت ارحم‌الراحمین می‌شنوید. رحمت رحمانیه نسبت به همهٔ موجودات عالم هستی فراگیر است؛ به‌وجودآمدن، اندازهٔ عمر، مقدار روزی‌شان و دفاع‌هایی که حضرت حق از آنها در مقابل دشمنانشان دارد. به خیلی‌هایشان هم اسلحهٔ دفاع داده که با همان اسلحه از خودشان دفاع می‌کنند. این ماهی‌ای که می‌گویم، سال حدوداً 51-1350 نمونه‌اش را به ایران آورده و به تماشا گذاشته بودند. یک نوع ماهی است که در تاریکی دریا زندگی می‌کند. آفتاب خورشید تا حدی می‌تواند از آب عبور کند و به حدش که می‌رسد، دیگر نورش توان عبور کردن ندارد و دریا تاریک است. اگر دربارهٔ حضرت یونس(ع) شنیده باشید(من دقیقاً نمی‌دانم که چند شبانه‌روز در دریا بود)، پروردگار می‌فرماید: «فَنٰادیٰ فِی اَلظُّلُمٰاتِ»(سورهٔ أنبیاء، آیهٔ 87) دچار سه‌تا تاریکی بود. «ظُّلُمٰاتِ» جمع است و مفردش «ظُلْمَت» است. یک تاریکی، معدهٔ نهنگ بود که حالا خود معدهٔ نهنگ هم از عجایب دربارهٔ یونس است. 

 

آرامش در زندگی با شناخت درست از خداوند

قبل از اینکه شگفتی‌اش را بگویم، این دو خط شعر را از پروین اعتصامی برایتان بخوانم که چهل‌پنجاه خط است و عنوان شعرش، مادر موسی(ع) است. پروین اعتصامی دربارهٔ مادر موسی(ع) خیلی زیبا گفته است: 

مادر موسی چو موسی را به نیل ×××××××× درفکند از گفتهٔ رب جلیل 

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه ×××××××× گفت که‌ای فرزند خُرد بی‌گناه

گر فراموشت کند لطف خدای ×××××××× چون رهی ز این کشتی بی‌ناخدای

وحی آمد که‌این چه فکر باطل است ×××××××××× رهرو ما اینک اندر منزل است

عنایت پروردگار را توضیح می‌دهد: 

ما گرفتیم، آنچه را انداختی ××××××××× دست حق را دیدی و نشناختی

تا به این دو خط می‌رسد: 

قطره‌ای که‌از جویباری می‌رود ×××××××××× از پی انجام کاری می‌رود

 

-دست پروردگار در حوادث تلخ و شیرین

اگر آدم خدا را این‌طوری بفهمد، یک عمر در این دنیا به‌راحتی زندگی می‌کند و هر حادثهٔ تلخ و شیرینی هم که می‌خواهد به سرش بریزد، هیچ مهم نیست. من دوستی در قم دارم که گاهی در پیچ مشکلات است، پیش من می‌آید و وقتی به او می‌گویم حالت چطور است، این آیه را می‌خواند: «قُلْ لَنْ یصِیبَنٰا إِلاّٰ مٰا کتَبَ اَللّٰهُ لَنٰا هُوَ مَوْلاٰنٰا»(سورهٔ توبه، آیهٔ 51) یعنی آدم خدا را بفهمد، خوش است. خدا می‌فرماید: هیچ‌چیز در این عالم به‌سراغ ما نمی‌آید، مگر آنکه خدا به پای ما نوشته است؛ بچه‌دار نمی‌شوم، پای من نوشته؛ بچه‌دار می‌شوم، پای من نوشته؛ هرچه به آب و آتش می‌زنم، پولدار نمی‌شوم، به پای من نوشته که پولدار نشوم؛ پولدار می‌شوم، پای من نوشته که پولدار بشوم؛ سی سال درس خوانده و کار کرده‌ام، کارکشته شده و منبر خیلی خوبی هم می‌روم، اما در هر شهری که می‌روم، بیست‌ نفر هم پای منبرم نمی‌آیند، این پای من نوشته شده است؛ یکی هم سوادش یک‌دهم من است، اما دوهزار نفر پای منبرش می‌آیند. به ما چیزی نمی‌رسد، مگر آنچه او نوشته و او مولای ماست. 

 

حکایتی شنیدنی 

حالا این ماهی را نگهدارید، کتابی سه جلد هست که اسمش عربی است، اما خودش فارسی است. اسم کتاب، «الکلام یجر الکلام» یعنی «حرف حرف را می‌کشد» است. ما می‌خواهیم دو کلمه با هم حرف بزنیم، یک ساعت می‌شود؛ می‌خواهیم یک ساعت حرف بزنیم، سه ساعت می‌شود؛ در حقیقت، کلام کلام را می‌کشد. من این داستان را در این کتاب دیدم که نویسندهٔ کتاب به یک واسطه نقل کرده است. نمی‌دانم در زمان چه حکومتی بوده، اواخر قاجاریه بوده یا اوایل غیر قاجاریه بوده، نویسنده هم توضیح نداده است. حکومت آن زمان، آقایی را برای فرمانداری کاشان انتخاب می‌کند. من کاشان قدیم را به‌یاد دارم؛ 20-21 ساله بودم که مرا ده شب به کاشان دعوت کردند. خیلی منبر درست‌وحسابی و پخته‌ای هم نداشتم، زحمت می‌کشیدم و چهار پنج‌تا آیه، دوتا روایت و چهارتا داستان را به همدیگر می‌دوختم، به خیال خودم هم منبر خوبی می‌رفتم؛ اما الآن می‌فهمم که پخته نبود. تمام محلات کاشان را می‌شد در یک ساعت بگردی، الآن شهر خیلی بزرگ شده است. تمام محلات آنجا قدیمی بود و اگر خانه‌ای نو و یک‌طبقه می‌دیدی، برایت جالب بود. این خانه‌های قدیمی، حتی خانه‌های قدیمی تهران و اصفهان عقرب داشت و من در خانه‌های تهران هم دیده بودم؛ ولی معروف بود که عقرب در خانه‌های قدیمی کاشان بیشتر است. 

 

این فرمانداری که برای کاشان انتخاب شده بود، هر کاری کرد که او را نفرستند؛ اما گفتند نمی‌شود و باید بروی! ترسو هم بود، به هرچه متوسل شد، نشد و به او گفتند که باید بروی. دو سه‌تا از عوامل خودش را به کاشان فرستاد و گفت: شما بروید و خانه‌ای که برای من انتخاب کرده‌اند، ببینید. خانهٔ یک‌طبقه‌ای بود، من سقف‌های خانه‌های آن‌وقت را به یاد دارم که شش‌هفت متر بلند بود، با خشت هم ضربی بود، تابستان‌ها خنک و زمستان‌ها گرم بود. آن خانه را که دیدید، چهارتا دیگ بزرگ هم بگیرید. کاشان بازار مسگرهای خیلی زنده‌ای دارد و دیگ فراوان است. این فرماندار هم گفت: چهارتا دیگ بزرگ، از این دیگ‌هایی بخرید که در هیئت‌ها غذا می‌پزند و دوهزار نفر را شام و ناهار می‌دهند. به نجار هم بگویید که تختی با پایهٔ یک‌مترونیم برای من درست کند. الآن چون تابستان است، این دیگ‌ها را روی پشت‌بام ببرید و از آب پر کنید، چهارتا پایهٔ تخت را در این دیگ‌ها بگذارید و نردبانی هم با چهارپنج پله درست کنید که وقتی من می‌خواهم شب‌ها بخوابم، از نردبان بالا بروم و روی تخت بخوابم. اگر عقرب بخواهد از این دیگ‌های بزرگ که زیرش گرد است و کامل روی زمین نمی‌ماند، بالا برود، اصلاً نمی‌تواند. حالا فکر کن که یک عقرب حرام‌لقمه هم از دیگ بالا برود، داخل آب می‌افتد و خفه می‌شود. 

 

بعد از دوسه هفته به کاشان آمد، می‌گوید: شب اول به پشت‌بام رفتم. این تخت یک‌مترونیمی، ستون و پایه‌دار را در آب گذاشته بودند، روی تخت رفتم و با کمال اطمینان خوابیدم، در دلم گفتم که عقرب اگر مَرد است، حالا بیاید و مرا بزند. خوابم برد، در خواب دیدم عقرب سیاهی روی سینه‌ام آمد و با زبان آدمیزاد به من گفت: جناب فرماندار، اگر خالق ما به ما مأموریت داده بود که تو را بزنیم، دیگ و آب و پایهٔ تخت و این حرف‌ها برای ما شعر بود؛ چنان‌که منِ عقرب از دیگ‌ها، آب و پایهٔ تخت رد شده‌ام و بالا آمده‌ام، الآن هم روی سینه‌ات هستم، اما دستور زدن ندارم. فرماندار گفت: من از وحشت پریدم، اما سعی کردم تکان نخورم. سینه‌ام را نگاه کردم، دیدم که عقرب سیاهی به‌اندازهٔ کف دست روی سینه‌ام است. 

 

بهشت، پاداش صبر بر تلنگرهای خداوند

وقتی به دوستم می‌گفتم: آقا حالت چطور است؟ به یک حالی به من می‌گفت: «لَنْ یصِیبَنٰا إِلاّٰ مٰا کتَبَ اَللّٰه لَنٰا» جز آنچه خدا پای من نوشته، به من نمی‌رسد. ما اگر به همین یک آیه یقین کنیم، در دنیا خیلی راحت زندگی می‌کنیم. حالا حادثهٔ تلخی رسید که من هم می‌دانم این حادثه جریمهٔ گناه نیست؛ چون این‌قدر گناه ندارم! حداقل گناه کبیره ندارم و اصرار بر صغیره هم ندارم؛ این را می‌فهمم که این حادثه به گناه ربطی ندارد. حالا چرا پای من نوشته است؟ برای اینکه تو را دوست دارد. دوستت دارد که چه بشود؟ برای اینکه جای وسیع‌تری در بهشت نصیب تو بشود. 

حالا پروردگاری که مرا دوست دارد، باید با تلنگر زدن، زخم زدن، کم کردن پول و مریض شدن بچه‌ام، در بهشت به من مقام بدهد؟ این‌طوری عشقش کشیده و ما هم نمی‌توانیم کاری بکنیم؛ نه زور ما به خدا می‌رسد و نه می‌توانیم اراده‌اش را عوض کنیم. خیلی عشقی است و هر کس را بیشتر دوست دارد، بیشتر سختی می‌دهد. از قدیم، ما بچه هم بودیم، در این جلسات می‌شنیدیم: 

هر که در این بزم مقرب‌تر است ×××××××× جام بلا بیشترش می‌دهند

 

-دل بیمار، بدترین نوع بیماری

این سبک کارش است و عشقش می‌کشد! مگر خدا بعد از پیغمبر(ص)، بنده‌ای بالاتر از امیرالمؤمنین(ع) داشت؟ اگر خدا قسمت شما کرد و به نجف رفتی، دو ردیف شعر عربی دور گنبد و داخل حرم است، بنشین و بخوان. آخوند باسوادی را هم صدا بزن تا هفت هشت خط آن را برای تو ترجمه کند. این شعرهای دو ردیفهٔ زیر گنبد برای شیعه نیست، بلکه برای آدمی است که من نمی‌خواهم بگویم قلبش چطوری مریض بوده است! شما مرض را ببینید؛ بیست جلد کتاب دارد، در اول کتابش نوشته است: «من خدا را شکر می‌کنم، با اینکه علی برتر بود، بعد از مرگ پیغمبر(ص)، یک پَست‌تر را بر علی مقدم کرد». حالا به خدا هم نسبت می‌دهد و تهمت می‌زند. عالم و ادیب و وارد هم بود، اما دل بیمار داشت. خدا برای کسی نیاورد، دل بیمار خیلی بد است! شعرها برای ایشان است، حتماً یادتان باشد که به یک روحانی باسواد بگویید در حرم کنارتان بنشیند و معنی کند. چند خط شعر می‌گوید: 

می‌خواهم بگویم آدم را در این قبر دفن کرده‌اند، نمی‌توانم بپذیرم!

می‌خواهم بگویم نوح را در این قبر دفن کرده‌اند، دلم و عقلم قبول نمی‌کند! 

می‌خواهم بگویم خلیل‌الله را در این قبر دفن کرده‌اند، به‌نظرم نمی‌رسد و باورم نمی‌شود! 

می‌خواهم بگویم کلیم‌الله در این قبر دفن است، فکر نمی‌کنم!

می‌خواهم بگویم روح‌الله مسیح در این قبر دفن است، دلم نمی‌پذیرد! 

بعد می‌گوید: بهترین راهی که خیال خودم را راحت کنم و آرامش پیدا کنم، این است که بگویم اینجا نورالله دفن است. 

 

-تلخی‌های روزگار بر کام امیرالمؤمنین(ع)

این علی است! جریانات تلخی که 25 سال به سرش ریخت و تمام هم نشد، چهار سال‌وخرده‌ای بعد هم که جنگ جمل، صفین و نهروان را به او تحمیل کردند. این‌قدر بدانید تلخی‌های روزگار چنان به حضرت فشار آورد که می‌فرمایند: من همهٔ تلخی‌ها را تحمل کردم، اما مانند آدمی تحمل کردم که تیغ تیزی در چشمش فرو رفته و نمی‌تواند دربیاورد، مانند آدمی که استخوان تیزی سر گلویش گیر کرده و در غضروف گلو فرو رفته بود، نه درمی‌آمد و نه پایین می‌رفت. با این حال، حضرت خیلی آرامش باطنی داشتند و می‌گفتند: «اَلَّذِی خَلَقَ فَسَوّٰی × وَ اَلَّذِی قَدَّرَ فَهَدیٰ»(سورهٔ اعلی، آیات 2-3) چیزی که برایم پیش می‌آید، غیر از اندازه‌گیری خدا برای من نیست. شعری از سعدی بخوانم که یک آیه از قرآن است: 

آن‌که هفت اقلیم عالم را نهاد ×××××××× هر کسی را هرچه لایق بود، داد

لیاقت علی(ع) این‌قدر بود که بعد از پیغمبر(ص)، اولین نفر آفرینش است؛ لیاقت ابی‌عبدالله(ع) این بود که چنین شهادتی را با چنین کیفیتی(من با کمیّتش کاری ندارم) به ابی‌عبدالله(ع) بدهد. رحمانیت او به تمام موجودات فراگیر است و به هر موجودی، هرچه لایق بود، داد؛ هم او را به‌وجود آورد، هم برای عمرش اندازه قرار داد، هم رزق متناسبش را به او داد، هم قدرت فهم به او داد، هم قدرت جذب داد، هم قدرت دفع داد و هم قدرت ماسِکِه داد. 

 

راه‌یافتن به حریم حق با تدبر در آفرینش هستی

-سلامت یونس(ع) در شکم ماهی

گفتیم که دریا برای یونس(ع) سه‌تا تاریکی داشت: شکم نهنگ یا ماهی، تاریکی شب و تاریکی دریا زیر آب. نهنگ که رو نبود و زیر بود. کار معده چیست؟ کارش این است که نهنگ دوتا ماهی چهارپنج کیلویی را بگیرد و بجود، داخل معده بدهد، اسید معده روی این گوشت ماهی بپاشد و به آبگوشت رقیق تبدیل کند، بعد آن را برای رودهٔ کوچک و بزرگ رد کند و هضمش کند. معده کار خودش را انجام می‌داد، ولی یونس(ع) را حذف نمی‌کرد؛ یعنی به یونس(ع) اسیدپاشی نمی‌کرد و او را نرم نمی‌کرد. آتش اسید دوتا کار می‌کرد: هم می‌سوزاند و هم حفظ می‌کرد، هم خُرد می‌کرد و هم بدن را سالم نگه می‌داشت. آیا اینها توحید نیست؟ اینها راه‌یافتن به حریم حق نیست؟ اینها خداشناسی نیست؟ 

حالا این ماهی را ببینید؛ خدا ماهی را در تاریکیِ آب آفرید و نمی‌تواند در روشنایی بیاید. وقتی گرسنه‌اش می‌شود و می‌خواهد به‌دنبال غذا برود، غذاهای دریا هم زنده هستند و این ماهی وقتی می‌خواهد به‌دنبال یک ماهی برود که آن را بگیرد و بخورد، جلوی او تاریکِ تاریک است، چطوری لقمه را پیدا می‌کند؟ ماهی کلّه‌اش را یک‌ذره پایین می‌دهد، خداوند یک مادهٔ فسفری پرانرژی و قوی گذاشته که وقتی گردنش را یک‌ذره پایین بدهد، تاریکی جلوی او روشن می‌شود؛ یعنی برای خودش چراغ و نورافکن دارد، صیدش را می‌گیرد و می‌خورد. هنوز سیر نشده و به‌دنبال صید دیگری می‌رود، ناگهان می‌بیند دشمنی از ده‌متری می‌آید که به او حمله کند، کله‌اش را بالا می‌دهد و تاریک می‌شود و فرار می‌کند. هر موجودی هرچه لازم داشته، خدا به او یاد داده و هرچه می‌خواسته، به او داده؛ این رحمانیت است.

 

-تفاوت پرندۀ هوایی با مرغ خانگی در آفرینش

یک پرنده را از هوا بگیرید، یک مرغ خانگی یا همین مرغ‌های معمولیِ کارخانه‌ای، مرغ‌های بی‌پدر و مادر را هم بگیرید و اگر دلتان نخواست، یک مرغ پدر و مادردار بگیرید و ذبح کنید. یک استخوان از مرغ یا خروس خانگی را دربیاورید، توپُر است؛ یک پرنده را هم که از هوا گرفته‌اید، بکشید و استخوانش را دربیاورید، داخل آن خالی است. چرا مرغ خانگی نمی‌تواند بپرد؟ چون آلیاژ بدنهٔ هواپیما سبک است و آن سنگینی مواد درون استخوانش نمی‌گذارد که این مرغ بپرد. چرا کبوتر می‌پرد و ده کیلومتر هم راه می‌رود؟ چون مثل هواپیما سبک است و استخوان‌هایش توپُر نیست، به‌راحتی می‌تواند برود. 

این چه عقلی بوده که حساب کرده و گفته به پرندگان باید استخوان توخالی و به مرغ‌های زمین باید استخوان توپُر بدهد؟ این چه عقلی بوده که طوری سفیده و زرده را برای تخم‌مرغ درست کرده، وقتی در شکم مرغ تکان بخورد، زرده و سفیده قاتی نشود؟ چون خیلی کارها از تخم‌مرغ برمی‌آید و نباید قاتی بشود. این تخم‌مرغ می‌خواهد جوجه دربیاورد، یک پردهٔ محکم بین سفیده و زرده کشیده و اینها قاتی نمی‌شود. چه کسی می‌گوید که این عالم خدا ندارد؟! هر کس بگوید، به‌راحتی می‌شود به او گفت که خودت هم این حرفت را قبول نداری! چون قرآن می‌گوید: اینها به باطنشان مراجعه کنند، همین کسی که می‌گوید عالم خدا ندارد، باطنش سر او داد می‌کشد و می‌گوید عالم خدا دارد؛ اگر خدا نداشت، این‌همه نظم از کجا برقرار می‌شود؟ 

 

-فاصلۀ مناسب زمین از خورشید

این چه عقلی بوده که می‌دانسته اگر موجودات، نباتات و جمادات بخواهند در کرهٔ زمین حیات داشته باشند، فاصلهٔ زمین از خورشید باید 150 میلیون کیلومتر قرار بگیرد؟ اگر عقل به‌دنبالش نبود که اولاً آفریده نمی‌شد! حالا فرض کن خورشید و زمین بدون خدا آفریده شده‌اند؛ چه کسی می‌خواست این فاصله را قرار دهد که حیات در زمین ظهور کند؟ بعد هم عمر خورشید(آخرین اندازه‌ای که من دارم)، شش‌میلیارد سال است و یک‌میلیون‌ودویست‌هزار زمین هم در آن جا می‌گیرد. زمین حرکت وضعی و انتقالی دارد، خورشید هم دارد؛ می‌دانید وزن خورشید چقدر است؟ چرا نمی‌افتد؟ چرا در این شش‌میلیارد سال از جا و مدارش منحرف نشده است؟ چه کسی پشت اوست؟ 

 

-تدابیر خداوند در گردش منظم زمین

زمین به این سنگینی که سالی یک‌بار به‌دور خورشید و هر 24 ساعت یک‌بار به‌دور خودش می‌چرخد، اولاً چه کسی او را وادار به چرخش کرده است؟ سنگ که نمی‌چرخد! شما به محلات برو، تکه‌ای سنگ معدن تِراوارتِن بخر و به تهران بیاور، دوهزار سال در جایی بگذار، اگر تکان خورد؛ اما زمین چهارمیلیاردوپانصدمیلیون سال است که هم به دور خودش و هم به‌ دور خورشید می‌چرخد. گرداننده کیست؟ خودش است؟ اگر خودش است، پس چرا سنگ‌های معدن و اقیانوس‌هایش نمی‌چرخند؟ 

یک‌نفر دیگر آن را با عقل، بصیرت، علم و دانایی می‌چرخاند و بعد هم، زمین هرچه لازم داشته، به آن داده است. هرچه خاک نرم لازم داشته، به آن داده است. اگر کرهٔ زمین یک‌پارچه تخته‌سنگ بود، اصلاً پدر ما آدم(ع) به‌وجود نمی‌آمد. بر فرض هم که خدا او را به‌وجود می‌آورد، می‌خواست چه‌چیزی بکارد؟ روی تخته‌سنگ که چیزی نمی‌شد کاشت و از تخت سنگ هم چیزی بیرون نمی‌آمد! آدم(ع) نه دانه برای کاشتن داشت و نه زمین دانه درمی‌آورد، کل زمین تخته‌سنگ بود. چه کسی یک قسمت از کرهٔ زمین را خاک و سه قسمتش را آب قرار داده است؟ اگر دو قسمت آب و دو قسمت خاک بود، حیات برپا نمی‌شد؛ اگر سه قسمت زمین و یک قسمت آب بود، موجود زنده‌ای به‌وجود نمی‌آمد؛ اگر چهار قسمت آب و یک قسمت خاک بود، هیچ‌چیز به‌وجود نمی‌آمد. چه کسی این تناسب را به‌وجود آورد که چقدر خشکی و چقدر آب باشد؟ 

 

-منکرین پروردگار، مهمانان رحمت رحمانیه

وقتی درخت گردو را می‌کاریم و به حد معیّنی می‌رسد، می‌ایستد؛ ریشه کار می‌کند، اما دیگر قد نمی‌کشد. اگر بنا بود درخت گردو با قدرت ریشه و آب قد بکشد، الآن قد هر درخت گردویی در تویسرکان سه‌هزار متر بود. چطور می‌توانستیم گردو بچینیم؟ چه کسی به تمام درخت‌های میوه گفته که وقتی به این قدوقواره رسیدید، بایستید و بالاتر نروید تا در دسترس مهمان‌های من باشید؛ این مهمان‌هایی که خیلی‌هایشان نماز نمی‌خوانند، روزه نمی‌گیرند، منکر و مخالف من هستند، با انبیای من بد هستند! تا آنها بتوانند با یک چوب سی‌تا گردو به پایین بریزند و بخورند. این مهمان‌های کافر، بی‌کرامت و نامرد من در شمال بتوانند پرتقال و نارنگی را به‌راحتی بچینند و بخورند. اگر همهٔ درخت‌ها به‌دنبال هم بالا می‌رفتند، چه می‌شد! 

 

-خلقت مرکب‌هایی برای حمل‌ونقل انسان

من نمی‌دانم که تاریخ بشر چند سال است، اما می‌گویند از زمان قدیم تا حالا پانزده‌میلیون سال است. تا 110-120 سال پیش که ماشین، موتور و دوچرخه نبود؛ اگر گاو، شتر، اسب، قاطر و الاغ، وحشی بودند، بشر در این چند میلیون سال می‌توانست به کدام مسافرت برود و بارش را می‌خواست با چه‌چیزی جابه‌جا کند؟ دویست‌کیلو بار را روی کولش می‌گذاشت و از تهران به اصفهان می‌رفت که جنس بفروشد؟ خداوند اسم الاغ، قاطر و اسب را با احترام در قرآن برده و بعد از اینکه این حیوانات را اسم می‌برد، می‌گوید: «وَ یخْلُقُ مٰا لاٰ تَعْلَمُونَ»(سورهٔ نحل، آیهٔ 8) چیزهایی در آینده برایتان خلق می‌کنم که شما فعلاً نمی‌دانید چیست؛ یعنی در آخر آیه، موتور، قطار، هواپیما و انواع ماشین‌ها را گذاشته است. 

 

-محبت پروردگار به بدکاران در رحمت رحمانیه 

این کارگردان چه کسی است که این‌قدر در رحمانیتش به موجودات، حتی بدکاران محبت دارد؟ آمریکا این گرگ خطرناک، الآن 74 ساله است؛ ان‌شاءالله خدا هرچه زودتر کَلَک او را بکَند! البته خدا کَلَک او را نمی‌کَند، چون خدا عمر معیّنی برای او قرار داده و تا جادهٔ عمرش تمام نشود، نمی‌میرد و به جهنم نمی‌رود. آن مدت «اَجَل مُسَمّی» باید تمام بشود! از آمریکا بپرس که در این 74 ساله، یک صبحانه‌، ناهار یا شام تو لَنگ شده است؟ این خدا چه کسی است؟ 

دوستان را کجا کنی محروم ×××××××× تو که با دشمنان این نظر داری

آن‌هم نظر رحمانیت! اللّه‌اکبر! اگر خودش جلوی روح آدم را نگیرد، آدم از دست محبتش دیوانه می‌شود، سر به کوه و صحرا می‌زند و نمی‌تواند این‌همه محبت و لطف را تحمل بکند. این یک بحث که در این هشت شب گذشت، یک بحث هم دربارهٔ رحمت رحیمیه بود که بعضی شب‌ها کل وقت هزینهٔ بیان رحمت رحیمیه شد. امشب خیلی علاقه داشتم حرف‌هایی از کسانی برایتان نقل کنم که خدا را یافته‌اند، همه‌جا او را دیده‌اند و در کل هستی با او زندگی و عشق کرده‌اند، اما برای جلسهٔ بعد می‌ماند. 

 

کلام آخر؛ این بیابان جای خواب ناز نیست!

«فَبِعِزَّتِکَ یا سَیِّدی وَ مَوْلایَ اُقْسِمُ صادِقاً لَئِنْ تَرَکْتَنی ناطِقاً لاَضِجَّنَّ اِلَیْکَ بَیْنَ اَهْلِها ضَجیجَ الاْ مِلینَ وَ لاَصْرُخَنَّ اِلَیْکَ صُراخَ الْمَسْتَصْرِخینَ وَ لَاَبْکِیَنَّ عَلَیْکَ بُکاَّءَ الْفاقِدینَ وَ لَاُنادِیَنَّکَ اَیْنَ کُنْتَ یا وَلِیَّ الْمُؤْمِنینَ یا غایَةَ امالِ الْعارِفینَ یا غِیاثَ الْمُسْتَغیثینَ یا حَبیبَ قُلُوبِ الصّادِقینَ وَ یا اِلهَ الْعالَمینَ»

ای به طرف ديده خالی جای تو ××××××××××‌خیز تا بینم قد و بالای تو

این بیابان جای خواب ناز نیست ××××××××××× ایمن از صیاد تیرانداز نیست

خیز بابا تا از این صحرا رویم ××××××××××× نک به‌سوی خیمهٔ لیلا رویم

این‌قدر بابا دلم را خون مکن ×××××××××× زادهٔ لیلا مرا محزون مکن

پدرها که جوان دارید، ابی‌عبدالله(ع) خیلی دلشان می‌خواست بدن علی(ع) را از وسط لشکر کنار ببرند؛ اما به دو علت نمی‌شد: اول اینکه دیگر زانویش طاقت بلند شدن نداشت، دوم اینکه این‌قدر بدن قطعه‌قطعه بود که نمی‌توانستند بدن را حمل کنند. امام سر زانو بلند شدند، رو به خیمه کردند و فرمودند: «یا فُتْیانَ بَنِی هاشِمٍ» چقدر قدیمی‌های ما دلسوز شعر می‌گفتند! 

جوانان بنی‌هاشم بیایید ×××××××× علی را بر درِ خیمه رسانید 

خدا داند که من طاقت ندارم ×××××××× علی را بر در خیمه رسانم

 

تهران/ حسینیۀ حضرت ابوالفضل(ع)/ دهۀ اول محرم/ تابستان1399ه‍.ش./ سخنرانی هشتم

برچسب ها :