لطفا منتظر باشید

شب نهم جمعه (7-6-1399)

(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))
محرم1442 ه.ق - شهریور1399 ه.ش
21.58 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

پیوندی ناگسستنی قلب با پروردگار

-مطالعه و اندیشه در آثار رحمت حق

در رابطهٔ با رحمانیت و رحیمیت خداوند، به‌نظر می‌رسد که مطالب بسیار مهمی را در شب‌های گذشته از قرآن، روایات، دعاها و آثاری از عالم طبیعت شنیدید. اندک مطالعه‌ای در رحمانیت و رحیمیت او، آثار و جلوه‌های هر دوی آنها، کاری با قلب می‌کند که قلب به حضرت او پیوند می‌خورد؛ پیوند و گرهی که دیگر تا ابد باز نمی‌شود. این تعبیر گره از حضرت رضا(ع) است که در دو کتاب هم نقل شده است: «اصول کافی» و «عیون اخبارالرضا». حضرت می‌فرمایند: «اَلْإِيمَانُ عَقْدٌ بِالْقَلْبِ» اینها همه برای بعد از اندیشه، فکر و درک رحمانیت و رحیمیت است که دل گره غیرقابل باز شدن به جمال ابد و ازل می‌خورد. 

 

-تعبیر امیرالمؤمنین(ع) از گره قلب به پروردگار

امیرالمؤمنین(ع) هم یک تعبیر دارند که این تعبیر هم باید بگویم خیلی عارفانه است. تعبیر حضرت این است: درک، حس و دانستن حقیقت، قلب را غرق عشق می‌کند. عشق سه طرف دارد: معشوق، عاشق و رابطهٔ بین این دو که اسم آن عشق است. تقریباً بیشتر ما هم گرفتار عشق مجازی شده‌ایم؛ عشق به پول، عشق به مِلک، عشق به غذایی خاص، عشق به رفیق یا هر چیز دیگر. این عشق، حتی مجازی‌اش، موتوری قوی برای حرکت دادن انسان است. امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: یک ضرر عشق مجازی این است که انسان را از دیدن واقعیت کور می‌کند، گوش را هم از شنیدن کر می‌کند و دل را هم در پردهٔ تاریکی فرو می‌برد. گوش و چشم را از کار می‌اندازد و هرچه عاشق مجازی را نصیحت می‌کنند، چیزی گوش نمی‌دهد و می‌گوید: همین را می‌خواهم و غیر از این را هم نمی‌خواهم! حالا به او بگو خانواده‌اش بد و بی‌دین هستند، این عشق به سر نمی‌رسد و به جدایی می‌کشد؛ می‌گوید همهٔ شما بی‌خود می‌گویید. 

 

قبول حقیقت، حاصل عشق به حقیقت و درک آن

-عشق ابراهیم(ع) به پروردگار 

اما عشق به حقیقت بعد از درک حقیقت، طبق قرآن مجید، هم گنجایش بسیار وسیعی برای قبول حقیقت به قلب می‌دهد، هم چشم را برای دیدن آثار معشوق به دو نورافکن تبدیل می‌کند و هم گوش را این‌قدر شنوا می‌کند که در خواب(نه در بیداری)، بنا به فرمودهٔ پروردگار در سورهٔ شعرا، به او می‌گویند که فرزندت را قربانی کن. اصلاً هیچ پدری در عالم حاضر است که بچه‌اش را روی زمین بخواباند و سر بِبُرد؟ چه کسی حاضر است؟ ولی عشق ابراهیم(ع) به محبوب و معشوق ازل و ابد، باعث شد که همه‌چیزش را فانی در محبوب کند؛ فقط حرفش این است که من پسرم را قربانی کنم، معشوق از من راضی می‌شود. پسرم است و داغ می‌بینم، مادرش هاجر را چه‌کار کنم؛ همهٔ اینها در این عشق آب شد. 

 

-تلاش ابراهیم(ع) برای عملی کردن فرمان الهی

به‌واقع، انسان یک پیوند قویِ معرفتی و محبتی با معشوق پیدا کرده که خودش، مال، بچه‌ و همسر جوانش را فانی در معشوق کرده است. شما حاضری به خانمت بگویی که اختیاراً، نه اجباراً، بلند شو تا تو را به کویر لوت در مرکز ایران ببرم؛ جایی که آب و علف ندارد، درخت و آبادی و آدمیزاد ندارد. آنجا یک هفته تک‌وتنها بمان، دوباره تو را برمی‌‌گردانم؟! اولاً محال است که خانمت حاضر شود، ثانیاً هم اگر به تو گفته باشند که این کار را بکن، خودت دلت می‌لرزد و می‌گویی این کار را نمی‌کنم؛ هر کاری هم می‌خواهید بکنید، زندان هم می‌خواهید ببرید. من چنین کاری نمی‌کنم! 

انسانی که در سن بالا با اجازهٔ حق، زنی بزرگوار و باکرامت گرفته و بعد از هفتادسالگی از او بچه‌دار شده، این هم بچهٔ اولش است؛ آن‌هم چه بچه‌ای! پدری که تا حالا بچه‌دار نشده و حالا بچه‌دار شده، بچه شیرخواره است و آدم دلش برای شیرخواره ریش‌ریش می‌شود. یک‌مرتبه خداوند به او می‌گوید: این زن و بچه را از منطقهٔ شام، یعنی از این‌همه باغ، گلستان، بوستان و آب فراوان، در اوج تابستان و هوای بهاری شب، با خودت ببر تا به تو بگویم که آنها را کجا پیاده‌ کنی. عاشق در معشوق فانی است، یعنی همیشه در این حال است که حرف معشوق را عملی کند و دیگر کاری به هیچ‌چیز دیگر ندارد؛ ابداً فکر نمی‌کند که این زن و بچه باید کجا پیاده بشوند یا چه می‌شود.

 

من دقیقاً کیلومتر دمشق تا مکه را نمی‌دانم و باید به این سایت‌ها مراجعه کرد؛ ایشان این زن را با این بچه به یک دره آورد. آن دره حالا مسجدالحرام شده و قبلاً نبود. دور این دره پر از کوهِ سخت و خارا بود، یک قطره آب پیدا نمی‌شد و یک علف سبز در این دره و منطقه نیست؛ فقط خانه‌ای به نام کعبه در آنجا بود که حضرت آدم(ع) ساخته بود، آن‌هم دیگر قیافهٔ فوق‌العاده‌ای نداشت. بعد ابراهیم(ع) مأمور شد که دوباره این خانه را از بیخ‌وبُن بسازد، دلیلش هم آیات قرآن در این داستان است. 

جایگاه کعبه معلوم بود که کجای اینجاست، وقتی داخل این دره رسیدند، جبرئیل آمد و گفت: خدا می‌گوید که زن و بچه‌ات را بگذار و خودت به شام برگرد. ما بودیم، چه‌کار می‌کردیم؟ حداقل یک سؤال از خدا می‌کردیم و می‌گفتیم: خدایا! آیا گذاشتن این زن و بچه در این دره، کار درستی است؟ ابراهیم(ع) این سؤال به ذهنش هم نیامد و به هاجر گفت: محبوب من به من گفته شما و این بچه را بگذارم و برگردم. وای که این عشق چه‌کار می‌کند! کاری که این عشق می‌کند، چه ارزش عجیبی ایجاد می‌کند! صفا و مروه یادگار این خانم است و خدا واجب کرد که مردم تا روز قیامت، بین صفا و مروه حرکت کنند. حالا می‌گویم کار این خانم چطوری است. 

 

-دعای ابراهیم(ع) به درگاه الهی

ابراهیم(ع) یک‌خرده به‌طرف جاده آمد، فقط دست‌هایش را به‌جانب حق برداشت(همهٔ اینها که می‌گویم، از قرآن است و هنوز به روایت نرسیده‌ام) و گفت: «رَبَّنٰا إِنِّی أَسْکنْتُ مِنْ ذُرِّیتِی بِوٰادٍ غَیرِ ذِی زَرْعٍ عِنْدَ بَیتِک اَلْمُحَرَّمِ»(سورهٔ إبراهیم، آیهٔ 37). این دیگر چه عشقی است! درکش خیلی مشکل است! ما حتی در این دههٔ اول محرم که شب‌ها دیر می‌خوابیم، نماز صبح ‌ما زخمی می‌شود؛ حال نداریم که بلند شویم، گاهی هم می‌گوییم یک چُرت دیگر بزنم، بعد بلند می‌شوم، اما ساعت نه بیدار می‌شوم. این چه عشقی است و با دل چه‌کار می‌کند! خدایا! به التماس، گدایی، فقر و نیاز عرض می‌کنم، از این دریای عشقی که به اولیای خودت چشاندی و نوشاندی، آیا می‌شود یک قاشق چای‌خوری هم به ما بنوشانی؟ ما آدم پُرتوقعی نیستیم، همان یک قاشق چای‌خوری هم که به ما بچشانی، سر ما به عرش می‌رسد؛ ما مثل انبیا، ائمه و اولیای خاص تو نیستیم، واقعاً سرتاپای ما نسبت به آنها گداست و هیچ‌چیزی نداریم. 

 

خودبینی، عامل سایه‌افکنی بین انسان و حقایق

شما به من نگو که «هیچ‌چیز نداریم» یعنی چه؟ ما شصت، پنجاه، سی یا بیست سال است که به تناسب عمرمان نماز می‌خوانیم، چطور هیچ‌چیز نداریم؟ نه، ما نماز هم نداریم! محدث بزرگ شیعه، عارف کم‌نظیر، عالم خبیر و انسان کارکشتهٔ در علم و فکر و نوشتن، فیض کاشانی، غیر از سیصد جلد کتابش(اگر به سبک الآن چاپ کنند، پانصد جلد می‌شود)، دیوان شعری دارد که از بس شعرها زیاد بوده، اوقاف در سه جلد چاپ کرده است. غزلی در دیوانش دارد که می‌گوید: خدایا! بدنی که در نماز می‌آورم، برای توست؛ مفصل‌هایی که رکوع و سجود می‌کنم، برای توست؛ انرژی بدنم که از غذا تأمین شده، آن‌هم برای توست؛ زبانی که حمد و سوره، رکوع و سجود را می‌خواند، زبان با هوایی که به او کمک می‌دهد تا حرف بزند، آن‌هم برای توست؛ قبله و وضویش هم برای توست؛ همهٔ اینها که برای تو بود، پس من چه نمازی خوانده‌ام؟ اگر آدم یک‌خرده فکر کند، نه مغرور می‌شود، نه ریاکار می‌شود، نه خودبین می‌شود و نه خودخواه می‌شود. برادران و خواهران، اصلاً می‌خواهید بالاترین عبادت را انجام بدهید، از امشب به بعد تا شب و روز مرگ، خودتان را نبینید؛ اگر خودتان را ببینید، بین شما و حقایق سایه می‌افتد.

 

-حکایت اسب چموش و مرد دانا

اسب خیلی تشنه بود، مرد اسب را لب رودخانه‌ای آورد که آب خیلی آرام در جریان بود و خیلی هم زلال بود؛ اما اسب از آب رودخانه نخورد! پوزه‌اش را تا نزدیک آب می‌آورد، سرش را شدید بالا می‌انداخت و حالت رَم داشت. مرد گفت: خدایا! راه من دور است و اسب هم تشنه است، هوا هم گرم است و می‌میرد؛ این چرا آب نمی‌خورد؟ مرد در ناراحتی بود که آدم بینا، اهل دل و اهل حالی می‌خواست از آنجا رد بشود، گفت: چه شده است؟ مرد گفت: اسبم آب نمی‌خورد، من هم راهم دور است و هوا هم گرم است. اهل دل گفت: من الآن اسبت را سیراب می‌کنم. ده قدم بالاتر از اسب رفت، چوبی برداشت و آب را به‌هم زد، آب تیره و گل‌آلود شد. وقتی این آب تیره از جلوی اسب رد می‌شد، اسب خورد تا سیراب شد. مرد به اهل دل گفت: چه‌کار کردی؟ اهل دل گفت: اسب خودش را در آب می‌دید و رَم می‌کرد. هر کس خودش را ببیند، از خدا، دین، انبیا و ائمه رم می‌کند و چَموش می‌شود. خودت را نبین! خودت چه کسی هستی که خودت را ببینی؟ 

 

-شناسنامۀ بندگان در دعای کمیل

جلسهٔ باعظمتی به‌صورت تک‌جلسه در قم بود که خیلی شلوغ بود و مرا برای سخنرانی دعوت کرده بودند. من نشسته بودم تا مجری اعلام کند. مجری هم پشت بلندگو با هیجانی گفت: الآن «آیت‌الله انصاریان» سخنرانی می‌کنند. من یکّه خوردم، یعنی مُشمئز و کسل شدم. پشت بلندگو آمدم و گفتم: برادران! با دقت به من نگاه بکنید؛ آیت یعنی نشانه، کجای من نشانهٔ خداست که این بزرگوار گفتند آیت‌الله؟ امیرالمؤمنین(ع) که شناسنامهٔ ما را در دعای کمیل، ادارهٔ آمار خدا ثبت کرده و اول هم خودشان را گفته‌اند: «أَنَا عَبْدُکَ الضَّعِیفُ الذَّلِیلُ الْحَقِیرُ الْمِسْکِینُ الْمُسْتَکِینُ». بعدش چه؟ بعدش هیچ‌؛ قبلش چه؟ قبلش هم هیچ‌. 

 

درخواست ابراهیم(ع) از خداوند 

-برافراشته شدن نماز در منطقۀ حجاز 

ابراهیم(ع) گفت: خدایا! این زن و بچه را در این بیابان بدون آب و علف گذاشتم، «لِیقِیمُوا اَلصَّلاٰةَ»(سورهٔ ابراهیم(ع)، آیهٔ 37) برای اینکه این بچه بزرگ شود و پرچم نماز را با مادرش در این منطقه برافراشته کند. نماز از زمان هاجر و اسماعیل تا حالا در آنجا قطع نشده است. شما بگو نماز اینها که ارزشی ندارد، چون مطابق با ارزیابی‌های اهل‌بیت نیست؛ بله ارزش ندارد، ولی از روزی که این کعبه بنا شده، هر شب تا حالا که چندین‌هزار سال است، هفتادهزار فرشته به آنجا می‌آیند و نماز می‌خوانند. لازم نیست که من در آنجا نماز بخوانم؛ من چه کسی هستم؟ اصلاً نماز من چقدر می‌ارزد؟ ابراهیم(ع) رفت و هاجر هم نگفت که چرا می‌روی؛ چون این زن هم از اولیای خداست. 

 

-اسماعیل در قربانگاه عشق پدر به معبود

یک‌بار دیگر که به مکه آمد، در خواب به او گفتند: بچه‌ات را قربانی کن. بیدار شد، اسماعیل چهارده‌ساله بود، با لحن بامحبتی گفت: «یٰا بُنَی إِنِّی أَریٰ فِی اَلْمَنٰامِ أَنِّی أَذْبَحُک»(سورهٔ صافات، آیهٔ 102) معشوق من به من گفته که تو را ذبح کنم، «فَانْظُرْ مٰا ذٰا تَریٰ» نظر خودت چیست؟ وای که کوه‌ها طاقتش را ندارند! اسماعیل گفت: «یٰا أَبَتِ اِفْعَلْ مٰا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِی إِنْ شٰاءَ اَللّٰهُ مِنَ اَلصّٰابِرِینَ» محبوب گفته که مرا ذبح کنی، پس مرا در پیشگاهش بخوابان و سر بِبُر، من حرفی نمی‌زنم؛ من هم مثل تو گیر محبوب هستم و دل من هم مثل تو به محبوب گره خورده است. اگر مرا ذبح کنی، به کجا می‌روم؟ در آغوش محبوب می‌روم. این راه راه وصال است، الآن که در دنیا هستم، در فراق هستم و وقتی سرم را بِبُری، به وصال می‌رسم. 

ابراهیم(ع) کارد را روی گلویش گذاشت، من از عالمان زمان بچگی‌ام شنیده‌ام، می‌گویند هفتادبار کارد را کشید، اما نبرید! رنجیده شد. آنجا پر از سنگ بود، کارد را پرت کرد، نوک کارد تکه‌ای از سنگ را پراند. ابراهیم(ع) گفت: تو سنگ را بریدی، چرا گلوی اسماعیل را نبریدی که مثل گل می‌ماند؟ خدا با محرم‌هایش با هر زبانی حرف زده است؛ صدا از کارد درآمد: «الخَلیلُ یَأمُرُنی وَ الجَلیلُ یَنهَانی» تو می‌گویی بِبُر و محبوبت می‌گوید نَبُر. 

 

-کوتاه‌ترین راه برای یافتن خداوند

این عشق است، ولی عشق بعد از معرفت است؛ معرفتی که آدم خدا را می‌یابد. کوتاه‌ترین راه برای یافتن خدا، درک رحمانیت و رحیمیت اوست. بدن ما، درون ما، رگ و پی ما، استخوان‌ها و سلول‌های ما، روده‌های ما، معده‌ و کلیهٔ ما، پوست و رنگ ما، چشم و گوش ما، دندان‌ها و لب ما، همه جلوهٔ رحمانیت اوست. یک روز هم او را در خودت ببین، «نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیهِ مِنْ حَبْلِ اَلْوَرِیدِ»(سورهٔ ق، آیهٔ 16). 

دوست نزدیک‌تر از من به من است ××××××××× وین عجب‌تر که من از وی دورم

چه کنم، با که توان گفت که او ××××××××× در کنار من و من مهجورم

به چه کسی بگویم؟ 

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای ×××××××××× من در میان جمع و دلم جای دیگر است

من پیش خدا هستم، اما دل و فکرم جای دیگری است. 

 

مقام شهودی ملاهادی سبزواری و یافتن حقیقت

غزلی هم از حاجی بخوانم؛ کسی که در قرن سیزدهم با خوب فهمیدن اسماءالله(اینکه می‌گویم خوب فهمیدن، چون کتابی که در شرح اسماء‌الله نوشته، نشان می‌دهد خوب فهمیده است)، خدا را در همه‌جا دید؛ در خودش، آسمان‌ها و زمین. من با این غزلش خیلی گریه کرده‌ام، اما حالا نمی‌خواهم بخوانم و گریه کنم و فقط می‌خواهم یافتن او را بگویم. 

ای به رهِ جست‌وجوی، نعره‌زنان دوست دوست ×××××××××× ور به حرم، ور به دِیر، کیست جز او؟ اوست اوست

کجا به‌دنبالش می‌گردی؟ مگر او گم شده است؟ تو گم شده‌ای یا او گم شده است؟ تو گم شده‌ای! واقعاً غیر از او در این عالم هستی کیست؟ حاجی عجب مقام شهودی به او دست داده بوده که این‌طوری حرف می‌زند! 

پرده ندارد جمال، غیر صفات جلال ××××××××× نیست بر این رخ نقاب، نیست بر این مغز پوست

تو فکر می‌کنی که او پنهان است، اما جمال او پرده ندارد. 

جامه‌دران گُل از آن، نعره‌زنان بلبلان ×××××××××× غنچه بپیچد به خود، خون به دلش تو به توست

عاشق خون دل می‌خورد تا به معشوق برسد؛ این یک خط شعر بعدی‌اش را در این غزل، هیچ شاعری در شعرای ایران و عرب ندارد.

دم چو فرورفت، هاست؛ هوست چو بیرون رود ×××××××× یعنی از او در همه هر نفسی‌ های‌و‌هوست

یعنی داد او را می‌کشی، اما متوجه او نیستی؛ اگر برای یک پلک به‌هم‌زدن اجازهٔ نفس کشیدن به تو ندهد، فردا در بهشت زهرا هستی. اصلاً ربطِ تو با حیات برای نَفَس توست و نَفَس تو هم برای اوست. هوایی به تو داده که اکسیژن و اَزُت است، شُش هم به تو داده که این اکسیژن و اَزُت را در شبانه‌روز هفتصد لیتر پایین بدهی و بیرون بدهی تا زنده بمانی. 

یار به کوی دل است، گوی چو سرگشته گوی ××××××× بحر به جوی است و جوی این‌همه در جست‌وجوست

دل به کجا می‌روی که یار به کوی دل است! تمام دریاها آب‌ خودشان را از رودخانه‌ها تأمین می‌کند و جوی هزار کیلومتر می‌رود تا به دریا برسد. مگر نمی‌دانی که دریا در وجود خودت است! 

پردهٔ حجازی بساز یا به عراقی نواز ×××××××××‌ غیر یکی نیست راز مختلف از گفت‌وگوست

مخزن اسرار اوست، سرّ سویدای دل ×××××× در پیش اسرار باز دربه‌در و کوبه‌کوست

 

هاجر(س) و دویدن‌های او به عشق معشوق

من به داستان اسماعیل(ع) برگردم؛ پدر رفت، مادر شیر نداشت و بچه بی‌تاب شد. آفتاب، ریگزار و کوه‌های سخت بود. آدم وقتی در گرما دور را می‌بیند، فکر می‌کند که رودخانه رد می‌شود؛ اما آب نیست و گمان آب است. اسم این «سراب» است. روی کوه صفا بود که دید در کوه مروه آب می‌رود، دوید و آب ندید؛ از آنجا کوه صفا را نگاه کرد، دید در کوه صفا آب است، دوید و آبی ندید. هاجر دویدن را به عشق معشوق هفت‌بار دوید؛ تا قیامت هم سعی صفا و مروه واجب شد. نیت این زن، دل، قلب، جان و عشقش را ببینید!

 

-باارزش‌ترین قدم‌ها

هشت‌میلیارد جمعیت هر روز میلیاردها قدم برمی‌دارند، خدا به هیچ‌کدام ارزش نداده است؛ مگر قدم شما که به مجلس علم می‌آیید تا چیزی به شما اضافه بشود و برای ابی‌عبدالله(ع) گریه کنید. این قدم بالاترین قدم است که آن‌هم برای شماست؛ بقیهٔ قدم‌های دنیا به‌دنبال ربا، رشوه، زنا، غصب یا اختلاس می‌دوند. این قدم(علم و ابی‌عبدالله) قدم باارزشی است؛ تا آخر عمر اجازه ندهید که این قدم‌ شما به هیچ‌جای دیگری برود، مگر به‌دنبال کسب حلال. 

 

-اشک بر ابی‌عبدالله(ع)، پاک‌کنندۀ گناهان

هاجر دور هفتم در کوه مروه بود، دید اسماعیل(ع) از شدت تشنگی پاشنهٔ پا را روی زمین می‌کشد، یک‌مرتبه آب بیرون زد. هاجر دوید و پیش بچه آمد. خدا به اسماعیل(ع) به‌خاطر اسماعیل بودنش، یک آب زمزم داد که این آب بالای پنج‌هزار سال می‌جوشد؛ اما 1500 سال است که به ابی‌عبدالله(ع) از چشمهٔ قلب به‌طرف چشم اشک داده و این آب هم تا قیامت تمام نمی‌شود. شما آب زمزم را بخور، آبی را خورده‌ای که از زیر پای یک پیغمبر بیرون زده است؛ البته بعداً پیغمبر شد. حالا شما بنشین و به‌اندازه‌ای برای ابی‌عبدالله(ع) گریه کن که فقط چشمت تر شود، اشکی بیرون نیاید؛ بالای پنجاه روایت صحیح در کتاب‌های مهم‌ خودمان داریم که این آب گناهانتان را پاک می‌کند. البته گناهان بین خودتان و خدا را پاک می‌کند و اگر پولی به مردم بدهکار هستی که نمی‌خواستی بدهی، حالا بده که آن گناهت هم پاک می‌شود. 

مخزن اسرار اوست، سرّ سویدای دل ×××××× در پیش اسرار باز دربه‌در و کوبه‌کوست

 

کلام آخر؛ بوسۀ چهار امام بر دستان علم‌گیر قمربنی‌هاشم(ع)

همهٔ حرف‌ها را شنیدید، حالا یک چیز دیگر هم بشنوید؛ قمربنی‌هاشم(ع) 33 سال بیشتر نداشتند، جلوهٔ تام رحمانیت و رحیمیت پروردگار بود. من به این اعتقاد دارم و دلیل هم دارم، اما اگر بخواهم دلیلش را بگویم، جلسه طول می‌کشد. 

وقتی قمربنی‌هاشم(ع) به‌دنیا آمد، امیرالمؤمنین(ع) بیرون بودند. داخل اتاق که آمدند، هنوز بدن بچه از به‌دنیاآمدنش گرم بود. به او لباس پوشانده بودند؛ در قدیم‌ رسم بود(مثل حالا نبود) که بچه را قنداق می‌کردند. وقتی کنار بستر ام‌البنین(س) آمدند، نشستند. البته آن‌وقت اسم او ام‌البنین نبود، خدا چهارتا پسر به او داد و خانم‌های خانواده به او ام‌البنین گفتند. آن‌وقت اسمش فاطمه بود؛ می‌گویند این‌قدر باادب بود که به امیرالمؤمنین(ع) گفت: مرا فاطمه صدا نکن! بچه‌های زهرا(س) وقتی اسم مادرشان را که می‌شنوند، ناراحت می‌شوند. 

امیرالمؤمنین(ع) قنداقه را از کنار رختخواب برداشت، مادر هم نگاه می‌کند و در دلش می‌گوید که عجب چیزی برای علی آورده‌ام! ماشاءالله، بچهٔ ده دقیقه‌ای چیست! مادر دید که امیرالمؤمنین(ع) به‌آرامی بند قنداقه را باز کرد، دوتا دستش را بیرون کشید و آستین‌های بچه را بالا زد، بازوهای بچه را می‌بوسد و مثل باران اشک می‌ریزد. ام‌البنین(س) گفت: علی جان، دست‌های بچه‌ام عیبی دارد؟! حضرت فرمودند: نه تو الآن این دست‌های کوچولو را نگاه می‌کنی، من این دست‌ها را 33 سال دیگر نگاه می‌کنم که کنار حسینم از بدن جدا می‌شود. دست‌ها عیبی ندارد! 

 

بعد از امیرالمؤمنین(ع)، امام حسن(ع) دست قمربنی‌هاشم(ع) را بوسیده و بعد از امام حسن(ع)، ابی‌عبدالله(ع) وقتی بالای بدن برادر می‌آمدند، دست را روی زمین دیدند و پیاده شدند، دست را بوسیدند. بعد از ابی‌عبدالله(ع) هم، زین‌العابدین(ع) در شب دفن، وقتی دست‌های بریده را برداشتند، بوسیدند. 

چهار امامی که تو را دیده‌اند ××××××××× دست علم‌گیر تو بوسیده‌اند

خیلی جالب است که شب بیست‌ویکم ماه رمضان، ده‌دقیقهٔ دیگر به شهادت امیرالمؤمنین(ع) مانده، حضرت بی‌حال هستند و چشمشان بسته است، یک‌مرتبه چشم باز کردند و فرمودند: حسین کجاست؟ امام حسین(ع) گفتند: آقا من کنار دست‌ شما هستم. حضرت دوباره از حال رفتند، چشمشان را باز کردند و گفتند: عباس کجاست؟ عباس(ع) سیزده‌ساله سر به دیوار گذاشته و گریه می‌کرد، زینب(س) آمد و زیر بغلش را گرفت و گفت: بابا با تو کار دارد. او را کنار بستر آورد، امیرالمؤمنین(ع) چشمشان را باز کردند و فرمودند: عباس جان، دستت را در دست من بگذار، بعد رو به ابی‌عبدالله(ع) کردند و فرمودند: حسین جان، دستت را به من بده. دست حسین(ع) را در دست کوچک قمربنی‌هاشم(ع) گذاشتند و فرمودند: عباس! تو پسر من هستی و حسین پسر فاطمه(س) است؛ در کربلا با او هستی، اما تا وقتی برادرت آب نخورده، آب نخور که مثل برادرت تشنه از دنیا بروی...

 

تهران/ حسینیۀ حضرت ابوالفضل(ع)/ دهۀ اول محرم/ تابستان1399ه‍.ش./ سخنرانی نهم

برچسب ها :