جلسه پنجم سه شنبه (4-6-1399)
(تهران حسینیه آیت الله علوی تهرانی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- سعادت دنیا و آخرت در گرو اطاعت از فرامین الهی
- -شوق مؤمنین در راه عبادت و خدمت به مردم
- -استقامت مؤمنین در برابر شکنجههای مشرکین
- -یقین مؤمنین به وصال محبوب
- حوادث تلخ پس از رحلت رسول خدا(ص)
- -فرهنگ ابلیسیِ اهل سقیفه
- -حکایتی شنیدنی از جهاد حقیقی
- -اهلبیت(علیهمالسلام) در خفقان سخت
- ارزشگذاری امیرالمؤمنین(ع) بر شخصیت عمار
- -وفاداری عمار به امیرالمؤمنین(ع)
- -پروندۀ شیعیان در دستان ائمۀ اطهار
- -نگرانی ائمۀ اطهار نسبت به حال شیعیان
- -حزن امیرالمؤمنین(ع) در شهادت عمار
- دنیای پاک مؤمن در زندگی پیچیده و فرهنگ ابلیسی
- ملاک پاداش خداوند برای مؤمنین در آخرت
- -امکانات مادی و معنوی پروردگار برای انسان
- کلام آخر؛ «وَاللّهِ لا أُفارِقُ عَمِّي»
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
سعادت دنیا و آخرت در گرو اطاعت از فرامین الهی
خداوند مهربان این توانمندی را از طریق فطرت که یک جهتگیری باطنی بهسوی توحید، عقل، قلب و بدن است، به انسان عطا فرموده است تا با بهکارگیری دستورات حکیمانهٔ او و هدایتگری فرستادگان پاک او و ائمهٔ طاهرین، عمر و نعمتهایش را به سعادت دنیا و آخرت تبدیل کند. حجت پروردگار بر انسان هم در همهٔ این زمینهها تمام است و هرگونه راه عذری برای معذور دانستن خودش در خطاها، اشتباهات و گناهانِ عمدی و اختیاری به روی او بسته است. اگر همین یک قطعه را که قطعهای قرآنی، روایتی و دعایی است، هر مرد و زنی توجه کند، باطناً شوق پیدا میکند که بهاندازهٔ همهٔ آن نیروهایی که در اختیارش است، دنیایی پر از خوشبختی و آخرتی مملو از سعادت برای خود بسازد، بدون اینکه خسته شود و عقبنشینی کند.
-شوق مؤمنین در راه عبادت و خدمت به مردم
ما در طول تاریخ، آنهایی که حالا یادداشت شده یا در قرآن کریم آمده است یا ائمه برای ما بیان کردهاند، مردانی را میبینیم و در این کتب آسمانی، وضع زنانی را مطالعه میکنیم که در سن بالا، با شوق شدیدی، راه عبادتالله و خدمت به خلقالله را ادامه دادهاند. جملاتی مثل «پیر شدم»، «توان ندارم»، «ضعف دارم»، «نمیتوانم» و «ناامیدم»، اصلاً در زندگیشان نبوده است. ما کتاب مفصّلی بهنام «مجالسالمؤمنین» داریم که عالمِ شهید، فقیه و بزرگوار، قاضی نورالله شوشتری نوشته است. من در آنجا دیدم که شرح حالی زیبا و کاربردی از عمار یاسر بهدست داده است. حالا آن شرح حال، مفصّل است که در سورهٔ مبارکهٔ نحل هم، پروردگار عالم در یک آیه با کنایه از عمار یاد کرده است؛ چنانکه در اغلب تفاسیر میبینیم و در این کنایه، خیلی از عمار تعریف شده است. او بهعنوان مؤمنی قابلقبول شناسانده شده است.
-استقامت مؤمنین در برابر شکنجههای مشرکین
خیلی حرف است که پروردگار از آدم تعریف کند و خیر او را بگوید. خیلی حرف است که پروردگار وصف شخص، نه جمع را حالا یا با صراحت یا کنایه بیان کند. داستانش مفصّل است که در آن کتاب آمده است. در پایانِ بیان زندگی عمار که فرزند شهید هم بود، پدرش یاسر و مادرش سمیه، هر دو فقط بهخاطر استقامت در مؤمن بودنشان، بهوسیلهٔ مشرکین مکه با وضع خیلی دلخراشی شهید شدند و این فرزندشان هم شاهد شهادت پدر و مادرش بود. خیلی از بچههای شهدا، شاید 99 درصد شاهد شهادت پدرانشان نبودند یا حتی مادری که در بمبارانها و موشکبارانها شهید شده بود؛ ولی عمار کاملاً شاهد این شهادت رقتبارِ آتشزنِ قلب بود. وقتی ما نحوهٔ شهادت این زن و شوهر را بیان میکنیم، خودمان هم خیلی رنجیدهخاطر میشویم و خیلی سخت است! بعضی از شما بیرون شهر مکه را دیدهاید؛ مکه کلاً سنگلاخ است، کوههای خیلی خشن و سختی دارد و سطح صاف آن خیلی کم است. زمان پیغمبر(ص) هم سطحهای صاف مکه پر از سنگهای خارا، تیز و آزاردهنده بود. این دونفر را روی این سنگها میآورند؛ اینها خیلی آدمهای باارزشی بودند که شکل کشتهشدن خودشان را با چشم خودشان میبینند، مقدماتش را میبینند و حاضر نیستند به دشمن دروغ بگویند. این خیلی عجیب است که حاضر نیستند به دشمن دروغ بگویند! یعنی به مصلحت بگویند که باشد، ما دیگر با پیغمبر کاری نداریم و سراغش هم نمیرویم. البته میتوانستند نیت کنند که پنهانی پیش پیغمبر(ص) میرویم. آنها هم همین را میخواستند که این زن و شوهر از پیغمبر، ایمان، توحید و قرآن دست بردارند. خیلیها هم خودشان را با دروغگفتن نجات دادند، ولی اینها اصلاً حاضر به دروغ نشدند.
-یقین مؤمنین به وصال محبوب
این زن و شوهر آدمهای درسخوانده، دانشگاهدیده یا از علمای اسلامی نبودند و زندگی بسیار محدود و مختصری در شهر مکه داشتند. حالا با چشم میبینند که میخواهند آنها را به شتر ببندند، بهشکلی که روی زمین باشند و شتر اینها را روی سنگهای خارا بکِشد. این دونفر این مقدمات را میبینند و عجب یقینی داشتند که حالا ما دوتا کشته میشویم، به وصال معشوق، محبوب و جمال ازل و ابد میرسیم. اگر چنین یقین و امیدی در آدم نباشد، فراری میشود و خودش را به شکلی نجات میدهد؛ ولی اینها میبینند! پدر و مادر عاشق بچهشان هستند، بچهشان هم در آن وقت جوان، برومند و بزرگوار بود؛ حالا باید از زندگیشان، این جوان و جان خود دست بکشند. این دو حاضر شدند و دست کشیدند! وقتی شترها را رم دادند، در پایان کار، از این مرد و زن جنازهای نمانده بود؛ یعنی این سنگهای خارا این بدن و ظرف محدود را شکستند و قطعهقطعه کردند. این برای پدر و مادرش بود؛ خودش فرزند شهید است و خانواده شهید شدند.
حوادث تلخ پس از رحلت رسول خدا(ص)
در وفاداری به پیغمبر(ص)، ما باید تاریخ بعد از درگذشت پیغمبر را ببینیم و حوادث بعد از مرگ پیغمبر(ص) را تحلیل کنیم که بسیار حوادث کُشندهای بود! نه اینکه بدن را میکشت، بلکه فرهنگی را بعد از مرگ پیغمبر(ص) سرپا کردند که فرهنگ عقلکُش، فطرتکُش و روحیهکُش بود. اینها چنین فرهنگی را حاکم کردند و برای اینکه بدانید این فرهنگ با مردم چه کرد، این روایت را برایتان میگویم.
مدینه شهر پیغمبر(ص) است و پیغمبر(ص) ده سال در این شهر زندگی کرده، تبلیغ دین کرده، مسجدالنبی را برپا کرده و اهلبیتش در این شهر بودهاند. آیاتی برای رعایت حق اهلبیت(علیهمالسلام) نازل شد، اما بعد از مرگ پیغمبر(ص)، این فرهنگ که قاتل عقل، فطرت، وجدان و انصاف بود، کاری کرد که نوشتهاند(این خیلی عجیب است): یک نفر آشنا و مورداعتماد(همهٔ اینها را باید پایید) که گزارش نمیدهد، در کوچه به زینالعابدین(ع) برخورد کرد و گفت: «كَيْفَ أصْبَحْت يَا بْنَ رَسُولِ اللّه» حالتان چطور است؟ زندگی را چگونه میگذرانید؟
-فرهنگ ابلیسیِ اهل سقیفه
باز هم تکرار کنم؛ مدینةالنبی، زحمات پیغمبر(ص) در این شهر و اهلبیتش هم در این شهر بودند؛ اما این فرهنگ ابلیسیِ هجومیِ بسیار خطرناک که رنگ و لعاب اسلام هم به آن زده بودند! نماز، روزه و حج داشت، حتی نوشتهاند جنگ هم داشت! حالا آنها در زمان اولی و دومی نوشتهاند جهاد، اما من اصلاً جهاد را قبول ندارم. جهاد در قرآن مجید، قید «فِی سَبِیل اللّه» دارد، بعد هم جهاد باید با حضور امام معصومِ واجبالاطاعة باشد. معصوم به هیچچیز اینها راضی نبود، پس این جنگ و کشورگشایی بود و اصلاً کاری به دین و قرآن نداشت. اگر کاری به قرآن داشت، اینهایی که فتح کردید و میلیونها دینار غنیمت و اجناس را طبق کتابهای خودتان به مدینه بردید، چرا بین خودتان تقسیم کردید و به ابوذر، عمار و ابوالهیثمبنتیهان نداید؟ چرا به امیرالمؤمنین(ع) ندادید که مولای جهانیان هر روز صبح باید با یک خورجین، یک بیل و کلنگ برود و در نخلستانهای مدینه کارگری کند؟ این جنگ است؟! این هجوم خائنانه است، حتی جنگ هم نیست، جهاد که هیچ نیست؛ این جیب پرکردن با کمک یکمشت بیعقلِ نفهم بوده است. آنها رفتند، شمشیر زدند، کشته دادند و ثروت به مدینه سرازیر کردند؛ اینها هم نشستند، تقسیم کردند و خوردند.
-حکایتی شنیدنی از جهاد حقیقی
من دراینزمینه خیلی دلیل دارم! علامهٔ امینی از کتابهای مهم آنها نقل میکند: عبدالرحمنبنعوف، آدمی که در زمان پیغمبر(ص) پابرهنه و گرسنه بوده، چند پسر و دختر داشت، روزی که مُرد، 84 هزار مثقال طلا به هر دختری رسید که ارث نصف به دختر میرسد. آیا این جهاد است؟ این انجام حکم خدا و پیاده کردن آیات پروردگار است؟ آنوقت امیرالمؤمنین(ع) را ببینید که وقتی جنگ جمل تمام میشود، جملیها خودشان مقداری غنیمت گذاشتند و رفتند. امیرالمؤمنین(ع) به لشکر فرمودند: هر کدامتان از کنار من رد شوید تا من سهم این جنگ و جهاد را به شما بدهم. حالا تعدادشان را نمیدانم، اما خیلی نبودند؛ پولهایی که جلوی حضرت ریخته بود، نفری یک مشت به افراد میدادند و میرفتند، وقتی آنطرفتر میشمردند، میدیدند ششصد درهم است. با ترازوی دست الهی امیرالمؤمنین(ع) به همه ششصد درهم رسید، چقدر ماند؟ ششصد درهم هم برای خود حضرت ماند. این جهاد «فِی سَبِیل اللّه» است که مال را به غارت نمیبرند، بین قوموخویشها تقسیم نمیکنند و میگویند امت، میگویند مسلمانها، میگویند زحمتکشیدهها.
کسی کنار دست امیرالمؤمنین(ع) آه کشید، مثلاً گفت: ای داد بیداد! امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: برای چه آه کشیدی؟ تو که سهمت را گرفتهای! گفت: من برای برادرم آه کشیدم؛ من وقتی در رکاب شما میآمدم، برادرم مریض و در بستر بود، به من گفت: خوشبهحالت که بهدنبال امیرالمؤمنین(ع) میروی! ای کاش من هم میتوانستم بیایم و به حضرت کمک بدهم. حضرت فرمودند: نظرت برادرت این بود؟ عرض کرد: بله این بود. فرمودند: این ششصد درهم را هم بردار و به برادرت بده. خودشان چه شد؟ از روی زمین بلند شدند، لباسهایش را از گردوغبار تکاندند و بهطرف کوفه رفتند.
-اهلبیت(علیهمالسلام) در خفقان سخت
این حق است، اما بعد از پیغمبر(ص)، این فرهنگِ عقلکش فطرتکش قلبکش روحکش کاری کرد(برادران و خواهران یادتان باشد با مطالعهٔ دقیق؛ اگر خودتان هم مطالعه کنید، بهدست میآورید) که در همین شهر مدینه، شهرالنبی، مدینةالنبی، آدم مطمئنی یواشکی در کوچه به زینالعابدین(ع) عرض میکند: حالتان چطور است؟ اللّه اکبر، چه سنگین است؟! امام فرمودند: «اَصْبَحْنا خائِفينَ بِرَسُولِ اللّهِ» ما اهلبیت در این شهر طوری زندگی میکنیم که میترسیم بگوییم ما بچههای پیغمبر هستیم! اینها چطور عقلها، فطرت، پاکیها و ارزشها را کشتند؛ آنوقت اسم اسلام را هم روی آن گذاشتهاند. این خیلی عجیب است! این عقلکشی اینقدر قوی بوده که این کشتهشدن عقل هنوز ادامه دارد و تمام برنامههای گذشتگان و خودشان را بر ضد قرآن و سنت پیغمبر توجیه میکنند؛ یعنی زیر بار نمیروند و توجیه میکنند.
ارزشگذاری امیرالمؤمنین(ع) بر شخصیت عمار
این خیلی مهم است! در این فرهنگ که از سال یازدهم هجری، هجوم به عقل، فطرت، وجدان و انصاف بهشدت وجود داشت و هزاران نفر را در این هجوم از انسانیت نابود و خلع انسانی کرد؛ آدم در موج این هجوم، مثل عمار سالم، وفادار به پیغمبر(ص)، اهلبیت(علیهمالسلام)، قرآن، حلالوحرام و ولیاللهالاعظم بماند. این را ارزیابی کنید که چقدر ارزش دارد؟! در آن هجوم، ظلمات، تاریکیهای متراکم و بیدینیها که عمار وسط حادثه است! حالا یکوقت من در تهران یا کشوری هستم، هجوم به دین میشود و به دین و علمای دین تهمت میزنند، پر آن خیلی به من نمیگیرد و نمیلغزم، نمیلرزم و ارزشهایم را از دست نمیدهم. این مهم نیست! اما کسی وسط آتش باشد و نسوزد، وسط حادثه باشد و تکان نخورد، در معرض سختترین هجوم فرهنگی باشد و اشتباه و خطا نکند؛ معلوم است که این آدم چقدر باارزش است!
-وفاداری عمار به امیرالمؤمنین(ع)
امیرالمؤمنین(ع) ارزش این آدم را میدانستند؛ حالا از قول قاضی نورالله در پایان جریان زندگی عمار نقل میکنم که چقدر این ارزش داشت، امیرالمؤمنین(ع) ارزششناس بودند و ارزش او را میدانستند. چندساله است که کنار علی(ع) در جنگ صفین شرکت کرد؟ نودساله بود! این اندیشهٔ اسلامی مؤمن، دیدگاهش نسبت به عمرش، نعمتهایی که خدا به او داده و توانمندیهایی است که هر لحظه میتواند برای دنیا و آخرتش سعادتساز باشد. دین آدم را به مهندس عجیب و غریبی تبدیل میکند که گاهی با نداشتن نان هم مهندسی میکند و مثل عمار، دنیا و آخرتی بینظیر برای خودش میسازد. ابوذر این دنیای عالی الهی و آن آخرت را با گرسنگی برای خودش ساخت؛ اما این عبارات در زندگیشان نبود: «پیر هستم»، «وقت بازنشستگیام است»، «خستهام»، «کسل هستم»، «سست هستم»، «ناتوانم»، «کمردرد و پادرد دارم»، «من نمیتوانم کار دیگری بکنم». والله تا لحظهٔ آخر عمر، ما میتوانیم هر کار خوبی بکنیم! بدن کیست که بخواهد جلوی ما عَلَم شود و نگذارد حرکت الهیمان را انجام بدهیم؟! واقعاً بدن کیست؟ بدن یک مَرکب است، نباید این مرکب را خواباند و دستوپایش را در رختخواب بست؛ نباید به او تلقین کرد که دیگر نمیتوانی و فایدهای ندارد. چرا نمیتوانی؟ با واکر راه برو، نمازت را نشسته بخوان یا پول که داری، درِ جیبت را برای دین باز کن. نمیتوانم در کار نیست!
-پروندۀ شیعیان در دستان ائمۀ اطهار
عمار نودساله است، اما در اوج جنگ شمشیر میزند؛ این نیروی ایمان است و دیگر کاری به بدن ندارد. آن قدرت و انرژی عقلی، ایمانی و باطنی عمار را چالاک کرده است. وقتی شهید شد، امیرالمؤمنین(ع) در طرف دیگری جنگ میکردند. قاضی نوشته که به حضرت خبر دادند. شما میدانید که ائمهٔ ما شکل ظاهر زندگی را کنار نمیزدند. وقتی عمار شهید شد، امیرالمؤمنین(ع) از نظر چشم ظاهر، چون شلوغ بود و مشغول جنگ بودند، ایشان نمیدیدند؛ ولی ائمهٔ ما میگویند که شیعیان ما در قلب ما هستند و پروندهشان تا روز قیامت پیش ماست.
-نگرانی ائمۀ اطهار نسبت به حال شیعیان
من از یکی از رفقای خیلی خوب، مؤمن و متدین مرحوم نواب صفوی شنیدم، نمیدانم ایشان از آن عالم شنیده بود یا از کس دیگری، چون با خیلی از علما در ارتباط بود. این مرد هنوز هم زنده است و نزدیک نود سال دارد. ایشان برای من گفت: روزی میثم امیرالمؤمنین(ع) را ناراحت و رنجیده دید؛ میثم که عاشق امیرالمؤمنین(ع) و به قول لاتهای تهران، کشته و مردهٔ علی(ع) بود، گفت: آقا چه شده است؟ حضرت فرمودند: سرم درد میکند! دارد خوب میشود، ولی سردرد شدیدی است. میثم گفت: آقا چرا؟ فرمودند: برای اینکه صبح سر تو درد گرفته بود.
در کتاب «اصول کافی» است که کسی به حضرت رضا(ع) گفت: مرا دعا کنید، امام فرمودند: چرا به من میگویی که دعایت کنم؟ گفت: یابن رسولالله چطور نگویم؟ فرمودند: برای اینکه شما کل شبانهروز پیش ما هستید، من هر روز دعا میکنم و یکی از آنهایی که دعا به او میرسد، تو هستی. ما اصلاً از شیعیانمان غفلت نداریم.
-حزن امیرالمؤمنین(ع) در شهادت عمار
حضرت امیر هم با چشم ظاهر ندیدند و نمیخواستند هم غیبی کار کنند؛ وقتی گفتند عمار شهید شده است، امام دست از جنگ برداشتند و آمدند. صحابه جنازهٔ عمار را از وسط لشکر بیرون کشیده و داخل خیمه آورده بودند؛ اینجا حالا مهم است! امام خیلی یارانشان را از دست داده بود و خیلیها از زمان پیغمبر(ص) تا جنگ صفین مرده بودند، خیلیها هم در جمل و همین صفین شهید شدند؛ اما این خیلی عجیب است! این عمار چه کسی بوده که وقتی امام بالای سرش نشستند، دیگر نمیتوانم بگویم مثل آدم داغدیده، چون داغ دیده بود و دیگر مثل ندارد؛ قاضی نورالله که کتابش برای هزار سال پیش و نزدیک به عصر ائمه است، نوشته است: امیرالمؤمنین(ع) سر به جانب ملکوت برداشتند و فرمودند: ملکالموت، تو که تا زمین آمدی تا جان عمار را به امر الهی بگیری، میآمدی و جان مرا هم میگرفتی که داغ عمار را نمیدیدم.
دنیای پاک مؤمن در زندگی پیچیده و فرهنگ ابلیسی
اینها با این زندگی پیچیده، سخت و در موج آن فرهنگ ابلیسیِ صددرصدِ به رنگ اسلامیِ قاتل، دنیای خودشان را در سعادت و یک دنیای پاک ساختند؛ «مَنْ عَمِلَ صٰالِحاً مِنْ ذَکرٍ أَوْ أُنْثیٰ»(سورهٔ نحل، آیهٔ 97) حالا در هر شرایطی، هر حیثیتی و هر مشکلی که باشند. این دیگر قید ندارد و خدا نمیگوید که «مَنْ عَمِلَ صٰالِحاً» کنار دیس چلوکباب، لباس ابریشمین، یک خانهٔ ویلایی چندمیلیاردی. این هیچ قیدی ندارد! «مَنْ عَمِلَ صٰالِحاً» در هر موقعیتی که هستند، مخصوصاً در اوج این سختیها، مشکلات، مصائب و تنگیها؛ «مِنْ ذَکرٍ أَوْ أُنْثیٰ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ» چه مرد و چه زن. خداوند متعال، خداوند بزرگ و مهربان، زنان باایمان را در هیچ جای قرآن از مردان جدا نکرده است. اینها دو انسان در یک مسیر و با یک سلوک، یک معرفت، یک عمل و یک دین هستند. فرق آنها در بدنشان است و در انسانیت، ایمان و سِیر الیالله با هم فرقی ندارند.
حالا دنیای آنها را در همین یک آیهٔ سورهٔ نحل میگوید؛ دنیای آنها به دست من بیفتد و خودم کارگردان، مهندس و معمار دنیایشان میشوم؛ آنهم با چه تأکیدی! «لام» تأکید و «نون» تأکید ثقیله؛ یعنی این جمله در آیه بسیار کامل است: «فَلَنُحْیینَّهُ حَیٰاةً طَیبَةً» یک دنیا و زندگی طیبه. این برای دنیای آنهاست؛ حالا گرفتارند، شهید میشوند یا دچار کمبود اقتصادی میشوند، هیچکدام مانع حرکت اینها نمیشود.
ملاک پاداش خداوند برای مؤمنین در آخرت
اما آخرت آنها چگونه است؟ اینجا باز هم «لام» تأکید و هم «نون» تأکید ثقیله است؛ یعنی برای این زنان و مردان مؤمن در این یک آیه، هم «لام» تأکید دارد و هم «نون» تأکید ثقیله. هم برای دنیا و هم برای آخرتشان، «وَ لَنَجْزِینَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مٰا کٰانُوا یعْمَلُونَ» ملاک پاداش قیامت برای اینها بهترین عمل دورهٔ عمرشان است؛ یعنی در این پنجاه، شصت، هفتاد یا هشتاد سال نمازشان، بهترین نماز آنها را ملاک پاداش بقیهٔ نمازهایش قرار میدهد. یعنی کار را چندقیمتی نمیکند.
-امکانات مادی و معنوی پروردگار برای انسان
به اول حرف برگردم؛ خدای مهربان همهٔ امکانات معنوی و مادی را برای انسان قرار داده و راهنماییاش هم کرده، انسان میتواند با جمیع این امکانات و هدایتالله، دنیا و آخرتی باسعادت بسازد؛ اما خیلیها به سوءاختیار خودشان، همهٔ این امکانات مادی و معنوی را به دست ابلیسِ نَجَس میدهند و او کارگردانشان میشود. حالا فردا ببینیم میرسیم که دو جور آیه با هم بخوانیم؛ هم آیات مربوط به اینهایی که تمام امکانات مادی و معنوی را با هدایتالله هزینهٔ دنیای آباد کردند و آنهایی که همهٔ این امکانات را به دست یک ملعونِ مذمومِ مدحورِ خبیث دادند و همه را جلوی چشم آنها نابود کرد.
کلام آخر؛ «وَاللّهِ لا أُفارِقُ عَمِّي»
این یتیم امام مجتبی(ع) یک پیامی دارد؛ از کجا؟ کلاس این پیامش گودال بود. عجب پیامی، عجب عقلی و عجب حرفی!
برادران و خواهران! امام مجتبی(ع) برای کربلا خیلی هزینه کردند. سه پسر بهنامهای حسنبنحسن، قاسمبنحسن و عبداللهبنحسن دارند. حسنبنحسن داماد ابیعبدالله(ع)، شوهر فاطمه است، قاسم در روز شهادت امام مجتبی(ع) سهساله و عبدالله پنجشش ماهه یا نهایتاً یکساله بود. حالا به آن بچه که نمیشد در یک سالگی حرفی بزنند، اما قاسم را صدا زدند و گفتند: عزیزدلم، من تو را به عمویت میسپارم تا به کربلا ببرد. در کربلا از عمویت اجازه بگیر و جانت را فدا کن؛ اما اگر به تو اجازه نداد، التماس و اصرار کن. این برای این سهتا بچه که هر سه هم به کربلا آمدند.
این پیام از گودال قتلگاه و پیامی ابدی است؛ وقتی قاتل وارد گودال شد، عبدالله گفت: «وَاللّهِ لا أُفارِقُ عَمِّي» به خدا قسم، من از حسین جدا نمیشوم. این پیام برای همهٔ ماست! عبدالله میگوید: من داخل گودال هستم و سیهزار گرگ بالای سرم است که میخواهند دستم را قطع کنند و تیر به من بزنند، ولی من از ابیعبدالله(ع) جدا نمیشوم.
حالا متن مقتل را برایتان بگویم؛ درگیری شدیدی بین ابیعبدالله(ع) و لشکر شد که متن میگوید: لشکر خسته شد و کنار کشید، اینها یک درنگ رفع خستگی کردند و بعد برگشتند. در متن دارد: «أحٰاطُوا بِه» دور گودال را بستند و همه دور گودال جمع شدند. این بچه هم نمیتوانست از عمو جدا شود و از خیمه بیرون آمده بود. امام حسین(ع) به زینب کبری(س) فرمودند: او را بگیر و نگذار بیاید؛ ولی خودش را رها کرد، از لابهلای اسبهایی که دور گودال بودند و پیادهها وارد گودال شد. گودال هم نسبت به زمین دوسه متری تقریباً گود بود. در این سفر چهارپنج روزهٔ هفتهٔ پیش، مرا بردند و گودال را نشان دادند. گودال را به کف رسانده بودند و میگفتند: وقتی خاکها را کنار میزدیم، هنوز نیزهشکسته و خنجر لای خاکها بود. ما اینها را جمع کردیم و این کف گودال است.
عبدالله وارد گودال شد و کنار ابیعبدالله(ع) آمد. امام نمیتوانستند بلند شوند و او را روی زانو بنشانند؛ حضرت افتاده بودند و وقتی نفس میکشیدند، خون بیرون میزد. میگویند: با آن زبان بامحبت و عاطفیاش میگفت که عمو، بلند شو تا به خیمه برویم، من به عمههایم بگویم روی زخمهایت دوا بگذارند. با عمو حرف میزد که ابنکعب داخل گودال پرید، میخواست با شمشیر به ابیعبدالله(ع) حمله کند؛ در متن روایت دارد: «فَتَّقٰاهُ بِیَدِه» عبدالله دستش را سپر کرد که شمشیر به عمو نخورد و صدا زد: «أَ تَقْتُلُ عَمِّی» میخواهی عموی مرا بکشی؟ این ملعون شمشیر را با همان قدرت پایین آورد، دست او قطع شد و به پوست چسبید، ناله زد: مادر!
من امروز صبح به یکی گفتم: میدانی با اینکه عمو خوابیده بود، چرا مادرش را صدا زد؟ میخواست مادرش سریع بیاید و این بچه را ببرد که ابیعبدالله(ع) شاهد کشته شدنش نباشد. در این گیرودار که مادر را صدا کرد، حرمله با تیر سهشعبه گلویش را هدف گرفت و ذبح شد. این تیر سر مقدسش را از بدن جدا کرد. ابیعبدالله(ع) او را بغل گرفتند و همینطور که خون از گلویش فواره میزد، گفتند: خدایا! ببین با ما چه کردند...
تهران/ حسینیهٔ آیتالله علوی تهرانی/ تابستان1399ه.ش./ سخنرانی پنجم