شب سوم چهار شنبه (12-6-1399)
(خـــــــــــــــوی مصلی امام خمینی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- حقیقت آزادی در فرهنگ اسلامی
- -سلوک معنوی، شرط رسیدن به خداوند
- -اسارت دنیا و بازماندن از قافلۀ شهدای کربلا
- -رسیدن به خداوند، نیازمند روحی آزاد و قدرتمند
- -آزادمردی و ازخودگذشتگی در کربلا
- یاران ابیعبدالله(ع) در کلام امیرالمؤمنین(ع)
- جلوهای از آزادگی در عاشقان ابیعبدالله(ع)
- حکایتی شنیدنی از عشق به ابیعبدالله(ع)
- چند قدم تا رسیدن به بندگی خداوند
- -عشق بینهایت پروردگار به بندگان
- کلام آخر؛ گریههای بیامان امکلثوم(س) در شهادت رقیه(س)
- -دعای پایانی
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
حقیقت آزادی در فرهنگ اسلامی
-سلوک معنوی، شرط رسیدن به خداوند
در سه آیه از آیات سورهٔ مبارکهٔ فصّلت، مطالب بسیار مهم، عظیم و باارزشی را میخوانیم؛ اما آیا بدون سلوک و راه رفتن در جادهٔ معنویت که اولین منزل آن، ازخودگذشتگی است، میشود رسید؟ مطمئناً نمیشود رسید؛ خداوند میفرماید: «إِنَّ اَلَّذِینَ قٰالُوا رَبُّنَا اَللّٰه ثُمَّ اِسْتَقٰامُوا»(سورهٔ فصلت، آیهٔ 30) این که من با اعتقاد قویِ قلبی بگویم خداوند، مالک، مربی و همهکارهٔ من در این عالم است(«اللّه» یعنی ذات مستجمع جمیع صفات کمال)؛ وقتی من قلباً اعلام کنم مالک و مربی من، چنین وجود مقدسی است که عیب و نقص ندارد، کمال مطلق است و کلید همهٔ امور هستی در دنیا و آخرت به دست پرقدرت اوست. اگر به این نقطه برسم، جادهای را باید طی کنم، و الّا نمیرسم. خیلیها گفتند، اما رفوزه شدند؛ گفتند، اما فراری شدند؛ گفتند، اما کم آوردند.
-اسارت دنیا و بازماندن از قافلۀ شهدای کربلا
ضحاک مشرقی در کنار ابیعبدالله(ع) به کربلا آمد؛ حتماً دل سالمی نداشته و با توقع رسیدن به پول و مقامات دنیایی آمده بود. روز عاشورا در تنهایی به ابیعبدالله(ع) گفت: من به این نتیجه رسیدم که دیگر کاری از دست من برای تو برنمیآید، به من اجازه بده که پیش زن و بچهام و خانه و زندگیام برگردم. اسیر به عشق نمیرسد، کنار خدا و توحید نمیماند و این طبع اسارت است؛ اما آنکسی که اسیر نیست، با پیشامد هر شرایطی، میماند و عاشقانه هم میماند، شاد هم میماند و از ماندنش لذت میبرد. این یک خط شعر برای غزلی از خواجه شمسالدین حافظ شیرازی است؛ او نمیگوید که خودم به این مقام رسیدم و رسیدن به این مقام، خیلی هزینهبر است؛ ولی میگوید:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ×××××××××× ز هرچه رنگ تعلق پذیرد، آزاد است
-رسیدن به خداوند، نیازمند روحی آزاد و قدرتمند
این همت که از هرچه بخواهد مرا گیر بیندازد، آزاد هستم؛ یعنی در بیابان زندگی میکنم، تنها و بی زن و بچه زندگی میکنم؟ نه، انبیا هم زن و بچه داشتند و برای معاش خودشان کار هم میکردند. در قرآن آمده است که خیلی از انبیا خیاط بودند، خیلیهایشان طبیب بودند، خیلیهایشان چوپان بودند؛ اما آزاد بودند و روحیهشان اینقدر بالا بود که با داشتن همهچیز، همهچیز آنها را اسیر نکرد. انبیا یک هدف داشتند که رسیدن به خدا بود و به این هدف هم رسیدند. این رسیدن به خدا، امری صددرصد معنوی است و بین خودشان و پروردگار، هیچ مانعی وجود نداشت.
-آزادمردی و ازخودگذشتگی در کربلا
این 72 نفر هم این را در شب عاشورا ثابت کردند. کسی آمد و در گوش یکی از اصحاب آهسته گفت: جوانت در مرزها اسیر شده است، میخواهی بهدنبالش بروی؟ گفت: نه نمیروم! ابیعبدالله(ع) به او فرمودند: بلند شو و بهدنبال جوانت برو. بلند شد و گفت: حسین جان، هیچچیز را در این عالم با تو عوض نمیکنم. این آزادی است! من(روی منبر میگویم) خودم را با آنها مقایسه میکنم؛ اگر چنین پیشامدی برای من پیش بیاید، واقعاً مردش نیستم و به ابیعبدالله(ع) میگفتم که کرم، لطف و محبت کن، به من اجازه بده تا بهدنبال جوانم بروم.
امام به این شخص فرمودند بلند شو و برو، گفت نمیروم! من تا قیامت پیش تو میمانم؛ اگر بچهام مؤمن باشد، خدا بچهام را در قیامت به دست خودم میدهد و اگر مؤمن هم نباشد، در کنار تو هستم و بچهام را میخواهم چهکار! این عمل، معنی این شعر و مصداق این شعر است:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ××××××××× ز هرچه رنگ تعلق پذیرد، آزاد است
هیچکس نمیتواند دل مرا اسیر کند و هیچچیز هم نمیتواند مرا از حرکت در راه تو باز بدارد.
یاران ابیعبدالله(ع) در کلام امیرالمؤمنین(ع)
اینقدر این 72 نفر عجیب بودند که امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: پیشینیان عالم تا زمان آدم(ع)، بر اینها پیشی نگرفتند. عجیب نیست؟! یکبار دیگر دقت بفرمایید، حضرت میفرمایند پیشینیان عالم؛ در این پیشینیان، مؤمن آلفرعون و مؤمن آلیاسین بودهاند که اینها شخصیتهای کمی نبودند. قرآن وضع اینها را در سورههایش آورده است و خیلی مورد محبت خدا بودند. جادوگران زمان فرعون بر اینها پیشی نگرفتند، با اینکه از همهچیز دست کشیدند و شهید شدند. از چه نظر پیشی نگرفتند؟ از نظر اخلاص قلبی پیشی نگرفتند.
حضرت در ادامه میفرمایند: آیندگان عالم هم بر آنها پیشی نمیگیرند! پاکترین، خالصترین، آقاترین و بزرگوارترین آیندگان، 313 نفر اصحاب امام عصر(عج) هستند؛ ولی حضرت میفرمایند که اینها در صف بعد هستند. 25-26 سال پیش، من این غزل جلالالدین را برای اولینبار در ختم سه شهید خواندم که در تمام ایران هم پخش شد. بنیاد شهید این نوار را در همه جای ایران پخش کرد و من هم خبر نداشتم، نمیخواستم هم خبر داشته باشم. اگر کار برای او نباشد، یک جو ارزش ندارد! این سه شهید خیلی پرقیمت بودند و شعر این بود:
کجایید ای شهیدان خدایی ×××××××× بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای شهان آسمانی ××××××××× بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده ×××××××× کسی مر عقل را گوید کجایی
این عین آزادی است؛ مولوی میگوید: شما عالم بودید و معرفت داشتید؛ اگر شما هم مثل من زمینی بودید، به کربلا نمیآمدید و از زن و بچه و خواستههای خودتون گذشت نمیکردید.
کف دریاست صورتهای عالم ×××××××× ز کف بگذر اگر اهل صفایی
«کف دریا» در اینجا بهمعنی «ته دریا» نیست، بلکه منظور کف روی آب است.
این معنی آزادی در اسلام و فرهنگ قرآن است؛ یعنی اگر حادثهای پیش آمد و دین به من محتاج بود که این حادثه را با پول یا جان بشکنم؛ اگر آنها باشند، میشکنند.
جلوهای از آزادگی در عاشقان ابیعبدالله(ع)
کسی در بیابان به لقمان رسید؛ لقمان حکیم بود و خدا اسمش را یکبار در سورهٔ بقره آورده، یکبار هم سورهای به نامش نازل کرده است. «حکیم بود» یعنی چه؟ یعنی عمق حقایق را بلد بود که این حقایق را به او داده بودند، دانشگاه نرفته و کتاب نخوانده بود. اگر امشب فرصت شد، میگویم که آزادگان عالم، البته در فرهنگ انبیا و ائمه، چگونه به مقام آزادگی رسیدهاند. چه روحی، چه فکری، چه عقلی و چه عشقی!
در این ایام که این بیماری سخت وجود دارد، خیلی از کاسبیها تعطیل است و ما برای جلسهٔ صبح محرّم، پول لازم داشتیم؛ پول داشتیم، اما به مخارج نمیرسید. برای همین از دو نفر که هر روز جلوی منبر میآمدند و مثل مادر بچهمرده گریه میکردند، پنجاهمیلیون تومان قرض کردیم و گفتیم که انشاءالله در این محرم و صفر برمیگردانیم. روز دوازدهم محرم، یعنی دو روز از جلسه گذشته و تمام شده بود، پسرم به من زنگ زد و گفت: بابا پولهایی که قرض کردیم، باید برگردانیم؛ گفتم: برگردانیم! ما باید پول را تهیه کنیم؛ دستمان را در جیب عاشقان ببریم و قرضهایمان را بدهیم. اول باید به این دو نفر بدهیم که یکی پنجاه میلیون داده بودند و کاسبیشان هم در این هشتنه ماهه تقریباً خیلی معمولی شده بود. پسرم به هر دوی آنها زنگ زد و گفت: شماره حساب بدهید که اگر پولی به دست ما رسید، قرض خودمان را بدهیم. هیچکدام از این تلفن خبر نداشتند، هر دوی آنها پشت تلفن زارزار گریه کردند و گفتند: ما پولی که برای ابیعبدالله(ع) دادهایم، پس بگیریم؟! این یک نوع آزادی است؛ آزادی از جان، مال و زن و بچه.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ××××××××× ز هرچه رنگ تعلق پذیرد، آزاد است
حکایتی شنیدنی از عشق به ابیعبدالله(ع)
من این داستان را چهارپنج بار از مهمترین کتابهایمان خواندهام؛ از بس داستان لذتبخشی دارد و کوتاه هم هست. یک نفر میگوید: در مسیر مکه به کربلا، مرد پولدار و زن و بچهداری در بیابانی که نه خانهای، نه آبادی و باغی بود، در ٱن آفتاب سوزان عراق خیمه زده بود. او را میشناختم، روزی در مسیر عبورم به خیمهاش رفتم و گفتم: اینجا چهکار میکنی؟ گفت: اینجا نقطهٔ عشق و معراج من است. گفتم: پس زن و بچهات چه میشوند؟ گفت: اینقدر دارند که بخورند. گفتم: چند سال است که اینجا هستی؟ دقت میفرمایید، گاهی باورکردنی نیست! مرد گفت: بیست سال است. گفتم: برای چه اینجا هستی؟ گفت: از اخبار و روایات شنیدهام که روزی ابیعبدالله(ع) از اینجا عبور میکند و در همین نزدیکیها شهید میشود. من بیست سال است که از اینجا تکان نخوردهام تا مبادا پیوندم با ابیعبدالله(ع) از دست برود. روی این خاکها و در این گرما نشستهام تا محبوبم بیاید و از اینجا عبور کند، من بلند شوم و دامنش را بگیرم، به او بگویم: حسین جان، بیست سال است که اینجا هستم، مرا با خودت ببر! این شخص میگوید: روز عاشورا یا روز یازدهم بین کشتهها آمدم و گشتم، دیدم سرش را جدا کردهاند و بدنش قطعهقطعه شده است. این عشق است، نه علم؛ چون علم نمیکشد و زور ندارد.
عشق است که میکشاند و بس ××××××××× یار است که میکند خدایی
من باید قدمهایی را بردارم که برسم.
چند قدم تا رسیدن به بندگی خداوند
من طلبه بودم، به نماز یکی از مراجع میرفتم که یکی دو سال بعد از آیتاللهالعظمی بروجردی بود. خصوصیها به نمازش میآمدند. بعد از نماز از روی جانماز برمیگشت و نیمساعتی مینشست، از او سؤال میکردند، مطلب و حقیقت میپرسیدند. روزی بعد از نماز عشا، یکی از آنهایی که عالم بود و اصرار داشت پشتسر ایشان نماز بخواند(او را میشناختم)، گفت: آقا از کجا به این مقام رسیدید؟ مقام عبادت، مقام زهد، مقام عقلِ بالفعل(اینهم داستانی دارد)، مقام اجتهاد و مقام تألیف که بالای صد جلد تألیف بهدردبخور داشت. کسی بیخودی به جایی نمیرسد!
برادرانم و خواهرانم! هنوز دیر نشده است. خدا اینقدر آقا و کریم است که با شصتهفتاد سالگی هم میگوید دیر نشده، اگر میخواهی بیایی، بیا؛ آغوش من باز است.
این درگه ما درگه نومیدی نیست ×××××××× صدبار اگر توبه شکستی، باز آی.
-عشق بینهایت پروردگار به بندگان
برادران و خواهران! من در قلبم به این نقطه رسیدهام که پروردگار عالم عشق بینهایت است؛ نه غضب و خشم. غضب و خشمش برای ماست، اما رحمتش برای اوست. من روایتی برایتان بخوانم که خیلی عجیب است. روز قیامت گنهکاری را میآورند، البته نه گنهکاری که مارک جهنمیشدن به او خورده و مثل ماست. مگر ما گناه کردهایم، مارک جهنمیشدن به ما زدهاند؟! اگر مارک جهنمی به ما زده بودند که یک دقیقه از شب اول محرم تا حالا، در جلسات ابیعبدالله(ع) نبودیم. معلوم میشود که جهنمی نیستیم! یکی به ابیعبدالله(ع) گفت: در قیامت با عاشقان، نوکرها، کفش جفتکنها و خرجکنهای مجلست چهکار میکنی؟ حضرت گفتند: اگر آنها را بهخاطر سنگینی گناه به داخل جهنم بیندازند، بالای جهنم میایستم و تا آنها را درنیاورم، راحت نمیشوم.
به گنهکار میگویند: تو گنهکار هستی؛ شیطان وسط میآید و میگوید: من عامل گناهانش بودم، باید به جهنم برود. خطاب میرسد: «اَلزّرْعُ لِلزّارِع وَ الْأرْضُ لِلْمٰالک» هرچه گناه کاشتهای، برای توست؛ اما این زمین برای من است و نمیگذارم آن را به جهنم ببری. همهاش موج رحمت است، اما ما هم باید چندتا قدم برداریم و بیکار نباشیم.
کلام آخر؛ گریههای بیامان امکلثوم(س) در شهادت رقیه(س)
در خرابه هیچکس بیشتر از امکلثوم(س) گریه نمیکرد، زینب کبری(س) به او گفت: خواهر چرا اینقدر میسوزی؟ چه شده است؟ امکلثوم گفت: دیشب رقیهٔ سهساله به من گفت که گرسنه هستم، من گفتم: عمه جان، نانی که در خرابه تقسیم کردند، به همه دادیم و چیزی از آن نمانده است. رقیه گفت: عمه تشنهام است، گفتم: آبی هم که آوردند، فعلاً تمام شده و تا فردا آبی نیست. خواهر اینها را به من گفت و من دلم میسوزد که این بچه هم مثل پدرش از دنیا رفت! گرسنه و تشنه بود، با همان حالش صورت روی خاک گذاشت و مُرد.
وقتی سر بریده را بغل گرفت، گفت: «يا أبتاهُ مَنْ ذَا الَّذي أَيتمني علي صِغَر سِنّي» بابا الآن وقت یتیمی من بود؟! بابا یک کلمه به من بگو؛ بگو چه کسی رگهای گلویت را برید؟ بابا یک کلمه به من بگو؛ بگو چه کسی پیشانیات را شکست؟
خرابه باغ و سر تو گل و منم بلبل ××××××××× من این خرابه به باغ بهشت نفروشم
رقیه خوابید و سر بریده را روی سینهاش گذاشت، دستهای کوچولوی خود را حَمایل سر کرد که اگر بمیرد، سر نیفتد.
-دعای پایانی
خدایا! دنیا و آخرت ما، زن و بچهها و نسل ما را یک چشمبههمزدنی از ابیعبدالله(ع) جدا نکن.
خدایا! به گریههای شب یازدهم زینب کبری(س)، اشک بر ابیعبدالله(ع) را از ما نگیر.
خدایا! همهٔ گذشتگان ما، شهدا، شهدای مدافع حرم، همه را غریق رحمت فرما.
خدایا! امام زمان(عج) را که دعایش مستجاب است، دعاگوی ما و زن و بچههای ما قرار بده.
خدایا! ما را بی محمد و آلمحمد نمیران و وارد برزخ و قیامت نکن.
شهرستان خوی/ مصلای امام خمینی/ دههٔ دوم محرم/ تابستان1399ه.ش./ سخنرانی سوم