لطفا منتظر باشید

جلسه 95

(قم حوزه علمیه قم )
-

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

اميرالمؤمنين (ع) در داستان قابيل و هابيل مي‌فرمايند: قابيل يك فضيلت و برتري عنايت خدا را با خودش نداشت. دو تا برادر از يك پدر و مادر بودند و آن برتري واقعي كه خدا عنايت مي‌كند، آن ارزشي كه پروردگار لطف مي‌كند، مربوط به حقايق معنوي است كه يك انسان در خودش ظهور مي‌دهد. خيلي جالب است كه حضرت مي‌فرمايد: هيچ برتري خدا به قابيل بر هابيل نداده بود كه حالا به خاطر آن برتري ملكوتي، توقعات بي‌جايي داشته باشد، اما حضرت مي‌فرمايد: برتري بر هابيل براي خودش ساخت و اين برتري هم مي‌فرمايد؛ نتيجة كبر و حسدش بود. من اين دچار اختلال دروني را خيالات بي‌مايه شد و خودش را بزرگ‌تر از برادر ديد كه من كجا؟ و او كجا اتفاقاً‌ از اين برتري‌جوئي مدت‌ زماني نگذشته بود كه قبل از قابيل همين حالت به ابليس دست داد (خلقتني من نار و خلقته من طين)  من كجا او كجا؟ چه كسي گفته من با اين قوميتي كه برتر از او دارم در برابر او تواضع سجده كنم؟ به خاطر همين برتري براي خود قائل بودن كه ريشه‌اي نداشت (ابي)  امتناع كرد و امر پروردگار عالم را اطاعت نكرد. معلوم مي‌شود كبر از موانع اجراي اوامر و نواهي پروردگار علاّم است، يعني كسي كه براي خودش هويت و عظمتي قائل باشد و اين عظمت را هم در مقابل خدا عَلَم كه من در يك موقفي هستم كه نبايد به من امر بشود، نبايد به من نهي شود، اين برتري جوئي را براي خودش به خاطر دچار شدنش به كبر و حسد ساخت درگير شد و اين درگيري هم منجر به قتل برادرش شد.
در يك روايتي آمده كه: ابتداي درگيري، ابتداي من و تو، ابتداي اين خيال فاسد، هر دو به پدرشان حضرت آدم مراجعه كردند كه مسئله را ايشان حل كند. حضرت آدم هم يك پيشنهاد خوبي داد كه بياييد شما هر كدامتان چيزي را به پيشگاه پروردگار عالم ببريد، اگر براي هر دوتان قبول شد، معلوم مي‌شود هر دو تاي شما بندة مؤمن هستيد «المؤمن اخو المؤمن كالجسد الواحد»  معني ندارد يك مؤمني با يك مؤمن ديگر سرشاخ بشود، معني ندارد مؤمني با يك مؤمن ديگر وارد جنگ شود و اما عاقبت كار را ببينيم. اگر يك وقت قرباني يكي از شما قبول نشد، البته معلوم مي‌شود كه عيبي در كار است. متواضعانه انسان بايد در مقام رفع عيب دربيايد. در هر صورت به هدايت پدرشان اين كار را كردند. سورة مباركة مائده آية بيست و هفت تا سي و يك هم اين داستان را كاملاً با بيان نكات بسيار پرارزش توضيح مي‌دهد. (واتل عليهم نبأ آدم بالحق)  اين داستان دو فرزند آدم را كه بر اساس حق است و واقع شده، تو هم به راستي و درستي بدون كم و زياد كردن آن گونه كه ما مي‌گوييم براي مردم بگو. قرائت كن، داستانش را بازگو كن. (اذ قرّبا قرباناً)  كه هر كدامشان يك وسيلة تقرب به پيشگاه مقدس پروردگار بردند كه مي‌گويند؛ يكي از آنها قيمتي ترين گوسفند را برد و قابيل هم كه بيشتر ماية كشاورزي داشت، به جاي اين كه يك جنس عالي و خوبي را به پيشگاه مبارك پروردگار ببرد، يك جنس داني و پستي را برد. اين يكي از نكاتي است كه البته از تفسير اين آيه به دست مي‌آيد كه اگر بنا باشد آدم با خدا معامله كند. بهترين جنس زندگي را براي پروردگار ببرد. اين كه در قرآن مجيد هم (تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون)  آن چيزي كه از آن دل كنديد و مي‌خواهيد دور بريزيد، اين را براي خدا هزينه كنيد، از ارزش‌ها به پيشگاه خدا ببريد. بهترين نماز را ببريد، بهترين روزه را ببريد، بهترين حج را ببريد، بهترين مال پاك را ببريد، بيشترين مال را ببريد، زبان پاكي را ببريد، اگر بنا باشد با پروردگار معامله كنيد، از جنس‌هاي ارزش‌دار به بازار اين معامله ببريد (فتقبل من احدهما) از يكي از آنها قبول شد، چون شرايط قبولي در آن جمع بود. هم جنس خيلي باارزش بود و هم كسي كه اين جنس را به پيشگاه پروردگار برد خالصاً لوجه الله برد. در ذهنش نبود كه حالا خدا قبول كند و ما در هر صورت برگرديم و به قابيل فخر بفروشيم، چون اگر اين نيت را داشت، قرباني قبول نمي‌شد، مثل قرباني او كه به خاطر پستي و نيت‌ فاسدش قبول نشد. از يكي از آنها قبول كرديم كه هابيل بود (و لم يتقبل من الآخر)  از ديگري قبول نشد. وقتي معلوم شد هابيل ارزش الهي دارد، اينجا آتش حسادت و كبر شعله‌ور شد. چه كسي گفته: او از من بالاتر است؟ چه كسي گفته: براي او اين مسائل باشد كه يكي قبول شدن قرباني او باشد؟ تحملش را از دست داد. يكي از زشتي‌هاي درون اين است كه انسان در مقابل نعمت‌داشتن ديگران بي‌تحمل و بي‌حوصله شود و به چون و چرا بيفتد كه چرا او اينقدر دارد؟ چرا او اين‌ شكلي است؟ چرا او معروف است؟ چرا او اين پيشرفت كرده؟ اين چون و چرا، مرحوم علامه مجلسي در بحارالانوار در باب حسد تحليل خيلي جالبي دارند مي‌فرمايند: برگشت مي‌كند به ايراد به شخص پروردگار، يعني تو بودي كه اين نبوت را به پيغمبر 9 دادي، يعني يهوديان و مسيحيان مدينه و مشركين مكه چنانچه كه در قرآن مطرح است، مي‌گفتند: ما لياقت داشتيم كه كتاب و نبوت به ما داده بشود يهودي‌ها مي‌گفتند به ما داد خدا موسي و تورات و ما را كافي است. ديگر معني ندارد كه بعد از موسي و تورات ما برويم سراغ اين آقا كه مي‌گويد: من پيغمبر و صاحب كتاب هستم. مسيحيان هم مي‌گفتند: ما لياقت نبوت و كتاب را داشتيم. ما مسيحيان خدا هم را عيسي بن مريم و انجيل عنايت كرده ديگر چه نيازي است كه ما برويم سراغ پيغمبر يعني در حقيقت مي‌خواستند در همان كلاس اول و دوم درجا بزنند. كلاسي كه كتاب‌هايش هم كتاب‌هاي درستي نبود. به طور كامل در اين كتاب‌ها (يحرفون الكلمه عن مواضعه)  دستكاري شده بود و اين كتاب‌ها در كلاس يهوديت و مسيحيت كاربردش را از دست داده بود، يعني كتاب‌هاي مربي نبود. پروردگار عالم مي‌خواست يهودي‌ها و مسيحي‌ها به كمال برسند و از اين كلاس اول و دوم ابتدايي با اين دو تا كتاب غلط و اشتباهشان بيايند و با قرآن مجيد اتصال پيدا بكنند، ولي قرآن مجيد مي‌گويد: علت درگيري يهود و نصاري با پيغمبر و با قرآن حسادتشان بود، چون مي‌ديدند قرآن از تورات و انجيل به مراتب امتيازاتش بيشتر است، حتي از تورات واقعي و انجيل واقعي كه بخش اعظمش زمان پيغمبر (ص) پيش احبار و رهبان بوده بعد خيلي دستكاري بيشتر شده. شما تورات‌هاي قرن‌هاي مختلف را با هم مقايسه كنيد مي‌بينيد قرن‌هاي بعدي دستكاري بيشتر است و همين‌طور انجيل را و اينها ديدند كه كمالاتي كه خود پيغمبر (ص) دارد با كمالات موسي (ع) تفاوت دارد (تلك الرسل فضلنا بعضهم علي بعضٍ)  در سورة بقره است؛ كمالاتي كه پيغمبر و قرآن دارد خيلي بالاتر از كمالات مسيح و انجيل است مهم‌تر اين كه خود عيسي و موسي و انجيل و تورات، به آمدن پيغمبر بشارت دادند و اينها حسودي كردند، چنانچه در قرآن است. آيه مربوط به اين يهودي‌ها و نصاري و پيغمبر (ص) و قرآن است (ام يحسدون الناس علي ما آتاهم الله من فضله)  يا (الله اعلم يجعل رسالته)  كار ما كه كار درستي بوده است، موضع‌گيري شما كار نادرستي است. ما مي‌خواستيم شما مسيحي‌ها و يهودي‌ها را از اين دو تا كلاس با اين دو تا كتاب پر از تحريف دربياريم شما را چون ديگر كلاسهايتان كاربردي نداشت براي تربيتتان و براي دنيايتان و براي آخرتتان. حالا قبول كه نكرديد، حسادت هم وادارتان كرد موضع‌گيري كرديد. اينجا وقتي قرباني قابيل قبول نشد، حال كه قبول نكردند، بپرداز به اين كه چه عيبي در اين مستمند بوده كه ثمن قبولي به آن ندادند، چه عيبي در اين مستمند بوده يا در خودت بوده كه پروردگار عالم رد كرد قرباني‌ات را. اين راه را طي نكرد كه بايد همه طي كنند. وقتي من مي‌بينم در امتحان نمره نمي‌آورم در آن حدي كه بايد بياورم، نبايد به حوزه حمله كنم، نبايد به اساتيد حمله كنم، نبايد بگويم در امتحان عمداً سخت گرفتند. اينها حتماً‌ درونشان يك كساني است كه با طلبه و طلبگي به شدت مخالفند، كم كم آدم را مي‌كشاند به كينه و كم كم خداي نكرده انسان را مي‌كشد به اين كه اين راه انبياء و اولياء را رها كند و بگويد: ما تحمل آنها را نداريم، لباسش را درآوريم. با اين هزينه‌اي كه برايش شده، چه از طرف پروردگار، چه از طرف حوزه و قرآن رها كند و برود. عيبت را ببين شايد پرخوابي بوده، زياد مي‌خوابيدي. طلبه‌هاي روزگار ما سال 41، 42 من همان اوايل 41 آمدم قم كه خود من همين جور بود، بعضي از درس‌هايمان بعد از نماز مرحوم آقا نجفي بود يعني در حرم سه تا نماز خوانده مي‌شد، اولين نماز صبح را مرحوم آقاي مرعشي مي‌خواندند كه اول طلوع فجر صادق بود. گاهي ايشان زود مي‌آمدند، مخصوصاً زمستان‌ها برف هم نشسته بود و درب صحن هم بسته بود، ايشان مي‌آمدند پشت سر صحن عبا را مي‌كشيدند روي سرشان مهر در جيبشان داشتند همان جا نماز شبشان را نشسته زير همان طاقي كه پر از برف بود نماز شبشان را مي‌خواندند تا خادمان درب صحن را باز مي‌كردند. آن وقت من مي‌آمدم نمازشان تازه نماز تنها نبود، زيارت حضرت معصومه را مي‌خواندم و مي‌خواندند و بعد درس شروع مي‌شد، اولين نماز براي ايشان بود. نماز دوم براي پدر آيت الله زنجاني مرحوم آقا سيد احمد زنجاني بود. نماز سوم هم براي مرحوم صفايي بود كه ديگر روشنايي تقريبا پهن شده بود. حالا ما يك درس مغني داشتيم همين مغني كامل اين را نمي‌توانستيم در حرم بخوانيم، سرصدا بود، نماز بود، قرآن خواندن بود، مفاتيح خواندن بود، زيارت خواندن بود. خدا خيرش بدهد استاد ما را نمي‌دانم زنده است يا نه، چند نفر آنها زنده هستند، من رفتم خانه‌هايشان و دستشان را بوسيدم، خبر هم نداشتند كه من شاگردشان بودم. خودم را معرفي كردم كه من پيش شما منظومه خواندم، رسائل يا مكاسب خواندم بعضي‌هايشان هم فوت كردند ايشان مي‌گفت: من بعد از نماز مي‌آيم در صحن كوچك صحني كه ايوان طلا دارد آنجايي كه در به مدرسة فيضيه باز مي‌شود، چون حجره‌ها هم بسته بود، با عباي ضخيم بياييد آنجا درس را بخوانيد. ما آنجا نزديك يك ساعت استاد از بيرون شرح مي‌داد و بعد شرحش را با خواندن متن مطابقت مي‌داد و درس ما كه تمام مي‌شد، هنوز نماز مرحوم صفائي شروع نشده بود. بعد مي‌آمديم خانه يك صبحانة مختصري دو مرتبه بايد ساعت هفت و نيم برمي‌گشتيم مسجد اعظم براي خواندن معالم. اغلب طلبه‌ها اين گونه بودند، يعني اكثراً قبل از نماز صبح بيدار بودند و اهل نماز شب بودند. بعد از نماز صبح هم خيلي درس‌هاي گرمي در حوزه بود و زمستان‌هاي قم هم ديگر مثل آن وقت‌ها اتفاق نيفتاده. واقعاًً سرما انگشت پا را مي‌زد و ما يادمان مي‌رفت كه انگشتمان يخ كرده. در همان درس مغني چقدر هم درس با نشاط بود، بگو بخند بود و مثل‌هايي كه استاد مي‌زد من در احوالات ناپلئون چون من احوالات خيلي بزرگان دنيا را خواندم، از قرون قبل از اسلام تا بعد از اسلام آن قدر دنبال كردم حتي دنبال حكماي سه هزار قبل از ميلاد مسيح رفتم. يكي از كتاب‌هايي كه شرح حال آنها را يك مقدار كلي بيان كرده است اين سير حكمت در اروپاست كه نسبت به خودش كتاب خوبي است احوالات ناپلئون را مي‌خواندم كه اين آدم امپراطور و شاه بود. ما كاري به كارهايش نداريم، كاري به جنگ‌هايش و جهانگشايي‌هايش نداريم، اما اينقدر اين آدم با همت بود كه وقتي شبه قارة هندوستان تازه در كام استعمار انگلستان افتاده بود، از فرانسه لشكر كشيد آمد مصر و مصر را گرفت، يعني از خشكي‌ها عبور كرد، از كبيرها عبور كرد، از درياها عبور كرد و از آنجا هم بنا داشت كه حركت كند بيايد از مرزهاي هند وارد شود و هند را از دست انگلستان بگيرد و مستعمرة فرانسه كند، يا نظر داشت همة اروپا را بگيرد. جنگ‌هاي عجيبي هم داشت كه در كتاب‌ها نوشتند، آن جنگي كه از كوه‌هاي پربرف آلپ ارتش را عبور داد يعني به سران ارتش توجه نكرد كه مي‌گفتند: اينجا يك متر و نيم برف است. آن زمان اين ماشين‌آلات نبود، با اسب و قاطر بودند مي‌گفت: پاك بكنيد از طريق كوه‌هاي آلپ نمي‌آييم يعني چه نمي‌شود؟ يعني چه؟ به اصل كارهايش كاري نداريم، ظالمانه بوده و بدعمل بوده و بدرفتار بوده اما يك مسائلي داشته كه خوب بوده از جمله اين كه از بيست و چهار ساعت چهار ساعت مي خوابيده. بدنش را به قول اميرالمؤمنين (ع) به اين چهارساعت عادت داده بود اگر اين چهارساعت يا پنج ساعت نهايت شش ساعت كافي است حالا طبيعي‌اش هشت ساعت است، اما شش ساعت براي ما كافي است اميرالمؤمنين (ع) مي‌فرمايد: خودتان براي هر چيزي البته مثبت، عادت بدهيد. بدن قبول مي‌كند خوب هم قبول مي‌كند.
علامه اميني را خودم از فرزند بزرگشان حاج آقا رضاي اميني كه آخوند بسيار مفيدي است كه الآن ايران نيست يك وقتي آمده بود ايران، من به خاطر اين كه خود علامه را هر وقت تابستان‌ها مي‌آمد ايران مي‌رفتم سراغشان البته آشنايي داشتم با خانواده‌اش، با دامادشان. رفتم خدمت آقا رضا و به ايشان گفتم: علامة اميني پدرتان چقدر كار مي‌كرد؟ شما كه با او بوديد، در سفرها هم با او بوديد ايشان مي‌گفت: كمتر از شانزده ساعت در شبانه‌روز كار نمي‌كرد. ببينيد بدون اين شادي و نشاط و بدون اين فعاليت‌ها الغدير به وجود نمي‌آمد. يكي از مراجع فعلي براي خودم گفت؛ شانزده سال درس آيت الله العظمي بروجردي مي‌رفتم، ايشان هم كم‌خواب بودند. دو ساعت به اذان صبح بيدار بودند و مطالعة اصول و فقهشان را بعد از نماز صبح تا ساعت ده داشتند بعد مي‌آمدند درس و برمي‌گشتند و ملاقات‌ها و جواب نامه‌هايشان شروع مي‌شد. مي‌گفتند: ايشان سي‌سال در بروجرد روات را طبقه‌بندي كرده بودند كه الآن در حال چاپ است. مسانيد همة كتاب‌ها (كافي) در ده جلد چاپ شده، «من لا يحضره الفقيه» وتهذيب و استبصار كار مي‌كنند. يا براي اين جوامع احاديث شيعه كه سي ‌جلد است. طرحشان را ايشان ريخته و دائماً هم نظارت داشته است. آن هم دارند با تحقيق چاپ مي‌كنند. مي‌گفت: اين طبقات روات را قرن به قرن كه ايشان منظم كرده بود، نهايتاً چهارده هزار راوي را ايشان شناسايي كرده بود و تمام احوالاتشان را هم منظم كرده بود كه اين راوي مي‌توانست از رجال روايات، صحيحه باشد، از رجال روايات حسنه باشد، روايات موثق باشد، تمام شئون راوي را شناخته بودند. اين مهم است كه يك مرجع براي من گفت كه عمدي هم نداشت كه حالا براي يك كس ديگر خودنمايي از طرف خودش بكند. ايشان مي‌گفتند: كل اين چهارده هزار رواي را ايشان در ذهنشان داشتند و تا روزهاي آخر عمرشان هم در ذهنشان بود. به محض اينكه در درس اسم يك راوي مي‌آمد، ايشان شرحشان را مي‌گفت، خدمت چند امام رسيده را مي‌گفت، رواياتش را در چه ابوابي بيشتر است را مي‌گفت، انسان قابل قبولي است اين را هم مي‌گفت خوب كار كرده بود تا شده بروجردي.
من اگر نمره نياوردم، قابيل اگر قربانيش قبول نشده، بايد بگردد دنبال عيبش، بگويد كه عيب در خودم و جنسم است. عيب در ذهنم است، عيب در پرخوابي‌ام است، عيب در كسالتم و تنبليم است. يك روايتي پيغمبر (ص) دارند، نهج الفصاحه نقل كرده كه مي‌فرمايند: بر سه چيز براي بعد خودم بر امتم مي‌ترسم؛ يكي پرخوابي است. خواب مردم زياد است. قديم‌ها رسم بود آفتاب طلوع نكرده مغازه‌ها را باز و آب و جارو مي‌كردند. حالا ساعت ده صاحب مغازه تلو تلو خوران كه هنوز نصف خوابش نپريده، مي‌آيد كه بنشيند سوراخ قفل را پيدا كند و در مغازه را باز بكند. ساعت يك بعدازظهر نشده با سرعت مي‌رود كه ناهار ب‌خورد و دوباره بخوابد. يك ترسم از پرخوابي است.ترس ديگر از بالا آمدن شكم مردم است، يعني پرخوري است. اين اصطلاح است كه زياد بخورند. همين زيادخوري باعث ازدياد شهوات و نيز باعث خواب زياد مي‌شود. باعث خستگي و بيماري دستگاه گوارش مي‌شود و يك وحشت هم از تنبلي امتم است كه بگويند: حوصله نداريم مباحثه كنيم همين مقداري كه خوانديم بس است زمان ما كه اينجور نبود خيلي خوب مي‌خواندند و مباحثه مي‌كردند. الآن به يكي از دوستان گفتم دو تا از كتاب هم، خارج از درس برايش ساعت مباحثه گذاشته بودند؛ يكي عروة الوثقي بود كه از جواني واقعاً‌ وارد فقه بشوند و يكي هم كتاب شريف تحف العقول بود.
حالا قربانيت را قبول نكردند، اين موضع‌گيري چه بوده كه در مقابل برادرت (قال لاقتلنك)  كه لام جواب قسم است. حالا به كي قسم خورده؟ قرآن بيان نمي‌كند. لاقتلنك، بنشين عيبت را برطرف كن. يك عيبي هم ايجاد مي‌كني كه قاتل بشوي و قتل تمام انسان‌ها هم يك بخشي‌اش به گردن تو بيفتد. بعد هم يك مظلومي را مي‌كشي و يك مادر و پدري را داغدار مي‌كني. خودت را اينقدر پست مي‌كني كه پروردگار به عنوان يك آدم عوضي در قرآن به تو مثل بزند.
(قال) وقتي تهديد به قتل كرد برادرش چقدر زيبا گفت عيب را، گفت: داداش (انما يتقبل الله من المتقين)  كه ظاهراً به او گفت؛ در قرباني من و در خود من عيبي نبوده، چون من نيتم براي اين قرباني فقط جلب رضايت پروردگار بوده و انجام امر پدرم و خودم هم اهل آلودگي باطن نيستم، نه تنها از من قبول مي‌كند، اصلاً از طايفة متقين تا روز قيامت قبول مي‌كند(لئن بسطت الي يدي لتقتلني ما أنا بباسط يدي اليك) اگر تو مي‌خواهي در گناه كشتن بياندازي ابداً من خودم دچار اين عيب نمي‌كنم، يعني من نمي‌آيم به نامردي نقشه بكشم و تو را بكشم. حالا دفاع كه مي‌كرده از خودش اين كه دستم به قتل تو دراز نمي‌كنم، يعني من به خيانت كاري نمي‌كنم. (انّي اخاف الله رب العالمين)  من از پروردگار عزيز عالم كه ربّ همة جهانيان است پروا مي‌كنم، يعني من يك ترمز باطني دارم كه معرفتم به خدا و توحيدم است (انّي اريد ان تبوأ باثمي و اثمك)  من مي‌دانم كه به گناه قاتل بودن تو و (باثمي) و به گناه كشته شدن من ـ كه من اينجا يك مطلبي لازم است قبلاً هم در فيضيه تذكر دادم و اين است كه لغات را ما همه جا نبايد يك جور معنا كنيم مثلاً ديروز هم دو تا از دوستان اينجا فرمودند استهزاء خدا شايد در اين آية شريفة مورد بحث، بشارت به جهنم احساس بشود يعني (بشّر الذين كفروا بعذابٍ اليم)  در آية شريفه حتماً‌ خدا خواسته اينها را مسخره و كوچك كند، استهزاء از طرف خدا ابداً كيفيتش با استهزاء ما يكي نيست، استهزاء ما با حرف‌هايي است با شكل‌دادن به لب و چشم و ابرو به تحقير كردن است، اما استهزاء از جانب پروردگار به معني جريمه كردن است يا (ان الله شاكرٌ‌ عليم) شكر پروردگار كلامي نيست كه به بندگانش بگويد كه من تشكر مي‌كنم از شما كه من را عبادت كرديد. اگر شكر از جانب خدا نسبت به عبد يعني پرداختن مزد زياد در برابر عمل كم اينجا كه قابيل مي‌گويد: (اثمي) گناه من، معني نمي‌دهد يعني گناه كشتن من. گناه قاتل بودن تو و گناه كشتن من (اني اريد) من اين را به دست مي‌آورم (ان تبوء باثمي و اثمك)  كه در آيات قرآن چهار يا پنج بار آمده، اولين بار در سورة مباركه بقره دربارة يهود به خاطر عنادشان (و باؤُ بغضبٍ‌ من الله)  كه كلمه باء و بوء در لغت به معني سقوط از بالا به پائين است و اينجا كه پروردگار عالم (باؤُ بغضب من الله) كه خيلي از ترجمه‌ها هم اشتباه ترجمه كردند، به سبب خشم خدا، به خاطر گناه عامل خشم به سقوط معنوي دچار شدند و از انسانيت افتادند (انّي اريد ان تبوء باثمي) يعني به كشته شدن من و به گناه قتل من و (اثمك) و به گناه قاتل بودن تو (فتكون من اصحاب النار) من اين را درك مي‌كنم. ببينيد كه برادرش را چقدر نصيحت كرد، اما اين پردة نجس خطرناك كبر و حسد نگذاشت كه اينها را گوش بدهد و بفهمد (وذلك جزاء الظالمين)  بالأخره برادر را كشت (فطوعت له نفسه قتل اخيه)  نفس طغيانگري كه با كبر و حسد مخلوط شده بود، يعني درون، كشتن برادر را براي او آسان كرد يعني گناه را خيلي كوچك ديد، چيزي نبود (فطوّعت) يعني چيزي نبود و خيلي راحت و آسان آمد (فقتله فاصبح من الخاسرين)  غير ضارين است خاسرين يعني تمام سرمايه‌هاي وجودي را به باد داده است. حالا مانده كه كشتة برادر را چه كار بكند؟ بلد نبود دفن بكند، بلد نبود پنهان بكند. ديگر كار پستي‌اش به جايي رسيده بود كه در آيه مي‌گويد: يك كلاغي را معلم او قرار دادم كه به او ياد بدهد كه حالا كشتيش با بدن چه كار بكني؟ (فبعث الله غراباً) اينجا جاي قديمي:
هر كه گريزد ز خراجات حق    بـاركش غــول بيابــان شــود
اگر من آدم را، اگر من خدا را اگر من هابيل را به معلمي قبول نكنم، كلاغ مي‌شود معلم من، هواي نفس مي‌شود معلم من (يبحث في الارض) با چنگال زمين را شروع كرد به كندن(ليريه كيف يواري سوءة اخيه) تا نشانش بدهد ميت برادرش را (سوءة اخيه) يعني جنازة داداشش را چگونه دفن كند(قال يا ويلتا اعجزت ان اكون مثل هذا الغراب) الله اكبر من آنقدر پست و ناتوان هستم كه حتي مثل اين كلاغ هم نبودم (فاواري سوءة اخيه) اين آمد به من نشان داد بدن را چگونه دفن بكنم، دفن كرد(فاصبح من النادمين)  از اين چند آيه اين مسائل بسيار مهمي كه عنايت فرموديد كاملاً استفاده مي‌شود.

برچسب ها :