درس تفسير نهج البلاغه - جلسه بیستم و هشتم
(قم حوزه علمیه قم )عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا و نبينا محمد و آله الطيّبين الطاهرين.
«فزهر مصباح الهدي في قلبه» چراغ هدايت در قلب او درخشيد و روشن شد. اين چه قلبي است که چراغ هدايت در آن روشن ميشود. چه قلبي است که چراغدان چراغ هدايت است هم نسبت به خود صاحب قلب و هم نسبت به ديگران. نوري که هم خود صاحب قلب از آن نور بهره مند ميشود و هم ديگران از نور اين قلب استفاده ميکنند که جملات بعد توضيح همين است. قسمتهاي بعد اين جمله در خطبة 86 کاملا نشان دهنده اين معناست که اين خير، اين نور، اين چراغ هدايت فقط شامل خود فرد نيست. بلکه اين روشنايي هدايت به ديگران هم ميرسد. البته اين نور و اين روشنايي تا جايي توان دارد که عيوب و زشتيها را از صاحب اين قلب دور کند. امّا زشتيها و عيوبي که در بخش دوم خطبه كه مربوط به صفات فساق ميباشد و با اين جمله شروع ميشود «وآخر قد تسمي عالما» که اميرالمومنين ميفرمايد نه او در جهل مطلق است و بيخود معروف به عالم ودانشمند شده. اين چراغ و دارنده اين نور را کامل ميکند و به جامعيت ميرساند، عيوبش را پاک ميکند، به يک حسنات بسيار کاربردي اورا آراسته ميکند که در جملات بعد اين حسنات کاربردي را اميرالمومنين خيلي زيبا و با الفاظ بسيار مهم و کلمات پرمفهومي بيان ميکنند، که هم به رشد و کمال خود و هم به تربيت ديگران و ادب ديگران کمک ميکند.
به قول قرآن کريم و يک روايتي که از رسول خدا نقل شده با اين نور صاحب نور يک خيرخواه فوق العاده با نشاط و زندهاي از آب در ميآيد. يعني اين نور کاربرد فوق العادهاي براي دارنده نور و ديگران دارد. اين چه قلبي است. اين چه چراغداني است؟
يقينا اين قلبي که اين لياقت را پيدا کرده و اين شايستگي را پيدا کرده که «فزهر مصباح الهدي في قلبه» بايد قلب انسان باشد. اين که عرض ميکنم بايد قلب انسان باشد زيرا در فرازي از نهجالبلاغه درباره افراد خارج از اين فضا ميفرمايد: «فالصورة صورة انسان والقلب قلب حيوان» صورت صورت انسان است اما دل دل انساني نيست و آن قلبي که با صفت انسان ذکر ميشود روي تقسيم بندياي که داشتيم قلب مثبت و قلبي است که با تحصيل ايمان و عقايد حقه و مقيد کردنش به عمل صالح و به اخلاق حسنه رو به سلامت حرکت کرده. تا قلب سليم شده. اينجاست که اين قلب سليمي که شايستگي و لياقت دارد توانسته فيوضات الهيه را بگيرد و چراغ هدايت در آن روشن بشود.
اما اوصافي كه قرآن مجيد و روايات و اخبار براي چنين قلبي بيان ميكنند.
از رسول خدا نقل شده. در خصال صدوق آمده خيلي روايت زيبايي است که اگر يک وقتي خداوند به شما توفيق داد خواستيد يک کتاب روانشناسي اسلامي بنويسيد اين روايت را ميتوانيد يکي از اصول و مباني آن کتاب قرار بدهيد. «في الانسان مضغةٌ اذا هي سلمت و صحت» کلمات را ببينيد. در انسان پاره گوشتي است هنگامي که اين پاره گوشت سالم بشود و صحت پيدا بکند. «سلم بها سائر الجسد» اين باء سببيت است. به وسيله آن قلب سالم، به وسيله قلب صحيح ساير جسد سالم ميشود. چشم، گوش، زبان، دست، شکم، پا يعني هفت عضو رئيسه سلامت عملش بستگي دارد به سلامت قلب و صحت قلب. اما «فاذا سقمت» بيمار بشود. يعني آلوده به ريا و کبر و حرص و بخل بشود. «سقم بها سائر الجسد وفسد» تمام اعضاء رئيسه بيمار ميشوند. بيماري شان هم تابع بيماري قلب است و مال خودشان نيست. «وهي القلب» اين يک روايت است.
ـ من يک بار براي دوستان گفتم با 40 سال رابطهاي که با کتابهاي شرعي و معارف و تفاسير داشتم به اين نتيجه رسيدم که در قرآن مترادف وجود ندارد. کلمه آدم با کلمه انسان و با کلمه بشر از نظر معنا و حقيقت فرق ميکند. من نميدانم علت اينکه اين قلب و روح و نفس و لب را يک معنا کرديم به احتمال قوي اين است که به حقايق آيات نرسيديم. يعني نتوانستيم درک بکنيم آمديم براي اينکه خودمان را قانع بکنيم گفتيم هر کجا روح است به معناي همان نفس است و هر کجا نفس آمده به معناي قلب است و هر کجا قلب است يعني همان صدر است و هر کجا قلب آمده يعني لب است. در حاليکه مختلف ذکر کردن اين مسائل دليل بر ترکيب عجيب و غريب وجود انسان از اين سلسله حقايق است. خودم خيلي سختم است که قبول بکنم اين عناوين يک مفهوم دارد. ]الم نشرح لک صدرک[ يعني نشرح لک نفسک يا نشرح لک قلبک. نميدانم خيلي به نظر مشکل ميرسد که قرآن لغت مترادف داشته باشد يعني چند لفظ يک معنا داشته باشد. ولي مواردي که قران استعمال ميکند خيلي موارد مختلفي است. ]فاذا سوَّيته و نفخت فيه من روحي[ يعني من قلبي و نفسي. يا اين روح به معني حيات است. يعني وقتي جان به آن دادم و بعد از گذشتن مقام ]علم آدم الاسماء[ به آن سجده بکنيد. روح يک جايگاه ديگري دارد. قلب يک جايگاه ديگري دارد. نفس يک جايگاه ديگري دارد و هر كدامش مراتب هم دارد. مثلا در باره حضرت مريم ميگويد ]احصنت فرجها فنفخنا فيه من روحنا[ اين يعني من قلبنا؟ حالا حيات با خدا جور است. ولي قلب با خدا جور نيست. خدا که قلب ندارد ولي حيات دارد. اين نياز به تحقيق خيلي زيادي دارد.
اما روايت دوم که باز ميتواند مبناي روانکاوي اسلامي قرار بگيرد، بخصوص که در اين روايت نکته عجيبي قرار دارد. اين روايت را کنز العمال، فاضل هندي نقل کرده است. البته نوادر راوندي که مال شيعه است اين روايت را يک مقدار مفصلتر آورده است. حالا اگر دلتان خواست مفصلش را از راوندي بگيريد.
در هر صورت روايت را هم شيعه نقل کرده و هم اهل سنت با کمي اختلاف در اختصار و تفصيل. «ان لله تعالي في الارض اواني» اين لام، لام اختصاص است. خدا در زمين ظرفهايي دارد که ملک خاص خودش است. چون ما دوجور ملکيت داريم. يک ملکيت ذاتي داريم که قابل انتقال نيست. ]لله ملک السموات والارض[ که اين ملکيت ذاتي است و آن مالکيتي که خدا دارد براي کسي حاصل نميشود. يک ملکيت هم اعتباري است قابل انتقال است. به ما اجازه دادند که ما مالک اين زمين يا اين خانه باشيم با شرايطي که قابل انتقال هم هست و روز مرگ هم ملکيت ما خيمهاش جمع ميشود و ما ديگر مالک نيستيم. اين ملکيت ملکيت ذاتي است و ملکيت خاص است. ظرفهايي در کره زمين است که فقط مال خداست يعني به کسي ديگر نميشود انتقال داد. «الا وهي القلوب» و اين ظرفها، دلهاست. دلها اواني پروردگار و ظرفهاي او هستند. ملک او هم هستند. ما هيچ اجازه نداريم که اين ملک را به غيرخدا واگذار بکنيم. يعني بدهيم دست شيطان و هواي نفس و شهوات. اين ديگر بدترين نوع غصب است که ما در ملک ديگران که حاضر هم نيست اين ملک را انتقال به غير بدهد ما بياييم خلاف آن ملکيت ذاتي اين ملک را به غير انتقال بدهيم.
حالا «فاحبها الي الله» محبوبترين اين قلبها نزد پروردگار «ارقّها واصفاها واصلبها» چقدر زيباست. محبوبترين اين قلبها قلبي است که با سه صفت همراه باشد. رقيق. از قديم هم ميشنيديم رقيق القلب يعني قلبي که اثر گير است. سنگ نيست. زنده است و صافترين و روشنترين و بي موجترينش و صلب يعني قوي ترين و محکم ترين و استوارترينش. آن قلبي که ارقها و اصفاها و اصلبهاست. اين محبوبترين قلب پيش پروردگار است که صاحب اين قلب هم هماني است که ابتداي خطبه چند هفته بحثش بود «ان من احب عبادالله اليه عبدا اعانه الله علي نفسه» حالا خود رسول خدا توضيح ميدهند که جاي ارق کجاست؟ جاي اصفا کجاست؟ جاي اصلب کجاست؟ «ارقها للاخوان» اين که نسبت به تمام برادران ديني اين دل لطيف و رقيق باشد. دل کينهاي نباشد. دل همراه با دشمني نباشد. «واصفاها من الذنوب» از گناهان پاکترين دلها باشد. «واصلبها في ذات الله» در کنار پروردگار چنان گره خورده باشد به پروردگار که باز کردن اين گره ممکن نباشد.
يک روايتي را يک بار ديدم خيلي براي خودم مهم بود. روز بيستم ماه رمضان ديگر خاندان اميرالمومنين اجازه ملاقات به کسي نميدادند. يعني اميرالمومنين هم يک چندساعتي مانده بود به سفر به طرف پروردگارشان از نظر بدني ديگر حالي نداشتند که دسته دسته مردم بيايند ملاقاتشان و بروند که شنيديد امام مجتبي آمدند دم در و مردم را رد کردند. يک نفر خيلي گريه ميکرد که اميرالمومنين فرمودند راهش بدهيد اما وقتي که تنها شدند اميرالمومنين فرمودند: حسن جان، حجربن عدي را بخواهيد بياييد پيشم. اين خيلي مهم است که انسان در جايگاهي باشد که امام كسي در دنبال انسان بفرستد در حالي كه ديگران را در آن حال نميپذيرفتند. بيشتر مردم متاسفانه در چنين موضعي هستند که نميتوانند نور خدا را ببينند. البته ميتوانيد لياقتش را به دست بياوريد. فرمود حسن جان حجر را بگوييد بيايد. وقتي حجر دراتاق را باز کرد منظره صورت اميرالمومنين و آن زخم و حال را ديد سرش را گذاشت روي سينه اميرالمومنين زار زار گريه کرد. امام يک صحبت بسيار زيبايي کردند که حالا در کتب رجال ميتوانيد ببينيد. من متن صحبت را در 7 جلد کتاب عنصر شجاعت مرحوم حاج ميرزا خليل کمرهاي که هفت سال هم هم بحث امام بودند. در جلد مسلم بن عقيل ايشان ديدم. ايشان البته مدرک را هم نقل ميکند. منظور اينکه اميرالمومنين اين طور صحبت را شروع ميکنند. «يا حجر الخير» يعني اسم علم را به معرفه اضافه کردند درحالي که ما در باب اضافه خوانديم نکره براي شناخته شدن به معرفه اضافه ميشود و اينجا اميرالمومنين اسم علم را به اسم الف و لام الخير چسباندند که حجر ظاهرا ناراحت بود از اينکه بعد از اميرالمومنين آيا مصونيتي در مقابل جريانات و حوادث دارند يا خداي نکرده چپ ميشوند؟ که اميرالمومنين فرمود «ياحجر الخير» که معنيش اين بود که حجر تو با ايمان، با اعتقاد، با اخلاق، با عمل، دوتا نيستي. يعني تو حجر داراي ايمان نيستي، خود ايماني. حجر داراي عمل نيستي، خود عمل هستي. حجر داراي اخلاق نيستي، خود اخلاق هستي. و انتزاع نفس را از نفسيتش امکان ندارد. شيئيت را از شيء نميشود گرفت. حالا ببينيد حجر بن عدي با قلبش همراه با معارف الهيه چکار کرده بود که در جنب خدا و رسالت رسول و ولايت اميرالمومنين دلش «ارقها و اصفاها و اصلبها» شده بود. که اين تعبير را وجود مبارک امام صادق نسبت به قمر بنيهاشم هم دارند. که من خودم از جملات امام صادق استفاده مقام عصمت براي قمر بنيهاشم کردم. «کان عمنا العباس ... جاهد مع ابي عبدالله» عمويم قمر بنيهاشم اين چنين بود جهادش جهاد معيتي بود. مع ابي عبدالله. نه مع جسم ابي عبدالله. يعني اين جهاد نزديک به وزن جهاد حضرت سيدالشهداء بوده در اخلاص و در ايمان. «وابلي بلاءا حسنا» که اينجا حتي بعضي از نويسندگان که آدمهاي دانشمندي هستند ديدم اين جمله را اشتباه معني کردند. يعني امتحان داد خوب هم امتحان داد. از آزمايش سربلند بيرون آمد. اين أبلي بلاءا اصطلاح عربي است به معني جنگ است. يعني جنگ زيبايي، جنگ بي عيبي، جنگ خالصانه اي، جنگ مومنانه و حکيمانهاي با دشمن کرد. بعد امام صادق ميفرمايد «نافذ البصيرة» اين خيلي مقام بالايي است. يعني عمويم چشمش براي ديدن حقايق و دلش براي درک حقايق باز بود. چه معناي ديگري دارد؟ «وصلب الايمان» صلب مصدر است. از باب زيد عدل است. يعني عمويم ايمان واقعي بود خود ايمان بود. يک ايمان استوار، ايمان قوي و ايمان محکم. چهار جمله شد. «جاهد مع ابي عبدالله، ابلي بلاءا حسنا، نافذ البصيرة» اين همان بصيرتي است که در آيه 107 يا 108 سوره يوسف مطرح است. «قل هذه سبيلي» خدا به پيامبر ميفرمايد به کل مردم بگو راهم اين است. ]ادعوا الي الله علي بصيرة انا و من اتّبعني[ من حقيقت را ديدم و شما را دارم به آن دعوت ميکنم. من حقيقت را يافتم. من حقيقت را لمس کردم. يعني براي من قابل ترديد و قابل شک و قابل از دست دادن نيست. مثل آفتاب وسط روز است. اين بصيرت است که يک امر قلبي است.
و اما روايات بعد مربوط به قلب منفي است. چون ما آيات قلب مثبت و منفي را خوانديم اين چند روايت را از باب نمونه به عنوان بيان قلب مثبت عرض کردم. دو تا روايت بسيار مهم است در کتب اهل سنت در رابطه با وجود مبارک حضرت ابي عبدالله الحسين(ع) که پيامبر عظيم الشان اسلام در اين دو روايت که يکياش را عايشه هم نقل کرده، قلب را به کار گرفتند. اين روايت را عايشه نقل ميکند. «اذا اراد الله بعبد خيرا» کلمه خير هم در اينجا نکره است يعني اسم جنس است. اگر اسم جنس باشد شامل هر خير جزئي و کلي، مادي و معنوي و دنياي و آخرتي ميشود. هنگامي که پروردگار براي بندهاي خير بخواهد. «قذف في قلبه حبّ الحسين» خود پروردگار فاعل قذف است. يعني ديگر واسطه ندارد. اين کاري است که خدا براي ابي عبدالله نسبت به قلوب عباد و عبد، که قطعا اينجا عبد معني مطلق ندارد چون همه انسانها عبد و مملوکند. اينجا معناي خاص دارد. يعني آن کسي که اهل خداست. آن کسي که اهل عمل است و آن کسي که اهل ايمان است. اين محبت هم نشانه اين است که در همه خيرها به روي عاشق ابي عبدالله باز است. البته ما چون محدوديم، ظرفمان هم که دنيا باشد محدود است. ممکن است اينجا نتوانيم همه خيرها را لمس کنيم ولي وقتي پرده برود کنار و وارد عالم بعد بشويم آن وقت نشان داده ميشود که محبان واقعي حضرت ابي عبدالله الحسين با چه خيرهايي روبه رو بودند که در دنيا درک نميکردند.
اما روايت دوم كه روايت عجيبي است. «ان للحسين في قلوب المومنين» اين لام هم لام اختصاص است. من از اين روايت آن عبد به معني کردم که عبد را هر کسي نميگويند. در قلب اهل ايمان «محبة مکنونة» يک عشق گنج مانند، گنج پنهان که به نظرم گنج پنهان يعني قابل ارزيابي براي کسي نيست. در ضمن معلوم ميشود عشق به ابي عبدالله علامت ايمان است. چنانچه در يک روايتي اميرالمومنين نوشتند اغلب وقتي با حضرت حسين روبه رو ميشد ميفرمود: «يا عبرة کل مومن» اي کسي که مايه اشک و سوخته شدن دل هر مومني. چون تا دل نسوزد اشک جاري نميشود. اشک از توابع قلب داغدار و سوخته است. هم گريه علامت ايمان است و هم محبت ابي عبدالله نشان ايمان است.