جلسه پنجم چهار شنبه (3-10-1399)
(قم منزل استاد)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- آیات الهی، نشانههایی برای اهل اندیشه
- -تعبیر قرآن از موجودات هستی
- -حرکت در راه توحید از طریق نشانهها
- -سرانجام توقف در نشانهها
- -فلسفۀ خلقت موجودات عالم
- -کمک سالکان راه توحید به انسان
- گسترۀ روحیِ بینظیرِ اولیای الهی
- -شگفتیِ پسران یعقوب(ع) از سخن پدر
- -ارزیابی امیرالمؤمنین(ع) از انسان متوقف
- حکایتی شنیدنی از کودک پرورشیافته در دامان توحید
- -پاسخ عجیب کودک به مرد سقیفهای
- -ارزیابی نادرست از نشانهها
- تعبیر خداوند در حق کودکان اهلبیت
- -اهلبیت(علیهمالسلام)، قوۀ فاعلیت حضرت حق
- -حقیقت معنایی کلمۀ «یَد» در قرآن
- -امیرالمؤمنین(ع)، دست خداوند در زمین
- امیرالمؤمنین(ع)، نشانۀ بزرگتر خداوند
- معنای حقیقی «آیه» در کلام وحی
- -وظیفۀ انسان، قدم گذاردن در جادۀ توحید
- -یاری قرآن در شناسایی راه توحید
- حکایت مشروبفروش و مرد عالم
- کلام آخر؛ «هذا حُسَینٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّماءِ»
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
آیات الهی، نشانههایی برای اهل اندیشه
-تعبیر قرآن از موجودات هستی
تعبیر قرآن از همهٔ موجودات هستی، بهصورت تکتک، فرد فرد و بهصورت جمع، «آیه» و «آیات» است که این دو تعبیر از سورهٔ مبارکهٔ بقره تا جزء سیام قرآن آمده است. در آیهٔ 67 سورهٔ نحل میخوانیم: «إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ». مطالبی که در این دو آیه بیان شد، بهطور قطع، نشانه است برای آنهایی که در این نشانه دقت میکنند، دل میدهند و تعقل میکنند. در سورههای دیگر هم داریم که خدا میفرماید: «لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ» یا «لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ» اینها نشانههایی برای اهل اندیشه است. نشانه یا نشانههای چیست؟
-حرکت در راه توحید از طریق نشانهها
همهٔ اینها نشانههای قدرت، حکمت، رحمت، عدل و احسان پروردگار است؛ یعنی من همهٔ این نشانهها را در راه توحید قرار دادهام که شما با این نشانهگذاریها به این حقیقت برسید. اگر بخواهید خودتان را به نشانه برسانید و بمانید، توقف کنید و رد نشوید، کوچک میمانید و مثل دانشمندان اروپا و آمریکا، هیچ حرکت روحی، عملی و اخلاقی برای شما ایجاد نمیشود. یکی از این دانشمندان بهنام «مترلینگ» سه کتاب نوشته است که معلوم میشود عمرش را در این سه نشانه هزینه کرده است. یک کتاب بهنام «زنبور عسل»، یک کتاب بهنام «موریانه» و یک کتاب هم بهنام «مورچه» دارد. هر سه کتاب هم در بازار هست و به زبانهای گوناگون ترجمه شده است. وقتی آدم این سه کتاب را مطالعه میکند، میبیند که نویسنده خودش را بهشدت هزینهٔ درک زندگی این سه حشره کرده است و چهرهٔ معروفی در همهٔ دنیا و مجامع علمی شد؛ ولی مسیحی، گوشت خوکخور و آبجو خور ماند و مُرد.
-سرانجام توقف در نشانهها
این معنی توقف است که اگر از نشانه بهسوی آن هدفِ نشانهگذاری حرکت نکنی، کوچک، محدود، پَست، گناهکار و بزهکار میمانی. تو باید در این نشانه و نشانهها دقت کنی تا صاحب، مالک و بهوجودآورندهاش را پیدا کنی؛ نه اینکه به خودش برسی، یک بررسی در خود آیه و نشانه بکنی، بعد هم دیگر حرکت عقلی، فکری، روحی و نوری نداشته باشی.
-فلسفۀ خلقت موجودات عالم
دو خطبه در «نهجالبلاغه» هست که یکی دربارهٔ طاووس و یکی هم دربارهٔ مورچه است. اولاً امیرالمؤمنین(ع) جسم و جان و اعضا و پَر این دو را به زیباترین صورت توضیح دادهاند. حضرت توضیح میدهند، بعد هم مردم را به پروردگار دلالت میکنند که فقط رنگآمیزی پرهای طاووس، آینهٔ نشاندهنده جمالالله است؛ یا این مورچه با این اندام بسیار کوچکش که امام صادق(ع) میفرمایند: آنچه فیل دارد، مورچه هم دارد، به اضافهٔ دوتا شاخک. هوش و کار این حیوانات و حشرات، جهتگیری بهطرف پروردگار است که این موجود را ببین و خدا را بفهم. آنکسی که در آیه و نشانهٔ خدا اندیشه نمیکند، با همانی که مورد نظرش است، یک قیمت دارد و مساوی است.
اینهمه نقش عجب بر در و دیوار وجود ×××××××× هر که فکرت نکند، نقش بود بر دیوار
-کمک سالکان راه توحید به انسان
خداوند مهربان چنین فضای عظیمِ پرفایدهای را در قرآن به روی انسان باز کرده است؛ در روایاتی هم که توضیح این آیات است، اهلبیت(علیهمالسلام) کمک فوقالعادهای به باز بودن این فضا کردهاند. وظیفهٔ انسان است که از این جادهٔ نشانهگذاریشده برود تا به مقصد نهایی، یعنی به توحید و باور پروردگار برسد.
گسترۀ روحیِ بینظیرِ اولیای الهی
-شگفتیِ پسران یعقوب(ع) از سخن پدر
اگر انسان به این مقصد نهایی برسد، چنانکه از زمان آدم(ع) تا حالا ثابت شده است، سالکان این راه، چشم و گوش و زبان و ارزشهای دیگری پیدا کردند و وجود ممتاز شدند؛ یا به تعبیر قرآن مجید، از اولیای الهی شدند و در فهم، در بین مردمِ خودشان بینظیر شدند. یازده پسرِ یعقوب بناست که به مصر بروند. این حرف پدر برایشان خیلی شگفتآور بود؛ البته باید هم شگفتآور باشد برای آدم محدودی که پنجاه سال دارد، ولی بچه است. از نظر سن، پنجاه بار گردش زمین را به دور خورشید گذرانده، ولی سهچهار ساله است و باید به او گفت: بچهٔ پنجاهساله، بچهٔ هفتادساله، بچهٔ نودساله. در این مسیر بچهشان هم یک انسان فوقالعاده است؛ خداوند در قرآن میفرماید: «وَآتَيْنَاهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا»(سورهٔ مریم، آیهٔ 12) یحیی بچه بود و ما مقام نبوت به او عطا کردیم. عیسی(ع) در گهواره بود، به مردم زمانش از داخل گهواره گفت: «إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا»(سورهٔ مریم، آیهٔ 30). حضرت جواد(ع) هفتساله بودند که با شهادت حضرت رضا(ع)، تمام ودایع امامت و نبوت در او طلوع کرد. اسم اینها در بچگی، دیگر بچه نیست؛ باید آنها را اینگونه خطاب کرد: ای پنچسالهٔ بزرگتر از عالم، ای هفتسالهٔ گستردهتر از همهٔ جهان، ای گستردهترین روح در گهواره.
-ارزیابی امیرالمؤمنین(ع) از انسان متوقف
اما آنکسی که متوقف است، اسمش بچه است و اگر آدم بد، کافر، مشرک، منافق یا مجرم باشد، دیگر نمیشود بچه هم به او گفت؛ باید گفت: نطفهٔ وزن پیداکرده. نطفهٔ نجسی که حالا هشتاد نود کیلو شده و باد کرده است؛ یعنی نجاست بادکرده و هیچچیز دیگری نیست. لذا امیرالمؤمنین(ع) در ارزیابی اینها میفرمایند: قیمت اینها با آنچه از شکمشان میریزد، یکی است و همان نطفهٔ بادکرده است. خداوند هم در قرآن میفرماید: «إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 28) اینها همان نطفهٔ نَجِس بادکرده هستند که حالا به نَجَس تبدیل شدهاند؛ یعنی آلودگی باطنی، عقلی و قلبی.
حکایتی شنیدنی از کودک پرورشیافته در دامان توحید
آنکسی که در این مسیر در حرکت است، بچه است، ولی خیلی بزرگ است! یکی از دستپروردههای سقیفه و مکتب اموی به مدینه آمد و میخواست از محلی رد بشود، دید بچهها بازی میکنند، شلوغ میکنند و هیجان دارند، دنبال هم میکنند و میخندند و سنگ میپرانند؛ ولی سکویی گِلی و خشتی کنار خانهای است که بچه سهچهار سالهای روی آن نشسته، هم بازی بچهها را تماشا میکند و هم وقتی بچهها آتش روشن کردند که با آتش بازی کنند، با دیدن آتش زارزار گریه میکند. این مرد از کار بچه تعجب کرد و با خودش گفت که چرا بین بچهها نمیآید و بازی نمیکند؟ چرا بالا و پایین نمیپرد و بغل آتش نمیآید؟ جلو آمد و گفت: چرا اینجا نشستهای و بین بچهها نمیروی که بازی کنی؟
این بچهٔ چهارپنج ساله گفت: من بنا ندارم که جواب آدم بیادب را بدهم! این شخص که از دستپروردههای سقیفه و اموی بوده، با آن سن شصتهفتاد ساله گفت: من بیادب هستم؟ بچه گفت: بله تو بیادب هستی! مرد گفت: چه دلیلی بر بیادبی من داری؟ بچه گفت: دلیلم این است که وقتی کسی بر دیگری وارد میشود، باید سلام بکند و تو سلام نکردی، برای همین هم تو بیادب هستی. کسی که ادب ندارد، کوچک است! مرد گفت: راست میگویی. مرد هم سلام کرد و او جواب سلامش را داد.
-پاسخ عجیب کودک به مرد سقیفهای
سپس مرد گفت: حالا سؤالات مرا جواب بده؛ چرا با بچهها بازی نمیکنی؟ بچه گفت: خدا فرموده است: «أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا»(سورهٔ مؤمنون، آیهٔ 115) نه من در آفریدن شما بازیگر بودهام و نه شما را برای بازی آفریدهام. دو مرحلهاش قطع است؛ نه خدا بازیگر است که ما را به بازی آفریده باشد. خوشش آمده باشد که بازی کند و بازیاش این بوده که ما را آفریده است؛ نه ما را به هدف بازیگری آفریده است. مرد دید که عجب جوابی! بعد گفت: چرا وقتی به این آتش نگاه کردی، گریه کردی؟ بچه گفت: این آتشها راهنمای به جهنم است. من این آتش را نگاه نمیکنم، بلکه میلیونها سال بعد را نگاه میکنم که پرده کنار برود، بخشی از قیامت هفت طبقهٔ دوزخ است. برای این گریه میکنم که خدا مرا از درگیر شدن با آتش حفظ کند.
-ارزیابی نادرست از نشانهها
کسی که در ایام کودکی این عقل و فهم را دارد و نشان میدهد که از نشانهها به خدا رسیده است؛ این دیگر بچه نیست، بلکه یک جهان است. آنکسی که با این بچه ملاقات کرد، او بچه بود و نمیفهمید؛ یعنی نمیتوانست حال این کودک را ارزیابی کند. لذا باید به او گفت: «یک جهان»، به مرد واردشدهٔ بر او باید گفت: «بچهٔ هفتادساله»، به استادهایی هم که این فرد در مکتبشان تربیت شده، باید گفت: نطفهٔ بادکرده؛ مثل کارگردانان سقیفه و حاکمان بنیامیه. آنها دیگر بچه نیستند، بلکه همانی هستند که قرآن فرموده است: «إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ»؛ اینها هم بدن پلیدی دارند و هم روح پلیدی. نَجَس برای روحشان و نَجِس برای وضع ظاهرشان است.
مرد گفت: اسم تو چیست؟ بچه گفت: حسین. مرد گفت: خانهات کجاست؟ بچه گفت: همین جایی که روی سکوی آن نشستهام. مرد گفت: پدرت کیست؟ بچه گفت: علیبنابیطالب(ع).
تعبیر خداوند در حق کودکان اهلبیت
دیگر نمیشود به اینها بچه گفت! تعبیر در حقِ اینها را باید از خود پروردگار یاد گرفت که میفرماید: «فِی بُیوتٍ أَذِنَ اَللّٰهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ یذْکرَ فیها اِسْمُهُ یسَبِّحُ لَهُ فِیهٰا بِالْغُدُوِّ وَ الآصٰالِ × رِجٰالٌ لاٰ تُلْهِیهِمْ تِجٰارَةٌ»(سورهٔ نور، آیات 36-37) این آیه در زمان پیغمبر(ص) نازل شده است. به این مسئله دقت بفرمایید که خیلی مهم است؛ تمام قرآن در زمان رسول خدا(ص) نازل شده و یک آیه هم بعد از پیغمبر(ص) نیامده، آیه در مدینه هم نازل شده است. خدا میگوید: نه یک پیغمبر(ص) و یکی هم علی(ع) که مرد هستند، آن بچهها دیگر به حساب نمیآیند؛ «رِجٰالٌ» یعنی همهٔ اهلبیت(علیهمالسلام). بنابراین نمیشود به ابیعبدالله(ع) یا امام مجتبی(ع) در آن سن گفت: عجب بچههایی! بگو: عجب رجالی! این تعبیر خداست.
-اهلبیت(علیهمالسلام)، قوۀ فاعلیت حضرت حق
علاوهبراین، «رجال» معنی دیگری هم دارد که آن قدرت فاعلیت انسان و «نساء» هم قدرت قابلیت زنان است؛ قابلیت و فاعلیت الهی در حق اینها. این فاعلیت الهی که میگویم، دلیل دارم؛ نه بهعنوان اینکه شیعه هستم، غلو میکنم! آن پادشاه دوم سقیفه که من از اینها به خلیفه تعبیر نمیکنم؛ چون پیغمبر(ص) اینها را خلیفه نکرده بود که خلیفه بگوییم. اینها شاه، سلطان، ظالم و ستمگر بودند. چه کسی اینها را خلیفه کرده است؟ اگر پیغمبر(ص) گفته بود که شما بعد از من کارگردان باشید، نایبمناب پیغمبر(ص) میشدند؛ ولی اینها عنوان خلیفه ندارند. حالا خیلی به خودمان فشار بیاوریم و عنوان خلیفه را برای آنها قبول بکنیم، باید خلیفهٔ ابلیس بگوییم؛ البته نمیتوانیم هم خلیفهٔ ابلیس بگوییم، چراکه اینها خود ابلیس و شیاطین بودند.
-حقیقت معنایی کلمۀ «یَد» در قرآن
حالا دلیل اینکه اینها قوهٔ فاعلیت حق هستند؛ شما میدانید که «یَد» در قرآن مجید به دو معنا آمده است: یکی بهمعنی همین دست جرمی و بدنی که این تمدن را بهوجود آورده است؛ یک معنی دربارهٔ خداست که میفرماید: «يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ»(سورهٔ فتح، آیهٔ 10) یعنی قدرتالله. پروردگار جسم نیست و «یَد» در اینجا بهمعنی قدرت است. در قرآن میخوانیم: «تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ»(سورهٔ مسد، آیهٔ 1) نابود باد قدرت ابیلهب، نه دستش؛ چون وقتی ابولهب مُرد، دو دستش به بدنش بود. بعضیها ترجمه کردهاند که «قطع باد دست ابولهب»؛ وقتی اینها جنازه را میدیدند، اگر «ید» برای آنها بهمعنی دو دست بود، میدیدند که نفرین خدا نگرفته است و دست او هست.
-امیرالمؤمنین(ع)، دست خداوند در زمین
جوان جلفی در مکه بود که خانم جوانی را هنگام طواف، در کنار کعبه با دو چشمش فوقالعاده زیر نظر قرار داده بود و بهشدت چشمچرانی میکرد. زن هم حرام است که روی خود را در حال طواف پنهان بکند و باید با قیافهٔ باز طواف کند.
در میان موج دریا تختهبندم کرده دوست ×××××× باز میگوید که دامن تر مکن، هوشیار باش
خدا میگوید که قیافهٔ زن در آنجا باید باز باشد و به مرد هم میگوید چشمت را بپا! امیرالمؤمنین(ع) هم در مسجدالحرام بودند، جلو آمدند و یک سیلی به صورت این جوان زدند. این جریمه حق او بود، چون کنار بیت گناه را مرتکب میشد. اگر بیرون بیت بود، امیرالمؤمنین(ع) به او میگفتند که چشمچرانی کار بدی است؛ ولی چون در طواف بود، این سیلی را زدند که برای بقیه درس شود. در مکه پخش شود که علی(ع) کنار بیت در گوش جوانی زد تا جوانهای دیگر مواظب باشند. این جوان هم گریهکنان پیش همان شاه دوم سقیفه آمد و گفت: من را در طواف سیلی زدند و من به تو پناه آوردهام که مثلاً طرف را جریمه کنی. شاه دوم گفت: چه کسی سیلی زده است؟ گفت: علیبنابیطالب. شاه دوم گفت: من هیچ کاری نمیکنم! جوان گفت: چرا هیچ کاری نمیکنی؟ گفت: آن دستی که به صورت تو خورده، «یدالله» است، من با دست خدا چهکار بکنم؟! اهلسنت این روایت را نوشتهاند.
این که به «رجال» تعبیر میکند، یعنی جنبهٔ فاعلیت الهی اهلبیت(علیهمالسلام). دیگر در آیه جدا نکرده که بگوید: در این خانه دو مرد و دو بچه هستند؛ بلکه همه را با همدیگر میگوید: «رِجَالٌ لَا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ»(سورهٔ نور، آیهٔ 37). در روایاتمان هم هست که امیرالمؤمنین(ع)، «عِیْنُ اللّه» و «اُذُنُ اللّه» است. از این نوع تعبیرات در روایات ما کم نیست.
امیرالمؤمنین(ع)، نشانۀ بزرگتر خداوند
همچنین طبق روایاتمان، امیرالمؤمنین(ع) آیتاللهالعظمی است؛ یعنی نشانهٔ بزرگتر خدا در این عالم خلقت. وقتی آدم نشانههای دیگر را میبیند، حرکتش بهطرف توحید صورت میگیرد، ولی حرکت او کُند است؛ اما وقتی علی(ع) را ببیند، با آن علم، رفتار، اخلاق و ایمانش، حرکت بهطرف پروردگار او سریعتر و عاشقانهتر میشود. اندیشهٔ در وجود علی(ع)، علی را در وجود انسان تجلی میدهد و انسان قدرت شدیدی برای حرکت پیدا میکند؛ مثل قدرت مالکاشتر، اویس قرنی، عمار و ابوالهیثمبنتیهان. در حقیقت، وجود نوری امیرالمؤمنین(ع) با اندیشهٔ در او در انسان قرار میگیرد، حرکت و ارزش انسان را بهشدت شگفتآور میکند و ارزش عجیبی میدهد. در جنگ صفین، وقتی عمار در نودسالگی شهید شد، امیرالمؤمنین(ع) در طرف دیگر میدان میجنگیدند که خبر دادند. حضرت جنگ را متوقف کردند، به ایشان گفتند: جنازۀ عمار را به چادرها آوردهایم. همه منتظر آمدن امیرالمؤمنین(ع) بودند؛ وقتی حضرت بالای سر عمار نشستند، ناله زدند و گریه کردند، بعد گفتند: ملکالموت، تو که از جای خودت حرکت کردی و به زمین آمدی تا عمار را ببری، برنمیگشتی تا علی را هم ببری. من نمیخواهم بعد از عمار زنده بمانم. این ارزش است! حضرت بالای سر جنازهای که نود سال دارد، این حرف را میزنند؛ آنطرف هم کثافتها را مثل برگ درخت روی زمین میریزند و به جهنم میفرستند.
معنای حقیقی «آیه» در کلام وحی
منظور از «آیه» در قرآن و آیات این است که اینها در این جادهٔ توحید از جانب خود پروردگار نشانهگذاری شدهاند تا انسان به محبوب ابد و ازل برسد و رنگ اخلاق او را پیدا کند، یعنی «تَخَلَّقُوا بِأَخْلَاقِ اللَّه»؛ همچنین چشم اگر باز باشد، او را با چشم دل ببیند. شاعر میگوید:
یار در این انجمن، یوسف سیمینبدن ×××××××× آینه خانه جهان، او به همه روبهروست
شاعر دیگری هم میگوید:
به تو برگردد، اگر راهرویی برگردد ×××××××× بس که هست از همهسـو،از همه رو راه به تو
خداوند نیز در قرآن میفرماید: «أَیْنَما تُوَلُّوْا فَثَمَّ وَجْهُ اللّه»(سورهٔ بقره، آیهٔ 115) مردم کجا میروند؟ به هر طرفی که بروند، در آخر باید به او باید برسند؛ این رسیدن هم یا رسیدن به رضایتالله است یا رسیدن به «سَخَطُ اللّه». با این حال، از این دایره نفوذی نیست؛ یعنی راهی نیست که آدم بخواهد فرار کند.
-وظیفۀ انسان، قدم گذاردن در جادۀ توحید
این کار ماست که با دیدن این نشانهگذاریها جاده را گم نکنید و بروید تا به خودش برسید. بعضی شعرا واقعاً حکیم بودند، مثل صاحب این شعر که میگوید:
گر شبی در خانهٔ جانانه مهمانت کنم ×××××××× گول نعمت را نخور، مشغول صاحبخانه باش
-یاری قرآن در شناسایی راه توحید
اگر شبی در خانهٔ جانان مهمان شدی، کنار نشانه نایست، چون میپوسی. این کار ماست که «أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَيْئًا»(سورهٔ نحل، آیهٔ 78) وقتی بهدنیا آمدید، هیچچیزی حالیتان نبود و به شما توفیق داد که در حدی با قرآن و روایات سروکار پیدا کردید. حالا جاده را حرکت کنید، نشانه هم در این جاده بهاندازهٔ تعداد موجودات هست و گم نمیکنید؛ بروید تا به او برسید. «يا مَحْبُوبَ مَنْ أَحَبَّهُ، يا غَوْثَ مَنْ أَرادَهُ، یَا أنیسَ الشَّاکِرِینَ، یَا جَلِیسَ الذَّاکِرِینَ» این نقطۀ آخر است که وقتی آدم به آنجا میرسد، او با آدم انس برقرار میکند و جلیس و محبوب انسان میشود. شما میتوانید همهٔ اینها را از قرآن کمک بگیرید؛ البته قرآن میگوید: نشانهها را هم در آفاق و انفس به شما ارائه میدهم. دانش بشری هم این نشانهها را با تحقیقات بهخوبی بررسی کرده و از آنها هم باید کمک گرفت. اگرچه دانشمندان این دانش در کنار نشانهها متوقف بودند و در آن توقف هم مردند.
حکایت مشروبفروش و مرد عالم
مشروبفروشی بود که باعث بیداری عالمی شد. اسم این عالم، «امام محمد» بود(امام محمد غزالی نیست و اصلاً با او همعصر هم نبوده است). این عالم، عالم بستهای بوده که خسته و بیحوصله شده بود و به قول امروزیها، اعصابش خرد شده بود. یکمرتبه به این نتیجه رسید که به در دکان این مشروبفروش بروم محله و بگویم دوتا لیوان مشروب به من بدهد. پول آن را ندارم که بدهم؛ ولی میتوانم با او معامله کنم. خدا نیاورد که حال انسان در حوادث خراب بشود و کم بیاورد! بهخاطر پول، صندلی یا حوادث دیگر چنان کم بیاورد که خدا و قیامت را از دست بدهد.
این عالم آمد و گفت: دوتا گیلاس مشروب به ما بده، من هم دوتا مسئله به تو یاد میدهم. مشروبفروش گفت: خدا جای دیگر حوالهات بکند! مسئله چیست؟ مسئله به چه درد من میخورد؟! من اهل مسئله نیستم! عالم برگشت و با خودش فکر کرد که دوتا مسئلهٔ شرعی، الهی و علمی برای مشروبفروش چقدر بیارزش است و من خودم چقدر این دوتا مسئله را بیارزش کردهام که با مشروب معامله کنم! خیلی عوض شد و بیشتر به معارف الهیه پرداخت. وقتی این مشروبفروش میخواست دخترش را شوهر بدهد، شدید گیر افتاد و پیش هر کسی رفت، مشکلش حل نشد. پیش همین آقا آمد که روزی به مغازهٔ مشروبفروشی آمده بود. به او گفت: من میخواهم دخترم را شوهر بدهم، ولی گیر مسئلهٔ عجیبی افتادهام. عالم گفت: مسئلهات چیست؟ گفت: قسم جلاله خوردهام که هرچه در این عالم است، مهریهٔ دخترم کنم حالا که بیدار شدهام، میبینم عجب قسمی خوردهام و امکان ندارد این قسم را تحقق بدهم. عالم گفت: خیلی هم خوب امکان دارد. وقتی میخواهی دخترت را به خانهٔ شوهر بفرستی، یک قرآن به او بده؛ چون همهچیز عالم در این قرآن است. آدم باید بفهمد که کجاست، در چه حرکتی است چقدر میفهمد و چقدر میداند. فکر میکنم که داستان این بحث مثل اقیانوس است؛ نه به ساحلش میرسیم و نه به عمق آن. پس این سخن بگذار تا وقت دیگر.
کلام آخر؛ «هذا حُسَینٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّماءِ»
پیش از من، عزیزان مصیبت ابیعبدالله(ع) را خواندند و خوب هم خواندند. این چیزی که در روایاتمان است، جنبهٔ شگفتی دارد، نه جنبهٔ جهل. یکوقت در ذهنتان نیاید که نفهمید و نشناخت. این جمله مثبت است و هیچ منفی در آن نیست و جهتش هم جهت شگفتی است. واقعاً از جهل و نفهمی مردم شگفتزده شده بود! چون زینب کبری(س) خودش دریای علم بود و از این جهل شگفتزده شده بود. وقتی خواهر کنار بدن میآید، با یک دنیا محبت و ادب و با آن چشم فاطمی، نگاهی به بدن قطعهقطعه کرد و گفت: «أأنت أخي». این جنبۀ شگفتی است، نه اینکه من تو را نشناختم. اینها اینگونه نبودند.
من کیام، لیلی و لیلی کیست، من ××××× هر دو یک روحیم اندر دو بدن
زینب(س) به شکل زن، ابیعبدالله(ع) بود و ابیعبدالله(ع) به تعبیر قرآن مجید، مردِ مرد بود؛ یعنی «رجال» بود. زینب(س) با دیدن بدن برادر گفت: «أأنت أخي» تو برادر من هستی؟ «وَ ابْن أمّی» تو پسر فاطمهٔ زهرا(س)، مادر من هستی؟ «وَ ابْنَ والدي» تو پسر امیرالمؤمنین(ع)، پدر من هستی؟
میگویند بعد از این شگفتزدگی که با حسین من چه کردند، رو به مدینه کرد؛ اما من میگویم نه! وقتی چشمش را از بدن برداشت، دید پیغمبر(ص) بالای گودال ایستاده است؛ چون خطابی حرف زد و غایبانه با پیغمبر(ص) سخن نگفت. وقتی پیغمبر(ص) را دید، «صَلّی عَلَیک مَلِیکَ السّماء» درود بر تو ای کسی که فرشتگان عالم به تو صلوات میفرستند. «هذا حُسَینٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّماءِ» این حسین توست که آغشته به خون شده است. جملهٔ بعدی را چطور بگویم؟! «مُقَطَّعُ الأعضَاء» یا رسولالله! عضو سالمی برای جگرگوشهات نگذاشتهاند. یا رسولالله به کشتنِ تنها و قطعهقطعه کردنش هم قناعت نکردند، بلکه «مَسْلُوبُ الْعِمامَةِ وَالرِّداءِ» تمام لباسهایش را هم غارت کردند...
قم/ منزل استاد انصاریان/ دهۀ اول جمادیالاول/ زمستان1399ه.ش./ سخنرانی پنجم