لطفا منتظر باشید

درس تفسير نهج البلاغه - جلسه هفتاد و دوم

(قم حوزه علمیه قم )
-

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

 بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا و نبينا محمد و آله الطيّبين الطاهرين.
اخلاص يقينا عظيمترين مايه معنوي است که تحقق اين مايه معنوي به اين است که انسان در عملي که مي‌خواهد انجام بدهد اولا توجه داشته باشد که کل مايه‌هاي عمل از بدن و ترک عمل، روح و گفتن حرکات، همه من الله باشد. اين يک واقعيت که انسان وقتي که خود را در همه شئونش مملوک بداند و مالکي جز خدا را در باطن نبيند، کار را براي او انجام مي‌دهد. کار که غير از خدا هيچ احدي در هيچ شاني از شئون ما دخالت استقلالي ندارد همه مملوکند مثل خود من، چرا من عبادتم را يا کار خيرم را براي جلب توجه مملوک، ضعيف، فقير، مسکين و مستکين انجام بدهم كه از طرف مملوک سودي عايد من نمي‌شود ولي نيت جلب توجه مملوک، عمل من را باطل مي‌کند و ساختمان عمل من را تخريب مي‌کند.
توجه به مالکيت حق و مملوکيت خود و مملوکيت کل موجودات، راه را براي اخلاص باز مي‌کند. يکي هم توجه به پاداش پروردگار است، خداوند متعال در کتابهاي آسماني وعده پاداش داده است به عملي که لله باشد و توجه به آيات و رواياتي که ريا را مطرح کردند که کاملا ضد اخلاص است در اين که در قيامت شخص رياکار هيچ نصيبي از کوششهاي خودش ندارد هيچ سودي ندارد، و اهل دوزخ است.
توجه به خدا و مالکيت و به خود و مملوکيتمان، به ديگران و مملوکيتشان، توجه به اينکه عمل مخلصانه پاداش دارد و عمل رياکارانه عذاب دارد، در حدي کمک مي‌کند که انسان به طرف اخلاص حرکت مي‌کند.
يک راهنمائي‌هاي زيبايي هم در آيات و روايات است که ملاحظه کرديد و آن پنهان کردن عمل از ديگران است. که کم کم ربط قلب ما، براي توجه ديگران قطع شود و ريشه کن بشود. عمل را در پنهان انجام دادن به اخلاص خيلي نزديک است. اينکه احتمالا بعضي از مستحبات مثل نماز شب را در نيمه شب، در سحر در وقتي که همه خوابند مقرر کردند، به خاطر همين تمرين براي حرکت به جانب اخلاص است، البته قدرت روحي بالايي مي‌خواهد که از ابتدا انسان عملي را به خفا و به پنهاني ببرد تا کم کم باب اخلاص قوي بشود.
در يکي از شهرها يکي از علما تعريف مي‌کرد که: يکنفر يک مسجدي را ساخت به اندازه اي که مسجد را موکت کردند و آماده نماز خواندن شد ديگر پولش نرسيد، که اين مسجد را از نظر اسباب و نيازمنديهاي مردم براي روضه، براي جشن تامين بکند، يک کسي که مي‌گفتند عاقبت هم معلوم نشد چه کسي بود، ظاهرا شبهاي متعددي را در يک گوشه خلوت، ناظر خادم مسجد بود. که چه شبي خادم در مسجد نيست. بالاخره يک شب كه خادم در مسجد را قفل کرد و رفت. قفل مسجد را باز مي‌کند. از کنار محراب تا آخر مسجد را در تاريکي شب فرش دستبافت پهن مي‌کند، به اندازه چهارصد نفر استکان و نعلبکي و بشقاب و قاشق و چنگال در بسته‌بندهاي خوبي انجام مي‌دهد و در مسجد را مي‌بندد و در گوشه‌اي تا آمدن خادم پنهان مي‌شود که دزد به مسجد نزند.
خادم که مي‌آيد وارد مسجد شده و اجناس و فرشها را مي‌بيند. بعدها خادم تعريف مي‌کند که يک کاغذ روي کارتن‌ها گذاشته است که دنبال من نگرد نمي‌تواني مرا پيدا کني، من مسجد را فرش کردم و به اندازه چهارصد نفر تدارکات آوردم، اگر هم مي‌خواهي مرا بشناسي، قيامت مرا خواهي شناخت. و ديگر هم پيدايش نشد.
البته شجاعت مي‌خواهد که انساني مسجدي را تماما فرش کند به اندازه چهارصد نفر تدارکات بياورد، برايش خيلي موج مي‌اندازد.
در مردم بازار، که مثلا فلان کس آمد اين کار را کرد، همين براي آدم محدوديت ايجاد مي‌کند و مايه اعتماد بالايي از مردم براي آدم جلب مي‌کند که در آن فضا خيلي کارها مي‌توان کرد، اما انسان بيايد از همه اين حرفها گذشت بکند و يک عمل را با اين گراني با اين قيمت در پنهاني انجام بدهد.
يک واقعيت ديگري که خودم در جريانش قرار گرفتم و خيلي هم مهم است اين است كه يک آقايي مرا پنج روز قبل از انقلاب براي ايام فاطميه دعوت کرد در خانه يک مغازه دار که تمام مردم از اين مغازه دار تعريف مي‌کردند. هم جنس خوب به مردم مي‌داد و هم ارزان مي‌داد و آدم قانعي بود.
روز اول روبروي منبر نشسته بود. وقتي نگاهش مي‌کردم معلوم بود چهره‌اش با ديگران فرق زيادي داشت وقتي منبر تمام شد. داستاني برايم تعريف کرد که: کسي در همين منبر درس مي‌داد وقتي از دنيا رفت بعد از پانزده يا شانزده سال در خواب او را ديدم که خيلي چهره‌اش گرفته بود پرسيدم موضوع چيست؟ شما که هم درد دين داشتيد هم طلابي را تربيت کرده ايد.
گفت: در بين طلاب طلبه اي داشتم که از اهالي دهات اطراف بود روزي در جلسه درس اشکالي وارد کرد که من خيلي بر او خشم گرفتم و او تحقير شد و ديگر به کلاس نيامد. و اينجا شديدا مورد عتاب هستم که چه مي‌داني شايد آن طلبه با آن ذهن و حافظه عالم بزرگي مي‌شد مثل علامه حلي ولي حالا طلبه ساده‌اي است. برويد او را پيدا کنيد و از او حلاليت بطلبيد شايد اوضاع من بهتر شود. که او را پيدا کرديم و حلاليت گرفتيم.
سالها گذشت من ديگر اين آقا را نديدم بعدها نوه او را ديدم، از پدر بزرگش پرسيدم، گفت که فوت کرده، پرسيدم ثروت از پدر بزرگت مانده، گفت وقتي پدربزرگم فوت کرد، يک صندوقي از او مانده بود که در آن صندوق کاغذي پيدا کرديم که نوشته بود، دنبال ثروت من نگرديد، من در مناطق مختلف نود خانه ساختم همه را فر ش کردم و اسباب گذاشتم و در محضر به ملک جوانهايي که نياز داشتند در آوردم، اين کاغذ هم گذاشتم که دنبال ثروت من نگرديد.
رياي بعد از مرگ ديگر معنا ندارد، اين اخلاص است، خداي نکرده طوري نشود يک مشت کت و شلواري را مقابل ما علم بکنند و بگويند اين مخلص و تو غيرمخلص.
چند روايت بسيار مهم که يکي از آنها از نظرم گوهر روايات اخلاص است مي‌خوانم:
اميرالمومنين(ع) مي‌فرمايند: ( کافي ج 2 ص16) «طوبي لِمن اَخلَص لله العبادة و الدعا»
خوش بحال کسي که عبادتش و دعايش را خالصانه انجام بدهد، حالا هر جايي که هست يا دعا مي‌خواند يا نماز مي‌خواند يا داخل مردم دارد دعا مي‌خواند، ابوحمزه مي‌خواند، کميل مي‌خواند و يا دعاي عرفه مي‌خواند.
«و لم يشغل قلبه بما تري عيناه» در عبادت و دعا نگاهش به غير خدا نباشد که غيرخدا قلب او رامشغول به خودش نکند.
«و لم ينس ذكر الله بما تسمع اذناه» اين سر و صداهاي داخل خانه‌ها، در جلسات، ياد خدا را از او نگيرد.
«و لم يحزن صدره بما اعطي غيره» آنچه که نعمت در اختيار ديگران است ناراحتش نکند. که جمله ظاهرا اشاره به حسد دارد.
همه مردم دنيا غرق نعمت اند، به من چه؟ مملوک پروردگارند، خدا خواسته به اينها لطف کند، حتما آني که ديگران دارند و به من نداده، ندادنش امتحان من است، من به ديگران کاري ندارم، به اينکه دست خودم از مافي يد ديگران خالي است. اين براي من امتحان است، که حالا من ماشين بيست ميليون توماني ندارم، خانه آنگونه ندارم، صندلي ندارم، شهرت ندارم، به ديگران ابدا کاري ندارم، به خودم کار دارم که من در معرض حقم و چه بسا اين امتحان هم تا آخر عمرم طول بکشد. مثل مطلبي که وجود مبارک امام دوازدهم به شيخ حسين آل رحيم که از اعراب عراق بود و سل داشت و دلش مي‌خواست که با يک دختري هم ازدواج کند، اقتصادش هم خيلي ضعيف بود و تابستانها کارگري مي‌کرد و گندم درو مي‌کرد و با همان پول چند ماهي را که درس مي‌خواند مي‌گذراند ولي با سختي. در شبي كه از سينه‌اش خون مي‌آمد و قهوه اي هم دم کرده بود كه بخورد. مشرف مي‌شود به محضر امام عصر، البته او را نمي‌شناسد، حضرت قهوه را لب مي‌زنند و مي‌گويند بخور خوب مي‌شوي و فردا برو خواستگاري آن دختر، زمينه‌اش را آماده کرده‌ايم. اما پرونده اقتصاديت تا آخر عمرت همين است.
حالا ما که از پرونده خود خبر نداريم اما آنچه خيلي مهم است، اين است که مافي اليد ديگران خداي نکرده در قلب من اثر نامطلوب نگذارد که صافي من با خدا بهم بخورد و در باطنم چرا ظهور کند. چرا او دارد من ندارم، مگر من چه کم دارم. مگر من کافرم، مگر من عبادت نمي‌کنم، مگر من درس نمي‌خوانم. خيلي‌ها هم بودند که خودشان مافي اليدشان خيلي فراوان است مثل مرحوم حاج محمد حسين كمپاني که پدرش ثروتمند فوق العاده اي بوده است. پول فراواني به ايشان ارث مي‌رسد و ايشان هم همه را خرج در راه خدا مي‌کند. و خودش را به يك زندگي طلبگي فقيرانه برمي‌گرداند.
(بحار ج 70 ص205) از وجود مبارک امام عسگري(ع) نقل شده: «لو جعلت الدنيا کلها لقمة واحدة»
اگر همه دنيا را يک لقمه بکنند «و اطعمتها من يعبد الله خالصاً» و با دست خودم اين يک لقمه را در دهاني بگذارم که صاحب آن دهان عبادت خالصانه دارد «لرايت أنّي مقصر في حقه» به نظرم مي‌رسد که در حق او کوتاهي کرده‌ام.
اينقدر اخلاص ارزش دارد كه اگر تمام دنيا را من امام حسن عسگري يک لقمه کنم و در دهان يک مخلص بگذارم. بنظرم مي‌آيد در حق او کوتاهي کرده باشم.
اين روايت را ملامهدي نراقي و ملا احمد به شکل ديگر نقل کردند: «العلماء کلهم هلکي الا العاملون و العاملون کلهم هلکي الا المخلصون و المخلصون في خطر عظيم»
چرا في خطر عظيم؟ چون شياطين خيلي به کساني که اهل خودشان هستند کاري ندارند شياطين خيالشان از ندار راحت است، چه شياطين انسي راحت است، اما از ما داراها، خيالشون راحت نيست، دنبال اين هستند که دارائيهاي ما را غارت بکنند مخصوصا با آن زبان چرب و نرمشان، اين جنس دو پاي شيطان، مسلک ما را وادار بکند که آقا تو به نظر مي‌رسد که خيلي کارهاي عاليه داشتي خيلي کارهاي خوبي کردي آنها را چرا نمي‌گويي؟ از خودت بگو، گاهي هم دلايل فريبنده مي‌آورند مثل اينكه اگر بگويي ديگران هم تشويق مي‌شوند از تو ياد بگيرند و اين کار را انجام بدهند. گاهي آدم آنجا مي‌فهمد که در معرض غارت گرفته يا نه؟
و اما اين روايتي که گوهر روايات اخلاص است (بحار، ج 13، ص 21) اخلاص موسي بن عمران را بيان مي‌کند در اين روايت، هنوز حضرت موسي به پيغمبري مبعوث نشده و جوان هيجده ساله اي است که وارد بر شعيب شده که داستانش را در قرآن کريم ديديد. و بخصوص تائيدي که خدا از دختر شعيب مي‌کند، ]تَمْشِي عَلَى اسْتِحْيَاء[
رفتار دختر شعيب براي دختران امروزي درس است، يعني به گونه اي حرکت مي‌کرد که توجه نامحرم را جلب نکند، موسي بن عمران کنار درخت نشسته بود، دختر شعيب از پشت سرش وارد شد و مستقيماً نيامد جلو، گفت: اي جوان بابايم تو را مي‌خواند. گفت عيبي ندارد شما از پشت سر من حرکت کن و من را از جلو راهنمايي کن که خانه‌ات برسيم. «فلما دخل علي شعيب اذا هو بالعشاء مهيأ»
وقتي وارد اتاق شعيب شد، سفره پهن شده و آماده بود. شعيب هم گله دار بود و معلوم بود سفره‌اي که انداخته بود، هم گوشت خوبي در آن بود و هم لبنيات خوبي، موسي بن عمران هم بيش از بيست روزي بود که گوشت نخورده بود و علف بيابان خورده بود که وقتي کنار آن چاه آب نشست گفت: ]رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ [
ائمه ما مي‌گويند: اين دعا فقط براي يک نان خالي بود. «فقال له شعيب اجلس يا شاب فتعش» بنشين شام بخور، اين آدم گرسنه، اين جواني که بيست روز نان خالي نداشته تا بخورد. «فقال له موسي اعوذ بالله» به خدا پناه مي‌برم از اينکه دعوت تو را بپذيرم و سر اين سفره بنشينم.
«قال شعيب لم ذاک» براي چي داري پناه مي‌بري؟ واقعا گرسنه‌ات نيست؟ خيلي گرسنه بود، آدمي که بيست روز چيزي نداشته حداقل بايد نصف اين سفره را بخورد. «الست بجائع  قال بلي، ولکن اخاف ان يکون هذا عوضا لما سقيت لهما»
ترسم از اين است که بنشينم يک شکم سير شام تو را بخورم، که اين شام عوض کاري باشد که من براي دو دخترت انجام داده ام و از چاه براي گوسفندانشان آب کشيده‌ام. «و انا من اهل بيت لا نبيع شيئاً من عمل الاخرة بملء الارض ذهبا»
من آن سلطي که در چاه انداختم فقط براي خدا اين کار را انجام کردم، نه براي خوشآمد دختران تو و نه اينکه بيايند به تو بگويند و تو به من بارک الله بگويي.
يک آب کشيدن از چاه در ارزيابي موسي براي خدا نمي‌ارزد که آدم آن آب کشيدن را بدهد و سطح کره زمين را از طلا پر کنند و به او بدهند. شايد اين طلا را بدهند، کجا خرج کند، از دست هم که مي‌رود ولي پاداش مخلصانه قيامت خيلي فوق العاده است.
«فقال له شعيب لا والله يا شاب» شعيب به موسي گفت: به والله قسم، قصد ندارم براي عوض کارت عوضي بدهم، «ولکنها عادتي و عادة آبائي نقري الضيف و نطعم الطعام، قال فجلس موسي يأکل» ولي عادت من و عادات پدرانم اين بود که مهمان نوازي بکنيم.
وقتي نيت شعيب را هم ديد و فهميد که نمي‌خواهد اين شام را عوض قرار بدهد و عملش نزد پروردگارش مي‌ماند، نشست و غذاي شعيب را خورد، بالاخره اينها يک چيزهايي داشتند که شدند کليم الله. نبي شدن به مقدماتي بوده که يکي از آن مقدمات همين اخلاص است.
 
 

برچسب ها :