درس تفسير نهج البلاغه - جلسه هفتاد و سوم
(قم حوزه علمیه قم )عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا و نبينا محمد و آله الطيّبين الطاهرين.
چند جملهاي که قرائت ميکنم پايان اوصاف و ويژگيهاي احبِّ عباد خداست، البته منهاي مقام نبوت و امامت به معناي خاص.
خداوند از باب رحمت و لطف و احسانش، زمينه آراسته شدن به مجموع اين چهل وصفي که اميرالمومنين در خطبه 86 بيان کردند آماده کرده است. يعني انساني نيست که استعداد تحقق اين ويژگيها را نداشته باشد.
اين که گفته ميشود فلاني شانس داشته كه اينطور شده و من شانس نداشتم، اگر شانس به معناي استعداد است خداوند اين استعداد را به همه عنايت کرده است.
ما يک مقاماتي را در قرآن داريم که عام و براي همه است، مثل مقام هدايت، چه کسي است که استعداد پذيرش هدايت را نداشته باشد چون مقام انسان مقام خلافت است و مثل مقام کرامت، مقام معرفت، مقام پذيرش امانت ]و حملها الانسان[
معني ندارد بگوئيم او شانس دارد من ندارم، همه شانس دارند، همه استعداد دارند. اگر به اين مقامات کسي خودش را نرساند تنبلي کرده، سستي کرده و ضعف نشان داده و الا يک مدتي است. پروردگار که اين مدت را در قرآن يکماه قرار داده است، در باب روزه که يک عبادت بسيار مهم و بسيار عظيم است. پايان آيه حکم روزه ميفرمايد: ]لعلكم تتقون[
مقام تقوا در يکي از روايات، فوق هر مقامي است يعني ديگر مقامات که جمع بشود تقوا طلوع ميکند. در بعضي از روايات هم چهل روز حداقل اعلام شده براي اينکه انسان آراسته به اين گونه حقايق بشود.
«فهو من معادن دينه» ، اين يک وصف است که احب عباد تک تکشان معدن هستند.
يک روايت هم رسول خدا دارند «الناس معادن کمعادن الذهب و الفضه» يک تعبير ديگري هم دارند «المومن کالارض» .
شما ببينيد زمين معدن چه آثاري است، مشبه و مشبه به و وجه شبه، همه اينجا درست است، آنهم بيان «افصح الفصحا و ابلغ البلغاء».
«المومن کالنحل»، مومن مثل زنبور عسل است، شهدش براي خودي است و زهرش براي دشمن و براي بيگانه است «المومن کالشجر، المومن کالمصباح» در گفتار اميرالمومنين «المومن کالجبل الراسخ».
اينجا هم حضرت از احب عباد تعبير به معدن ميکند. آن طلا و نقره و گوهري که در اين معدن است، دين است، دين چيست؟ قرآن مجيد دين است، فرهنگ اهل بيت دين است. اينها در حد خودشان هم آگاهند و هم عاملند که ديگران از اين معادن بتوانند بهره برداري بکنند. البته انساني که باطنش از حجابهاي ظلماني مثل رذايل اخلاقي پيراسته شده، يک آدمي است که درونش صاف است. از حسد و کبر و بخل و ريا و حرص در وجودش هيچ خبري نيست، يک رشته ظلمت هم در وجودش وجود ندارد. از تعلقات زمين گير کننده آزاد است، نه اينکه ارتباط نداشته باشد، بلكه با زن و بچهاش، با مردم، با مغازه، با صنعت، با کشاورزي، ارتباط دارد، اين ارتباط را همه انبياء خدا داشتند ولي اين نوع ارتباطشان، ارتباطي نبود که اينها را زمين گير کند.
]رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذکر الله[ نه تجارت ديگران، نه بيع ديگران، تجارت خودشان.
يعني واقعا به قول اميرالمومنين دنيا برايشان مسجد است، يعني خانه، مغازه، اداره و هر جايي که قرار ميگرفتند، طبيعت و ضمير پاکشان، آنجا را برايشان مسجد قرار ميداد.
اين بزرگواران از تعلقات زمين گير آزاد بودند قرآن مجيد هم اين تعبير را دارد در سوره فرقان ]رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا[
اينها از همه جلوترند، چون پول و زمين و مغازه و مردم و زن و بچه را مؤخر قرار دادند، ميگويند سير ما به سوي خداست اگر ميخواهيد با ما باشيد دنبال ما بيائيد. ]واجلعنا للمتقين اماما[ ما آدمي نيستم که از اين پيشروي برگرديم و پس روي کنيم. اين است که گير خواستههاي زن و بچه و جلوههاي پول نيستند که آنها را از حرکت به جانب حق متوقف بکند. از همه چيز براي اين حرکت استفاده ميکنند.
يک فرازي در کميل است که خيلي قابل توجه است. «اللهم عظم بلايي» اين بلا، بلاي دوري از پروردگار است، به قرينه جملات بعد. «و افرط بي سوء حالي» زشتي حالات درون من ديگر به حد افراط رسيده «و قعدت بي اغلالي» غلها که در سوره اعراف هم آمده به عنوان هدف بعثت پيغمبر ]وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَغْلالَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ[ يعني اين اغلال عبارت از هوي ميتواند باشد، فرهنگهاي غلط ميتواند باشد، محبتهاي افراطي به امور مادي ]حبًّا جَمَّا[ به تعبير قرآن در سوره والفجر ـ ميتواند باشد. «و حبسني عن نفعي بعد آمالي» آرزوهاي دست نيافتني من را اسير کرده و نميگذارد من به منافع واقعي برسم «و و خدعتني الدنيا بغرورها و نفسي بجنايتها» اينها از اين ظلمتها رها شده و آزاد هستند و شدهاند معدن دين، اين يک جمله.
در جمله بعد حضرت ميفرمايند: «و اوتاد ارضه»
اينها ميخهاي زمينند، يعني چه؟ يعني ميخهاي همين زميني که داريم رويش زندگي ميکنيم هستند. اين را به دو صورت ميشود گفت: «اوتاد ارضه» يعني آن چنان که کوهها از زير بهم پيوستهاند و زمين را در آغوش گرفتهاند و زمين را که دور خودش و دور خورشيد ميچرخد، نميگذارند متلاشي شود، نميگذارند تکه تکه شود، نميگذارند يک قطعهاش رها بشود. اين بزگواران اوتاد زميناند، يعني خدا از برکت وجود اينها زمين را خيلي وقتها از بلاهاي کمرشکن، طوفانها، زلزلهها و مصائب حفظ ميکند. وجودشان که در روايت ما است، در بحار مرحوم مجلسي نقل ميکنند. که اگر پير مردان شب زنده دار نبودند و اگر جوانان تائب نبودند اگر بچههاي شيرخوار نبودند، من عذاب سنگيني به همه، نازل ميکردم. اين يک معناي اوتاد ارضه است، يعني وجودشان برکت دارد.
در يک روايتي در کتب رجالي هست و در قاموس الرجال مرحوم شوشتري هم ديدم اين زکريا بن آدم كه در قبرستان شيخان دفن است، به امام هشتم نامه نوشت ميخواهم بيايم خراسان و بقيه عمرم را پيش شما زندگي کنم. امام در جواب نامه اش نوشتند: من راضي نيستم از قم بيرون بيايي، خداوند متعال به خاطر تو بلاها را از قم دفع ميکند. اين است معناي «اوتاد ارضه» يا در حکمت 88 نهج البلاغه ميخوانيم که: امام باقر اين مطلب را دارند ظاهرا از اميرالمومنين هم نقل کردند. «کان في الارض امانان في عذاب الله»
دو مانع از عذاب خدا بر روي زمين بود. «رُفِع احدهما فدونكم الآخر» يکي از روي زمين برداشته شد بر شما باد اين دومي «فَتمَسَّکوا به» اگر ميخواهيد زمين آرام باشد، بلا نيايد، شرور نيايد، مصائب نيايد، به دومي متوسل بشويم حالا که اولي را نميبينيم «اَمّا الامان الذي رفع فهو رسول الله(ص) و اَمّا الامان الباقي فالاستغفار»
قال الله تعالي، و بعد از اين اميرالمومنين آيه را آوردند در گفتارشان «وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَأَنتَ فِيهِمْ وَمَا كَانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَهُمْ يَسْتَغْفِرُونَ» امام صادق روايتي دارند مرحوم مجلسي در جلد 75 صفحه 152 چاپ آخوندي، نقل ميکنند. «لو لم يکن من خلقي في الارض فيما بين المشرق و المغرب»
اگر در تمام کره زمين براي من خدا «الا مومن واحد مع امام عادلِ» يک مومن بيشتر نبود همراه با پيشواي «لاستغنيت بعبادتهما عن جميع ما خلقت في ارضي» و همان دو نفر با ميل بودند، «لقامت سبع سماوات و ارضين بهما»
اين همان «اوتاد ارضه» است که دو تا انسان کامل وجودشان طبق روايت باعث ميشود که آسمانها و زمين برپا بماند.
اين يک معناي اوتاد است. يک معناي ديگرش هم اين است که همانطوري که پيغمبر انسان را تشبيه به زمين کرده است، اينها حافظان جامعه و ملت از متلاشي شدن بوسيله گناه و معصيت هستند، کار ميکنند، زحمت ميکشند، داخل مردم ميروند بيدار ميکنند مردم را، امربه معروف ميکنند، نهي از منکر ميکنند با مردم قاطي ميشوند براي اينکه مردم را به خدا نزديک بکنند، احتمالا يک معنايش هم اين باشد.
«قد الزم نفسه العدل» عدالت را واقعا به خودش قبولانده است و وجودش را ملزم به عدل کرده است. عدل لغتاً ميدانيد يعني چه «وضع الشي في الموضع» يعني انسان هر چيزي را به جاي معين خودش بکار بگيرد، وقت گفتن، گفتن، وقت سکوت، سکوت، وقت خرج کردن، خرج کردن، وقت بخل ورزيدن بخل ورزيدن، که مال در گناه هزينه نشود، که بخل در اينجا خودش جزء ارزشهاست. و همين طور به همين تناسب هر کاري و هر امري به جا انجام بگيرد. «قد الزم نفسه العدل» حالا مهم اينست که يکي از مشکلترين امور است و پاداش آنرا هم خداوند ميدهد.
«فکان اول عدله نفي الهوي عن نفسه» ، چون هواي نفس يعني خواستههاي نامعقول در وجود انسان يک مايههاي بي جايي است که همانها باعث ميشود آدم ظالم و متجاوز بشود. اولين مرحله عدالت اينان «نفي الهوي عن نفسه» يعني تابع خواسته خودشان نيستند.
نقل ميکنند يک بار در همين شهر قم مرحوم آيت الله العظمي بروجردي، يک ربع مانده به افطار به خادم ميگويند: يک آبجوش براي من بياوريد. عرض ميکنند آقا يک ربع مانده به افطار ميفرمايند آبجوش را بياور، خادم آبجوش را ميآورد، و ايشان ميخورند و روزه شان را يک ربع مانده به افطار ميشکنند. خادم خيلي تعجب ميکند و خدمتشان عرض ميکند که چي شد که يک ربع مانده به افطار شما افطار کرديد؟ فرمود حالم خيلي بد شد وظيفه نداشتم روزه را ادامه بدهم، اين گفتار مرحوم آقاي بروجردي است، ما بنده خدائيم، خدا تا يک ساعت مانده به افطار به من امر روزه داشت از يک ربع مانده به افطار به من نهي روزه داشت. ما بنده او هستيم جايي که بايد روزه بگيريم، بايد بگيريم، اين فرمان بردن از خدا ميشود. جايي که نبايد روزه بگيريم، نبايد روزه بگيريم، اينکه ميگويد دكتر بيخود گفته من به دلم نمينشيند بايد بگيرم، اين روزه باطل است و ادامه آن روزه هم خودبخود روزه را باطل ميكند.
«فکان اول عدله نفي الهوي عن نفسه» اين اولين مرحله عدالت است. فکر کنيم آيا کسي که خودش عادل نباشد ميتواند مجري عدل باشد؟ يعني ظالم ميتواند مجري عدالت باشد؟ محال به نظر ميرسد. لذا ما با يک آيه قرآن اين روايت را رد ميکنيم که از قول رسول خدا نقل کردند: «انا ولدت في زمن الملک العادل» قطعا اين روايت ساختگي است، اولا جمله، جمله زيبايي نيست ثانيا در سوره لقمان پروردگار شرک را ظلم عظيم ميداند. انوشيروان مذهبش مذهب ابومزدايي و ابليسي بوده يعني ثنوي مذهب بوده و شرک، ظلم عظيم است. انوشيروان نميتواند عدالت پيشه باشد. چون خودش دچار ظلم عظيم بود. حالا منهاي آيه و رد روايت، فردوسي در اشعار شاهنامه آورده که انوشيروان، در سه شبانه روزي كه ملت ايران عليه ظلم ساسانيان قيام کردند، صد هزار نفر را فرمان داد از مچ، پايشان را گرفتند و آنها را تا نافشان، برعکسشان کردند و انداختند داخل لجن و نابودشان کردند. و باز فردوسي مينويسد که در جنگ با روم شرقي همين ترکيه فعلي، انوشيروان نيازمند به پول شد بودجه ارتش کم آمد و يک کفاش پينه دوزي به وزير انوشيروان گفت من اينقدر مال جمع کردم که ميتوانم بخشي از کمبود بودجه ارتش را بدهم فقط انوشيروان به من اجازه بدهد بچهام مدرسه برود، چون چند طايفه بچههايشان حق رفتن سر کلاس را داشتند. امراي مملکت، موبدان، متوليان آتشکدهها، دبيران، و افسران، ظاهرا. انوشيروان گفت: نه اين براي من ننگ است که داخل مملکت من اجازه بدهم بچه يک پينه دوز مدرسه برود. آنها حق سواد پيدا کردن و حق علم آموختن ندارند.
آيا اين ظالم، اين ميتواند مجري عدالت باشد؟ محال است.
ابن ابي الحديد يک بحث خيلي زيبايي دارد راجع به اميرالمومنين در مسئله عدالت، (ج6 ص 370) ميگويد: «اقسام العدالة ثلاثه»
عدالت سه قسم است، که اين سه قسم ريشههاي اصلي «و ما عداهامن الفضائل» غير اين سه قسم از فضائل است و فرع بر اين سه بخش است. اما بخش اول: «الاولي الشجاعة»، روحيه داشتن، يکي از اصول عدالت روحيه داشتن است، شجاعت و قدرت دروني است، که «و يدخل فيها السخاء»، سخاء دست و دلبازي و جود و کرم، زيرمجموعه اين قدرت روحي است. «يدخل فيها السخاء لانه شجاعة»
خود سخاء يک نوع شجاعت است که آدم دل بكند و ميليونها پول در راه خدا بدهد و همين روحيه مال را پيش آدم سبک ميکند. مال ديگر جزء اقلام نخواهد شد و جزء متعلقاتي که آدم را زمين گير بکند. اين راحت مانع بخل ميشود. «کما ان الشجاعة الاصلية تهوينٌ للنفس»
مثل اينکه شجاعت جان آدم را پيش آدم يک مايهاي قرار ميدهد که بتواند در جهاد اين جان را با پروردگار معامله کند. آدم را ميگذارد که جزء فاقدين بشود که از جهاد محروم بکند و جانش را با خدا معامله نکند. «فالشجاع في الحرب جوادٌ بنفسه، و الجواد بالمال شجاع في انفاقه»
و اما براي مرحله دوم عدالت ميگويد: «فهو من معادن دينه»، آدم اگر بخواهد دين شناس باشد، خوب بايد دين را بشناسد و خود را به دين آراسته کند. «يدخل فيها القناعة و الزهد و العزلة»
ظالم که ضد قناعت است، آدم عاشق دنيا، كه عادل نيست که ضد زهد باشد. آدمي که «نخوض مع الخائضين» آدمي که عزلت ندارد از گناهان حرفهاي و مجالسشان. اما سومين اصل، حکمت است. يعني آراسته شدن به حق، همان حقايقي که خدا در سوره لقمان بيان کرده، يک آراسته شدن به علم کاربردي در همه جهات زندگي، آنوقت ابن ابي الحديد ميگويد: «و لم تحصل العدالة الکاملة لاحد من البشر بعد رسول الله الا لهذا الرجل» عدالت کامل بعد از پيغمبر جز براي اميرالمومنين اتفاق نيافتاده است.
البته اگر ابن ابي الحديد نگاه گسترده تري داشت اين مسئله را به ائمه طاهرين هم انتقال ميداد، البته آنها حکومت دستشان نيفتاد و اگر ميافتاد، اينها هم عدالت کامل داشتند.
«و من انصف» اين مطلب منسوب به اميرالمومنين است. «فان شجاعته و جوده و عفته و قناعته و زهده يضرب بها الامثال» و اميرالمومنين را با اين مسائل، مثل ميزنند که از همه بالاتر بوده است.
اين دو نوع عدالت است. «و اما الحکمة و البحث في الامور الالهية فلم يکن من فن احد من العرب» که نهج البلاغهاش نشان ميدهد که امام درياي بي نهايتي از مدح بودند.
در جمله بعد ميگويد: «يصف الحق و يعمل به»
حالا در منبر است، پايين است، در خانواده است، وقتي احب عباد حق را بيان ميکنند قبل از همه عمل به آن هم ميکنند، حق چيست؟ حق معرفت به قانون هستي است که نظم خالص است که هم شامل خالق و هم شامل فعل اوست و معرفت به قانون موجوديت خويش که اين معرفت زمينه بيان حق را بيان ميکند و زمينه عمل به حق را، که در حقيقت اين را در دو جمله بايد خلاصه کنيم، خداشناسي، خودشناسي، آن که خدا را نشناسد خودش را نخواهد شناخت. ]و لا تکونوا کالذين نسوا الله فانساهم فانفسهم[
اين نوع حق است، يک نوع حق هم قرآن است، يک نوع حق سنت پيامبران است، يک نوع حق فرهنگ ائمه طاهرين است. حالا اگر يک آيه به عنوان توصيف حق، يک روايت بخواند به عنوان توصيف از خودش عمل کننده به اوست «لا يدع للخير غايةً الا اَمَّها»
براي خير نهايتي قائل نيست، که بگويد من اين عمل را انجام دادم و ديگر هيچ وظيفهاي ندارم، نه اينطور نيست. براي خير و کمال هيچ سد و نهايتي را اعتقاد ندارد و هر خيري را فکر ميکند که برايش نهايت و غايت نائل نيست، قصد رسيدن به آن را ميکند. که در سوره انبياء داريم که خدا ميفرمايد: به تمام پيغمبرانم اين را وحي کردم ]وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ[
«لا مظنة الا قصدها» يعني در هيچ مورد، گمان خيري را از دست نميدهد مگر اين که وصول به آن را قصد ميکند. يعني حتي گمان خير اگر به کاري ببرد، سراغ آن کار ميرود.
«قد امکن الکتاب من زمامه» به خودش مسلط ميکند.
يک روايتي از پيغمبر است كه ميفرمايد: «فانّ الكيس لدي الحق أسير» مومن پايبند حق است.
قران مهار اوست، نه از همه خواستهها، يک سري خواستهها خواستههاي درست است.
اينکه: «قد امکن الکتاب من زمامه» بايد کنايه از فهم قرآن و عمل به قرآن باشد.
«فهوَ قائِده و امامَهُ» قرآن پيشواي اوست و رهبر اوست و امام اوست.
«يحُلُّ حيثُ حلَّ ثَقَلُهُ» هر کجا بار دستورات قرآن حلول بکند يعني مکلف به تکليف قرآني بشود، وارد عمل ميشود.
«و ينزلُ حيثُ کان مَنزِلُهُ» هر کجا که قرآن مجيد نزول بکند او هم، همانجا منزل ميگيرد حالا قرآن مجيد در عدل بحث دارد، در حرص بحث دارد در اخلاق بحث دارد، هر کجا در هر موردي آيات فرود آمده آنهم در همان موارد فرود ميآيد.