جلسه سوم دوشنبه (29-10-1399)
(قم منزل استاد)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- اتکای فرمانروایان اعتباری به هوای نفس
- مرز تقیه در دین اسلام
- -بالاترین و برترین جهاد در نظر رسول خدا(ص)
- فرمانروایان باطل از شاگردان برجستۀ شیطان
- -نفرت پروردگار از فرمانروایان باطل و ستمکار
- -منع رسول خدا(ص) از تملقگویی ظالمین
- بینیازی انسان از گناه و لذت آن
- حکایتی شنیدنی از عاقبت بهخیری جوان گنهکار
- -وظیفۀ عالم در برخورد با گنهکار
- -معاملۀ جوان تواب با خدا
- -سرانجام نیکوی جوان گنهکار
- واکنش بجای ابنعفیف در برابر تملقگوییهای ابنزیاد
- اهلبیت(علیهمالسلام)، چراغ راه توحید
- -صدیقهٔ کبری(س)، فروزانترین مشعل جاده
- کلام آخر؛ فریاد «یا اَبَتاهُ یا رَسُولَ الله» زهرا(س) از پشت در
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
اتکای فرمانروایان اعتباری به هوای نفس
یک مشعل پرقدرتِ نورانی که خداوند متعال در جادهٔ توحید، یعنی صراط مستقیم قرار داده است که همه جاده را با بصیرت به آن مشعل و به کمک آن مشعل طی کنند تا توحید را در حد ظرفیت خودشان بیابند، درک کنند و بفهمند که وجود مقدس او، فرمانروای باطن و ظاهر هستی است. لذا هیچ فرمانروای مستقل از خدا را که فرمانرواییاش اعتباری است، یعنی تکیه به جایی ندارد و به هوای نفس خودش تکیه دارد، به هیچ قیمتی در زندگی قبول نکنند و نپذیرند. کاری که حجربنعدی و میثم تمار کرد، جلوهٔ توحیدشان بود؛ یعنی وقتی با معبود باطل و فرمانروای ناحق برخورد کردند، برای حفظ جانشان مطلقاً معطل نشدند و فرمانروای باطل، حاکم غاصب و قدرت اعتباری را دفع کردند. این افراد علم هم داشتند که شهید میشوند!
مرز تقیه در دین اسلام
حالا ممکن است شما بفرمایید آیا اینجا جای تقیه نبوده است؟ من مسئلهٔ فقهی آن را بلد نیستم و نمیدانم؛ اما وقتی امیرالمؤمنین(ع) از چگونگی شهادت میثم خبر میدهند، معلوم میشود او را آماده میکنند که وقتی دچار حاکم اعتباریِ طاغوتی شدی، جای تقیه نیست؛ چون ممکن است به ذهن خیلیها بیاید که چرا این انسانهای والا تقیه نکردند تا ده سالی بیشتر بمانند و دین و مردم از آنها سود بیشتری ببرد. این مواردی است که ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) عدم تقیه را پذیرفتهاند و البته جاهایی هم عدم تقیه را نپذیرفتهاند؛ مثل برنامهٔ معلیبنخنیس که ظاهراً مقداری از حقایق اهلبیت(علیهمالسلام) را فاش کرد، او را گرفتند و محکوم به اعدام کردند و کشتند. امام صادق(ع) برای او گریه کرد که معنیاش این بود: حالا جایی که لازم بود تقیه کند، تقیه نکرد. این مخالف ما نیست و دوزخی هم نیست. اگر دوزخی بود، امام صادق(ع) عکسالعملی نشان نمیدادند؛ حضرت او را دعا هم کردند و فرمودند: خدا رحمتش کند. حالا نباید این کار را میکرد، اما این کار را انجام داد و جانش را به خطر انداخت.
-بالاترین و برترین جهاد در نظر رسول خدا(ص)
خیلی جاها هم، خود ائمه یا اولیای خدا آنجا را جای تقیه نمیدیدند. رسول خدا(ص) میفرمایند: «أَفْضَلَ الْجِهَادِ كَلِمَةُ حَقٍّ عِنْدَ سُلْطَانٍ جَائِرٍ» این خیلی روایت مهمی است که کتب رده بالا و مهم ما هم نقل کردهاند. به بیان رسول خدا(ص)، بالاترین و برترین جهاد، این است که حق را در برابر پادشاهِ ظالمِ ستمگرِ فرعونی بگویی. پیغمبر(ص) میدانستند که حقگویی در مقابل این گرگها و سگهای هار ممکن است کشته شدن در پی داشته باشد. کلام پیغمبر(ص) دیگر الّا ندارد و میفرمایند: «أَفْضَلَ الْجِهَادِ كَلِمَةُ حَقٍّ عِنْدَ سُلْطَانٍ جَائِرٍ»؛ حضرت دیگر نمیگویند الّا اینکه جانت به خطر بیفتد. آنهایی هم که به خطر افتادهاند، این موارد را با نورانیت ایمانشان میدانستند.
فرمانروایان باطل از شاگردان برجستۀ شیطان
بعد از حادثهٔ کربلا، ابنزیاد جلسهای در مسجد کوفه برپا کرد که مسجد پر هم شد. از چه کسی پر شد؟ از همان دنیاپرستان، امویمسلکان، نشستگان سر سفرهٔ شیطان، شکموها و بردگان غرائز و امیال مادی پر شد و ابنزیاد هم به منبر رفت. یک نفر از یاران واقعی امیرالمؤمنین(ع) بهنام عبداللهبنعَفیف که در جنگ صفین جزء جهادکنندگان خالص واقعی، وابستهٔ به اهلبیت، دلبستهٔ به امیرالمؤمنین(ع) و یک متدین واقعی بود (من ضبط عفیف را در رجال ندیدهام که عُفیف است یا عَفیف)، ایشان هم در گوشهای از جمعیت نشسته بود. وی دو چشمش هم در جنگ از دست رفته و کور بود. ابنزیاد منبرش را شروع کرد.
-نفرت پروردگار از فرمانروایان باطل و ستمکار
این فرمانروایان باطل که در همهٔ شئون خود باطل، ناحق، ستمکار، آلوده و پلید هستند و به قول قرآن مجید، نَجَس هستند. این نجاست با هفت دریا آب هم پاک نمیشود و کار پاک شدن این نجاست هم فقط با تجلی توحید است. این نَجَس خطر عظیم درونی است. اینها شاگردان ردهٔ اول ابلیس هستند و ابلیس با اینها شاد و خوشحال است، ولی خدا به آنها غضبناک است. ابلیس خوشحال و خدا متنفر است. ابنزیاد روی منبر پیغمبر(ص) شروع به تعریفهای عجیب و غریبی از بنیامیه و تملقگویی شدیدی کرد.
-منع رسول خدا(ص) از تملقگویی ظالمین
پیغمبر(ص) در روایتی فرموده بودند: در صورت متملقان خاک بپاشید که خفه شوند و حرف نزنند؛ چون اینها در حرف زدن، ظالم و ستمکار، دروغگو و باطلگو هستند. سعدی شعری در بوستان دارد که ظاهراً شاعری از «قزل ارسلان»، پادشاه زمانش خیلی تعریف کرده و گفته بود: سرت بالاتر از گنبد دوار است، قدمت روی زمین است، ولی بر فراز آسمانها راه میرود، چشمت پردهها را میدرد و پشتش را نگاه میکند. از این تعریفها دربارهٔ سلطانی ظالم آدمکش! بعد سعدی میگوید:
چه حاجت که نُه کرسی آسمان ×××××××× نهی زیر پای قزل ارسلان؟
واقعاً نیاز داشتی و خدا روزیِ تو را قطع کرده بود؟ یک لقمه نان خشک هم نداشتی که بخوری، نیازت چه بوده که این حرفهای بیهوده را گفتی؟ واقعاً چه نیازی به این گناه داشتی؟
چه حاجت که نُه کرسی آسمان ×××××××× نهی زیر پای قزل ارسلان؟
بینیازی انسان از گناه و لذت آن
خود ما چه نیازی به گناه داریم؟ مردم چه نیازی به گناه دارند که گناه را وسیله دنیا و لذتهایشان میکنند؟ حالا اگر نان در گناه پیدا نشود، ولی لذت پیدا میشود. چه نیازی هست که انسان دنیا را با گناه بهدست بیاورد؟ یعنی روزیِ پاک خدا را با دلالی گناه به روزی نجسِ آلودهٔ خبیث تبدیل کند! وقتی آدم میتواند صبر کند، چه نیازی هست که با گناه لذت ببرد؟ واقعاً بدن به گناه محتاج است؟ آیا جان به گناه نیازمند است؟ پوست بدن، دست و پا به گناه نیازمند هستند؟ اکثر مردم این را نمیدانند که نیازی به گناه ندارند و به عکس آن فکر میکنند. با خودشان میگویند اگر این مکر را نزنم، این صد میلیون گیر من نمیآید؛ اگر این خدعه را نکنم، این صندلی گیر من نمیآید. عکس آن را فکر میکنند، درحالیکه اگر کسی حرام را کنار بزند، جبران عجیبی از حلال برای او خواهد شد. حالا من موارد زیادی از این جبرانها را در همین زندگی 55-56 سالهای که از طریق منبر در مردم بودهام، خبر دارم؛ اگر بخواهم بگویم و دانهدانهاش یادم بیاید، خودش یک کتاب سیصد چهارصد صفحهای میشود.
حکایتی شنیدنی از عاقبت بهخیری جوان گنهکار
جوانی پیش از انقلاب بود که کابارهای، عرقخور و لات بود، ولی کاسب بود. این جوان به تور عالمی در تهران خورد که آن عالم هم با من خیلی رفیق بود و من سالی دوبار در مسجد آن عالم به منبر میرفتم. اینجوری هم به تور آن عالم خورد: شب از کاباره خیلی دیر درمیآید، آن شب هم زیادتر خورده و مستیاش سنگین بود. وقتی میخواسته به خانه برود، راه خانه را گم میکند و به یکی از خیابانهای تهران میخورد، از شدت مستی و بیحالی در پیادهرو به زمین میخورد و بیحال میافتد. آن عالم صبحهای جمعه دعای ندبهای داشت که هزار نفر میآمدند. وقتی صبح جمعه میخواهد به مسجد برود، میبیند جوانی آنجا افتاده است. آن عالم هم تهرانی بود و از حالش میفهمد که از شدت مستی اینگونه شده است. این عالم در پیادهرو مینشیند و سر این جوان مست را به دامن میگیرد که روی زمین نباشد و اذیت بشود. حالا مسجد هم باید میرفت و نماز میخواند، در این گیرودار هوا مقداری گرگومیش شد و نسیمی به این جوان خورد، چشمش را باز کرد و دید که سرش در پیادهرو به دامن یک عالم است. این عالم هم چهرهای نورانی داشت. عالم به جوان گفت: نگران نباش! من پدر روحانی تو هستم، من برادرت، غمخوار و خیرخواه تو هستم. دستت را به دست من بده و بلند شو تا به مسجدی در همین نزدیکیها برویم که من جلسهٔ ندبه دارم، امروز هم هلیم داریم. اگر نمیخواهم به جلسه و دعای ندبه بیایی، به اتاق مخصوصی برو که مسجد دارد. وقتی بزرگان میآیند، من اول آنها را به آنجا میبرم و پذیرایی میکنم. آنجا برویم و با همدیگر هلیم بخوریم.
-وظیفۀ عالم در برخورد با گنهکار
همین برخورد هم، این جوان را بهشدت انقلابِ حال میدهد. اصلاً کار آخوند باید این باشد و نباید از جادهٔ مخصوص خودش که پروردگار برای او قرار داده است، خارج بشود. آخوند باید اهل خدا باشد، نه اهل حزب و دارودسته؛ آخوند نباید به این امور پاییندستی مقید باشد؛ آخوند باید جایی باشد که بگیرد و بدون بخل به مردم بپردازد. اگر نرود که بگیرد، خودش هم مثل دیگران تهیدست میماند! اگر امکان گرفتن داشته باشد، البته با این وضعی که بعضیها دارند، امکان گرفتن ندارند و اگر اینگونه بماند، با آنهایی که تهیدست و فقیر از معنویت هستند، هیچ فرقی ندارد. برخی شصت سال دارند و هنوز روی زمین راه میروند، اما اصلاً حرکت صعودی پیدا نکرده و بهطرف خدا نرفتهاند. این آخوندی هم که در آن مقامی قرار ندارد که میبایست از وجود مقدس او، از طریق قرآن و اهلبیت فیض بگیرد و به مردم برساند. چه فرقی با آنهایی دارد که روی خاک زندگی میکنند و یک سانتیمتر هم از این عالم خاک بهطرف عالم پاک بالاتر نرفتهاند؟ این زندگی و این شکل برنامه چه فایدهای دارد؟!
این کار آخوند است؛ با اینکه صبح زود است و نماز جماعت خیلی شلوغی هم دارد، وقتی میبیند جوانی بر اثر خوردن مشروبِ بیش از حد در پیادهرو افتاده است، نمازش را رها میکند، چهارزانو مینشیند و سر این جوان مست را روی دامنش میگیرد تا نسیم بخورد و بیدار شود. آخوند هم این جوان مست را با خودش برد و با او که دهان و دست و همهٔ بدنش نجس بود، غذا خورد.
-معاملۀ جوان تواب با خدا
بعد، من بر اثر برخوردی با این جوان آشنا شدم و خیلی با هم رفیق شدیم، میآمدیم و میرفتیم، حتی سفر با هم میرفتیم. روزی به من گفت: من درد عجیبی گرفتهام. گفتم: چیست؟ گفت: از خانوادهای چادری و مذهبی دختری انتخاب کردهام، با او هم شرط کرده و گفتهام که من خودم قبلاً بیدین بودهام و ضرر بیدینی را میدانم. من اگر با تو ازدواج کنم، حجابت میماند؟ به من گفت: صددرصد! اما هنوز در عقد هستیم، میگوید که میخواهم مثل دخترهای خیابانهای بالا بیحجاب بروم. هرچه با او صحبت میکنم، به او محبت میکنم، اثری ندارد! به این جوان گفتم: من چیزهایی به تو یاد میدهم، برو و با این دختر صحبت کن، اگر قبول کرد که ادامه بده و اگر قبول نکرد، به من بگو. آن دختر قبول نکرد، جوان هم آمد و به من گفت؛ به او گفتم: ببین قدرتش را داری که با خدا ببندی؟ یکخرده فکر کرد و گفت: امیدوارم! گفتم: خدا به این ازدواج راضی نیست. گفت: خیلی عاشق و کشتهمردهاش هستم. گفتم: من به تو گفتم قدرتش را داری که کار را با خدا ببندی؟! گفت: چهکار کنم؟ گفتم: طلاقش بده! گفت: چشم. البته به من گفت که اگر من طلاقش دادم و هیچچیزی گیرم نیامد، آنوقت هم به دینم، هم به رفاقتم با شما آخوندها و هم به ارتباطم با خدا خلل ایجاد میشود و بههم میخورد. تو به من ضمانت بده که دختری بهتر از این نصیب من میشود. حالا من فکر میکنم ما چهکاره هستیم که به او ضمانت بدهیم؟! مگر پروردگار به ما گفته هر گنهکاری نجات پیدا کرد، این امور را به او ضمانت بده؟! داستانی از ملااحمد نراقی در کتاب «طاقدیس» او دیده بودم، با تکیه به آن داستان گفتم که من ضمانت میدهم. جوان هم خداحافظی کرد و رفت. من به خدا گفتم: خدایا من ضمانت دادم، اما اگر اتفاق نیکی برای این جوان نیفتد، آبروی من نمیریزد. من با تکیهٔ به تو به او ضمانت دادم، وگرنه من نمیتوانستم ضمانت بدهم. اینجا پای آبروی دینت، حالا به زبان آن لات، پای آبروی خودت در کار است.
-سرانجام نیکوی جوان گنهکار
من دیگر او را ندیدم، تا یک روز که از کفشداری مسجد گوهرشاد بیرون میآمدم، دیدم بهطرف حرم میآید. به او گفتم: در چه حالی هستی؟ هنوز آن گویایی لاتی با او بود و با همان لحن گفت: این آقا، یعنی امام هشتم خیلی عزیز و خیلی پیش خدا مقرب است. یک قسم به او بخورم؟ گفتم: بخور! گفت: به این علیبنموسیالرضا(ع)، زنی که خدا بعد از طلاق آن دختر نصیب من کرده، نمونهاش از خوبی، پاکی و پاکدامنی در تمام تهران نیست؛ قیافهاش هم صد برابر زیباتر از آن دختری است که طلاق دادم. خدا هم چهار پسر به او داد که اسم ائمه روی آنها گذاشت. چندوقت پیش میخواستم برای دیدنش به تهران بروم، گفتند که ازدنیا رفته است.
من به گناه چه نیازی دارم؟ نه بدنم به لذت از طریق گناه نیاز دارد و نه شکمم به لقمه از طریق گناه نیاز دارد. اصلاً خدا مرا مستغنی از گناه آفریده است. گناه مثل سرماخوردگی عارضی است؛ نه در جان من، نه در عقل و نه در گِل من ریشه دارد. گناه یک چیز بیرونی است که من آن را راه دادهام.
واکنش بجای ابنعفیف در برابر تملقگوییهای ابنزیاد
این مرد بزرگ عبداللهبنعفیف در گوشهای از مسجد بود که دید عبیدالله تملقهای سنگینی از بنیامیه و یزید میگوید. ای انسان احمق، در زندگی دنیا، ادامهٔ حیات و مرگ چه نیازی به یزید داری؟ مگر زندگی تو به یک میمونبازِ سگبازِ عرقخورِ آدمکش وابسته است؟ اگر من این را بفهمم که به هیچ گناهی، هیچ بدکار و ستمکاری نیاز ندارم، تازه توحید در باطن من شروع به تجلی میکند. این توحید را هم میتوانم لذتش را مقدمتاً با مشعلی در راهم، صراط مستقیمم، مثل صدیقهٔ کبری(س) درک کنم؛ بعد هم، اگر جاده را با کمکِ روش زهرا(س) حرکت کنم، یقیناً به توحید میرسم.
عبیدالله بعد از اینکه تملق سگیِ بنیامیه را گفت، شروع به زشتگویی از امیرالمؤمنین(ع) و ابیعبدالله(ع) کرد. همهجا جای تقیه نیست! شما شنیدهاید که امیرالمؤمنین(ع) چگونگی شهادت میثم را خبر دادند؛ یعنی او را آزاد گذاشتند که تقیه لازم نداری. البته جاهایی که تقیه لازم است، مؤمنی که «نَوَّرَ اللّه قَلْبهُ لِلْإیمان»، میفهمد جای تقیه است و نه بیخودی وارد تقیه میشود و نه بیخودی ترک تقیه میکند.
کار پاکان را قیاس از خود مگیر ××××××× گرچه مانَد در نبشتن شیر و شیر
آنکه یکتنه در مقابل سلطان جائر حرف زده و شهید شده است، بلد بوده و میدانسته، کار جاهلانه و اشتباهی نکرده است. این مردی که دو چشمش در جنگ صفین کور شد، از جا بلند شد. من در مقام بیان سخنرانی نیستم، ولی ببینید در ردّ بنیامیه و اثبات حقانیت اهلبیت(علیهمالسلام) چه غوغایی کرده است! بعد هم با آن چشم کورش شمشیر به دست بهطرف منبر دوید که ابنزیاد را بکشد، مأمورها ریختند و در مسجد درگیری شد. چون خانهشان نزدیک مسجد بود، دخترش آمد و گفت: پدر! عبدالله گفت: دخترم فقط مرا برای کشتن این سگهای هار راهنمایی کن؛ ببین اگر از جلو، دست راست، دست چپ یا پشتسر به من حمله میکنند، من بزنم. عدهای را کشت و در آخر هم شهید شد. او میدانستند که اینجا جای تقیه نیست! اگر جای تقیه بود، آدمی بود که تقیه میکرد.
اهلبیت(علیهمالسلام)، چراغ راه توحید
در هر صورت، این مسئله برایم یافتنی بشود که سلامت من، حتی سلامت بدنم، سلامت عقل و روح و اندیشه و درونم، به توحید منوط است. من باید این را حتماً بدانم! نمرهٔ عبادت این ملت، خوب و در حدّ پانزده شانزده است، نمرهٔ اخلاقشان پنج و شش و نمرهٔ توحیدشان هم، یک است؛ وگرنه اگر تجلی توحید و ایمان به قیامت قوی بود، آن نمرهها هم بالا میرفت. پایین بودن نمرهها برای نبود آن مایهٔ اصلِ کاری است. این باید یادم باشد که توحید و معرفتالله، مرا از نظر بدن، جان، عقل، معاملات و کسبوکار سالم نگه میدارد. این نکته را هم بدانم که من به توحید نمیرسم، «الّا بِنَا عُرِفَ اَللَّهُ» مگر با فاطمهٔ زهرا(س)، امیرالمؤمنین(ع) و ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام). اینها مشعل صراط مستقیم هستند و پایان صراط مستقیم هم، خداست؛ اولش خدا و وسطش هم خداست. چنانکه امیرالمؤمنین(ع) در معرفت الهی میفرمایند: «مَا رَأيْتُ شَيْئًا إلاَّ وَ رَأيْتُ اللهَ قَبلَهُ وَ بَعدَهُ وَ مَعَهُ».
-صدیقهٔ کبری(س)، فروزانترین مشعل جاده
دامنهٔ این بحث هم خیلی عجیب است! من دو صفحه برای این دوازده روز یادداشت کردهام که فکر نمیکنم تمام شود. مطالبی هم که برای دههٔ قبل آماده کرده بودم، یک صفحهاش بیان شده است؛ ولی دقایق و لطائف آن نیامد در کار. البته این سِیر را با همدیگر حرکت میکنیم؛ با خواست خدا، هم از مطالب ماندهٔ آن دهه و مطالب الآن استفاده میکنیم. چراغ راه توحید، اهلبیت(علیهمالسلام) و از فروزانترین مشعلهای جاده، صدیقهٔ کبری(س) است.
کلام آخر؛ فریاد «یا اَبَتاهُ یا رَسُولَ الله» زهرا(س) از پشت در
این دو سه روز خیلی گریه کردهاید و خیلی جلسه رفتهاید؛ من فقط یک جمله ذکر مصیبت بکنم که خدا به من کمک بدهد تا بتوانم بگویم. فکر کنم پیش از انقلاب، در کتابی که بسیاری از بزرگان دین در نوشتههایشان از آن کتاب اسم برده و مطلب نقل کردهاند (اگر یادم باشد، مربوط به آن کتاب باشد)، ایشان میگوید: درهای 1500 سال پیش روی یک پاشنه و چهارچوب بود. این درها ضد دزد و ضد حمله نبود. یک در بود که نجار یک جای آن را از زیر گرد کرده و یک چوب کلفت هم گذاشته بود، سوراخی درآورده بود که گردیِ در را آن پایین میگذاشتند و یکی هم بالا میکردند. این در با یک هُلدادن باز میشد.
دختر پیغمبر(ص) پشت در است؛ به خدا قسم! نیاز نبود که چهل نفر این در را هُل بدهند. یک نفر هم لگدی به در میزد، در از جا درمیآمد. به آتش زدن هم هیچ نیازی نبود! کل در که خاکستر نشد، ولی در با آتشگرفتن خیلی شُل شد و بهراحتی میتوانست دربیاید. آن مطلبی که ایشان نوشته، این است: ایشان کنار دیوار نبود، وسط و پشت در ایستاده بود. وقتی اینها هل دادند، به زمین خورد و در روی ایشان افتاد. این چهلپنجاهتا از روی در با این بدنهای نحس و سنگینشان رد شدند، امیرالمؤمنین(ع) را که با خودشان بردند، طبق گفتار این بزرگ، باید فضه آمده باشد، لنگهٔ در را برداشته باشد و ببیند که حضرت ناله میزند: «یا اَبَتاهُ یا رَسُولَ الله هکَذا کانَ یُفْعَلَ بِحَبیبَتِکَ وَ اِبْنَتِکَ» بابا بلند شو و ببین که من با اینهمه مقام ملکوتی و عزتم پیش تو، نور چشم و پارهٔ تن تو بودم، تو میگفتی که من بوی بهشت را از زهرا استشمام میکنم؛ حالا ببین که این منافقین با ما چه کردند...
قم/ منزل استاد انصاریان/ دههٔ اول جمادیالثانی/ زمستان1399ه.ش./ سخنرانی سوم