جلسه دوازدهم چهار شنبه (8-11-1399)
(قم منزل استاد)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- محدودیت علوم مادی در سلوک الیالله
- -ناتوانی علوم مادی در تربیت معنوی انسان
- -تداوم کار قابیل در جوامع جهانی امروز
- نتیجۀ سلوک در جادۀ توحید
- ضرورت آگاهی از علوم مادی
- سرانجام نیک در انتظار تربیتشدگان راه خدا
- سالکان راه الهی، زنده به حیات عقل و روح
- -نگرانی امیرالمؤمنین(ع) از عاقبت طلحه و زبیر
- -سفارش عجیب امام حسین(ع) به اصحاب در روز عاشورا
- -دلسوزی امیرالمؤمنین(ع) برای کشتههای جنگ جمل
- -تربیت متفاوت انسان در مکاتب مادی و الهی
- -تقسیم غنائم در تربیت الهی
- باور قیامت، عامل بازدارنده از گناه
- -حکایتی شنیدنی از شیخ جعفر شوشتری
- -بتونآرمه کردن ایمان با مطالعه و شنیدن کلام پروردگار
- کلام آخر؛ بازگشت غمانگیز مسافران کربلا به مدینه
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
محدودیت علوم مادی در سلوک الیالله
خلاصهٔ بحث 32 روز و شب، این است که پروردگار مهربان عالم از باب رحمت، لطف، احسان و بهطور یقین، محبتش به انسان، این مخلوقی که ذاتاً برای او ارزش قائل است و به این خاطر هم، او را در مسیر «خلافة عَنِ اللّه» قرار داد، از زمان آدم(ع) تا برپاشدن قیامت، تنها و تنها یک راه برای او مقرر کرده است که شکوفاشدن کمال، ارزشها و حقایقش با سلوک در این راه تحقق پیدا میکند و خارج از این راه، علوم مادی است؛ اما «تو قدر خود نمیدانی، چه حاصل». امام صادق(ع) دربارهٔ علوم مادی میفرمایند: ما اسمش را علم نمیگذاریم، بلکه فضل است و هر که در این علوم مادی تحصیل کند، ارزشی به خودش اضافه کرده است. در قرآن هم نفرموده که کل مردم عالَم، جاهل و نفهم هستند و جهل و نفهمی را در جهت دیگری برده است و میفرماید: «يَعْلَمُونَ ظَاهِرًا مِنَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا»(سورهٔ روم، آیهٔ 7) این امور آشکار دنیا را میفهمند، عالم بالا را با میکروسکوپها رصد میکنند و حالیشان میشود، میکروبها و ویروسها را با دقیقترین میکروسکوپها میبینند و حالیشان میشود؛ همچنین برای انتقال پانصد کیلو محصول یا پانصدنفر از جایی به جای دیگر با چهاردهپانزدههزار کیلومتر جاده، اشیا و عناصر را طبق محاسبات دقیق بههم میبندند، هواپیمای چهارموتوره میشود که جانشین الاغ، شتر و گاو است. چیز دیگری نیست، فقط این دانش را دارند.
-ناتوانی علوم مادی در تربیت معنوی انسان
لذا در تمام کشورها، تقریباً از زمان انبیا تا حالا، آنهایی که در راه خدا سالک نبودهاند، نتوانستهاند یک دهاتیِ گمنامِ گوسفندچران را به ابوذر تبدیل کنند. اصلاً چنین قدرتی ندارند، ابزارش هم ندارند! اینها نتوانستهاند یک دهاتی گمنام ایرانیِ زرتشتی را که مدتی هم نصرانی شد، به سلمان تبدیل کنند تا «مِنّا أهْلَ الْبَیت» بشود؛ ابزارش را ندارند! علوم مادی برای چراندن بهتر شکم، بسترگشایی بهتر برای غریزه و به قول خودشان، برای حال کردن فعلی، «الآن را عشق است»، کار میکنند.
-تداوم کار قابیل در جوامع جهانی امروز
جوامع جهانی با این دانش خود، چند سانتیمتر از قابیل فاصله گرفتهاند؟ هیچ فاصلهای نگرفتهاند و همه قابیل هستند. این جوامع دستشان نمیرسد که کار قابیل را انجام بدهند؛ اما اگر کار به دست قدرتمندشان بیفتد، سههزارتا سههزارتا در شمال عراق سر میبُرند، میسوزانند و نابود میکنند. سربازان تربیتشدهٔ اینها در عراق بر روی جنازهها مینشستند، سیگار میکشیدند و میخندیدند. بیسواد هم نیستند! سپهبدها، ارتشبدها و فرماندهان ارتش فرانسه، همگی فارغالتحصیل دانشگاه بودند؛ اما یک روز صبح یکمیلیون نفر از مردم الجزایر را در گازوئیل ریختند و زندهزنده آتش زدند. ای کاش! اکثر مردم این را میفهمیدند که دانش مادی چهچیزی از انسان درست میکند و دانش معنوی چهچیزی تربیت میکند.
نتیجۀ سلوک در جادۀ توحید
پیغمبر اکرم(ص) بعد از پایان جنگ خیبر فرمودند: هر کسی هر غنیمتی از این لشکریان گرفته است، تحویل بدهد. البته به داخل قلعهها کاری نداشتند. این جنگ و درنگ پیغمبر(ص) در کنار این هفت قلعه شش ماه طول کشید و تصرف نمیشد. روزی یهودی گوسفندچرانی که علاقهای به پیغمبر(ص) پیدا کرده بود، اما هنوز هم مسلمان نشده بود، به ملاقات رسول خدا(ص) آمد و گفت: یا رسولالله، شش ماه است که اینجا معطل هستید؛ من میتوانم یکروزه مشکل شما را حل کنم. حضرت فرمودند: چطوری حل میکنی؟ گفت: من منشأ آبی را که در این قلعهها وارد میشود، میدانم! جایی چند کیلومتر بیرون قلعه هست که روی آن هم پوشیده است و هیچکس هم غیر از خودشان نمیداند. چندنفر را با من بفرست تا جلوی آب را ببندند، ساکنین قلعه دچار تشنگی شدید شده و تسلیم بشوند. حضرت فرمودند: من با نظامیان قلعه جنگ دارم که آنها هم خودشان جنگ را به ما تحمیل کردهاند. چنانچه خود اینها وارد جنگ با ما نمیشدند، ما جنگی نداشتیم. من با زنان و مردان، پیرمردها و بچهها جنگی ندارم؛ حتی اگر معطل شدن من در اینجا به یک سال برسد. اگر بچهای در اینجا از تشنگی بمیرد، من نمیتوانم جواب خدا را بدهم! این نتیجهٔ سلوک الیالله در این جاده و صراط مستقیم است.
ضرورت آگاهی از علوم مادی
حالا این علوم مادی از زمان قابیل تا حالا چهچیزی ساخته است؟ قاتل، غارتگر، دزد، اختلاسچی، رشوهخور، رباخور؛ دانشگاه هم دارند! الآن مهمترین دانشگاهها، مثل دانشگاه «هاروارد»، «هال» و «آکسفورد» در دست آمریکا و اروپاست، خیلی هم سینهشان را برای این دانشگاه سپر میکنند! این دانشگاهدارها از زمان قابیل تا حالا، این امانتهای الهی را اینجوری بار آوردهاند. البته راه دوری نرویم؛ مدرسهٔ سقیفه بعد از مرگ پیغمبر(ص) چهچیزی بالا آورد و چه ساخت؟! از این مردان و زنان مدینه، بعد هم مکه و شام و مصر، آنهایی که بهتدریج به دست اینها افتادند، چه ساختند؟! ما نباید اینها را بدانیم؟
دانستنش هم واجب است تا قدر صراط مستقیم و سلوک در این راه را بدانیم و با دانستن آن طرف و این طرف، اگر یکوقتی خواستند که ما را در معرض کشتن و سوزاندن قرار بدهند یا کاری که در این چهل سال کردهاند و ما را در محاصرهٔ سخت اقتصادی قرار دادهاند، بهخاطر چندرغاز مال دنیا از جاده بیرون نیاییم که به دشمن تعظیم کنیم و بگوییم: ما مطیع تو هستیم، تو هم آقابالاسر ما باش تا ما گرسنه نمانیم و به گرانی و سختی نخوریم.
سرانجام نیک در انتظار تربیتشدگان راه خدا
اگر ما در این جاده، فهم آنطرف را داشته باشیم که آنها از انسانها، نه از صنعت، چه درست میکنند و اینها چه درست میکنند، نهایتاً به ابوذر تبدیل شده و به ربذه تبعید میشویم؛ بدترین جایی که ابوذر بهنظرش میرسید! بعد هم اینقدر کار ما سخت شود که روزی از تشنگی و گرسنگی در آن گرمای شصتدرجهٔ بیابان ربذه میمیریم. من یک روز سر قبر ابوذر و پسرش رفتم؛ روزی از مدینه که حدود چهل فرسخ با ربذه فاصله دارد، ماشین گرفتم و رفتم (البته میگویند که یک ربذهٔ دیگر هم در مسیر شام هست، از رانندههای مدینه پرسیدم، گفتند نه همینجاست). کار ابوذر در این بیابان به جایی رسید که بهآرامی، بدون عصبانیت و از کورهدررفتن به دخترش گفت: بابا! بلند شو و در این بیابان بگرد، ببین علف خشکی، پوستی، استخوانی یا آبی پیدا میکنی که من بخورم. دختر چهار طرف بیابان را از هر طرف، دویست قدم گشت، آمد و گفت: هیچچیزی پیدا نمیشود! دخترش میگوید: پدرم بهآرامی روی آن ریگهای زبر و سخت خوابید و من هم کنارش بودم، یکمرتبه دیدم دو لب الهیاش را باز کرد و گفت: «عَلَيْهِ السَّلامُ، مِنْهُ السَّلام، بِهِ السَّلام، هُوَ السَّلام». من هرچه نگاه کردم، دیدم کسی اینجا نیست؛ به پدرم گفتم: اولاً با چه کسی حرف میزنی؟ بعد هم به چه کسی سلام میدهی؟ این داستان رشد، نجات، کرامت و آقایی در آخر جاده است. پدرم گفت: دخترم، ملکالموت آمده و به من میگوید که خدا فرموده است پیش از اینکه جانش را بگیری، سلام مرا به او برسان. دخترم، خدا به من سلام میکند و من جواب سلام او را میدهم.
آیا این میارزد یا نمیارزد؟ در روایت داریم: «وَ إِذَا نَزَلَتْ نَازِلَةٌ فَاجْعَلُوا أَنْفُسَكُمْ دُونَ دِينِكُمْ» اگر خطری پیش آمد، خودتان را فدای دین کنید و دین را فدای خودتان نکنید! البته اول حضرت میفرمایند: «فاجعَلُوا أموالَكُم دونَ أنفسِكُم» اول با پول از خودتان خطر را دفع کنید و بعد میگویند: اگر خطر سنگینتر شد و دیگر نمیشد با پول کاری کرد، «فَاجْعَلُوا أَنْفُسَكُمْ دُونَ دِينِكُمْ» جانتان را جلو بیاورید.
سالکان راه الهی، زنده به حیات عقل و روح
این نکته را باید فهمید که جادههای انحرافی از زمان قابیل تا حالا چهچیزی درست کرده است؟! هیتلر یازده سال صدراعظم آلمان بود، نزدیک پانزدهمیلیون مرد و زن و بچهٔ بیگناه را کشت، پنجهزار دانشگاه را بمباران و خاکستر کرد و هفدهمیلیون لیتر خون از گلوی بشر به زمین ریخت. استالین یک رئیس دفتر داشت که این کتاب را بعد از مرگ استالین نوشت. من این کتاب را خواندهام؛ خیلی کتاب خواندنی و مفصّلی است. نزدیک ششصد هفتصد صفحه است. او دیگر کنار استالین بود، میگوید: استالین در ده سالی که امور شوروی را بعد از لنین در اختیار داشت، بدون جنگ و درگیری و فقط با دستور، بیستمیلیون نفر از انسانهای مخالف خودش را که او را نمیخواستند، کشت!
-نگرانی امیرالمؤمنین(ع) از عاقبت طلحه و زبیر
اما آنکسی که در صراط مستقیم است، به طلحه و زبیر اصرار میکند که کبریت به این آتش نزنید و جنگ نکنید. اینها گفتند: نه، ما میجنگیم! چهچیزی از امیرالمؤمنین(ع) میخواستند؟ این دو میگفتند: از روی این صندلی کنار برو، اینجا جای ماست، نه جای تو! بین ما و تو چه فرقی است؟! خدمتهایی که تو به پیغمبر(ص) کردهای، ما هم کردهایم. این گمشدن در نفس اماره خیلی خطر ایجاد میکند!
-سفارش عجیب امام حسین(ع) به اصحاب در روز عاشورا
حضرت حسین(ع) در روز عاشورا فرمودند: ابتدای به جنگ نکنید و بگذارید آنها جنگ را شروع کنند. ابیعبدالله(ع) به شهادت خودشان و این 72 نفر یقین داشتند و شب عاشورا هم اعلام کردند که هر کسی بماند، فردا قطعهقطعه میشود. راه هم باز است و هوا هم تاریک، من هم بیعتم را از شما برداشتم؛ حرفی که هیچ پیغمبر و امامی نزد. «بیعتم را برداشتم»، یعنی بهسراغ زن و بچهتان بروید، در قیامت گیر نمیکنید. راحتتر از این هم میشود؟ حالا خود حضرت میگویند: من اصلاً وفادارتر از اینها را در اولین و آخرین خبر ندارم! حرفهایی که شب عاشورا زدهاند، امام عصر(عج) مقداری از آن را نقل کردهاند که اعجابانگیز و شگفتانگیز است و به قول لاتهای تهران، دیوانهکننده است؛ اما صبح عاشورا فرمودند: شما جنگ را شروع نکنید! همهٔ شما میخواهید یک ساعت دیگر به بهشت بروید، چرا شروع نکنید؟ این تربیت الهی است!
-دلسوزی امیرالمؤمنین(ع) برای کشتههای جنگ جمل
وقتی جنگ جمل تمام شد، امیرالمؤمنین(ع) به شخصی گفت: بیا تا در کشتهها بگردیم. در آن مرزی رسیدند که جنازهها افتاده بودند، مثل آدم داغ دیده شروع به گریه کرد. هیچ فرماندهی را در کرهٔ زمین، الآن و دیروز و پریروز سراغ دارید که بالای سر کشتههایی که قصد کشتن او را داشتند، اشک بریزد و گریه کند؟! به ایشان گفتند: چرا گریه میکنید؟ فرمودند: اینها باید به بهشت میرفتند و من بهخاطر جهنم رفتنشان گریه میکنم؛ ای کاش به جهنم نمیرفتند. شما فرماندهٔ دلسوزی مثل علی(ع) سراغ دارید؟!
-تربیت متفاوت انسان در مکاتب مادی و الهی
این را باید فهمید که معلمان، ادلّاء، حجج و راهنمایانش، چطوری انسان را در صراط مستقیم تربیت میکنند؛ آنطرف هم، لنین و استالین، دورکیم، فروید، داروین و اساتید فعلی دانشگاههای امروز آمریکا و اروپا، چطوری مردم را تربیت میکنند. یک آیه بدون ترجمه برایتان بخوانم؛ عجب آیهای است! چقدر آدم باید در اوضاع جهان الآن و گذشته دقت کند تا این آیه را با دلش لمس کند. خداوند میفرماید: «وَمَا يَسْتَوِي الْأَعْمَىٰ وَالْبَصِيرُ × وَلَا الظُّلُمَاتُ وَلَا النُّورُ × وَلَا الظِّلُّ وَلَا الْحَرُورُ × وَمَا يَسْتَوِي الْأَحْيَاءُ وَلَا الْأَمْوَاتُ»(سورهٔ فاطر، آیات 19-22) یعنی کل آنطرفیها با همهٔ علم و دانشگاه و کتابخانهشان میّت هستند؛ ولی سالکان راه الهی، همگی زندهٔ به حیات عقل، روح، اخلاق و عمل صالح هستند.
-تقسیم غنائم در تربیت الهی
به خیبر برگردم؛ پیغمبر(ص) فرمودند: حالا که جنگ تمام شده است، هرچه غنیمت گرفتهاید، همه را بیاورید و در یکجا جمع کنید تا من بین رزمندگان تقسیم کنم. هیچکس چیزی برندارد! وقتی غنائم را جمع کردند، یکنفر به پیغمبر(ص) گفت: یا رسولالله! من یکجفت بند پوتین در جیبم گذاشتهام. این بند پوتین شاید در زمان پیغمبر(ص) یک قِران هم نمیارزید! یکجفت بند پوتین از جنازهای باز کردم، پوتینش را برنداشتم و فقط بند آن را در جیبم گذاشتم. این هم جزء غنائم است و باید بین این مردم متدین مسلمان تقسیم بشود؟ حضرت فرمودند: آن بند را از جیبت دربیاور و روی بقیهٔ غنائم بینداز. اگر نمیگفتی و در جیبت میماند، به مدینه میرفتی و با آن بند کفش درست میکردی و برنمیگرداندی، در قیامت یکجفت بند از آتش دوزخ به پای تو میبستند.
باور قیامت، عامل بازدارنده از گناه
-حکایتی شنیدنی از شیخ جعفر شوشتری
البته نیستند که این حرفها را بشنوند؛ نه رباخورها، نه زناکارها، نه دزدهای روز روشن، نه اختلاسچیها، نه قاضیانی که پول حسابی میگیرند و حکم را به نفع ستمگر برمیگردانند. این حرفها هم همیشه در این مملکت بین خودمان میچرخد؛ ما که قبول داریم و عمل میکنیم، از قیامت هم یکذره میترسیم. مرحوم آیتاللهالعظمی حاجشیخ جعفر شوشتری را در روز بیستویکم ماه رمضان به صحن امیرالمؤمنین(ع) دعوت کردند تا به منبر برود. حکایت برای دویست سال پیش است؛ حالا یکخرده بیشتر یا کمتر، نمیدانم! وقتی در شهر نجف پخش شد که شیخ میخواهد به منبر برود، دیگر روی پشتبامهای حرم هم پر از جمعیت بود. آنوقت بلندگو هم نبود و چون آلودگی صوتی نبود، تقریباً صدا میرسید. این مرجع بزرگ وارد صحن شد و راه دادند، به منبر رفت و خطبهٔ مختصری خواند: «بِسْمِ اللّه الرّحْمنِ الرَّحیم، ألْحَمْدُلِلّهِ رَبّ الْعٰالَمین»، بعد رو به مردم کرد و گفت: چه کسی در اینجا دفن است؟ همه بلند بگویید! همه گفتند: امیرالمؤمنین(ع). گفت: اگر من به این علی(ع) قسم بخورم و مطلبی بگویم، آیا باورتان میشود؟ همه با صدای بلند گفتند: بله! گفت: مردم نجف، به حق امیرالمؤمنین(ع) که سوگند عظیمی است، اتفاق افتادن قیامت، راست و حقیقی است. آنگاه از منبر به پایین آمد. بانیان مجلس گفتند: آقا چهکار کردی؟ ما تو را برای روز بیستویکم که تعطیل است، دعوت کردیم؛ یک ساعت حرف میزدی! گفت: من همهٔ حرفها را زدم. گفتند: مگر ما باور نداریم که قیامت اتفاق میافتد؟! گفت: اگر باور داشتید، وضع خودتان، زنهایتان، کاسبیها، معاشرت و حرفزدنهایتان این نبود. معلوم میشود که باور ندارید!
دل گفت: مرا علم لدنی هوس است ××××××××× تعلیمم کنم اگر تو را دسترس است
گفتم که الف،گفت: دگر، گفتم: هیچ ×××××××××در خانه اگر کس است، یک حرف بس است
-بتونآرمه کردن ایمان با مطالعه و شنیدن کلام پروردگار
حالا ما که یک مقدار باور داریم، منظور ما آنهایی هستند که باید این حرفها را بفهمند، آدم بشوند و به این مملکت ضرر نزنند. البته حرفهای خدا و پیغمبر، نه منبر! منبر کدام است؟ حرفهای خدا و انبیا و ائمه را باید بشنوند و بفهمند که به جای خائن، عادل بار بیایند و به جای ظالم، خدمتگزار بار بیایند.
شما هم بزرگوارانه گاهی در قرآن، روایات و کتابها، سرانجام تربیتشدههای جادههای انحرافی و راه خدا، یعنی صراط مستقیم را مطالعه کنید تا اعتقادتان به صراط مستقیم، انبیا و ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) بتونآرمه شود، دزد به عقیدهتان نزند و شما را نزند؛ چون ماهوارهها اینقدر قدرتمند هستند که در یک شب میتوانند مردم را میلیونی بیدین کنند. حداقل آدم به دو طرف آگاه میشود که مقداری ثابتقدم بماند.
خرما نتوان خوردن از این خار که کِشتیم ×××××××× دیبا نتوان کردن از این پشم که رِشتیم
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت ××××××××× ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم
پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند ×××××××× ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
ما را عجب ار پشت و پناهی بُوَد آن روز ××××××× کهامروز کسی را نه پناهیم و نه پُشتیم
گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت ××××××××× شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
باشد که عنایت برسد، ورنه مپندار ×××××××××× با این عمل دوزخیان کهاهل بهشتیم
سعدی، مگر از خرمن اقبال بزرگان ××××××× یک خوشه ببخشند که ما تخم نکِشتیم
کلام آخر؛ بازگشت غمانگیز مسافران کربلا به مدینه
مسافرهای کشتی، هواپیما، قطار و ماشین که یکیدو ماه یا بیست روز نبودهاند، وقتی چشمشان از دور به چراغهای شهر میافتد، شاد میشوند و میگویند: الآن میرویم و همه را میبینیم! تنها یک کاروان مسافر بود که وقتی از دور چشمش به دیوارهای مدینه افتاد، امکلثوم پردهٔ کجاوه را کنار زد و گفت:
مَدینَهَ جَدِّنا لاتَقْبَلینا ××××××××× فَبِالْحَسَراتِ وَالْأحْزانِ جِیْنا
مدینه درِ دروازههایت را باز نکن و ما را راه نده! با برادر رفته بودم، بیبرادر آمدم؛ تاج بر سر رفته بودم، خاک بر سر آمدم. زینالعابدین(ع) کنار محمل عمه بودند، گفتند: عمه جان، اگر نمیخواهید وارد مدینه بشوید، بگویم همینجا بیرون مدینه دوتا چادر بزنند. عمه گفت: آری عزیزدلم. چادرها را زدند، به زینب کبری(س) فرمودند: شما در خیمهٔ خانمها باش، من هم در خیمهٔ مردانه، بشیر برو و خبر آمدن ما را به مردم بگو! مردها گروهگروه بیرون ریختند و به خیمهٔ زینالعابدین(ع) آمدند. مدام سر میکشند و میگویند: اگر قافله برگشته، چرا قمربنیهاشم(ع) نیامده است؟ چرا علیاکبر(ع) و قاسم(ع) نیامدهاند؟ چرا ابیعبدالله(ع) نیامده است. دوسهتا از خانمها به خانهٔ امالبنین(س) رفتند و گفتند: خانم، قافله برگشته است. قمربنیهاشم(ع) یک بچهٔ پنجساله بهنام عبیدالله دارد. این بچه آماده بود که بابا از سفر بیاید، در آغوش بابا برود؛ شاید هم به مادربزرگ گفته بود که برای من لباس نو درست کن! امالبنین(س) با این چندتا خانم بیرون دروازه آمد، به زینب کبری(س) گفتند که امالبنین(س) میآید، بیرون دوید، همدیگر را بغل گرفتند، ولی وضع زینب(س) پیدا بود که چه حادثهٔ سنگینی اتفاق افتاده است. امالبنین(س) یک سؤال کرد: خانم، حسین من کجاست؟! صدای نالهٔ زینب(س) بلند شد! امالبنین(س) گفت: خانم، من به خیمه نمیآیم، به مدینه میروم و بعداً پیش شما میآیم. با این دوسهتا زن برگشت، وقتی وارد مدینه شد، در کوچه نشست و این خاکها را جمع میکرد، به سر و صورتش میریخت و میگفت: به من نگفتند که بچهٔ مرا چطوری کشتند، اما کسی هماورد با عباس من نبود؛ من میدانم، اول دستهایش را از بدن جدا کردند...
قم/ منزل استاد انصاریان/ دههٔ اول جمادیالثانی/ زمستان 1399ه.ش./ سخنرانی دوازدهم