لطفا منتظر باشید

روز نهم پنجشنبه (02-02-1400)

(تهران حسینیه هدایت)
رمضان1442 ه.ق - فروردین1400 ه.ش
15.63 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

خداوند، اهل احسان به همۀ مردم

-تجلی احسان خداوند در دو حقیقت

وجود مبارک حضرت حق در قرآن مجید می‌فرماید: «إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ»(سورهٔ غافر، آیهٔ 61) یقیناً و بدون شک، خداوند اهل احسان به همهٔ مردم است و احسانش هم در دو حقیقت تجلی دارد: یکی در امور مادی برای اداره شدن معاش مردم؛ یکی هم در امور معنوی برای رسیدن مردم به خدا یا به تعبیر خودش، «لقاء‌الله».

 

-ناآگاهی انسان از احسان خداوند

البته در آیه‌ای دیگر می‌فرماید: «وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ»(سورهٔ غافر، آیهٔ 57) اما بیشتر مردم به این حقیقت که من نسبت به آنها اهل احسان هستم، آگاهی و دانایی ندارند. علتش هم این است که نه اهل مطالعه و نه اهل گوش دادن به زبان‌های پاک هستند. آنها به این حقیقت توجهی ندارند که هرچه انسان از وجود مقدس او دور شود، اسیر آثار مادی او می‌شود. در واقع، صاحب‌خانه را فراموش می‌کند و کنار سفره‌اش حرص می‌زند. باباطاهر در رابطه با گلایهٔ از خودش می‌گوید: 

بِشُم از حاجیان مکه پرسم ××××××××× که این دوری بَسه یا دورتر شم

 

-بدترین نوع غفلت

از حاجیان مکه که از شهرهای خیلی دور آمدند، باید بپرسم که این‌قدر دوری از محبوبم کافی است یا دورتر بشوم؟! قرآن می‌گوید: بعضی‌ها «فِي ضَلَالٍ» در گمراهی هستند و دور شده‌اند. بعضی‌ها هم «فِي ضَلَالٍ بَعِيدٍ» و «فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ» در گمراهی آشکار و خیلی دور هستند که پیدا کردن محبوب برای آنها مقداری کار مشکلی است؛ چون هرچه آدم دورتر می‌شود، او را بیشتر فراموش می‌کند و بیشتر در نعمت‌های مادی او غرق می‌شود. توجه به احسان معنوی‌اش در دور شدن، صفر است و اصلاً آدم یادش نمی‌آید که همهٔ این آثار از خداست و من هم سر سفرهٔ این آثار، یک مهمان رفتنی هستم، نه ماندنی. امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند که هر روز فرشته‌ای صدا می‌زند و می‌گوید: «لِدُوا لِلْمَوْتِ» خانم‌ها! بچه بزایید برای مُردن. «وَ ابْنُوا لِلْخَرَابِ» و شما سازندگان، برای این بسازید که آخرش روی هم بریزد؛ نه خودت ماندنی هستی، نه بچه‌ات و نه ساختمانت ماندنی هستند. پس چرا این‌قدر غافل هستی و به‌گونه‌ای زندگی می‌کنی که فکر می‌کنی مُردنی در کار نیست؟! این بدترین غفلت است! دوری از وجود مقدس او با اشتغال و سرگرمی به آثارش مساوی است؛ بدون توجه به اینکه این آثار از اوست. در حقیقت، من فکر می‌کنم این آثار برای من و و بدن من است.

 

نمونه‌های زیبایی از یاری خداوند در آیات الهی

یک احسان پروردگار که فرمود: «إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ»، مقاماتی است که برای انسان قرار داده و این مقامات جلوهٔ احسان اوست. خدا راه رسیدن به این مقامات را هم نشان داده و به قول علما، ارائهٔ طریق کرده است. مقامات را قرار داده، راه را هم نشان داده است. اگر کسی در این جاده برای رسیدن به یک مقام، دو مقام یا پنج مقامی حرکت کرد، خداوند وعدهٔ کمک هم داده است. 

 

-کمک به مسیح(ع) در پنهان‌ماندن از دسترس قاتلان

در بسیاری از آیات قرآن در رابطهٔ با کمکی که به بندگان کرده، تذکرات زیبایی دارد. وقتی تصمیم گرفتند مسیح(ع) را به دار بکِشند و بکُشند، او را کمک کردم تا از دسترس قاتلان و به صلیب‌کِشندگان پنهان بماند. «وَمَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ»(سورهٔ نساء، آیهٔ 157) نه توانستند او را بکُشند و نه به صلیب بکِشند. «بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ»(سورهٔ نساء، آیهٔ 158) او را پیش رحمت خودم بردم. این کمک پروردگار است.

 

-یاری خداوند در جنگ بدر

قبل از شروع جنگ بدر، ارزیابان به پیغمبر(ص) گفتند: دشمن حدود هزار نفر است، صد اسب و آشپزخانهٔ آبادی دارد. ما 313 نفر هستیم، ده اسب هم نداریم، آشپزخانهٔ به‌دردخوری هم نداریم. آیا با این وضعیت بجنگیم؟ پیغمبر(ص) به پروردگار عرض کردند: اگر اراده کرده‌ای که همه ما کشته شویم، «رِضاً بِقَضائِکَ». اصلاً حرف آدم با خدا باید یک کلمه باشد؛ نمی‌خواهی، روی چشمم؛ می‌خواهی، روی چشمم. من مملوک هستم؛ من نه وزیر تو، نه وکیل تو و نه اهل قدرت هستم. من عبد و مملوک هستم. من «لَا يَقْدِرُ عَلَىٰ شَيْءٍ»(سورهٔ نحل، آیهٔ 76) هستم؛ اگر اراده کرده‌ای همهٔ ما کشته شویم، روی چشمم؛ اگر اراده کرده‌ای بمانیم، ارزیابی نشان می‌دهد که ما نمی‌مانیم! آنها هزار نفر و سه برابر ما هستند، صد اسب هم دارند؛ اما ما پیاده و با یک‌لا پیراهن عربی هستیم و تعدادی شمشیر داریم.

بعد از این فرمایش پیغمبر(ص)، شب‌هنگام باران سختی بارید. طرف دشمن خاک رس بود، آشپزخانه و اسب و همه‌چیز آنها در این خاک‌های چسبنده رفت و قدرت تحرک دشمن را گرفت؛ اما این طرف رَمل بود، جای پای این 313 نفر و تحرکشان محکم شد. در همان حملهٔ اول، دشمن هفتاد کشته از سرانش داد؛ تمام تجهیزاتشان را هم گذاشتند و تا مکه فرار کردند. این یاری خداست که با باران، رغبت در درون، بیدار شدن و کارهای دیگر یاری می‌کند.

 

-همۀ کلیدها در دست خداوند

همهٔ کلیدها به دست اوست و اگر بخواهد دری را به روی من باز کند، باز می‌کند. در آیهٔ شریفه می‌گوید: «وَإِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ»(سورهٔ یونس، آیهٔ 107) اگر کل عالم جمع بشوند تا دری را ببندند که من باز می‌کنم، نمی‌توانند؛ دری هم که من ببندم، اگر کل عالم جمع بشوند، نمی‌توانند باز کنند. قرآن خیلی روشن است؛ این مقامات را قرار داده، راه رسیدن به مقامات را هم نشان داده و خودش هم وعدهٔ تخلف‌ناپذیر داده است که کمکتان بکند.

 

سرانجام سِیر در مقامات الهی

مقاماتی که خدا قرار داده، شاید نزدیک پانزده مقام در قرآن باشد. هر کسی خودش را به این مقامات برساند که مشکل هم نیست، در پایان آیهٔ بیان مقام می‌گوید: محبوب من می‌شود، نه محب من! خدا نمی‌گوید اگر این جاده را طی کنی و به این مقام برسی، عاشق من می‌شوی و این نتیجهٔ سیر در این راه است؛ بلکه می‌گوید من عاشق تو می‌شوم. اینکه من عاشق او بشوم، من موجود محدودی که به قول امیرالمؤمنین(ع)، «أَنَا عَبْدُکَ الضَّعِیفُ الذَّلِیلُ الْحَقِیرُ الْمِسْکِینُ الْمُسْتَکِینُ» هستم؛ مگر عشق من نسبت به تو چه مقدار است؟! به‌اندازهٔ حدود وجودی خودم است. این عشق تو به من است که بی‌نهایت است؛ چون وجود تو حد ندارد. درک این حقایق قرآنی آدم را مست می‌کند و گاهی هم چنان به روح فشار می‌آورد که آدم جان می‌دهد. وقتی امیرالمؤمنین(ع) اوصاف اولیای الهی را برای همام‌بن‌شریح فرمودند و به صدودهمین ویژگی رسیدند، «فَصَعِقَ هَمَّامٌ» همام عربده‌ای کشید و افتاد و جان داد. مگر خدا آدم را نگه دارد که از لذت این حقایق، جان بدن را رها نکند و برود!

مستی بهانه کردم و چندان گریستم ×××××××××× تا کس نداند که گرفتار کیستم

کارم نسبت به تو به پنهان‌کاری شدید هم می‌رسد و می‌گویم نمی‌خواهم کسی بفهمد که برای تو چه‌کار کرده‌ام و چه‌کار می‌کنم. البته غیر از آنهایی که گفتی آشکارا انجام بده؛ مثل نماز جماعت و حج. اگر امر تو به انجام دادن آشکار اینها نبود، اینها را هم در کمال پنهانی انجام می‌دادم. از مطلب دور می‌افتم، اما عیبی ندارد که برایتان بگویم. اشکالی ندارد، مستی است دیگر!

 

حکایتی شنیدنی از حرکت پنهانی به‌سوی مقامات الهی

مدرسه‌ای کنار حرم حضرت رضا(ع) است که درِ آن به صحن باز می‌شود. الآن این مدرسه را که به مدرسهٔ میرزاجعفر معروف بود، دانشگاه کرده‌اند. من هر وقت در جوانی‌ به مشهد می‌رفتم، برای نماز جماعت به این مدرسه می‌رفتم که یکی از اولیای خدا نماز مغرب و عشا را می‌خواند. میرزا جعفر که این مدرسه را با پول خالصِ پاکِ مطهرش ساخت، وصیت کرد: هر طلبه‌ای که برای درس خواندن به این مدرسه آمد، عمرش کفاف نداد و مُرد، در حیاط مدرسه و پای همان حجرهٔ طلبگی دفنش کنید. من این قبرها را هم دیده بودم. 

 

-بدگمانی، معصیتی بزرگ و نکوهیده

یکی از مراجع بزرگ شیعه که به گردن من هم حق دارد و مرا به نوشتن کتاب تشویق کرد (آن‌وقت 23-24 ساله بودم، به من گفت: می‌گویی تمام می‌شود و می‌پرد، بنویس تا بماند. به او گفتم: من الآن سواد زیادی ندارم که بنویسم. گفت: اعتقاد خودت این است سواد زیادی نداری. با همین کم بودن سوادت هم بنویس. روزی دوباره نگاهش می‌کنی و پخته‌اش می‌کنی)، می‌گفت: سه‌چهار نفر از طلبه‌های مدرسهٔ میرزا جعفر به یکی از طلبه‌ها سوءظن پیدا کردند. قرآن می‌گوید: به هیچ‌کس سوءظن پیدا نکنید، «إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ»(سورهٔ حجرات، آیهٔ 12) بخشی از این گمان‌های بد، معصیت است. گمان بد خیلی زشت است! قیافه‌اش نشان می‌دهد که معتاد است. این حرام است و می‌نویسند، بعد هم محاسبه می‌کنند. 

اینها سوءظن پیدا کردند و گفتند فکر می‌کنیم که او حتی اهل نماز واجب و زیارت هم نیست، برای چه می‌خواهد طلبه بشود و پول امام زمان(عج) را حرام می‌کند؟ طلبه‌ها هم هیچ لذتی غیر از این نداشتند که به حرم بروند و گریه کنند یا روز پنجشنبه‌ و جمعه‌ای که درس تعطیل است، به اطراف مشهد و در این دهات‌ها بروند، ناهاری بخورند و شبی را کنار درخت‌ها بمانند و صبح برگردند. ای کاش، کار ما همان‌ها می‌شد و حالت طلبگی‌مان به همان شصت‌هفتاد سال پیش برمی‌گشت.

 

طلبه‌ها یک روز صبح پنجشنبه به این طلبه گفتند: می‌خواهیم به گردش، حدودهای طُرقبه و شاندیز برویم؛ تو هم می‌آیی؟ گفت: می‌آیم. وقتی رسیدند، اذان ظهر را همان مؤذن‌های پیرمرد روی پشت‌بام یا دم خانه‌شان یا دم مسجد گفتند. ناگهان این طلبه گم شد. بقیهٔ طلبه‌ها به هم گفتند: می‌خواهد نماز نخواند! مگر حالا وقت گردش است که زیر درخت‌ها و لب رودخانه بروی. صبر کن و نمازت را بخوان. طلبه‌ها نمازش را ندیدند. شب شد، شام خوردند و خوابیدند. یکی از طلبه‌ها یکّه خورد و با خودش گفت: نکند ما در حق او اشتباه کرده باشیم و از کسانی است که عبادت حق را با پروردگار پنهان وابسته است؛ یعنی خودم باشی و خودت، عجب خلوتی! تا نماز صبح بیدار بمانم و ببینم نماز می‌خواند یا نه! حالا یواشکی بلند می‌شود و می‌رود، من هم پای‌برهنه به‌دنبالش بروم. یک‌وقت این سوء‌ظن نباشد! 

خودم را به زحمت نگه داشتم، نیمه‌شب که این یقین کرد خواب همه سنگین است، او بلند شد و رفت. هوا تاریک هم بود، درخت‌ها هم دَرهم پیچیده، ماه هم نبود. من هم پای‌برهنه با هفت‌هشت متر فاصله، آهسته پشت درختی رفتم و دیدم نماز شبی خواند که آدم را مات می‌کرد و اشکی ریخت که انگار دو چشمش شعبهٔ دریاست. نماز خواند و اشک ریخت تا فجر صادق دمید، نماز صبحش را خواند و سریع به رختخوابش رفت و خوابید. 

 

-معاهدۀ پنهان‌کاری عباد ویژه با پروردگار

صبح شد. من هیچ‌چیزی نگفتم، ناهارمان را خوردیم و عصر جمعه برگشتیم. همه به حجره‌هایمان رفتیم. من بچه‌هایی را که با ما هم‌سفر بودند، جمع کردم و گفتم: برادرها، داستان از این قرار است! او از عباد ویژهٔ خداست و ما در حق او سوءظن بردیم که مرید شیطان است. برای عذرخواهی برویم؟ پنج‌شش نفری به حجره‌اش رفتیم و گفتیم: ما را به حق این امام هشتم ببخش! ما اشتباه کردیم. نگاهی به ما کرد و گفت: در حق من کاری نکردید که من ببخشم. این‌قدر بزرگ بود که گفت شما کاری نکردید، من چه‌چیزی را ببخشم! بعد رو به حرم حضرت رضا(ع) کرد و گفت: یابن‌رسول‌الله! من با محبوبم معاهدهٔ پنهان‌کاری داشتم و اکنون پرده به کنار رفت؛ من دیگر نمی‌خواهم بمانم، به خدا بگو که مرا پیش خودش ببرد. همین لحظه جلوی ما افتاد و از دنیا رفت. خیلی از افراد به‌صورت پنهانی به‌طرف این مقامات حرکت می‌کنند. آدم خیال می‌کند که آدم معمولی است؛ یک جوان یا مرد معمولی یا یک زن متوسطی است، اما نمی‌داند که در بندگان خدا چه خبر است.

 

قدم‌های‌ پروردگار در یاری انسان

پس سه‌تا موضوع شد: «إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ»(سورهٔ غافر، آیهٔ 61) من به همهٔ شما احسان دارم و احسانم هم دو جور است: مادی و معنوی. در احسان معنوی، مقاماتی برایتان قرار داده‌ام؛ مثل مقام محسنین، تائبین (یک هفته است که دربارهٔ این مقام تائبین بحث می‌کنم)، متوکلین، متقین و مصلّین. چهارده‌پانزده مقام است که راه رسیدن به این مقامات را هم نشان داده‌ام. اگر خواستی و خوشت آمد که خودت را به این مقامات برسانی، وقتی در راهش قرار گرفتی، خودم هم کمکت می‌کنم. «إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ»(سورهٔ محمد، آیهٔ 7) شما به‌طرف من بیایید، من شما را یاری می‌کنم.

یک‌وقت جمله‌ای را گفتم، نمی‌دانم اینجا یا جای دیگری گفتم؛ حالا برای شما هم گفته باشم. قرآن می‌گوید باز هم تذکر بده، سودمند است. با اینکه تکرار را دوست ندارم، گاهی مجبور می‌شوم. یک شب در شهری که مرکز استان بود (شاید 27-28 سال پیش)، منبر داشتم. منبر در مسجد جامع قدیمی و هشت‌ نه‌هزار متری آن شهر بود. منبر من عصرها بود، به من گفتند: حالا که به این شهر آمده‌ای، شب جمعه دعای کمیل بخوان. گفتم باشد. 

تمام این هشت‌ نه‌هزار متر که پر بود، خیابان بر مسجد هم پر از جمعیت بود. کمتر جمعیتی مثل آن شهر را در شهرها برای دعای کمیل دیده بودم! کل چراغ‌های مسجد را خاموش کردند که من بغل‌دستی‌هایم را هم خیلی تشخیص نمی‌دادم. در حیاط هم بود، شب‌های آخر ماه بود، ماه هم نبود و تاریکی مطلق بود. من دعا می‌خواندم و بعضی از روایات و داستان‌ها را هم در دعا می‌گفتم. گریه شدید بود! کسی که بغل‌دست من بود، بلندبلند گریه نمی‌کرد، ولی می‌سوخت و گریه می‌کرد و آتش بود! من یک‌دفعه این روایت را خواندم که خدا فرموده است: هر کسی یک قدم به‌طرف من بیاید، من ده قدم می‌آیم. همین دعای کمیل خواندن و نشستن در جلسهٔ ذکر، قدم به‌طرف پروردگار است. او در همان حال شدت گریهٔ بی‌ناله و در اوج گریهٔ مردم به من گفت: تو این روایت را نخوان! ما نباید بخوانیم؛ کس دیگری باید این را بگوید که هر کسی یک قدم بیاید، من ده قدم می‌آیم. این به ما چه! تو این‌جوری به پروردگار بگو: گفتی یک قدم بیایی، ده قدم می‌آیم؛ من نمی‌توانم آن یک قدم را هم بیایم، آن یک قدم هم خودت بیا.

 

کلام آخر؛ «هَذَا نَعشُ أَبيِکَ اَلحُسَينِ(ع)»

«یا اِلهی وَ سَیِّدی وَ مَوْلایَ وَ مالِکَ رِقّی یا مَنْ بِیَدِهِ ناصِیَتی یا عَلیماً بِضُرّی وَ مَسْکَنَتی یا خَبیراً بِفَقْری وَ فاقَتی یا رَبِّ یا رَبِّ یا رَبِّ».

از کنار خیمه‌های نیم‌سوخته با قدم‌های آهسته به‌طرف گودال می‌رود. از جدش پیغمبر(ص) در چهارپنج سالگی شنیده بود که هر کس به زیارت حسین من برود، ثواب نود حج و عمرهٔ قبول‌شده را به هر قدم او می‌دهم. وقتی به کنار گودال رسید، دید برادرش را دفن کرده‌اند؛ اما نه زیر خاک، بلکه زیر نیزه‌شکسته‌ها، خنجر‌ها و شمشیرشکسته‌ها! امام باقر(ص) می‌فرمایند: و زیر یک‌مشت چوب و سنگ! میان گودال نشست، زیر این‌همه اسلحه دست برد و بدن ابی‌عبدالله(ع) را بیرون کشید. با همهٔ وجودش ناله می‌زد که یک‌مرتبه چشمش به پیغمبر(ص) افتاد و گفت: «یا مُحَمَّداه! صَلّی عَلَیکَ مَلیکُ السَّماءِ هذا حُسَینٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّماءِ مُنْقَطَعُ الاعْضاءِ مَسْلُوبُ الْعَمامَةِ وَ الرِّداءِ» یا رسول‌الله! یک نگاه به دخترانت بینداز؛ همهٔ ما را اسیر می‌کنند. همهٔ شما می‌دانید، خیلی‌هایمان هم دختر داریم. در روان‌شناسی هم ثابت شده که دختر به جای مادر، عاشق پدرش است. خیلی از حالات دخترها، مخصوصاً وقتی کوچک هستند، آدم را آتش می‌زنند! دختر سیزده‌ساله آمد و گفت: «عَمَّتِي! هَذَا نَعشُ مَن» عمه این بدن کیست؟ چه بود که بابا را نشناخت؟ بابا سر نداشت، پیراهن نداشت، جای سالمی هم در بدنش نبود. زینب(س) گفت: عزیزدلم، «هَذَا نَعشُ أَبيِکَ اَلحُسَينِ(ع)».

 

تهران/ حسینیهٔ هدایت/ ماه مبارک رمضان/ بهار 1400ه‍.ش./ سخنرانی نهم

برچسب ها :