جلسه دوازدهم یکشنبه (5-2-1400)
(تهران حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
راههای کسب خداشناسی و معرفت الهی
معرفت به یک سلسله حقایق، واجب است؛ هم واجب شرعی است که وجوبش، از قرآن و روایات استفاده میشود و هم واجب عقلی است. معرفت به این حقایق، ریشۀ ظهور سعادت، نجات و خوشبختی ما در دنیا و آخرت است. جاهل زیستن، سعادت و خوشبختی نمیآورد. جهل ظلمت و تاریکی است. از دل ظلمت و تاریکیِ جهل، شر به وجود میآید.
در رأس این حقایق، حضرت رَبُّالعِزَه است که جملۀ معروفش، خداشناسی است و در روایات به «معرفتالله» تعبیر شده که از همۀ معرفتها افضل و برتر است؛ زیرا موضوعش خداوند است.
یک راه برای شناخت واقعی خداوند در حد خودمان، آیات قرآن و یک راه هم روایات و دعاهای وارده از اهلبیت(علیهمالسلام) است؛ مثل دعای اول «صحیفه سجادیه» که بسیار دعای پرباری است، همچنین دعای کمیل، دعای عرفه و دعای جوشنکبیر. دعاهایی که هیچ مکتب، مدرسه و مذهبی در این کرۀ زمین، مانندش را ندارد و قبلاً هم نداشته است.
شناخت خدا یعنی شناخت زیباییِ بینهایت. اگر آدم به این شناخت دل بدهد، زیبایی بینهایت، شعلۀ عشق به پروردگار را در چراغ دل برافروخته میکند و انسان با شناخت و عشق او، عبد بهمعنای واقعی میشود؛ یعنی از اینکه خواستههای او را عمل کند، لذت میبرد.
ویژگیهای بندگان خوب خدا
حضرت رضا(ع) روایتی دارند که خیلی روایت فوقالعادهای است. من یک بار میخواستم در شهرستانی، ده شب این روایت را بگویم، اما نشد. فقط جملۀ اولِ آن توضیح داده شد که در پنج قسمت است.
«سُئِلَ عَنِ عَلِیٍّ ابنِ مُو سَی الرِّضا عَلَیهماِ السَّلامُ عَن خِیارِ العِبادِ» یک نفر از حضرت میپرسد: خوبان بندگان خدا و کسانی که شما آنها را بندۀ خوب میدانید، چه کسانی هستند؟ حضرت پنج مطلب فرمودند.
اولی همین بود که برایتان توضیح دادم: «اَلَّذینَ اِذا اَحسَنُوا أَستَبشَروُا» هر کار خوبی که میکنند، لذت میبرند و شاد میشوند. این یک علامت بندگان خوب خداست و شما همه میدانید که انسان تا به چیزی محبت و عشق نداشته باشد، اگر قدمی برای آن بردارد، لذتی نمیبرد. حالی هم ندارد تا قدم بردارد. اگر هم ضروری باشد، زوری قدم برمیدارد. ولی کاری که آدم عاشق در راه عشقش انجام میدهد، بهاجبار نیست؛ کمخوابی و بیداری میکشد، دستبهجیب میشود و حرکت هم میکند، ولی لذت میبرد.
-نیکوکاران، حجتهای خدا در میان بندگان
من اینطور افراد را خیلی دیدهام. البته مدتهاست که سروکارم با اجتماع زیاد نیست و خبر ندارم که هستند یا نه؛ اما فکر میکنم هستند. نمیشود پروردگار عالَم در یک جامعه، شهر، محل یا در یک قوم و خویش، حجت نداشته باشد. اینکه ما نمیبینیم و خبر نداریم، دلیل بر این نیست که خدا حجتی ندارد. بالاخره روز قیامت، یکی از دلایل خدا برای محکوم کردن گنهکاران، آدمهای خوب هستند.
آدمهای خوب، یکی از دلایل خدا هستند. شخصی که تاجر بوده، ولی به قول پیغمبر، تاجر صدوق، باانصاف، اهل مهر و رحم به خریدار؛ چنین شخصی باید باشد تا فردای قیامت، خدا به تاجرهای فاجر (این هم در روایت هست) فاسق، بیانصاف و ظالم بگوید که چه میگویی؟! اگر روزگاری بود که نمیشد اینگونه باشند، این تاجر هم در همان روزگار بود، پس چرا اینگونه شد؟! در دعای کمیل دارد: «فَلَكَ الْحُجَّةُ عَلَىَّ فى جَمِيعِ ذلِكَ» در تمام برنامههای زندگیام، علیه من حجت دارد که مچ من را بگیرد و محکومم کند.
در احوالات عاشقان خدا
من در تهران، در محلۀ خودمان و مشهد در بازارِ دور حرم دیدهام (آن زمان شهرهای دیگر را ندیده بودم، ولی این جریان را در تهران و مشهد دیدهام، البته حالا دیگر آن بازارها نیست) که مشتری به مغازۀ عطاری میآمد و میگفت: یک کیلو چای بده. آن زمان هم این پاکتهای پلاستیکی نبود؛ اصلاً در زندگی مردم پلاستیک نبود، تمام جنسها را در پاکتهای کاغذکاهی میریختند.
مشتری میگفت: یک کیلو چای بده. عطار سنگ ترازو را که میگذاشت، یک دانه پاکت خالی هم میگذاشت، بعد چای را در پاکت میریخت و در کفۀ دیگر ترازو قرار میداد و میکِشید. شکر، زعفران، نخود و لوبیا هم همین طور. اگر به او میگفتند که چرا این کار را میکنی، میگفت: این مشتری از من چای میخواهد، نه کاغذکاهی. این کاغذکاهی ده گرم است و پولی که از او میگیرم، پول چای با کاغذ است. او کاغذ نمیخواهد، بلکه چای میخواهد.
وقتی بچه مدرسهای بودم، آخر همین خیابان ری دو تا میدان بود: یکی میدان میوه که بالا و دیگری میدان ترهبار که پایین بود. ابتدای میدانِ بالا، نزدیک انبار گندمِ قدیم و انتهایش، نزدیک میدان شوش بود.
در انبار بالا، مردی به نام حاج اسماعیل بود که از قاریان درجه یک تهران بود. در مسجد نزدیک میدانِ قیام، یک مرجع تقلیدِ صاحب رساله، پیشنماز بود. هر وقت نمیآمد، مردم به این حاج اسماعیل میدانی اقتدا میکردند؛ یعنی او را عادل میدانستند و آن مرجع تقلید هم ایشان را بهجایِ خودش گذاشته بود. ایشان پیاز و سیبزمینی میفروخت.
از تبریز و شهرهای دیگر برایش سیبزمینی و پیاز میآمد. تمام این پیازها در گونیِ بزرگی بود. به راننده میگفت: من همه را خالی میکنم و پول کرایهات را هم میدهم، تو برو. بعد به شاگردانش میگفت: تمام گونیها را خالی کنید؛ یک طرف پیاز و یک طرف سیبزمینی. گِل و خاکِ همۀ پیازها را بگیرید و پیازهایی که لابهلای فشار پوسیده کنار بیندازید. سیبزمینیها نیز به همین شکل. گونیها را هم کامل بتکانید و بعد پیاز و سیبزمینی سالم و بهدردبخور را در گونی بریزید. مردم پیاز و سیبزمینی سالم میخواهند.
من میخواهم با این پول غذا بخورم، باید حلال باشد. لباسی که میخرم و میخواهم با آن نماز بخوانم و فرشی که برای نماز زیر پایم میاندازم، باید حلال باشد. اینها کسانی بودند که من با چشم خودم دیده بودم.
-عاشقان خستگیناپذیر
اینها کارشان خستگی نداشت. عاشق خدا و انجام دستورات او بودند. نهتنها خسته نمیشدند، بلکه «إِستَبشَرُوا» لذت میبردند که چای و پیاز خالص به مردم دادهاند.
در همین محل، رفیق دیگری داشتم که پیرارسال به دیدنش رفتم؛ نزدیک از دنیا رفتنش بود. بسیار بزرگوار بود. در همین میدان بالا، پرتقال و نارنگی میفروخت. پرتقال و نارنگی یا برای شمال بود یا برای بمِ کرمان. یک کامیون پرتقال چهار تُنی یا بیشتر را به شاگردهایش میگفت: جعبه جعبه خالی کنید؛ ریزهایش را سوا کنید و گندیدهها را دور بیندازید. بعد جعبۀ چوبی را وزن کنید؛ مثلاً یک جعبه نیم کیلو بود، میگفت: رویش بنویس که یک کیلوست. بعد میگفت: همین جعبهها را از پرتقال پر کنید.
مشتری که میآمد و میگفت ده جعبه پرتقال به من بده، به شاگردهایش میگفت: وزن جعبهها را کم کنید؛ مثلاً پنج کیلو پول تخته است، من پول تخته را که نباید بگیرم. ایشان از من تخته نمیخرد، پرتقال میخرد! اینها عاشق خدا و انجام دستورات او بودند و از کار در مسیر عشقِ به او و حلال و حرام خسته نمیشدند.
رفیق دیگری داشتم که ماه رمضانها، هر شب پای منبر میآمد؛ با موتور تصادف کرد و از دنیا رفت. خدا رحمتش کند، مردی بود! پدرش در همین بازار تهران فرشفروش بود. خیلی با من آشنا بود.
یک شهرستانی که زن و بچهاش یک فرش بافته بودند، قصد داشت که آن را بفروشد. همین طوری که در بازار تهران میآمد، فرشش را به فرشفروشها ارائه میکرد. این رفیق من یک بار به یکی از این دهاتیها که فرش سهدرچهار داشت، گفت: فرشت را پهن کن. دهاتی هم گفت: من قیمت این فرش سهدرچهار را نمیدانم، شما پنجاه سال است که فرشفروش هستی، قیمتش چند است؟ (آن زمان که من میگویم، برای پنجاه سال پیش است) گفت: قیمت فرش تو، چهارهزار تومان است. پول خوبی بود. آن شخص دهاتی خیلی خوشحال شد، چهارهزار تومان را در جیبش گذاشت و گفت: خدا برکت بدهد و رفت. ایشان به شاگردش گفت: این فرش را که این شخص دهاتی آورد، یک بار دیگر بیاور پهن کن تا ببینیم. سنجید و سنجید؛ بعد به شاگردش گفت: این فرش دههزار تومان میارزد، من در قیمت، شش تومان اشتباه کردم.
آقازادهاش میگفت: از فردا تا ده روز بعد از آن، هشت صبح درِ مغازه را باز میکرد، چهارپایه را دَمِ بازار میآورد و تا نماز ظهر که به مسجد سید عزیزالله برود، آنجا مینشست. بعد از نماز و نهار، دوباره ساعت دو میآمد و تا ساعت شش مینشست که بازار تعطیل میشد. کارش این بود اینهایی که در بازار میآیند و میروند تماشا کند، تا اینکه بعد از ده روز آن شخص دهاتی را دید. بلند شد و دوید، دستش را گرفت و گفت: بیا در حجره! این فرش توست، من قیمت را اشتباه دادم. این فرش دههزار تومان میارزد؛ خوشبافت است، پشمش هم خوب است. این چهار تومان را بگیر و اگر هم دلت نمیخواهد، فرش را بردار و برو.
الآن شما در تهران یا شهرهای خودتان از این کاسبها، بقالها، عطارها، پیاز سیبزمینی فروشها و فرشفروشها چند تا سراغ دارید؟ نمیتوانیم بگوییم نیست؛ هستند، ولی عدهشان کم است. خدا آن را هم قرار داده که حجت بر بندگانش در روز قیامت باشد.
رفیقی داشتم که وقتی از دنیا رفت، خودم غسلش دادم؛ چون وصیت کرده بود در شهر خودشان دفن شود و شهر خودش هم تا تهران 250 کیلومتر فاصله داشت، من به شهرشان رفتم. آن زمان من 27-26 سالم بود. خیلی انسان بود! غسلش دادم و خودم دفنش کردم. آقای بزرگ آن شهر که از سادات محترم بود، نماز ایشان را خواند. من و یکی از همشهریانش که او هم از اولیای خدا بود، خوابش را دیدیم.
مغازۀ این مردی که من غسلش دادم، در بازار مولویِ تهران بود. کارش فرش و گلیم بود. من شب هفدهم ذیالحجه دفنش کردم که فردای آن شب، شب عید غدیر بود. وقتی او را در قبر خواباندیم، یک مقدار جمعیت ساکت بود. در کاشان یک صاحب نانوایی بود که هیئتی و آدم خوبی بود. در گوش من گفت: اگر او الآن یک پسر و دختر داشت، قبرستان پر از ناله بود، حالا که ندارد.
من تهران شب عید غدیر، خوابش را دیدم که با یک بغچه زیر بغل وارد خانۀ ما شد. گفتم: مگر شما نمردهای؟ گفت: چرا. گفتم: چطور آمدی؟ گفت: آمدهام تا دو مطلب به تو بگویم؛ یکی آن آقایی که گفت من بچه و گریهکن ندارم، نیازی به بچه پیدا نکردم. خدا همهچیزم را قبول کرد. یکی هم اینکه بگویم در این بغچه، یک لباس نوست که به من پوشاندند و گفتند امشب شبِ عید علی(ع) است، میخواهیم تو را پیش امیرالمؤمنین(ع) ببریم!
آن رفیقمان هم که خوابش را دید، به او گفته بود: فلانی! من در یک معامله که در دفترم نوشتهام، دو ریال در حساب اشتباه کردهام؛ آن دو ریال برای مشتری است. این دفترم را ببین و پول مردم را بده. خودش به من گفت: دفترها را آوردیم، رسیدگی و حساب کردیم و دیدیم دو ریال بدهکار است! او هم برای خدا و در همین تهران میدوید. عاشق خسته نمیشود. معرفت به خدا، یعنی عاشقِ زیبایی بینهایت شدن؛ عاشق هم میدود و خسته نمیشود.
دعای پایانی
خدایا! معرفت خودت را به ما مرحمت کن.
عشق خودت را به ما محبت کن.
ما را در هیچ نوع عبادت و خدمتی خسته نکن.
این بیماری را از این کشور و از مردم دنیا بردار.
خدایا! گذشتگان ما را غریق رحمت فرما.
خدایا! باران کامل به این مملکت عنایت کن.