فارسی
سه شنبه 28 فروردين 1403 - الثلاثاء 6 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

ایمانِ عارفانِ اهل معرفت


خطرات پیش روی انسان - جلسه بیست و هفتم دو شنبه (20-2-1400) - رمضان 1442 - حسینیه همدانی‌ها - 21.78 MB -

هدف از خلقت انسانجهل و نادانی، ضد معرفتزبانِ رمزگونۀ عارفانآثار نور معرفت در وجود انسانجایگاهِ رسیدن به معرفت و شناخت خداوند-ابزار علم و معرفت-اولیای الهی، صاحبان معرفت و شناخت عینیکلام آخردعای پایانی

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل‌بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

هدف از خلقت انسان

از آیات قرآن استفاده می‌شود که پروردگار عالم، ما را برای اتصال به چهار حقیقت آفریده است: خلافت، هدایت، عبادت و معرفت. الآن دیگر زمانی در اختیار من و شما نیست؛ یک شب دیگر از ماهِ الهی باقی مانده است. در رابطۀ با خلافت، هدایت و عبادت، فرصت بحث نیست، اما زمان باقی‌مانده را هزینۀ بحث معرفت می‌کنیم. امشب بیست‌وهشتمین شبِ بحث دربارۀ معرفت است.

 

جهل و نادانی، ضد معرفت

ضد معرفت، نادانی و جهل است. یک جملۀ جالبی در قرآن است که نقل می‌کند: بعضی از پیغمبران خدا به تبهکاران، فاسدان، مجرمان، فاسقان و خلاف‌کاران می‌فرمودند: «بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ»(سورۀ نمل، آیۀ 55) شما کلِ حرکات، اعمال، اخلاق، رفتار و حالات درونتان بر اساس جهل است. معرفت، نور و روشنایی است. در این روشنایی است که انسان حقایق را  در حد خودش می‌شناسد و بالاتر از شناختن، حقایق را می‌بیند.

 

زبانِ رمزگونۀ عارفان

حافظ می‌فرماید، البته شعر معنای بلندی دارد و من دیدم که چهارپنج نفر این شعر را با بقیۀ اشعارش تفسیر کرده‌اند. اشعار حافظ یک تفسیر یک‌جلدی دارد و یک تفسیر چهارجلدی که مخلوطی از این اشعار و «منازل‌السائرین» خواجه عبدالله انصاری ا‌ست. مفصّل‌ترین تفسیر، ده جلد است که شنیده‌هایی از علامه طباطبایی، صاحبِ «المیزان» است. یکی از شاگردان علامه آن تفسیر را که می‌شنیده، می‌نوشته و بعد که نظام داده، ده جلد شده است.

 

به‌قولِ حضرت امام، هیچ‌وقت ظاهر کلام عارفان را نگیرید، بعد چماق بردارید و بر سرشان بزنید؛ اینها بیشترِ حرف‌ها و شعرهایشان با رمز، اشاره و کنایه است. شما دیوان عالم بزرگ شیعه و محدث کم‌نظیر، حکیم، فیلسوف، خبیر، مفسر قرآن، مُلا محسن فیض کاشانی را ببینید که آخرین چاپ آن سه جلد است و از این کنایه‌ها، اشارات و لطایف پر است.

 

از مسجد و محراب شدم سوی خرابات****تسبیح بیفکندم و زنّار ببستم

اگر ظاهر شعر را بگیریم، معنی شعر این مرد بزرگ الهی این است: از مسجد و محراب به کلیسا رفتم و در گردن خود صلیب انداختم! آیا معنی‌اش این است؟! یعنی چنین معنایی را می‌شود به این مرد الهی نسبت داد؟ یک مردی که در نماز شبِ او، کسی کنار دستش می‌نشست و به او کمک می‌داد تا در نماز شب جان ندهد!

 

من در این کتاب پانزده‌جلدیِ «عرفان اسلامی»، تمام این کنایه‌ها، اشارات و لطایف را معنی کرده‌ام و گفته‌ام که منظور اولیای پروردگار از این کلمات چه بوده است. خود این کنایات داستانی ا‌ست. خود قرآن مجید هم از این کنایات پر است. ساقی، شراب و شراب‌خور، هر سه در یک آیه است: «وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا»(سورۀ انسان، آیۀ 21) هم کلمۀ شراب در آن است، هم ساقی و هم خورنده. «ساقی» را در آیه می‌فرماید: خودم هستم: «سَقَاهُمْ رَبُّهُمْ».

 

گرچه مستیم و خرابیم چو شب‌های دگر****باز کن ساقیِ مجلس، سرِ مینای دگر

امشبی را که در آنیم، غنیمت شمریم****شاید ای جان! نرسیدیم به فردای دگر

واقعاً منظور شاعران عالِم و عارف، ظاهر این الفاظ بوده؟ نظامی را که می‌شناسید؛ در گنجه دفن است و دیوان بسیار باعظمتی به نامِ «خمسۀ نظامی» دارد که در پنج بخش است. شعرهای خیلی قوی‌ای دارد؛ برای نمونه:

‌ای همه هستی ز تو پیدا شده****خاک ضعیف از تو توانا شده

 

هشت میلیارد انسان را از این خاکِ زیر پاافتاده به وجود آورده است. میلیاردها درختِ پرقدرتِ میوه‌، با قدرت تو از این خاک درآمده است.

زیرنشینِ عَلَمت کائنات****ما به تو قائم، چو تو قائم به ذات

ما همه فانی و بقا بس تو راست****مُلک تعالی و تقدُّس تور است

هر که نه گويای تو، خاموش بِه**** هرچه نه ياد تو، فراموش بِه

 

ایشان می‌گوید: اگر در کتاب‌های من لفظ شراب دیدی، منِ حکیم، عالِم و عارف را متهم می‌کنی؟! من که خمسه‌ام جزوِ دیوان‌های کم‌نظیر جهان است (این را استادِ من می‌فرمود که خمسۀ نظامی جزو دیوان‌های کم‌نظیر است). حالا من که لفظ شراب را آورده‌ام، تو می‌خواهی به من تهمت بزنی که من هم اهل همین مشروب و مشروب‌فروشی‌ها و مست کردن بودم؟!

 

نپنداری ای خضر پيروز پِی****که از مِی مرا هست مقصود مِی

فکر نکن منظورم از مِی در دیوان و شعرهایم، همین است که دنیا و لات‌‌های بی‌دین می‌خورند.

از آن مِی همه بی‌خودی خواستم****بدان بی‌خودی مجلس آراستم

وگرنه به یزدان که تا بوده‌ام****به مِی دامنِ لب نیالوده‌ام

گر از مِی شدم هرگز آلوده کام****حلالِ خدای است بر من حرام

 

اول فکرهایمان را نسبت به شاعران عالمِ عارف پاک‌سازی کنیم. یکی‌شان حافظ که خودش را در اشعار دیگرش معرفی کرده است. حافظ می‌گوید: «آنچه دارم همه از دولت قرآن دارم». او اگر کلمۀ مِی، شراب، ساقی و شاهد را در شعرهایش آورده، یعنی همین مجالس لهو و لعبی که فاسدانِ ناپاکِ نجس دور هم جمع شده و هر گناهی را مرتکب می‌شوند؟!

 

آثار نور معرفت در وجود انسان

انسان در نور معرفت، حقایق را در حد خودش می‌شناسد. خودش، هستی، خدا، تکالیف، وظایف و حلال و حرام را می‌شناسد. بعضی‌ها در مسئلۀ معرفت به‌جایی می‌رسند که حقیقت را می‌بینند؛ نه اینکه می‌شناسند، بلکه از شناخت جلوتر می‌روند. حدودِ 43-42 سال پیش در شهری منبر می‌رفتم. خدا چه لطفی به من کرد که در آن شهر، با سه عالِم و چهارپنج نفر کت‌شلواریِ به‌حقیقت‌رسیده آشنا شدم. چه عالمانی! چه بودند، که بودند! آن کت‌وشلواری‌ها چه بودند! اینها یک جمع سه‌چهار نفره بودند، غیر از آن سه عالمی که با آنها آشنا شده بودم. من را خانه‌هایشان دعوت می‌کردند و چیزهایی می‌گفتند که مغز دین بود. کاسب بودند، اما معرفت نور است: «أَلْعِلْمُ نُورٌ يَقْذِفُهُ اللّهُ فِى قَلْبِ مَنْ يَشآءُ» این نور را خدا در قلب این چهارپنج نفر کت‌وشلواری انداخته بود.

 

یکی از آنها برایم گفت: پیش‌نمازی در شهر ما بود که من او را دیده و مسجدش هم رفته بودم. آخرهای روزگار احمد قاجار و اوایل سرکار آمدن پهلویِ اول، این فاسقِ فاجرِ کافرِ ضد انسانِ ضد دین، حملات زیادی به حوزه‌های علمیه، مساجد و به روحانیت کرد. بعضی از روحانیون فکر کردند که دیگر دورۀ دین، روحانیت، محراب و مسجد تمام شده و رضاخان مأموریت داشته در کلِ کشور ایران، ریشۀ دین را بِکَند. بعد از این، دیگر دینی در ایران نخواهد بود و محراب، مسجد، حوزه‌ و روحانیتی وجود نخواهد داشت.

 

گفت: از شدت جمعیت، پشت‌سرِ پیش‌نماز محل راه نبود. همدان هم به کرمانشاه و قصر شیرین نزدیک بود. با یکی از عالِمان دیگر و دوسه نفر کت‌وشلواری، برای زیارت ائمه(علیهم‌السلام) به عراق رفتند. اینها در شهر نجف با آن روحانیِ مسجدی که مسجدش خیلی شلوغ بود، برای دیدن آقا شیخ محمد بهاری آمدند. آقا شیخ محمد از ما استقبال کرد. همشهری او بودیم؛ به ما احترام کرد. این روحانی زودتر بلند شد و بیرون رفت. ایشان به ما دوسه نفر گفت: چرا با این زندیق (بی‌دین) هم‌سفر شده‌اید؟! با او حرم امیرالمؤمنین(ع) و حرم ابی‌عبدالله(ع) می‌روید؟! همۀ ما دوسه نفر بُهتمان بُرد که چرا آقا شیخ محمد به این شخصِ درس‌خوانده که نمازش هم شلوغ است، گفت زندیق؟! چیزی نگفتیم و برگشتیم. 

 

حملات رضاخان که شروع شد، ایشان از لباسِ روحانیت درآمد و کت‌شلواری و کراواتی شد. یک جلسه هم برای جوان‌های شهر ما گذاشت. ایشان می‌گفت: هر تعداد جوان که در آن زمان بی‌دین شد، به‌وسیلۀ این فرد بی‌دین شد. بعضی‌ها معرفت دارند و در نور معرفت، آن چیزی را می‌بینند که باید ببینند. حافظ می‌گوید:

 

به مِی سجاده رنگین کن گَرَت پیر مغان گوید****که سالک بی‌خبر نَبوَد ز راه و رسم منزل‌ها

این دیگر خبر عینی، یقینی و واقعی دارد. خبرداران در همۀ دوره‌ها بوده‌اند، الآن هم هستند. خدا باید لطف کند و اینها را به ما بشناساند. من فکر نمی‌کنم اگر خودمان دنبال کنیم، بتوانیم راحت آنها را ببینیم.

 

جایگاهِ رسیدن به معرفت و شناخت خداوند

«اَللّهُمَّ عَرِّفْنی نَفْسَکَ» خدایا! معرفت به خودت را به من بده.

«فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی نَفْسَکَ لَمْ اَعْرِفْ نَبِیَّکَ» اگر نور توحید را در قلب من نتابانی، من به پیغمبرت معرفت پیدا نمی‌کنم.

«اَللّهُمَّ عَرِّفْنی رَسُولَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَکَ» اگر پیغمبرت را به من نشناسانی، من چراغ راه را نخواهم شناخت. «اَللّهُمَّ عَرِّفْنی حُجَّتَکَ» این چراغ را به دستم بده. «فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دینی» من اگر چراغ دستم نباشد، گمراه می‌شوم و دینم را می‌بازم. این‌قدر جایگاه معرفت بالاست.

 

-ابزار علم و معرفت

ما در این عمر کوتاه وظیفه داریم که با کمک گوش، چشم و قدرت درک و خِرَد، به معرفت وصل شویم. این آیه خیلی آیۀ جالبی است: «وَاللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَيْئًا»(سورۀ نحل، آیۀ 78) من شما را از رَحِم مادر به دنیا آوردم، در حالی که هیچ معرفتی نداشتید و هیچ حقیقتی را نمی‌شناختید. «وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ» سه وسیله به شما دادم: گوش، چشم و قدرت درک. چرا این سه حقیقت را به شما دادم؟ 

 

«لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ» برای اینکه بفهمید و معرفت پیدا کنید. تشکر در اینجا، یعنی معرفت پیدا کنید؛ چون این سه ابزار، ابزارِ علم و معرفت است. درست ببینید؛ یعنی چشمتان را با آن قدرت درک پیوند بزنید و با آن به یک برگ درخت نگاه کنید. یک برگ، نه میلیاردها؛ همان یک برگ را که نگاه کنی، فریادت بلند می‌شود!

برگ درختان سبز در نظر هوشیار****هر ورقش دفتری است، معرفت کردگار

 

این برای چشم است، اما برای گوشَت؛ میلیاردها نفر در این کرۀ زمین حرف زده‌اند. یک‌بار هم تو بنشین و حرف میلیاردها نفر را نه، بلکه حرف 124هزار نفر و چهارده نفر بعد از آنها را گوش کن و عقلت را هم دنبال گوشت قرار بده؛ آن وقت این حرف‌ها باورت می‌شود و قبول می‌کنی. دهاتیِ ایرانی هم که باشی، با گوشت که این حرف‌ها  را شنیدی و ‌فهمیدی حق است، قبول می‌کنی و سلمان می‌شوی. بیابان‌گردِ رَبَذه و چوپانِ ده‌بیست تا گوسفنددار هم که باشی، اگر بروی و این حرف‌ها را بشنوی و فکر کنی،  ابوذر غفاری می‌شوی. با گوشَت بشنو و فکر کن؛ آن وقت بلال و عمار و مالک اشتر می‌شوی. آنها هم وقتی بچه بودند مثل ما بودند؛ سلمان و ابوذر و مالک اشتر نبودند. گوش هزینه کردند و معرفت و نور پیدا کردند.

 

-اولیای الهی، صاحبان معرفت و شناخت عینی

بعضی‌ از آنها در آن نور، حقیقت را می‌دیدند، نه اینکه فقط می‌شناختند؛ یعنی یک شناخت علمی و عینی داشتند و می‌دیدند. در روایات و کتاب‌های مهم و قابل توجهِ ما آمده: میثم تمّار در کوفه به حبیب‌بن‌مظاهر برخورد کرد. میثم یک خرمافروشِ ایرانی بود. حبیب به میثم گفت: میثم! من می‌بینم که شخصی را به‌جرمِ عشق امیرالمؤمنین(ع)  به یکی از درختان خرمای کوفه  دار می‌زنند. دو دست و دو پایش را قطع می‌کنند، نیزه در شکمش فرو می‌برند و زبانش را هم می‌بُرند. من اینها را می‌بینم! 

 

میثم گفت: مهم نیست! من هم می‌بینم که یکی از اولیای خدا را در سرزمینی به‌نامِ نینوا می‌کُشند و قاتلش سرش را به گردن اسبش می‌بندد، در این کوفه جولان می‌دهد و پسر این شهید، دنبال آن اسبی می‌دود که سر پدرش آویزان است و گریه می‌کند؛ من هم می‌بینم!

 

شنونده‌های نزدیک این دو نفر گفتند: دیوانه‌ها چه‌حرف‌هایی می‌زنند! دیوانه تو هستی که نمی‌فهمی، دیوانه تو هستی که از عقل جدایی، دیوانه تو هستی که معرفت بصری و قلبی نداری. زمان زیادی طول نکشید؛ همین‌هایی که این دو جور حرف را شنیدند، اول در کوفه دیدند که میثم را به دار کشیدند، دست و پایش را قطع کردند، نیزه در شکمش فرو بردند و زبانش را هم با خنجر بُریدند. یکی دو ماه بعد هم دیدند که قاتل، سر حبیب‌بن‌مظاهر را به گردن اسبش آویزان کرده و جولان می‌دهد. پسرش قاسم هم گریه‌کنان دنبال سرِ بریدۀ پدرش است.

 

برادرانم! خواهرانم! به شما نمی‌گویم، واقعاً به شما نمی‌گویم. به آنهایی هم نمی‌گویم که اهل ایمان هستند و این حرف‌ها را از صداوسیما می‌شنوند. به آنها که اتفاقی تلویزیون را روشن می‌کنند و به این قسمت از حرف‌ها می‌رسند، مؤدب و با احترام عرض می‌کنم: تا کِی باید نبینیم؟ تا کِی باید نفهمیم؟ تا کِی باید نشنویم؟ بس نیست؟! شصت سال ندیدن، نشنیدن و نفهمیدن بس نیست؟ کم است؟!

 

کلام آخر

خدایا! تمام‌شدنِ مهمانی‌ات دست ما نبود، گردش روزگار است. روز و شب را می‌بَرد و ما را از ماه رمضان جدا می‌کند. حالا که تمام شد و فقط یک شب دیگر مانده، ممکن است خیلی‌ها به ما عیب گرفته باشند که چهارده‌پانزده ساعت گرسنگی و تشنگی یعنی چه و به کجا می‌رسیم؟ تا ساعتِ یک نصف‌ِشب دنبال این آخوندها رفتن، شما را به کجا می‌رساند؟ کدام مشکل اقتصادی شما را حل می‌کند؟ 

 

حالا می‌خواهیم عاشقانه با خودت حرف بزنیم. آدم می‌سوزد که ماه رمضان تمام می‌شود. حرف این بی‌ربط‌گوها را در شعر اول بگوییم:

دوستان عیب کُنندم که چرا دل به تو دادم****باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پِی خوبان زمانه****ما کجاییم در این بحرِ تفکر، تو کجایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان****این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت‌نمایی و ملامت****همه سهل است، تحمل نکنم بار جدایی

گفته بودم چو بیایی، غم دل با تو بگویم****چه بگویم که غم از دل برود، چون تو بیایی

گر بیایی دَهَمت جان، ورنیایی کُشَدم غم****من که می‌میرم از این غم، چه بیایی چه نیایی

یک شب دیگر از مهمانی‌ات مانده؛ امشب و فردا شب. به عزتت قسم، جواب ما را بده.

 

دعای پایانی

«اللَّهُمَّ اذقنا حَلَاوَةَ ذکرک؛ اللَّهُمَّ اذقنا حَلَاوَةَ عبادتک؛ اللَّهُمَّ اذقنا حَلَاوَةَ معرفتک؛ اللَّهُمَّ اذقنا حَلَاوَةَ احسانک؛ اللَّهُمَّ اذقنا حَلَاوَةَ فضلک؛ اللَّهُمَّ اذقنا حَلَاوَةَ کرمک؛ اللَّهُمَّ اذقنا حَلَاوَةَ مغفرتک؛ اللَّهُمَّ اذقنا حَلَاوَةَ رحمتک؛ اللَّهُمَّ اذقنا حَلَاوَةَ وصالک؛ اللَّهُمَّ اذقنا حَلَاوَةَ مشاهدتک؛ اللَّهُمَّ ازقنا حَلَاوَةَ قربک؛ اللَّهُمَّ ازقنا حَلَاوَةَ محبتک».

 

دلی دارم خریدار محبت****که‌از او گرم است بازار محبت

لباسی دوختم بر قامت دل****ز پودِ محنت و تار محبت

به حقیقتت، مرگ ما را در نماز قرار بده.

مرگ ما را در دعای عرفه قرار بده.

مرگ ما را در دعای کمیل قرار بده.

لحظۀ مرگ، پروندۀ ما را به امضای امیرالمؤمنین(ع) به‌عنوان یک شیعۀ قابل قبول برسان.

مرگ ما را در ایام عاشورا قرار بده.

به عزت و جلالت، به انبیایت، به آیات قرآنت، به امامان(علیهم‌السلام) و به گریه‌های شب یازدهم زینب کبری(س) قسم، مرگ ما را در حال گریه بر ابی‌عبدالله(ع) قرار بده.

لحظۀ مرگ، صورت‌های ناقابل ما را روی قدم‌های حسینت قرار بده.


0% ( نفر 0 )
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
سخنرانی های مرتبط
پربازدیدترین سخنرانی ها
معرفت خودشناسی جهل و نادانی هدف از خلقت حافظ، نظامی زبان عرفا اشارات و لطایف

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^