شب دهم / چهارشنبه (9-4-1400)
(قم حرم حضرت فاطمه معصومه(س))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
مؤمن، اهل معرفت و شناخت
مؤمن اهل معرفت است؛ یعنی در حد خودش خداشناس، قیامتشناس، پیغمبرشناس، امامشناس و خودشناس است. همچنین بهاندازهٔ لازم هم، به حلالوحرام پروردگار آگاه است. اگر معرفت نداشته باشد، نمیتواند مؤمن باشد. مؤمن این معرفت را هم یا با درسخواندن بهدست میآورد، یا به فرمودهٔ امام چهارم، اهل مجالست با عالمان است. بالاخره عالمان واجد شرایط، باتقوا، ربّانی، و الهیمسلک در هر دورهای هستند که دلسوز و خیرخواه مردم هستند و بدون خستگی میکوشند مردم را با وظایف و مسئولیتهای الهیشان آشنا کنند. اگر اینطور نباشد، حجت خدا بر مردم تمام نیست.
آنهایی که زمان پیغمبر(ص) و ائمه(علیهمالسلام) بودند، حجت بر آنها تمام بود؛ حالا عرض میکنم که تمامبودن حجت یعنی چه. آنهایی هم که در هر شهر، دیار، سرزمین و منطقهای، عالم ربانی دارند، حجت بر آنها تمام است. تمامبودن حجت، یعنی اینکه اگر روز قیامت پروندهٔ تباه، آلوده و بدی را به محشر آوردند، نمیتوانند عذر بیاورند، خود را در دادگاه الهی معذور جا بیندازند و بگویند اگر پروندهٔ ما خراب است، چون ما پیغمبر و امام و عالم نداشتیم. این حرف دروغ است! از زمان حضرت آدم(ع) تا الآن حجت بوده است، الآن هم حجت هست تا وجود مبارک امام دوازدهم ظاهر بشود.
اتمام حجت پروردگار در روز قیامت با گنهکاران
روایت خیلی جالبی را از وجود مبارک امام ششم نقل میکنند که من از برادران اهل علمم واقعاً درخواست میکنم انشاءالله با بازشدن مجالس محرّم و صفر برای مردم، بخصوص برای جوانها بگویند. فارسی روایت این است که امام صادق(ع) میفرمایند: تمام جوانان اهل فساد، حرامکاری و شهوات نامشروع را در دادگاه الهی جمع میکنند (دادگاه الهی خود محشر است؛ اتاق و سالن نیست و در و پیکر ندارد). به آنها گفته میشود که چرا حرامکاری و شهوات نامشروع داشتید؟ چرا روابط نامشروع داشتید یا به قول امروزیها، چرا دختربازی کردید؟ چرا با زنان نامحرم ارتباط داشتید؟ به پروردگار میگویند: ما جوان، خوشقیافه و کپسول شهوت بودیم، آلوده و گرفتار شدیم. خداوند میفرماید: یوسف را بیاورید!
یوسف(ع) را میآورند، به کل این جوانها ارائه میکنند و میگویند: او هم جوان بود، خوشگلترینِ شما نسل جوان عالم هم بود، زندگیاش هم در کاخ مصر بود. در اوج جوانی بود و به قول شما کپسول شهوت، خلوت هم بود. خانم زیبای جوان مصری، هفت سال زیباترین لباس را پوشید و بهترین آرایش را کرد، به یوسف(ع) التماس و گریه کرد. اعصابش خرد شد، ولی یوسف(ع) در هفت سالی که با این زن روبهرو بود، فقط یک جواب داد: «مَعَاذَ اللّه» آنکه مرا آفریده، به شهوترانی حرام برای من رضایت نداده است. من مملوک و بنده هستم. من تابع فرمان یک نفر هستم که گفته زنا نکن، من هم زنا نمیکنم. آسان بود یا سخت؟
جوانها میدانند که خیلی سخت بود! در خلوت باشی، یک زن جوان هم مجانی در اختیار باشد، همهٔ خواستههایت هم حاضر باشد و جواب بدهد، فشار هم بیاورد و طرف مقابلش هم در اوج جوانی باشد؛ این سخت است که جواب ندهد، ولی میتوان جواب ندهد. یوسف(ع) هم جواب نداد.
یکوقت میگوییم امکان جوابندادن در چنین حالتی نبود، ولی خدا قبول نمیکند. جوان در هر شرایطی میتواند به گناه آلوده نشود؛ حالا گناه هرچه هم فشار داشته و سخت باشد، طرف جوان هم یک زن جوانِ زیبای عشوهگر و طناز باشد. اینکه یوسف(ع) جواب نداد، معلوم میشود که میتوان جواب نداد. حضرت یوسف(ع)، نه از فرشتگان بود و نه از جن، بلکه همنوع ما انسانها بود. تمام جوانهایی که با پروندهٔ بد، گناه و زشت در محشر هستند، محکوم میشوند. این معنای اتمام حجت است و خدا برای محکومکردن گنهکاران دلیل دارد، ولی هیچ گنهکاری برای محکومکردن خدا دلیل ندارد.
حضرت در دنبالهٔ روایت میفرمایند: دختران و خانمهای اهل فساد را میآورند و میگویند: چرا اینقدر پروندهٔ شما خراب است؟ چرا تا وقتی سرحال بودید، اینقدر گناه کردید؟ چرا اینقدر روابط نامشروع دارید؟ چرا اینقدر با جوانها در ارتباط حرام بودید؟ این دخترها و خانمها به پروردگار میگویند: ما را زیبا، جاذبهدار آفریده بودی، آزاد هم خلق کرده بودی، برای همین در لجنزار افتادیم. بهخاطر خوشگلی و جوانی و بهخاطر دورانی که زندگی میکردیم، عذر ما را قبول کن. پروردگار میفرماید: مریم را بیاورید!
خانم جوانی که در جوانی هم از دنیا رفت. مریم(س) در فلسطین زندگی میکرد. جمعیت فلسطینِ آنوقت بیشتر با یهودیهای نزولخور، بدکار، بیدین و شهوتران که جلسات عیشونوش داشتند. مریم بین این جمعیت زندگی میکرد، ولی خودش را حفظ کرد. پاکدامنی و عفت اخلاقیاش را حفظ کرد تا جایی که فرشتگان با او حرف زدند: «يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اصْطَفاكِ عَلى نِساءِ الْعالَمِينَ»(سورهٔ آلعمران، آیهٔ 42). تمام این دخترها و زنها محکوم میشوند و به آنها میگویند: اگر بنا بود که نتوانید خودتان را نگه دارید، مریم هم باید خودش را نگه نمیداشت. این اتمام حجت است.
حکایتی شنیدنی از فریب دشمن برای فرار از گناه
خدا از این اتمام حجتها در قیامت فراوان دارد. گاهی آدم میتواند از گناه با حیله، نقشه، ترفند، کلاهگذاشتن سر دشمن و دعوتکنندهٔ به گناه فرار بکند. ابنزیاد حکم کشتن کسی را داده بود، اما او را گیر نمیآوردند؛ خودش هم خودش را در کوچه و بازار و بین مردم نشان نمیداد و مسجد هم نمیآمد. روزی در همان وضعیت پنهانی خبردار شد که ابیعبدالله(ع) به کربلا آمده است. کوفه تا کربلا شصت هفتاد کیلومتر است و خیلی فاصله ندارد. اینقدر فاصلهاش کم است که امام صادق(ع) به بعضی از شیعیان میفرمودند شما مرتب حسین(ع) را زیارت میکنید؟ وقتی بهوسیلهٔ یک نفر شنید که ابیعبدالله(ع) به کربلا آمده است، نقشه و طرح و کلاهگذاشتن سر دشمن را ببینید که چگونه از گناه کمکنکردن به ابیعبدالله(ع) فرار کرد!
روزی به بارگاه ابنزیاد آمد و وارد سالن حکومتی شد. ابنزیاد به او گفت: من در آسمان بهدنبالت میگشتم، حالا با پای خودت آمدهای! دستور میدهم که تو را تکهتکهات کنند. این شخص خیلی آرام به ابنزیاد گفت: نمیخواهد مرا تکهتکه کنی؛ من پیشنهادی برای تو دارم. شنیدهام که حسینبنعلی به کربلا آمده است و تو هم به آنجا لشکر میفرستی؟ ابنزیاد گفت: آری. گفت: دستور بده که همین الآن یک اسب، شمشیر، نیزه و خنجر به من بدهند و من هم با لشکریان تو به کربلا بروم. ابنزیاد گفت: بارکالله! به او اسب، شمشیر، نیزه و خنجر بدهید.
سرمایهٔ سفر را از دشمنِ بدبخت گرفت و با لشکر به کربلا آمد. وقتی به کربلا رسید، از لشکر جدا شد و بهسمت خیمههای ابیعبدالله(ع) آمد. امام خیلی خوشحال شدند و فرمودند: چگونه آمدی؟ گفت: کلاهی سر دشمن گذاشتم که در روزگار بماند! آدمهایی که دین ندارند، شعور هم ندارند و گول میخورند. به ابنزیاد گفتم که نمیخواهد مرا بکشی؛ شمشیر و اسب به من بده تا به کربلا بروم و با حسینبنعلی بجنگم. امام تبسم کردند. روز عاشورا هم جزء 72 نفر به شهادت رسید.
معرفت یک اهل دل با اهتمام به چهار آیۀ قرآن
مؤمن میداند که چهکار کند. مؤمن میفهمد و داناست. مؤمن در حد خودش معرفت دارد و این خیلی مهم است! او بهخاطر ایمان و معرفتش اهل عمل صالح است. گوشهای از معرفت اهل دلی را برایتان بگویم که اسمش عامربنقیس عنبری است. البته نمیدانم برای کدام قرن است! این مؤمن بامعرفت متن خیلی جالبی دارد که باید این را تابلو کرد. وی میگوید که من با چهار آیهٔ قرآن زندگی میکنم و هیچ واهمه، ترس و باکی ندارم که شب من چطوری به صبح برسد یا هیچ باک و واهمهای ندارم که صبح من چطوری به شب برسد؛ میخواهد شب من در مصیبت و رنج، تنگی، سختی و بلا به صبح برسد یا در خوشی؛ روز من میخواهد در رنج و بلا به شب برسد یا در راحت و آسایش.
الف) آیهٔ اول
قرآن مجید چقدر عجیب است! «مَا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ»(سورهٔ فاطر، آیهٔ 2) اگر درِ رحمتی را به روی بندگانم باز بکنم، هیچ قدرتی نیست که این در را ببندد. «فَلَا مُمْسِكَ لَهَا وَمَا يُمْسِكْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ» اگر درِ رحمتم را به روی کسی ببندم، هیچ قدرتی نمیتواند باز کند. همهٔ قدرتها در برابر قدرت پروردگار، پوچ و پوک است. این یک آیه که این اهل دل با آن زندگی میکند؛ چون مؤمن است و خدا را دوست دارد. او عبد پروردگار هستم. وقتی خدای من خدایی است که میگوید اگر درِ رحمتی را به روی تو باز کنم، هیچکس نمیتواند ببندد؛ من نیز به خدای خودم اطمینان دارم و راحت هستم. حالا هرچه هم در شب یا روز برایم پیش بیاید، «وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ».
ب) آیهٔ دوم
«وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ»(سورهٔ یونس، آیهٔ 107) بندهٔ من! اگر من خیری برای تو بخواهم، هیچ دست و قدرتی نمیتواند جلوی این خیر و احسان مرا بگیرد. خودم به تو میرسانم، هر جا میخواهی باش. «يُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ» هر بندهای را که شایسته بدانم، خیرم را به او میرسانم. «وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ» من، هم گناه بندهام را میبخشم و هم نسبت به بندهام خیلی مهربان هستم.
ج) آیهٔ سوم
«سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً»(سورهٔ طلاق، آیهٔ 7) عزیزانی که به ادبیات عرب وارد هستند، بهنظر میآید این «سین» بر سر فعل «یجعل»، «سین تحقیق» باشد، نه «سین زمانی». یقیناً منِ خدا بعد از هر مشکلی آسانی قرار میدهم؛ بعد از بیماری، شفا قرار میدهم؛ ندار هستی، ثروت قرار میدهم؛ گرسنه هستی، طعام قرار میدهم؛ بیخانه هستی، خانه قرار میدهم. اصلاً کار من این است که بعد از هر مشکلی آسانی قرار بدهم.
آقای بزرگواری در تهران بود. یک روز صبح صاحبخانهاش وقتی میخواست به بازار برود، به این بزرگوار گفت اجارهٔ خانهات تمام شده و من دیگر راضی نیستم که در خانهٔ من بنشینی. مردم مؤمن هم اهل «شکایت به دادگستری، بالاوپایین رفتن و بگو ده ماه اجارهام را بدهد تا خانه را خالی کنم» نیستند. این مرد بزرگوار هم گفت چشم.
ایشان تمام زندگیاش را جمع کرد و با زن و بچه در کوچه آمد. به زن و بچهاش گفت ما خدا داریم؛ فعلاً چنین مشکلی برایمان پیش آمده، خدا هم قول داده که مشکل مؤمن را حل کند. اینجا باشیم تا ببینیم چه میشود. چهار پنج ساعت با زن و بچه در کوچه ماند. در اینها در محلهٔ ما بودند و من در جریانش بودم. آنوقت خیلی جوان بودم. بعدازظهر همان روز، وقتی یک بازاری متدین کریم از آنجا رد میشد، دید آقا شیخ احمد با زن و سهچهارتا بچه در کوچه است. همانجا فرش انداخته، متکا گذاشته و تکیه دادهاند. خیلی هم راحت است. گفت: آقا شیخ احمد چرا در کوچه هستید؟ گفت: صاحبخانه به من گفته که مدت اجارهات تمام شده است، خانه را خالی کن. خودش هم رفت. من دیدم که دلش میل ندارد من در این خانه باشم و یک دقیقه ماندنم حرام است. این بازاری گفت: حالا میخواهی چهکار کنی؟ با لهجهٔ غلیظ تهرانی به این بازاری گفت: ما یک رفیق خیلی خوشگل داریم که اسمش «الله» است، «رحمان» و «رحیم» است. ما روزی چند بار هم اسمش را میبریم و میگوییم «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم»؛ او مرا میبیند یا نمیبیند؟ گفت: بله میبیند. گفت: آیا او رحمان است یا نه؟ گفت: بله رحمان است. گفت: آیا او رحیم است یا نه؟ گفت: بله رحیم است. گفت: پس من چه غصهای دارم؟ این بازاری گفت: من الآن یک گاری به همراه کارگر میفرستم تا تمام اثاثت را در گاری بریزد. خودت و زن و بچهات بهدنبال گاری بیایید. من یک خانهٔ خوبی دارم که خالی است؛ بروید و در آن بنشینید. این مرد بزرگوار گفت: تا چه زمانی بنشینیم؟ گفت: تا هر وقت زنده هستی، تا هر وقت خانهدار شدی. این قول پروردگار در قرآن است که میفرماید: «سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً».
د) آیهٔ چهارم
«وَمَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا»(سورهٔ هود، آیهٔ 6) هیچ جاندار و جنبندهای در زمین نیست، مگر اینکه رساندن روزیاش بهعهدهٔ من است.
آدم بامعرفت قرآن میخواند، آیات را پیدا کرده، ردیف میکند و میگوید من با این آیات زندگی میکنم، خوش هم زندگی میکنم.
الهی دلی ده که جای تو باشد ×××××××× لسانی که در وی ثنای تو باشد
الهی بده همتی آنچنانم ×××××××× که سعیام وصول بقای تو باشد
الهی عطاکن مرا گوش قلبی ×××××××× که آن گوش پر از صدای تو باشد
الهی عطا کن بر این بنده چشمی ×××××××× که بیناییاش از ضیای تو باشد
الهی چنانم کن از فضل و رحمت ××××××××× که دائم سرم را هوای تو باشد
الهی مرا حفظ کن از مهالک ××××××× که هر کار کردم، برای تو باشد
الهی ندانم چه بخشی کسی را ×××××××× که هم عاشق و هم گدای تو باشد
کلام آخر؛ سخنان سکینه(س) در بارگاه یزید
اول صبح 84 زن و بچهٔ گرسنه و تشنه را ده نفر به ده نفر با طناب بستند و گفتند آماده باشید تا شما را به بارگاه یزید ببریم. بچههای کوچک را با خانمهای بزرگ، دهتا دهتا به یک طناب بستند. خانمها میخواستند پا به پای بچهها راه بروند، تازیانه میزدند و میگفتند تند بروید! بچهها که نمیتوانستند به آنها برسند، آنها را میزدند و میگفتند تند بروید! کار بعضی از مأمورها برای من خیلی عجیب است. زنها و بچهها برای ابیعبدالله(ع) و شهدای دیگر گریه میکردند، آنها را میزدند و میگفتند گریه نکنید؛ گریه برای یزید میمنت ندارد. جنایتکاران بیرحم! کشتن 72 نفر میمنت دارد، اما گریهٔ برای آنها برای یزید میمنت ندارد؟
اول صبح به بارگاه آوردند. اجازهٔ نشستن ندادند. خیلی سخت است که یکمشت داغدیدهٔ خستهٔ کتکخورده را سرپا نگه دارند! اوضاع بارگاه را نگاه میکردند که یکمرتبه سکینه(س) دید یزید با چوب خیزرانش به سر بریدهٔ ابیعبدالله(ع) حمله کرد. سکینه(س) دستش را از آن طناب زبر بیرون کشید که پوست دست کَنده شد؛ دوید و پای تخت یزید آمد، صدا زد: یزید! پدرم را نزن. دیشب در خرابه خیلی گریه کردم، سرم را روی خاک گذاشتم و خوابم برد، دیدم در بیابانی گم شدهام و راه را پیدا نمیکنم. یکمرتبه چشمم به چند مرد نورانی افتاد که زیر بغل یک نفر را گرفتهاند. وقتی چند قدم برمیدارد، مینشیند و با ناله صدا میزند: حسین من، «قَتَلوك وَ مَا عَرَفُوك وَ مِنْ شُربِ الْمَاءِ مَنَعُوك».
جلو آمدم و از یک نفر پرسیدم این آقا کیست که اینقدر گریه میکند؟ گفت: سکینه جان، جدت پیغمبر(ص) است که به دیدن سر بریدهٔ پدرت میرود. میخواستم پیش پیغمبر(ص) بروم که صدای خانمی را از پشتسرم شنیدم؛ میگفت: «إلیّ إلیّ» مادر، پیش من بیا. وقتی برگشتم، فرمود: سکینه جان، من مادرت زهرا هستم. در آغوش مادرم آمدم و گفتم: مادر! عموهایمان را کشتند، برادرم اکبر را کشتند، بچهٔ شیرخواره را هم کشتند؛ وقتی اسم بابا را بردم، مادرم ناله زد و گفت: سکینه جان، دل مرا نسوزان! من میروم تا موی سرم را به خون گلوی ابیعبدالله رنگین کنم و در قیامت به خدا بگویم بچهٔ من چه گناهی داشت!