شب اول / یکشنبه (20-4-1400)
(قم مسجد اعظم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- مقدمۀ بحث
- نکتۀ نخست، سردشدن آتش به ارادۀ پروردگار
- -از خطرات سنگین برای انسان
- -مهار همۀ موجودات در دست قدرت خداوند
- -پروردگار، استوارترین و پایدارترین تکیهگاه
- نکتۀ دوم، سلامت یونس(ع) در شکم نهنگ
- -شگفتیهای معده و اسید پرقدرت آن
- -برخورداری موجودات از شعور
- -معدۀ نهنگ، میزبان پیامبر خدا
- نکتۀ سوم، عزیزی مصر، ارادۀ الهی برای یوسف(ع)
- حکایتی شنیدنی از معجزۀ حضرت جواد(ع)
- کلام آخر؛ ای ساربان آهسته رو کهآرام جانم میرود
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
مقدمۀ بحث
یکی از بهترین و مطمئنترین کتابهای شیعه که کتابی قدیمی است و نزدیک عصر ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) نوشته شده، کتاب باارزش «بصائرالدرجات» است. این کتاب معجزهای را از وجود مبارک حضرت جوادالائمه(ع) نقل میکند که شنیدنی است. پیش از آنکه این معجزه بیان بشود، برای اینکه ما را به باور عظمت و قدرت امام معصوم کمک کند، چند نکته را از قرآن مجید عرض میکنم. این نکات در رابطهٔ با انسان است و انجام گرفتنش هم به قدرت پروردگار و ارادهٔ وجود مقدس حق گره دارد؛ چون آیهٔ قرآن هم هست و مسئله به اراده و قدرت پروردگار انجام گرفته است، قبول و باور آن برای مؤمن کار سادهای است و به دلیل، برهان و استدلال نیاز ندارد.
نکتۀ نخست، سردشدن آتش به ارادۀ پروردگار
همهٔ ما میدانیم که طبع آتش، سوزاندن است؛ سابقه ندارد، نداشته و نخواهد داشت که آتش به جای سوزاندن، خنک کند و نسیم سردی را به انسان هدیه کند. از زمانی که آتش آفریده شده (ما نمیدانیم زمان ظهور آتش چه موقع بوده)، کارش سوزاندن بوده است؛ چوب را میسوزانده، سنگ را خاکستر میکرده، آهن و فولاد را ذوب میکرده و چیزی را در دل خودش سالم نگه نمیداشته است. البته طبق قرآن کریم، روزگاری بر این آتش گذشت که در زمین تقریباً هزارمتری که دورش را چهار تا دیوار بلند کشیده بودند و کسی نمیتوانست داخل زمین را ببیند، به ملت منطقهٔ بابل اعلام کردند و گفتند: این جوان که «فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ»[1] به او ابراهیم گفته میشود، دشمن شما ملت، دشمن خدایان و معبودان شما ملت است.
-از خطرات سنگین برای انسان
این یک دروغ شاخدار زیانبار خطرناکی بود که یک ملت را مورد غضب، خشم و نفرت پروردگار قرار میداد و مهربانترین دوست مردم و مهمترین انسانها را دشمن مردم معرفی میکرد. از این دروغها از ابتدای زندگی بشر در کرهٔ زمین گفته شده است، الآن هم گفته میشود و در آینده هم گفته میشود. آنهایی که به دروغگویی عادت دارند، دروغ در وجودشان طبیعت ثانوی میشود؛ تا جایی که روز قیامت هم با دیدن دوزخ، فرشتگان، محاکمات و محکومشدنها، باز هم دروغ میگویند؛ مثلاً وقتی به آنها گفته میشود شما به جای خدا غیرخدا را میپرستیدید، علنی در صحرای قیامت میگویند نه، ما به جای خدا غیرخدا را نمیپرستیدیم. دروغ وغیبت و هر گناهی که طبیعت ثانوی بشود، از آدم جدا نمیشود و در وقت مردن، برزخ و قیامت هم جدا نمیشود.
ما باید خیلی مواظب باشیم که زشتیها برای ما طبیعت ثانوی نشود؛ چون اگر طبیعت ثانوی بشود، مرتکب زشتی میشویم، پشیمان هم نمیشویم و توبه هم نمیکنیم. الآن در اروپا و آمریکا و بعضی از کشورها، انواع گناهان را مرتکب میشوند و پشیمان هم نمیشوند، توبه هم نمیکنند؛ چون برایشان طبیعت ثانوی شده است. زنا میکنند، پشیمان نمیشوند؛ در کشورهای مختلفی مثل افغانستان، عراق و کشورهای آفریقایی، آمریکای لاتین هزاران هزاران نفر را میکشند، حتی قاتلها پشیمان نمیشوند و توبه هم نمیکنند؛ چون تکرار گناه اخلاق و طبیعت ثانوی میشود. به این مسئله دقت کنید که یکی از خطرهای بسیار سنگین برای انسان، این است: گناه -چه گناهان درونی، مثل حسد، حرص، بخل، ریا و چه گناهان بیرونی، مثل دروغ، تهمت، غیبت و گناهان کبیره- طبیعت ثانوی بشود.
دروغ با وجود دولت نمرودیان یکی شده و طبیعت ثانوی شده بود، اعلام کردند که ابراهیم دشمن شماست؛ درحالیکه دوست مردم و دشمن بتها بود. ابراهیم(ع) عاشق این بود مردم خداپرست بشوند تا ضرر نکنند.
-مهار همۀ موجودات در دست قدرت خداوند
نمرودیان به مردم گفتند: هر کسی بهاندازهٔ قدرت، طاقت و پول خودش، وسیلهٔ آتشزا بیاورد. همه آوردند و آن چهاردیواری را پر کردند، بعد هم آتش افروختند. کسی نمیتوانست ابراهیم(ع) را روی دوش بگیرد و در این چهاردیواری پرت کند، برای همین منجنیق درست کردند و ابراهیم(ع) را دورتر از منطقهٔ آتش در منجنیق گذاشتند، طناب منجنیق را گرداندند که ابراهیم(ع) وسط آتش پرت بشود. ابراهیم(ع) از منجنیق پرت شد. پروردگار به آتش فرمود: «يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَى إِبْرَاهِيمَ»[2] بر ابراهیم سرد و با امنیت شو. ابراهیم(ع) هم وسط آتش، انگار وسط گلستان در ایام بهار است. مهار همهٔ موجودات در دست قدرت خداست؛ اگر بگوید بسوزان، میسوزاند؛ اگر بگوید سرد شو، سرد میشود؛ اگر بگوید امنیت ایجاد کن، امنیت ایجاد میکند.
قطرهای کهاز جویباری میرود ××××××××× از پی انجام کاری میرود
سوزن ما دوخت، هر جا هرچه دوخت ××××××××× ز آتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
حرکتی در این عالم، منهای ارادهٔ حضرت حق انجام نمیگیرد. یک آیه در سورهٔ توبه است که اگر ما این آیه را حفظ و ذکرش کنیم و به خودمان تلقین بکنیم، خیلی از مشکلات برای ما مثل آتش نمرودی که برای ابراهیم(ع) گلستان شد، گلستان میشود. آیهٔ خیلی عجیب و بسیار فوقالعادهای است! پروردگار به پیغمبر(ص) میفرماید که این آیه را به همه بگو: «لَنْ يُصِيبَنا إِلَّا ما كَتَبَ اللَّهُ لَنا»[3] هرگز اتفاق و حادثهای برای ما پیش نمیآید، گرهی در زندگی ما نمیافتد و مشکلی برای ما رخ نشان نمیدهد، مگر اینکه وجود مقدس حق پای ما نوشته باشد.
-پروردگار، استوارترین و پایدارترین تکیهگاه
ادامهٔ آیه جالب است که میفرماید: «هُوَ مَوْلانا» آنکه همهچیز را پای ما نوشته است و به ما میرسد، مولا، کارگردان و دلسوز ماست و ما مملوک و عبد او هستیم. ما در اختیار او هستیم. پایان آیه هم دارد: «وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ» آنهایی که ایمان دارند، به من تکیه کنند، نه به پول و صندلی، وزیر و وکیل، رئیس و مرئوس و علم خودشان. کسی که به من تکیه کند، من تکیهگاهی هستم که فرو نمیریزم. در واقع، این تکیهگاه، استوارترین، پایدارترین و محکمترین تکیهگاه است؛ بقیهٔ تکیهگاهها، دیوار پوک و الوار موریانهخورده است. مگر صدام به آمریکا تکیه نداشت؟ اما این چوب پوسیدهٔ موریانهخورده فرو ریخت و در چاله افتاد، بچههای عراق او را از چاله درآوردند و در بغداد بالای دار کشیدند. مگر دیگران در همین روزگار ما به آمریکا تکیه نکردند؟ ولی این تکیهگاهشان فرو ریخت. آنهایی هم که الآن به آمریکا و دلار تکیه دادهاند، این تکیهگاه فرو میریزد و ماندنی نیست. تنها تکیهگاهی که فرو نمیریزد و تکان نمیخورد، دائمی و ماندگار است، پروردگار است. چقدر این آیه زیباست! به خودش قسم، اصلاً وجود آدم را پر از نشاط میکند! قرآن میفرماید: «قُلِ اللهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ»[4] فقط بگو خدا و غیر خدا را از زندگیات جارو کن و دور بریز. خداست که تو را بهوجود آورد، تو را میبرد، رزق تو را میرساند، نُه ماه در رحم مادرت بزرگت کرد و به تو غذا داد، از آن بدن لاغر مادر (اغلب بدون سزارین) شما را بهدنیا آورد، آسمان وزمین را زیر پا و بالای سر شما قرار داد، 124هزار پیغمبر و دوازده امام فرستاد که دستتان را بگیرد تا ابلیس شما را به جهنم نکشد؛ پس فقط بگو خدا، بقیهاش پوچ و هیچ است.
من اگر فرصت پیش بیاید، یک شب از این چند شبی که خدمت شما هستم، بحث دقیق بسیار مهمی را در مقدمهٔ منبر دربارهٔ جوهر و عَرَض خواهم داشت؛ آنجا برایتان ثابت میکنم که فقط یک جوهر در عالم وجود دارد و بقیهٔ هستی، اعراض و توخالی هستند. اگر این اعراض به جوهر متکی نباشند، اصلاً بهوجود نمیآیند و اگر متکی به جوهر نباشند، ادامهٔ حیات نخواهند داشت. من جوهر و عرض را در کتاب «منظومه» و «اسفار» خواندهام، ولی از طریق قرآن به این اعتقاد رسیدهام که برخلاف عقاید فلاسفه، فقط یک جوهر در عالم وجود دارد و بقیه اعراض هستند. این یک قدرت خدا، یعنی گوشهای از قدرت حق است؛ آتشی که طبعش سوزاندن است، میگوید نسیم شو، خنک شو، امنیت شو.
نکتۀ دوم، سلامت یونس(ع) در شکم نهنگ
-شگفتیهای معده و اسید پرقدرت آن
مطلب اول تمام شد، اکنون مطلب دوم؛ همهٔ ما میدانیم که معده دارای اسید بسیار پرقدرتی است و اگر اسید معدهٔ کسی کم بشود، اصلاً دستگاه گوارشش مختل میشود. این اسید هشتادنود سال با معده است. معده خیلی نازک است، ولی این اسید در این هشتادنود سال بهاندازهٔ سر سوزن هم معده را سوراخ نمیکند. شما گردو، بادام، فندق، پسته، گوشت کبابی، گوشت پخته یا گوشت کوبیده بخور؛ این اسید در حدی به تمام این خوراکیها پاشیده میشود و تمام این غذا را به آبگوشت بسیار رقیقی تبدیل میکند. بعد به رودهٔ کوچک و بزرگ میدهد، آنجا تقسیمبندی میشود و خون، سلول، مو، استخوان و غضروف درست میشود که خود این هم داستان اعجابانگیزی از خلقت پروردگار است. این اسید کار فراوانی دارد! در دانش روز ثابت شده که معده آزمایشگاهی است که یکمیلیون کار انجام میدهد.
-برخورداری موجودات از شعور
مردم دنیا چقدر سپاسگزار پروردگارند؟ 99درصد مردم دنیا یاغی هستند و ضد پروردگار شاخوشانه میکِشند. اگر خداوند به همین اسید معده اشاره کند که از شکم آنها خارج بشود، کارشان تمام است. آنوقت از عجایب است که شما ماهی میخوری، یک تیغ کوچک لای لقمه گم میشود و فرو میرود، معده شعور دارد و میفهمد که جنسی خلاف خودش وارد معده شده است. البته این شعور برای همهٔ موجودات است. آنوقت معده سرِ تیز این استخوان را با اسید پَرچ میکند و مادهٔ نرمی را دور این استخوان میپیچد؛ بعد هم از معده به روده میدهد و روده هم از شکم بیرون میدهد، هیچجا را زخم نمیکند و هیچجا هم نمیماند. برای همین است که ابیعبدالله(ع) در دعای عرفه میگویند: اگر عمر روزگار را به حسینبنعلی بدهی که شکر یک نعمتت را بهجا بیاورد، بهجا آورده نمیشود. ما هم عمر دهر را نمیدانیم؛ حتی نمیدانیم که دهر عددی است یا نه! دربارهٔ «دهر و وعاء دهر» خیلی بحث است!
-معدۀ نهنگ، میزبان پیامبر خدا
اسید معده خیلی قوی است و استخوان را در حیوانات نرم میکند؛ خیلی از حیوانات را میبینید که استخوان را با دندان میشکنند و بلع میدهند؛ خیلی از حیوانات لاشهها را تکهتکه میشکنند و میخورند. حالا معدهٔ بزرگی از یک نهنگ در تاریکی آب که روز هم تاریک بوده، در تاریکی شب و تاریکی معده، مهمانی به نام یونس از طرف خدا در این معده میآید. دهان نهنگ باز میشود و یونس(ع) را قورت میدهد. حالا نهنگ باید غذای خودش را بخورد؛ چون پانصدتا دندان دارد، خیلی غذا میخورد. همینجوری که در دریا حرکت میکند، از طرفی باید چهلپنجاه تا ماهی را بخورد و قورت بدهد و بجود، معده هم باید این ماهیها را هضم بکند؛ از طرفی هم خدا به او گفته که مهمان مرا هضم نکن! در آنِ واحد باید دو کار بکنی؛ هم غذای خودت را هضم کنی، هم مهمان مرا نگه دار و حق هضم کردن نداری. این قرآن است و این قدرت خدا و کارگردانی اوست! بعد از مدتی، خدا به مهماندار یونس(ع) میگوید: مهمانت را لب ساحل ببر و بیرون بگذار. معده حرکت معکوس میکند و این بدن هشتادنود کیلویی را با عمل معکوس در ساحل میگذارد.
نکتۀ سوم، عزیزی مصر، ارادۀ الهی برای یوسف(ع)
بچهٔ دهدوازده سالهای را با فاصلهٔ زیادی از شهر به ته چاه میاندازند، یقین هم میکنند که نابود شده است و خداوند به پدر بچه هم خبر نمیدهد. خدا به یعقوب(ع) نمیگوید یک طناب بردار، شش نفر را هم با خودت ببر، بچهات را در ده کیلومتری در چاه انداختهاند. یعقوب(ع) تا 35 سال هیچ خبری از یوسف(ع) نداشت و بنا هم نبود که به او خبر بدهند. ارادهٔ الهی این بچه را از ته چاه که مثل ماه در محاق رفته بود، درمیآورد و بر تخت عزیزیِ مصر مینشاند. 35 سالِ بعد، آنهایی که میخواستند قاتلش باشند، میآیند و در برابر عظمتش به خاک میافتند. این خداست که در قرآن میفرماید: «وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ».
حکایتی شنیدنی از معجزۀ حضرت جواد(ع)
حالا که داستان ابراهیم(ع) و یونس(ع) را شنیدید، باور معجزهٔ حضرت جواد(ع) برایتان خیلی آسان میشود. مدرک این روایت، «بصائرالدرجات» و راویِ آن نیز یک زیدیمذهب، یعنی آدمی که اصلاً شیعه نبوده و از امام باقر(ع) به بعد را به امامت قبول نداشته است. علیبنخالد میگوید: من در سامره بودم که شنیدم کسی را با غل و زنجیر سنگین از شهر شام آوردهاند و زندانیاش کردهاند؛ علت زندانیشدنش هم، ادعای پیغمبری او بود.
آیا این درست است که دربارهٔ هر زندانی دروغ بگویی؟ این مسئله هم از دروغهایی بود که گفته شد. اصلاً این بندهٔ خدا ادعای پیغمبری نداشت، ولی گفتند مدعی نبوت است و به دستور محمدبنعبدالملک زیاد، وزیر عباسیان که آدمی شبیه فرعون، شداد، معاویه و یزید بود، او را گرفتند و به زندان انداختند. مخصوصاً روایت دارد که او را با غل و زنجیر سنگین آوردند. علیبنخالد میگوید که من هم شنیدم و با خودم گفتم به زندان بروم و ببینم آدمی که ادعای پیغمبری و نبوت کرده، کیست! من آمدم و رئیس پلیس را دیدم (من روایت را به زبان امروز معنی میکنم). او واسطه شد و پیش رئیس زندان آمدیم، رئیس زندان هم قبول کرد و پیش دربانها و محافظها آمدیم. نگهبانهای زندان در را باز کردند و من او را دیدم؛ دیدم آدم بسیار فهیم، عاقل و فرزانهای است. من تعجب کردم و به او گفتم: برای چه تو را به زندان انداختهاند؟ گفت: من واقعاً بندهٔ خدا هستم! معروف است که سر ابیعبدالله(ع) در مسجد اموی شهر شام دفن است و من صبح و ظهر و شب برای عبادت به آنجا میرفتم. روزی مشغول عبادت کنار مدفن سر مقدس ابیعبدالله(ع) بودم که آقایی آمد و خیلی بامحبت و آرام به من گفت: بلند شو! من هم بلند شدم و دوتایی رفتیم. لحظهای نگذشت که دیدم در مسجد کوفه هستم؛ این آقا به من گفت: اینجا کجاست؟ گفتم: اینجا مسجد کوفه است. گفت: اعمال مسجد را انجام میدهی؟ او نماز خواند، من هم نماز خواندم. وقتی تمام شد، در یک چشم بههمزدن دیدم که مدینه هستیم؛ به من گفت: اینجا کجاست؟ گفتم: مسجد و حرم پیغمبر(ص) است. به پیغمبر(ص) درود و سلام فرستاد، نماز خواندیم و تمام شد. لحظهای نگذشت که دیدم در مسجدالحرام هستیم؛ گفت: مناسک حج را با هم انجام بدهیم؟ حالا عمره بوده یا حج، در روایت ندارد. این شخص میگوید که تمام مناسک را انجام دادیم، آخرین لحظهٔ تمامشدن مناسک بود که دیدم همانجا در مسجد اموی، کنار مدفن سر مطهر ابیعبدالله(ع) هستم.
یک سال گذشت، دوباره آن مرد آمد و به من گفت: بلند شو! تمام جریانات پارسال تکرار شد؛ مسجد کوفه، حرم پیغمبر(ص) و حرم خدا و مسجدالحرام. من این ماجرا را برای یکی دو نفر گفتهام و پخش شد. از طرف محمدبنعبدالملک زیاد دستور دادند که مرا بازداشت کنند. مأمورها آمدند، بدجوری مرا گرفتند و به غل و زنجیر بستند. الآن هم زندان هستم. به او گفتم: این داستانت را به محمدبنعبدالملک زیاد خبر بده و بگو که من ادعای نبوت نکردهام. گفت: چطوری خبر بدهم؟ مگر حرف من به این راحتی به نخستوزیر میرسد؟!
حرف فقط به انبیا و ائمه بهراحتی میرسد؛ مگر حرف بهراحتی به صندلیداران عالم میرسد؟ ابداً! شما خیالت راحت باشد که حرف فقط به انبیا و ائمه و عالمان واجد شرایط شیعه خیلی راحت میرسد.
من یک قلم و کاغذ آوردم، گفتم داستانت را بنویس، من میرسانم. داستانش را نوشت. من خیلی دلم برایش سوخت و دلداری هم دادم. نامه به محمدبنعبدالملک زیاد رسید، او هم در جواب نامه با مسخره نوشت: به همان کسی که میگویی تو را در یک چشم بههمزدن به مسجد کوفه، مدینه و مسجدالحرام برده است، بگو که آزادت کند.
آدم وقتی امام و قرآن را نشناسد، مسخره میکند. این شخص میگوید: یکی دو روز بعد به دم در زندان آمدم و دیدم که رئیس شهربانی، رئیس نیروی انتظامی، زندانبان و جمعیت زیادی هراسناک هستند و دنبال چیزی میگردند. به آنها گفتم: چه خبر است؟ گفتند: ما یک زندانی داشتیم، نمیدانیم دیشب زمین او را فرو برده یا یک پرندهٔ قوی او را با خود برده است!
این آدم میگوید: در سفر دوم، وقتی آن آقا میخواست از من خداحافظی بکند، گفتم: به حق کسی که چنین قدرتی را به تو داده است و دو سال مرا در یک لحظه به مسجد کوفه، مسجدالنبی و مسجدالحرام بردی، اسمت را به من بگو. مدتی سرش را پایین انداخت و حرفی نزد، بعد سرش را بلند کرد، نگاهی به من کرد و گفت: اسم من «محمدبنعلیبنموسی» است. من جوادالائمه هستم.
خدایا! به آبروی حضرت جواد(ع)، همهٔ ما و نسل ما را اهل ایمان، توحید، نبوت، معاد، امامت و باور نسبت به حقایق قرار بده.
بر باد فنا تا ندهی گَرد خودی را ×××××××× هرگز نتوان دید جمال احدی را
جانها فلکی گردد اگر این تن خاکی ×××××××××× بیرون کند از خود، صفت دیو و ددی را
یا رب به که این نکته توان گفت که وحدت ×××××××××× در کوی علی یافته راه صمدی را
کلام آخر؛ ای ساربان آهسته رو کهآرام جانم میرود
همسرتان به شما زهر داد، شما در بستر افتادید و از دنیا رفتید. دیگر هیچ غوغایی برپا نشد تا عدهای آمدند و شما را کنار جدتان موسیبنجعفر(ع) دفن کردند؛ اما برای علیاکبر(ع)، پسر جدتان ابیعبدالله(ع) چه غوغایی شد! در چند کتاب مهم دیدم؛ سکینه میگوید: وقتی علیاکبر به میدان حرکت کرد، دیدم دو چشم پدرم مثل آدم محتضر در حدقه میچرخد. ایستاده نگاه میکند، علی میرود و پدرم میداند که چند لحظهٔ دیگر با بدن قطعهقطعهاش روبهرو میشود.
ای ساربان آهسته رو کهآرام جانم میرود ×××××××× وآن دل که با خود داشتم، با دلسِتانم میرود
او میرود دامنکشان، من زهر تنهایی چشان، دیگر مپرس از من نشان، کهاز دل نشانم میرود
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن ××××××× من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود
حضرت پیاده شدند و کنار بدن قطعهقطعه نشستند؛ میخواستند بدن را از وسط میدان بیرون ببرند، اما به دو علت نتوانستند: یکی اینکه داغ خیلی سنگینی بود و دیگر طاقت ندارد، یکی هم دید که نمیتواند بدن را حرکت بدهد. هر جای بدن را بگیرد، جای دیگر بدن جدا میشود و روی زمین میافتد. سر زانو بلند شدند، رو به خیمهها کرده و فرمودند: «يا فُتْيانَ بَنِي هاشِم إحْمِلُوا أَخاكُمْ إلى الْفُسْطاطِ».
جوانها هم که آمدند، دیدند نمیتوانند بدن را روی دست بلند کنند. ابیعبدالله(ع) عبایشان را آرامآرام زیر بدن کشیدند و فرمودند: حالا عزیزم را بردارید. جوانها بدن را میبردند و ابیعبدالله(ع) هم بهدنبال بدن، زبان گرفته بود: پسرم! دیگر بعد از تو با هیچکس حرف نمیزنم؛ اگر بنا شد که با کسی حرف بزنم، حرفم فقط علی علی گفتن است.
[1]. سورهٔ انبیاء، آیهٔ 60.
[2]. سورهٔ انبیاء، آیهٔ 69.
[3]. سورهٔ توبه، آیهٔ 51.
[4]. سورهٔ انعام، آیهٔ 91.