شب سوم / سه شنبه (22-4-1400)
(قم مسجد اعظم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- دو راه بهسوی پروردگار
- الف) راه ظاهر برای دانستن وجود خدا
- ب) راه باطن برای رسیدن به خدا
- ایمان امیرالمؤمنین(ع) از مقولۀ رسیدن
- تفاوت کلاس بشر با امیرالمؤمنین(ع) در خداشناسی
- عظمت مقام امیرالمؤمنین(ع) در روایات
- قلب امیرالمؤمنین(ع)، عاری از غبار عوالم امکانی
- روایتی شنیدنی از پیوند با امیرالمؤمنین(ع)
- امیرالمؤمنین(ع)، بالاترین حسنه
- کلام آخر؛ وصایای حضرت زهرا(س) به امیرالمؤمنین(ع)
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
دو راه بهسوی پروردگار
الف) راه ظاهر برای دانستن وجود خدا
یکی راه ظاهر است که این راه عبارت است از دلیل، برهان، استدلال و حجت. طیّ این راه انسان را به دانستن خدا میرساند که به تعبیر عربی، سببِ علمِ بالله میشود. این دلایل، براهین و استدلالات واقعاً به انسان کمک میکند تا بداند، بفهمد و آگاه بشود که این جهان صاحب، خالق، مالک و پدیدآورنده دارد. ظاهراً از زمان آدم(ع) تا الآن، بیشتر اهل ایمان همین راه را طی کردهاند؛ حالا با درسخواندن یا شنیدن از متخصصین به این نتیجه رسیدهاند که این عالم رب، معبود، ناظم و کارگردان دارد.
ب) راه باطن برای رسیدن به خدا
راه دوم راه باطنی است که انسان از این راه با پای پاکِ دل به خدا میرسد. بین دانستن یا رسیدن خیلی فرق است؛ من بدانم حقیقت بینهایتی در عالم هست یا به این حقیقت برسم و آن را با قلب و دل لمس کنم. البته سلوک در این راه واقعاً سخت و دشوار است و منوط به این است: چیزی که انسان میخواهد به آن برسد، دچار گرد و غبار و انگیزههای هوایی نباشد. وقتی گرد و غبار و انگیزهها بخوابد، آنچه که آدم باید با چشم ببیند، میبیند؛ اما گردهای مربوط به قلب، ممکنات هستند و هر کدامشان که توجه انسان را جلب میکنند یا محبت انسان را به خود میبندند، چشم دل از دیدن آنچه باید ببیند، ناتوان میشود. همچنین تا وقتی که این گرد ممکنات و غبار هواهای نفسانی از جلوی چشم دل برطرف نشوند، رسیدن به خدا ممکن نیست. این در حالی است که دانستن خدا ممکن است.
خدا را جمع نتوان با هوا کرد ××××××××× یکی از این دو را باید رها کرد
ایمان امیرالمؤمنین(ع) از مقولۀ رسیدن
ایمان امیرالمؤمنین(ع) به پروردگار از مقولهٔ رسیدن و کار رساندن امیرالمؤمنین(ع) نیز به پروردگار، کار قلبش بود. قلبی که در تمام عالم، در پاکی، صفا و نداشتن کدورتهای مادی و امکانی، بینظیر بود. از همان اول که ایشان در این عالم هستی چشم باز کردهاند، با چشم دل، خدابین بود و به خدا هم رسیده بود. در این شکی نیست که وجود مقدس او در رأس مقرّبان پیشگاه الهی است. «مقرّب» یعنی آنکه نزدیکش کردهاند. در واقع، کشش عجیبی از جانب معشوق به قلب امیرالمؤمنین(ع) وصل بود، او را میکشید تا رساند. لذا ایمان امیرالمؤمنین(ع)، ایمان علمی، استدلالی و برهانی نبود. شما دعای صباح حضرت را ببینید؛ واقعاً این جمله برای ما قابلفهم است؟ من خیلی از آثار مهم اسلامی و دعاها، «قرآن»، «نهجالبلاغه»، «صحیفهٔ سجادیه»، «مفاتیحالجنان»، «خصال» صدوق، «معانیالاخبار» و نیز کتاب باعظمت و بسیار مهم «کاملالزیارات» نوشتهٔ ابنقولویه را که کتاب کمنمونهای دربارهٔ حضرت سیدالشهدا(ع) است، ترجمه کردهام؛ ولی این جمله را با اینهمه کار در ترجمه، نفهمیدهام و نمیفهمم. کتاب کاملالزیارات که من ترجمه کردهام، گاهی روایات بسیار پیچیده و مشکلی داشت؛ اما در دعای صباح، وجود مبارک امیرمؤمنان(ع) به پروردگار عالم عرض میکند: «يَا مَنْ دَلَّ عَلَى ذَاتِهِ بِذَاتِهِ» ای وجود مقدسی که خودت دلیل بر وجودت هستی. بهراستی ما میتوانیم این جمله را بفهمیم؟
در حقیقت، امیرالمؤمنین(ع) میگویند: درختان عالم، آسمانها، ستارگان، پرندگان، حیوانات، دریاها، اقیانوسها و ذرات زمین و آسمان، برای من دلیلی بر وجود تو نیست. اولین باری که میخواستند ما را با خدا در مدرسه آشنا بکنند، معلمهای متدین از ما پرسیدند: این ساختمان مدرسه بنّا داشته یا نداشته است؟ همهٔ ما جواب میدادیم: بله، بنّا داشته است. معلم میگفت: آیا این ساختمان میتواند بدون بنّا یکمرتبه بهوجود آمده باشد؟ ما هم میگفتیم نه، چون باور نمیکردیم. بعد هم که بزرگتر شدیم، دلایل دیگری به ما ارائه کردند و یاد دادند و دانایی ما را نسبت به پروردگار تقویت کردند. در حالی که امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: من در تمام عالم به دلیلی نیاز ندارم که بگویم این عالم به این دلیل خدا دارد؛ تنها دلیل من بر این که عالم خدا دارد، خودت هستی.
تفاوت کلاس بشر با امیرالمؤمنین(ع) در خداشناسی
آیا واقعاً این را میتوان فهمید؟ کلمات «دَلَّ»، «ذَات» و «عَلَى ذَاتِهِ» را بهراحتی میتوان فهمید؛ اما آیا حقیقت مطلب را هم میتوان فهمید؟ من یکی که نفهمیدهام و تا حالا هم نفهمیدهام، فکر هم نمیکنم که بعداً هم بفهمم. کلاس ما برای خداشناسی با کلاس امیرالمؤمنین(ع)، بین نور و ظلمت، بین دنیا و آخرت است. ایمان امیرالمؤمنین(ع) کشفی و شهودی است، بهدلیل همین جمله دعای صباح. این ایمان مطلقاً در دنیا، برزخ و آخرت، اضافهشدنی نیست؛ ولی ایمان ما چون پرده کنار میرود، دم مُردن، در برزخ و روز قیامت اضافه میشود. در قرآن میخوانیم: «فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ»[1] ما حقایقی را میبینیم، غیر از آنچه در دنیا دیدهایم. اگر مؤمن باشیم، به ایمان ما اضافه میشود؛ اما اگر مؤمن نباشیم، وقتی حقایق را لحظۀ مرگ و برزخ به ما نشان میدهند، میفهمیم که دیگر این فهم اصلاً به درد ما نمیخورد.
آیا کسی در تاریخ بشر جرئت داشته است که این جمله را بگوید؟ تنها یک نفر گفت، آن هم امیرالمؤمنین(ع) است. البته توجه داشته باشید که امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: من هرچه در باطن دارم، از پیغمبر(ص) گرفتهام. حضرت میفرمایند: «لَوْ كُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِيناً»[2] اگر تمام پردههای روی حقایق عالم را کنار بزنند و چشم من تمام حقایق پشت پرده را ببیند، یقین من به خدا اضافه نمیشود. این چه ایمانی است!
در روایات داریم که ایمان ده درجه است و در امت روزگار رسول خدا(ص)، سلمان ده درجهٔ ایمان را بهدست آورده بود. آیا ایمان بین سلمان و امیرالمؤمنین(ع) قابلمقایسه است؟ سلمان نسبت به امیرالمؤمنین یک شاگرد است و چیز دیگری نیست. سلمان قبلاً زرتشتی بوده، بعد آدم عاقلی بوده و دیده که دین زرتشتی خلأ دارد و به او آرامش نمیدهد، به یک منطقهٔ مسیحینشین آمد و مسیحی شد. آنجا هم دید که مسیحیت کم دارد و به او آرامش نمیدهد، به شهر بُصریٰ از مناطق شام آمد. در این شهر به یک راهب مسیحی برخورد کرد و گفت: من زرتشتی بودم، آرامشی از این دین برای من نیامد؛ بعد هم مسیحی شدم، آرامشی برای من نیامد؛ تو میتوانی مرا به آرامش کامل راهنمایی کنی. راهب گفت: ما طبق خبرهایی که در کتابهای آسمانی داریم، بناست شخصی در منطقه عربستان مبعوث به رسالت بشود. من نمیدانم اکنون بهدنیا آمده یا نه؛ اگر بهدنیا آمده، چهل سالش رد شده، مبعوث شده یا نشده است! اگر آرامش دنیا و آخرت را میخواهی، پیش اوست. بگرد و ببین؛ اگر آمده است، سر بر قدم او بگذار. آنوقت رادیو و تلویزیون و تلفن نبود که یک خبر در یک لحظه به کل پنج قاره پخش شود. سلمان چقدر جاده آمد تا به مدینه رسید و رسول خدا(ص) را زیارت کرد و سلمان شد. زرتشتی و مسیحی بود، بعد مسلمان شد و سلمان شد.
عظمت مقام امیرالمؤمنین(ع) در روایات
از این روایات تعجب نکنید و برایتان سنگین نباشد! کسی که خدا قلبش را به ایمان امتحان کرده است، این حرفها برای او سنگین نیست. این کلام امیرالمؤمنین(ع) است که میفرمایند: «کُنْتُ وَصِیّا و آدَمُ بَیْنَ الْماءِ وَ الطِّینِ»[3] هنوز خدا آدم را از گل و خاک بیرون نیاورده و خلق نکرده بود، من ولیّالله بودم.
من اصلاً از این روایات تعجب نمیکنم؛ اگر تعجب بکنم، خیلی کم دارم. آدمهای کمی این روایتها را هم نقل کردهاند که سرشان به تنشان میارزیده و از علم و دانش و تقوا کم نداشتند؛ آدمهایی نبودند که غلوّ بکنند و بخواهند مردم را گمراه بکنند.
امیرالمؤمنین(ع) در روایت دیگری است، «كُنْتَُ مَعَ الأنْبياء سِرّاً و مَعَ رَسول اللّهِ جَهراً» من در باطن با تمام 124هزار پیغمبر همراه بودم، ولی وقتی پیغمبر اسلام بهدنیا آمد، خدا مرا در آشکار همراه او قرار داد. خیلی از ارزشهای امیرالمؤمنین(ع) پنهان است! سنیها نقل کردهاند که پیغمبر(ص) فرمودند: علی جان! میترسم آنچه از ارزشها که در توست، آشکار کنم. روی منبر برای مردم بگویم که علی اینگونه است؛ میترسم که بعد از مرگ من، مردم تو را به جای خدا بپرستند.
سلمان ده درجهٔ ایمان را عبور کرده، اما واقعاً سلمان با امیرالمؤمنین(ع) قابلمقایسه است؟ اینجا جای این است که بگوییم: «أَيْنَ التُّرابُ وَرَبّ الأَرْبابِ» سلمان کجا، امیرمؤمنان(ع) کجا!
قلب امیرالمؤمنین(ع)، عاری از غبار عوالم امکانی
دو جا در قرآن، یکی سورهٔ نور و یکی سورهٔ فاطر، از مصادیق اتم امیرالمؤمنین(ع) است. در سورهٔ نور که روشن است؛ چون پروردگار قبل از این آیه میفرماید: «رِجَالٌ لَا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ»[4] گرد و غبار عوالمِ امکانی اینها را از توجه به خدا بازنمیدارد. اگر امیرالمؤمنین(ع) به خانه میآیند و صدیقهٔ کبری(س)، حضرت مجتبی(ع) و حضرت حسین(ع) را میبینند، از این باب است.
به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم ××××××× به دریا بنگرم دریا تو بینم
به هر جا بنگرم، کوه و در و دشت ×××××× نشان روی زیبای تو بینم
اگر به عوالم امکانی هم نگاه میکنند، میگویند:
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست ×××××× چه کنم، حرف دیگر یاد نداد استادم
این جمله هم برای امیرالمؤمنین(ع) است: «ما رَأیتُ شیئاً إلّا و رَأیتُ اللَهَ قَبلَهُ و بَعدَهُ و مَعَهُ» من وقتی زهرا، حسن و حسین را میبینم، خدا را با آنها میبینم؛ یعنی گرد و غبار امکانی یک بار هم روی قلب امیرالمؤمنین(ع) ننشسته است.
روایتی شنیدنی از پیوند با امیرالمؤمنین(ع)
یک روایت خیلی زیبا و دلنشین برایتان نقل کنم که در واقع یک پیوند با امیرالمؤمنین(ع) است. خود حضرت میفرمایند: دستم در دست پیغمبر(ص) بود و وارد کوچهای شدیم. عدهای جنازهای را به قبرستان میبردند که دفن بکنند. جمعیت زیادی نبودند، معلوم شد که میّت یک آدم کارگر ناشناخته و غیرمشهور است. این رفیقهایش هم دیدند که بندهٔ خدا مُرده و غریب است، او را دفن کنیم. امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: همینطور که دست پیغمبر(ص) در دست من بود، دستشان را از دست من درآوردند و فرمودند بیا به تشییع جنازه برویم. دوتایی جلوی جنازه رفتیم، من یک سر تابوت را روی دوشم گذاشتم و یک سر تابوت را هم پیغمبر(ص) روی دوش گذاشتند. هفتهشت قدم که رفتیم، پیغمبر(ص) فرمودند: علی جان! برویم و عقب جنازه را هم بگیریم.
عقب جنازه آمدیم تا به بقیع رسیدیم. پیغمبر اکرم(ص) به این پنج شش نفر فرمودند: شما برای غسلدادن این میّت به او دست نزنید؛ من خودم غسل میدهم. آنها گفتند چشم و کنار رفتند. آنگاه به من فرمودند: علی جان! آب بریز تا من این میّت را غسل بدهم. وقتی غسل تمام شد، رفقای او گفتند: کفنش در این بغچه است. حضرت فرمودند: کفن نمیخواهد!
پیغمبر(ص) پیراهنشان را درآوردند و سرتاسری به میّت پوشاندند، عبایشان را هم درآوردند و میت را در عبا پوشاندند. سپس در قبر رفتند و به من فرمودند: جنازه را به من بده. میّت را رو به قبله گذاشتند، خم شدند و صورت میّت را مشتاقانه بوسیدند، بعد بیرون آمدند و فرمودند: حالا لحد را بچینید و خاک بریزید.
ما خداحافظی کردیم و از بقیع بیرون آمدیم. من به پیغمبر(ص) گفتم: شما کمتر برای میّتی این کارها را کرده بودید. خودتان غسل دادید، کفن و دفن کردید؛ داستان چه بود؟ حضرت فرمودند: از سر کوچه که داخل کوچه آمدیم و این مرده را میبردند؛ من وقتی به قلب این مرده نگاه کردم، دیدم از عشق به تو پر است. من همهٔ این کارها را بهخاطر تو کردم! این یک رابطه با علی(ع) است؛ حالا چه کسی میتواند خود علی(ع) را ارزیابی بکند که خود امیرالمؤمنین(ع) چیست و کیست!
امیرالمؤمنین(ع)، بالاترین حسنه
خدایا! این که در حد کمی، نه در حد بالا و حتی در حد متوسط هم نه، ما را با امیرالمؤمنین(ع) آشنا کردی؛ پدر و مادر ما را توفیق دادی که آنها هم ما را با علی(ع) آشنا کنند؛ منبریها را هم توفیق دادی که ما را با علی(ع) آشنا کنند؛ این نعمت آیا در درگاه تو قابلشکر است؟ در جواب باید بگویم که چند روز دیگر همهٔ شما توفیق دارید دعای عرفه را بخوانید. ابیعبدالله(ع) در دعای عرفه به پروردگار میگویند: اگر عمر دهر را در اختیار من بگذاری؛ ما نمیدانیم اول و آخر عمر دهر چه موقع است! اصلاً اول و آخر دارد؟! فلاسفهٔ اسلامی بحثی بهعنوان «وِعاء دَهر» دارند که آخرش هم به هیچ جا نمیرسند و جواب قانعکنندهشان این است که میگویند خدا. من در مقالهٔ یکی از دانشمندان خارجی دیدم که نوشته بود: هیچ سؤالی در این عالم نیست که من جواب ندهم. شاگردش گفت: تو میدانی که چه میگویی؟ دانشمند گفت: آری، هیچ سؤالی نیست که جواب ندهم. شاگرد گفت: چطوری؟ دانشمند گفت: هر سؤالی که از من بکنند، میگویم خدا؛ چون خدا جواب همهٔ سؤالات است.
حال ابیعبدالله(ع) به پروردگار میفرماید: اگر عمر دهر را در اختیار حسینبنعلی بگذاری که بخواهد نعمت یک انگشت را شکر بکند، از عهدهٔ شکرش در عمر دهر برنمیآید. یک انگشت که سه بند است، چند مثقال استخوان و گوشت و پوست و یکذره ناخن است؛ آن هم یک انگشت!
با این اوصاف، آیا میتوان شکر وجود علی(ع) را بهجا آورد که خدا ما را با او آشنا کرده است؟! قدر بدانید؛ ماهوارهها، سایتها، مکتبهای انحرافی و وسوسهها علی(ع) را از شما نگیرند. اگر علی(ع) را بگیرند، همهچیز را گرفتهاند و شما هیزم جهنم میشوی؛ اما اگر با علی(ع) باشی، همین یک جمله را در پایان بحثم بگویم که چقدر این جمله لذت دارد! امثال حاج ملاهادی سبزواری میگفتند که این مطلب ما را مست میکند، این را راست هم میگفتند. یک نفر خدمت امام صادق(ع) آمد و گفت: آیهٔ «رَبَّنا آتِنا فِی الدُّنْیا حَسَنَةً وَ فِی الآخِرَةِ حَسَنَةً»[5] را پوستکنده برای من معنی کن. حضرت فرمودند: یعنی خدایا در دنیا و آخرت دست مرا در دست علی بگذار؛ چون حسنهای بالاتر از علی(ع) نیست.
من آن رندم که پا از سر ندونم ×××××××× سراپایی بهجز دلبر ندونم
دلارامی کهاز او دل گیرد آرام ×××××××× به غیر از ساقی کوثر ندونم
کلام آخر؛ وصایای حضرت زهرا(س) به امیرالمؤمنین(ع)
چهار تا بچه کنار بدن مادر نشستهاند و به هر شکلی که مادر را صدا زدند، مادر دیگر جواب نمیدهد. سابقه نداشت که صدیقهٔ کبری(س) جواب بچههایش را ندهد. چهار کودک زارزار گریه میکردند. ابیعبدالله(ع) در آن وقت هفتساله بود، از جا بلند شد و گفت: من الآن به مسجد میروم و پدرم را خبر میکنم.
دواندوان به مسجد آمد و صدا زد: بابا عجله کن، گمان نمیکنم که مادرمان را زنده ببینی! نوشتهاند: حضرت بهشکلی از جا بلند شدند که عبایشان افتاد، اما عبا را برنداشتند، کفش نپوشیدند و با پای برهنه دواندوان به خانه آمدند. وقتی به خانه رسیدند، دیدند بچهها سر روی بدن مادر گذاشتهاند و مادر را صدا میزنند. خودشان هم بالای سر زهرا(س) نشستند و سر دختر پیغمبر(ص) را روی دامن گرفتند. انگار به ابیعبدالله(ع) نمایش میدادند که در کربلا سر شهدایت را اینگونه به دامن بگیر! گریه کردند و صدا زدند: «یا فاطمة الزهرا»، اما جواب فاطمه(س) نداد؛ دوباره صدا زدند: «یا بنت مَن حَمَلَ الزَّکاةِ بِأَطرافِ الرِّداءِ»، اما فاطمه(س) جواب نداد؛ چنان سوخت که صدا زدند: فاطمهٔ من، من علی هستم که تو را صدا میزنم، چرا جواب نمیدهی؟ زهرا(س) چشمشان را باز کردند و این دو سه جمله راگفتند؛ اول فرمودند: «اِبْکِنی وَ ابْکَ الْیَتامی» برای منِ مظلوم گریه کن، برای بچههای یتیمم هم گریه کن. دوم هم فرمودند: «یَا عَلی! غَسِّلنِی وَ کَفِّنّی وَ دَفِّنِّی بِاللَّیل» مرا شبانه غسل بده، شبانه کفن و دفنم کن. میدانید آخرین حرفی که زدند، چه بود؟ این بود: علی جان! کشتهٔ کربلای مرا فراموش نکن.
[1]. سورهٔ ق، آیهٔ 22.
[2]. بحارالأنوار، ج۴۰، ص۱۵۳.
[3]. عوالیاللَئالی، ج۴، ص۱۲۴.
[4]. سورهٔ نور، آیهٔ 37.
[5]. سورهٔ بقره، آیهٔ 201.