شب نهم / دوشنبه (28-4-1400)
(قم مسجد اعظم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- انتقال فیوضات الهی به انسان از راه عبادت
- اتصال انبیای الهی به منبع بینهایت کمال
- اتصال عجیب آیتالله بروجردی به منبع فیوضات
- زندگی عاشقانه در پرتو اتصال به پروردگار
- حکایتی شنیدنی از اتصال به منبع کمالات
- بالاترین عبادت در کلام امام باقر(ع)
- شیطان، مالک عبادت با بدن آلوده
- نظر رحمت پروردگار در روز عرفه
- کلام آخر؛ عَمَّتِي! هَذَا نَعشُ مَن؟
- -دعای پایانی
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
انتقال فیوضات الهی به انسان از راه عبادت
عبادت بالاترین مقام و منزلت برای انسان است؛ چون انسان هنگام عبادت، در حرکات، باطن و اخلاقش به وجود مقدس پروردگار وصل است. این اتصال باعث میشود که انسان مانند کابل برقی که به کارخانه وصل است، از مولد برق انرژی میگیرد. در اتصال به خداوند از راه کابل عبادت، آدمی فیوضات الهیه و صفات حضرت حق را به خودش انتقال میدهد. کسی که یک نماز درستی میخواند، نمیتواند چهلپنجاه سال (بیشتر یا کمتر)، شبانهروز در ده رکعت واجب بگوید «اَلرَّحْمٰن الرَّحیم» و آدم بیرحم، بیعاطفه و بیمحبتی باشد. اگر واقعاً عبادتش، یعنی نمازش به حضرت حق اتصال دارد و عبادتالله میکند، یقیناً وصف رحمانیت و رحیمیت حق در حد ظرفیت خودش به او منتقل میشود.
اتصال انبیای الهی به منبع بینهایت کمال
چرا انبیای الهی معدن ارزشها بودند؟ چون به ذات مستجمعِ جمیعِ صفاتِ کمالیه وصل بودند. این اتصال تا جایی است که پیغمبر(ص) در روایتی فرمودهاند: «مَنْ رآنی فَقَد رَأَی الحَقَّ» هر کسی مرا ببیند، حق را دیده است، نه ذات و صفات خدا را. اگر میخواهی ببینی که مهربانی، رحمت، مهرورزی، احسان، لطف، گذشت و چشمپوشی خدا چیست، مرا ببین. این اثر عبادتی است که حواس انسان در آن عبادت جمع است و میداند چهکار میکند، در حد خودش هم خلوص دارد و به منبع بینهایت کمالات وصل است. این اتصال کمالات را هم «لَا مَحٰاله» انتقال میدهد. این اتصال مسئلهٔ مهمی است!
اتصال عجیب آیتالله بروجردی به منبع فیوضات
یکی از علمای بزرگ که در شهرستانی بود و من سالی یک بار را به دیدنش میرفتم. اهل دل، اهل حال، اهل خدا و اهل خلوص بود و در حدی هم چشم داشت. ایشان مدتی هم از شاگردان مرحوم آیتاللهالعظمای بروجردی بود. خاطرات زیادی از ایشان داشت که برخی از آنها را بیواسطه برای خود من نقل کرد. از جمله گفت: ایشان در سن هشتاد به بالا با آن کار زیاد، حدود دو ساعت که سحر برای عبادت بیدار بود. همچنین تا آخر سورهٔ توبه را حفظ بود و قرآنش ترک نمیشد. ظهر و شب به اینجا میآمد و نماز میخواند. من هم به ایشان اقتدا کرده بودم. در جلسۀ استفتای فقهی هم شرکت میکردند و درس هم میدادند. یک انسان 80-88 ساله که دیگر سن او اقتضای اینهمه کار را نمیکرد، ولی ایشان انجام میداد! این عالم بزرگ در دوسه باری که به آن شهرستان رفتم، برای من تعریف کرد و گفت: هر وقت ایشان (یک بار هم من همین جریان را دیدم) خسته میشد، نمیگفت متکایی بگذارید تا من بخوابم، تکیهگاهی بگذارید تا من تکیه بدهم یا فعلاً درِ منزل را ببندید و دو ساعت کسی را راه ندهید تا خستگی من برطرف شود. ایشان خیلی که خسته میشد، دو پلک چشمشان را روی هم میگذاشتند و یک بار «یا اللّه» میگفتند، تمام خستگیشان میپرید. این اتصال است!
زندگی عاشقانه در پرتو اتصال به پروردگار
اتصال این است که من در زندگیام، با اینکه زندگی پاکی دارم و اهل خدا، اهل دعا و زیارت هستم، اگر مشکلاتی پیش میآید یا برایم پیش میآورند، من از پروردگار عالم ناراضی نشوم و همیشه با حالت خوش با پروردگار باشم. لاتهای قدیم تهران لاتهای خوبی بودند و چندتای آنها هم با منزل ما همسایه بودند. لات بودند، عربده و چاقو میکشیدند، کاباره و کافه هم میرفتند؛ ولی اول محرّم تا آخر ماه صفر به احترام ابیعبدالله(ع) خطا نمیکردند و اهل گریه هم بودند. بعد که من طلبه و واعظ شدم، چهرههای معروفشان پای منبر من میآمدند. حالا من اسم نبرم، خاطراتی از من در هزار صفحه چاپ شده است. من در این کتاب، برخوردم با این لاتها را نوشتهام. به قول این لاتها، آنکه وصل به خداست، با خدا عشقی زندگی میکند و کارش مثل کار لقمان است. لقمانی که خدا یک سورهٔ قرآن به نامش نازل کرده است، قبلاً کارگر بود؛ اما از بس این انسان وصل به خدا بود، به مقام حکمت رسید. در قرآن میخوانیم: «وَلَقَدْ آتَيْنَا لُقْمَانَ الْحِكْمَةَ»[1] و همچنین در این آیه میخوانیم: «وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثيراً».[2]
لقمان پیش یک زمیندار کار میکردو مزد میگرفت. خربزه کاشته بودند. دهقانها خربزهٔ نوبر برای ارباب آوردند، به لقمان گفت: خربزه را قاچ کن، با هم بخوریم. خربزه چهار قسمت شد. ارباب لقمهٔ اول را به لقمان داد، او خیلی با نشاط و شاد و چهرهٔ باز خورد. لقمهٔ دوم را هم به لقمان داد و او همانطور شاد خورد. ارباب تا هفده لقمه یا قاچ را به لقمان داد، او هم خیلی شاد و با لبخند جوید و قورت داد. خودش لقمهٔ هفدهم را خورد، دید عین زهرمار تلخ است! به لقمان گفت: این چندتا قاچی که تو خوردی، تلخ نبود؟ لقمان با لبخند گفت: کل آن تلخ بود. ارباب گفت: تلخیاش خیلی بالا بود؟ گفت: آری. ارباب گفت: پس چرا این لقمهها را که خوردی، اخمهایت را بههم نکشیدی، شاد بودی و لبخند هم داشتی؟ لقمان گفت: برای اینکه من هفتهشت سال پیش تو لقمهٔ شیرین خوردهام. برای یک لقمهٔ تلخ که نباید اخمهایم را مقابل چشم تو دَرهم میکشیدم و تو را ناراحت میکردم. حالا خوردم، کمی صبر کردم و طوری هم نشد. این عشقی زندگی کردن با ربّ و پروردگار عالم است.
حکایتی شنیدنی از اتصال به منبع کمالات
من وقتی در قم طلبه بودم (البته الآن هم طلبه هستم و هنوز هم میخوانم؛ خواندن و نوشتن که تمام نمیشود)، پروردگار عالم دوتا استاد معنوی نصیب من کرد که من نمیتوانم شکر این دو استاد را بهجا بیاورم. پریروز هم سر قبر هر دوی آنها درهمین مسجد بالای سر رفتم و خیلی هم ایستادم.
یکی مرحوم آقا شیخ عباس تهرانی بود که در اخلاقگویی کمنظیر بود و صاحب نفس. هر وقت پیش او میرفتم، در بستر بیماری بود. چهل سال زخم معده داشت و درد، اما یک آه نکشید! میگفت این بدن برای خدا و ساخت خداست، حالا گوشهای از آن یکخرده خراش خورده است، دوا میخوریم و یکخرده دردش کم میشود. حالا سینهسپر بکنم و به پروردگار بگویم که چرا؟ تو قدرت بینهایت هستی، یک نگاه به این زخم بکن و بگو مرا رها بکند.
یکی هم مرحوم حاج آقا حسین قمی بود که شبهای جمعه خانهاش جلسه داشت و من میرفتم. حالا غصه میخورم که آن منبریها چه بودند و من چه کسی هستم؟! من به کسی کار ندارم! حاج آقا حسین یک ساعت شب جمعه صحبت میکرد و وقتی ده دقیقه یکربع از صحبتش رد میشد، همینطور از محاسنش اشک میریخت تا صحبتش تمام بشود. روضه هم نمیخواند و آخر منبر فقط یک سلام به ابیعبدالله(ع) میداد. همین که حرف خدا و قیامت را میزد، میلرزید، میسوخت و اشکش از محاسنش روی لباسهایش میریخت. من مرتب خدمتشان میرفتم. ایشان میفرمود: یک توفیق الهیام این بود که سالها شاگرد حاج میرزا جواد ملکی تبریزی بودم. قبرش در شیخان بود. گاهی سر قبر میرزا زکریابنآدم و این مرد بزرگ الهی، حاج میرزا جواد آقای ملکی بروید. حاج جواد آقا از اولیای خدا و شاگردان مکتب عرفان نجف تا آخوند ملاحسینقلی همدانی بود و صاحب نفس. چیزهایی هم درکتابهایش نوشته که نگفته مربوط به خودم است، ولی برای خودش بود. از بس که این آدم خالص بود!
حاج آقا حسین میگفت: من شب به مسجد (قدیمی) جمکران رفته بودم. ما هم آنوقت که طلبه بودیم، هر شب چهارشنبه پیاده میرفتیم و نصفه شب یا صبح هم پیاده برمیگشتیم. آن زمان ماشین نبود و گاهی تاکسی پیدا میشد که پنج ریال میگرفت و ما را به قم میآورد؛ ولی بیشترش را از کنار باغها که آنوقت بود، میرفتیم و صبح هم برمیگشتیم. آن مسجدی که تک و کوچک در بیابان بود و شبهای چهارشنبه هم تا ساعت یک اصلاً صدای گریه از آنجا قطع نمیشد، مسجدِ خیلی باحالِ عجیب و غریبی بود.
ایشان گفت: چون روز عید غدیر بود، صبح برگشتم و با خودم گفتم دیدن مؤمن و عالم در روز غدیر ثواب دارد؛ من هم به دیدن استادم بروم. به خانهٔ استادم آمدم و در زدم، در را باز کردند و من وارد شدم. وقتی وارد اتاق شدم، دیدم رو به قبله ایستاده است، هنگام اذان بود، دستش بالای صورتش است و میگوید: «إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفاً»[3] تا اینجای آیه را خواند و یک ناله کرد، روی جانماز افتاد و از دنیا رفت.
آدم باید دروازهٔ ورودش به عالَم بعد، نماز، اصلاح نفس، علم، شب احیا و گریهٔ بر ابیعبدالله(ع) باشد. من همهٔ این چندجور مردن و اتصال را با چشمم دیدهام که کابلش عبادت است. عبادت خالص و بامعرفت برای انسان کارها میکند!
از عبادت نیتوان الله شد ××××××××××× میتوان موسی کلیمالله شد
بالاترین عبادت در کلام امام باقر(ع)
این عظمت عبادت بود. حالا لقمهٔ حرام که امام باقر(ع) میفرمایند: «ما عُبِدَ اللّهُ بِشيءٍ أفضَلَ مِن عِفَّةِ بَطنٍ و فَرْجٍ»[4] عبادتی در این عالم، برتر از پاک نگهداشتن شکم و عضو شهوت از حرام نیست. اصلاً عبادتی برتر از این دو نیست! راه این عبادت به خوراک باز است؛ چون من اگر نخورم، به قول قدیمیها جان ندارم که نماز بخوانم. من باید بتوانم بایستم، زانوهایم نلرزد و نیفتم، زمین نخورم. آنچه برای عبادت به بدن من توان میدهد، خوراک است؛ آب، نان، گوشت، ماست، پنیر، برنج، میوه و... به من توانمندی میدهد که بتوانم خدا را عبادت بکنم.
حال اگر لقمهٔ حرام وارد بدنم بشود، این لقمه به همهٔ اجزای بدن من کمک میکند؛ گوشت، خون، پوست، غضروف و استخوان میشود. پیغمبر اکرم(ص) میفرمایند: تا وقتی آثار این لقمهٔ حرام در بدن است، نماز عبادت قبول نمیشود. چرا؟ چون این لقمهٔ آلوده عبادت را هم آلوده کرده است و من با بدنی وارد عبادت شدهام که آلوده، ناپاک و شیطانی بود. آیا من با این عبادت، چه نماز، چه روزه، چه حج و چه دیگر عبادات، به منبع بینهایت پاک وصل میشوم؟
جواب آن را باید از قرآن بپرسید؛ قرآن میفرماید: «اَلْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَاتِ»[5] آلوده از آلوده و پاک هم پاک. رسول خدا(ص) نیز در روایت بسیار جالبی فرمودهاند: «يا اَيُّهَا النّاسُ اِنَّما هُوَ اللّهُ وَ الشَّيْطانُ وَ الْحَقُّ وَ الْباطِلُ وَ الْهُدَی وَ الضَّلَالَةُ وَ الرُّشْدُ وَ الْغَىُّ وَ الْعاجِلَةُ وَ الآجِلَةُ وَ الْعاقِبَةُ وَ الْحَسَناتُ وَ السَّيِّئاتُ»[6] آخر روایت عجیب است که حضرت میفرمایند: «فَما كانَ مِنْ حَسَناتٍ فَلِلّهِ وَ ما كانَ مِنْ سَيِّئاتٍ فَلِلشَّيْطانِ لَعَنَهُ اللّهُ» خوبیها برای خدا و بدیها از شیطان است. اگر من نمازم را با لقمهٔ حرام بخوانم، شیطان کِیف میکند؛ چون هر چهار رکعت ظهر و عصر و مغرب و عشا را بغل میگیرد و میگوید این نماز نجس برای من است. این حرف پیغمبر(ص) و قرآن است: خوبیها از اوست و بدیها از شیطان.
شیطان، مالک عبادت با بدن آلوده
مرحوم فیض کاشانی، این عالم کمنظیر که پانصد سال پیش در دمای شصت درجهٔ کاشان و خانهٔ کاهگلی، پانصد جلد کتاب بهدردخور نوشت که بعضی از کتابهایش خیلی پرصفحه است! «محجةالبیضاء» در چهارهزار صفحه، «وافی» بیستهزار صفحه و «صافی» حدود 2500 صفحه است. هر کدام اینها یک دانه است!
ایشان نقل میکند که دو خواهر خدمت پیغمبر(ص) آمدند، نزدیک افطار گفتند: اجازه بدهید که ما برای افطار برویم؟ حضرت فرمودند: شما روزه نیستید! گفتند: ما روزه نیستیم؟ ما که سحری خورده و نیت کردهایم، الآن هم نزدیک مغرب است. چطور ما روزه نیستیم؟ حضرت به شکم هر دوی آنها از روی چادر اشاره کردند و هر دو یک تکه گوشت استفراغ کردند.
پیغمبر(ص) امت بیحجاب و لخت، سینه باز و روباز و موی پریشان نداشتند. زنان امت دارای عفت بودند. زنان خودشان مثل امسلمه، امحبیبه، امابراهیم، دخترشان صدیقهٔ کبری(س)، نوههایشان زینب کبری(س) و حضرت کلثوم(س) و مادران امامان از نسلشان، همه باحجاب و پاک بودند. گول این قلمنویسان روزگارتان را نخورید! خیلی از قلمها در کشور ما نجس است. دست آدمیزاد مینویسد، ولی آن مچ دست در دست شیطان است و او تکان میدهد. گول آن مچ دست را نخورید و متمرکز در آیات قران و روایات اهلبیت باشید. گول این قلمهای مسموم را نخورید! حجاب برای قرآن، مادر انبیا و مادران ائمه و علمای بزرگ است. مادر مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی میفرمود: از لحظهای که بهدنیا آمد تا وقتی از شیر گرفتم، حتی در زمستان بروجرد که برف و یخبندان بود، بدون وضو در دهانش شیر نریختم. اینها زنان امت پیغمبر(ص) هستند.
وقتی پیغمبر(ص) با انگشت از روی چادر و حجابشان به شکم آن دو اشاره کردند و هر دو تکهای گوشت استفراغ کردند، فرمودند: شما کجا روزه هستید؟ پس این چیست؟ دو خواهر گفتند: اتفاقاً ما سحر گوشت نخوردیم، دیشب افطار هم گوشت نخوردیم. حضرت فرمودند: امروز دوتایی نشستید و غیبت و بدگویی کردید. مگر قرآن نمیگوید: «أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتًا»[7] باطن غیبتکردن این است که من روی سنگ مردهشورخانه با قیچی و چاقو گوشت مردهٔ مسلمان را بکَنم و بخورم. یکبار شخصی میخواست در محضر حاج میرزا جواد ملکی غیبت کند، ایشان گفت: آقاجان، ساکت باش! هنوز غیبت هم نکرده بود و تازه میخواست شروع کند. بعد با گریه به او گفت: مرا چهل شبانهروز از خدا عقب انداختی که گوشم اول غیبت کسی را شنید.
متأسفانه الآن غیبت مثل نقل و نبات، کیک و شیرینی است. شخصی میخواست غیبت کند، به او گفتند غیبت نکن، گفت: اگر غیبت نکنم، میمیرم. چرا اینهمه غیبت؟! نمیدانم چه اتفاقی برای ما افتاده است که اینگونه شدهایم!
لقمهٔ حرام عبادت را آلوده میکند؛ چون لقمه در تمام گوشت و پوست وارد شده است. حالا من با این بدن ناپاک عبادت میکنم که پیغمبر(ص) میفرمایند: عبادت با بدن ناپاک، یعنی با لقمهٔ حرام برای شیطان است و مالکش اوست؛ ولی با بدن پاک، مالکش پروردگار است.
نظر رحمت پروردگار در روز عرفه
من میخواستم مطالب مهمی هم راجعبه شهوت جنسی بگویم که توضیح روایت کامل بشود. انشاءالله برای شب پنجشنبه میگویم؛ چون پروردگار این نوکری را گردنم گذاشته که فردا دعای عرفهٔ ابیعبدالله(ع) را مثل هر سال در تهران بخوانم و دعا را هم زمانی شروع میکنم که ابیعبدالله(ع) شروع کردهاند (حدود ساعت شش، ششوربع). به احتمال قوی، کانال دو هم مستقیماً پخش میکند. شما اگر در خانه بودید، پیچ تلویزیون را باز کنید، اگر بود که بشنوید و اگر نبود، میگویند کانالهای دیگر در ساعت دو، دوونیم دعا پخش میکند. دعای تهران ساعت هشت تمام میشود و من اگر بخواهم از تهران خدمت شما عزیزان بیایم، نمیرسم. برای همین فردا شب (این را در محضر خدا، در خانهٔ خدا و محضر حضرت معصومه میگویم)، یک عالم و واعظ اهل عمل و به مراتب باسوادتر از من محبت فرموده، به منبر میرود که شما تنها نمانید. من نوکریام را از شب پنجشنبه تا شب عید غدیر ادامه میدهم.
خدایا! عجب شبی ما را زنده گذاشتی و چه لیاقتی در ما دیدی که به ما مهلت دادی امشب را ببینیم. خدایا! امشب چه اتصالی به ابیعبدالله(ع) دارد که ائمهٔ ما میگویند: خدا قبل از اینکه فردا به زائران خانهٔ خودش در عرفات نظر رحمت کند، به زائران ابیعبدالله(ع) نظر رحمت میکند. خدایا! امشب چه شبی است و فردا چه روزی است.
عالمآرا خودنمایی میکند ×××××××× یا حسین است و خدایی میکند
رحمت بیمنتهای لایزال ××××××× دعوی بیانتهایی میکند
مقتدای اولین و آخرین ××××××××× از حسینش مقتدایی میکند
بوی حق و روی حق و خوی حق ××××××× کِی ز خون حق جدایی میکند
این حسین است کهاز پیِ تعظیم او ××××××××× عرش قامت را دوتایی میکند
این حسین است کهاز برایش جبرئیل ××××××××× وحی را نغمهسرایی میکند
این حسین است کهاز غبار خاک او ××××××× حور جنت توتیایی میکند
این حسین است کهآنچه دارد از خدا ××××××××× در ره عشقش فدایی میکند
کشتی ایمان ز طوفان ایمن است ××××××× تا حسینش ناخدایی میکند
کلام آخر؛ عَمَّتِي! هَذَا نَعشُ مَن؟
فردا که میخواست عرفه بخواند، سال قبل از حرکتش به کربلا، تمام زن و بچه را کنار خودش نشانده بود. رقیه(س) دو سال و سکینه(س) دوازده سال دارد. دو خواهر حال ابیعبدالله(ع) را میبینند و آنها هم با حال ابیعبدالله(ع) گریه میکنند. با ابیعبدالله(ع) به مدینه برگشتند و خوشحال بودند.
حالا بار آخر است که میخواهد در روز عاشورا به میدان حرکت کند. یک نهیب بامحبت به شکم اسبش میزند، میبیند اسب حرکت نمیکند. روی زین خم شد، دید دختر سیزدهسالهاش سکینه جلوی اسب را گرفته است. این پدر بامحبت پیاده شد و عزیزش را روی دامن نشاند. اول به او فرصت داد که حرف بزند. آنهایی که دختر ندارند، نمیدانند من امشب چه میگویم! سکینه(س) به بابا گفت: بابا، از صبح تا حالا که به میدان رفتی، برگشتهای؛ این بار هم برمیگردی؟ حضرت فرمودند: نه عزیزدلم، دیگر برنمیگردم. گفت: حالا که میخواهی بروی و برنگردی، من میتوانم درخواستی از شما داشته باشم؟ فرمودند: آری عزیزدلم. دختر گفت: ما از مدینه با تو و عمو و برادرهایم به کربلا آمدم. اکنون خودت ما را به مدینه برگردان. من نمیخواهم همسفر شمر و خولی و عمرسعد باشم. حضرت یک ضربالمثل عربی برایش خواندند: «لَو تُرِکَ القَطا لَیلاً لَنامَ» دخترم، من خودم نمیتوانم شما را برگردانم. عزیزدلم! حالا که من نتوانستم جوابت را بدهم، یک درخواست از تو دارم. دختر بلند شد، دست به گردن ابیعبدالله(ع) انداخت، صورت بابا را روی سینهاش گذاشت و صورت بابا را بوسید. بعد گفت: بابا، شما از من چه میخواهی؟ حضرت فرمودند: «لَا تُحْرِقِی قَلْبِی بِدَمْعِکِ حَسْرَة مَا دَامَ مِنِّی الرُّوحُ فِی جُثْمَانِی»[8] دخترم، اینقدر مقابل دیدهٔ من اشک نریز؛ این اشکهای تو دل مرا آتش میزند.
برادران، خواهران و مادران! این دختر دیگر بابا را ندید؛ تا وقتی که دید عمهاش بدن قطعهقطعهای را روی دامن گذاشته است. از عمه سؤال کرد: «عَمَّتِي! هَذَا نَعشُ مَن» این بدن کیست؟ چون بابا سر نداشت، پیراهن نداشت، جای سالمی هم در بدن نداشت، او را نشناخت. زینب(س) در همان حال گریهٔ شدید صدا زد: سکینه جان، این بدن پدرت حسین(ع) است.
شب عرفه است، یک قطعهٔ دیگرش را هم بخوانم؛ همینجوری که خودش را روی بدن انداخته و گلوی بریده را بغل گرفته بود، در گودال ریختند و گفتند: دختر! قافله در حال حرکت است، بلند شو. صدا زد: من را نبرید، بگذارید من کنار بابایم بمانم. وقتی دیدند بلند نمیشود، با کعب نی و تازیانه به او حمله کردند.
-دعای پایانی
خدایا! به حقیقت ابیعبدالله(ع)، ما را حسینی بدار و حسینی بمیران.
خدایا! امشب تمام گذشتگان ما، مراجع شیعه، منبریها و مداحها، پدران و مادران، عمهها و عموها، خالهها و داییها، معلمهایمان و هر کسی که از زمان آدم(ع) تا امشب در دینداری ما حق داشته است، بخصوص مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی را سر سفرهٔ حسینت قرار بده.
ای خدا! امشب شب دعا و اجابت دعاست؛ ریشهٔ این میکروب را از این مملکت و بقیهٔ سرزمینها بِکَن. بیماران این میکروب را شفا بده. دکترها، پرستارها و بیمارهایی که در این مسئله جان دادند، همه را غریق رحمت فرما.
ای خدا! شب استجابت دعاست؛ وجود مبارک امام زمان(عج) را دعاگوی ما و زن و بچهها و نسل ما قرار بده.
خدایا! برای حل مشکلات کرهٔ زمین، این کشور و دیگر کشورهای اسلامی، فرج ولیاللهالاعظم را برسان.
[1]. سورهٔ لقمان، آیهٔ 12.
[2]. سورهٔ بقره، آیهٔ 269.
[3]. سورهٔ انعام، آیهٔ 79.
[4]. اصول کافی، ج2، ص79؛ وسائلالشیعه، ج15، ص249؛ بحارالأنوار، ج68، ص268.
[5]. سورهٔ نور، آیهٔ 26.
[6]. اصول کافی، ج2، ص16.
[7]. سورهٔ حجرات، آیهٔ 12.
[8]. ینابیعالمودة، ص416؛ ابنشهر آشوب، مناقب آل ابیطالب، ج۳، ص۲۵۷.