لطفا منتظر باشید

جلسه نهم چهارشنبه (27-5-1400)

(تهران ورزشگاه آیت الله سعیدی)
محرم1443 ه.ق - مرداد1400 ه.ش
28.61 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

تحقق افعال و صفات پروردگار در صراط مستقیم

خدای تعالی در قرآن مجید می‌فرماید: «إِنَّ رَبِّي عَلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ»[1] تمام افعال خداوند و جریان صفات آن جمال ازلی و ابدی در صراط مستقیم تحقق دارد. ذره‌ای انحراف در آن پیشگاه لایزال باعظمت نسبت به چیزی و کسی وجود ندارد. اگر این آیه یادمان باشد، همیشه و در همهٔ مواقع نسبت به پروردگار دل‌خوش خواهیم بود. خداوند با ما انحرافی عمل نمی‌کند و تحت تأثیر چیزی نیست. در قرآن خطاب به پیغمبر(ص) دارد: «إِنَّكَ عَلَى‌ صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ»[2] در چیزی، حالی، اخلاقی و عملی انحراف ندارد. هر قدمی که برمی‌داری، هر حرفی که می‌زنی، هر روشی که داری و هر اخلاقی که داری، صراط مستقیم است. آیهٔ شریفه تأکید هم دارد و تأکیدش هم «إنَّ» است. «إنَّ» یعنی حتماً، یقیناً و بی‌برو و برگرد. 

 

امیرالمؤمنین(ع)، عینیت صراط مستقیم

گاهی هم زمان خودشان مردم دلشان می‌خواست عینیت صراط مستقیم را بدانند و خیلی برایشان روشن بشود که صراط مستقیم چیست و چه ویژگی‌ها و خصوصیت‌هایی دارد! تنها ما هم نقل نکرده‌ایم که بگویند شما عاشق هستید و عاشق برای معشوقش زیاده‌گویی هم دارد. غیر از ما هم نقل کرده‌اند و تهمت به ما نمی‌خورد! مردم پیش پیغمبر(ص) می‌آمدند و می‌گفتند: در سوره‌های مختلف قرآن، ما «صراط مستقیم» را می‌خوانیم. این صراط مستقیم چیست و کیست؟ حضرت دست مبارکشان را روی شانهٔ امیرالمؤمنین(ع) که آن‌وقت 22-23 سال داشتند، قرار می‌دادند و می‌فرمودند: «هَذَا صِرَاطُ عَلِیٍّ مُسْتَقِیم‏» این عینیت صراط مستقیم است.[3] 

همین هم بس است که خداوند در روز قیامت به امت بعد از وفات پیغمبر(ص) بگوید چه انحرافی در امیرالمؤمنین بود که او را حذف کردید و دیگران را که پر از انحراف بودند، انتخاب کردید؟! همین است که در زیارتش می‌خوانیم: «السَّلَامُ عَلَی مِیزَانِ الْأَعْمَالِ».[4] به‌راستی او کیست که وقتی می‌خواهید وارد حرمش بشوید، در اذن دخولش می‌خوانید «اللّٰهُمَّ إِنَّ هٰذَا الْحَرَمَ حَرَمُكَ»؟ شما نمی‌گویید خدایا! این حرم حرم امیرالمؤمنین(ع) است، بلکه می‌گویید: خدایا! این حرم حرم توست. این یعنی علی(ع) جلوهٔ تام توست، چه فرقی دارد که بگویم «هٰذَا الْحَرَمَ حَرَمُ عَلیّ» یا بگویم «هٰذَا الْحَرَمَ حَرَمُكَ!».

آدم اگر چهره نسودی به خاک 

بر در پیرم علی، آدم نبود

ای که نه گر کلک تو دادی نظام 

دفتر ایجاد منظم نبود

کعبه ز میلاد تو این رتبه یافت 

ورنه بدین پایه معظّم نبود

در شب معراج که حق با رسول 

گفت سخن، غیر تو مَحرم نبود

کیستی‌ ای آن‌که همه عالمی 

گر تو نبودی، همه عالم نبود[5]

 

موانع انسان در مسیر حرکت به‌‌سوی صراط مستقیم

وقتی از حضرت می‌پرسیدند که صراط مستقیم چیست، رسول خدا(ص) می‌گفتند: «هَذَا صِرَاطُ مُسْتَقِیم». ما شبانه‌روز ده بار به‌صورت واجب می‌خوانیم: «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ».[6]‌ با توجه روایت پیغمبر(ص)، آیا یک معنایش این نیست که خدایا! ما را به علی(ع) برسان و راهنمایی و هدایت کن؟ آیا یک معنایش این نیست که خدایا! رنگ علی(ع) را به قلب، عقل، روح، فکر، اعضا و جوارح ما بزن؟ 

آنچه در این مسئله باید بسیار قابل‌توجه باشد، این است: این صراط مستقیمی که خدا می‌فرماید «إِنَّ رَبِّي عَلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ»، «إِنَّكَ عَلَى‌ صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ» و «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ»، چهار مانع خطرناک در مسیر حرکت به آن وجود دارد. اگر من این موانع را برطرف نکنم، به صراط مستقیم نمی‌رسم. پس چه باید کرد؟ وقتی مانع جلوی مرا می‌گیرد و حرکتم را متوقف می‌کند، کجا می‌توانم به صراط مستقیم برسم؟ 

الف) دنیای حرام و آلودهٔ به محرّمات

مانع اول، دنیای حرام و آلودهٔ به محرّمات است. دنیای بی‌قانون، بی‌قاعده و بی‌در و پیکر است. دنیایی است که مولد آن فقط و فقط «می‌خواهمِ» خودم است. چرا مال مردم را می‌بری؟ چرا ‌دزدی می‌کنی؟ می‌خواهم! به زبان نمی‌گوید می‌خواهم، اصلاً وجودش می‌گوید «می‌خواهم» و عملش نشان می‌دهد که «می‌خواهم». چرا اختلاس و ظلم می‌کنی؟ چرا رشوه‌ای را می‌گیری یا می‌دهی که در دادگاه‌ها صددرصد حرام است و پیغمبر(ص) فرموده‌اند: «لَعَنَ اللّهُ الرّاشي وَ الْمُرتَشي وَ الْماشِي بَينَهُما»[7] خدا دلّالش، دهنده‌اش و گیرنده‌اش را لعنت کند. وقتی می‌گویی چرا این کار را می‌کنی، می‌گوید: طبع زندگی‌ام می‌طلبد. خرج و زن و بچه دارم و می‌خواهم! این دنیای حرام و آلوده، اولین مانع است.

یک واعظ بود (من آن‌وقت جوان بودم) که وقتی می‌خواست بعضی از روایات را روی منبر بخواند، می‌گفت: مردم! یک روایت می‌خواهم برایتان بخوانم، خدا کند دروغ باشد. چندبار تکرار می‌کرد و می‌گفت خدا کند دروغ باشد! روایت این است: پیغمبر(ص) می‌فرمایند که اگر یک درهم حرام در خانهٔ کسی باشد (حالا به‌صورت پول، آجر، یک گوشهٔ فرش یا سفره)، تا این درهم و آثارش در آن خانه هست، خدا نظر رحمت به آن خانه نخواهد کرد. با این مانع چگونه می‌شود در صراط مستقیم قرار گرفت؟

متأسفانه مردم از بعضی از حرام‌ها هم خبر ندارند و ما هم یک مقدار در گفتن آن کوتاهی کرده‌ایم. چند نمونه بگویم: 

کسی مدیون است و سررسید دِینش هم روز چهارشنبه است. او باید بیست‌سی میلیون به طلبکار بدهد و پول هم دارد. در حال خواندن نماز واجب است که طلبکار می‌آید و می‌گوید روز پرداخت بدهی‌ام است و من گیر هستم. خداوند فرموده‌ است: نماز واجب را که حرام است بشکنی، بشکن و طلب بندهٔ مرا بده. بعد بیا و نماز مرا دوباره بخوان. 

پول دارم، اما به طلبکار می‌گویم بیست روز یا یک ماه دیگر به من مهلت بده. الآن ندارم که بدهم. کاسبی‌کردن با این بیست‌میلیون بدهی حرام است. نگه‌داشتن و خوردنش هم حرام است. وقتی الآن داری، بپرداز. برای چه مهلت می‌گیری و می‌خواهی با این پول حرام کاسبی کنی؟

خانه‌ام را قول‌نامه کرده‌ام و سیصدچهارصد میلیون تومان بیعانه گرفته‌ام. خانه شرعاً ملک خریدار شده است. بازار تکان می‌خورد و دویست میلیون روی خانه‌ام می‌آید. به خریدار می‌گویم قول‌نامه فسخ! او هم دویست میلیون ندارد که بدهد. معنی هم ندارد که بدهد؛ چون خانه ملک اوست. من خانه را به او نمی‌دهم و به یک نفر دیگر می‌فروشم و یک خانهٔ بزرگ‌تر برای خودم می‌خرم. اگر اهل نماز هستم، هرچه نماز در این خانه می‌خوانم، صددرصد باطل است؛ چون در ملک مردم است و او هم راضی نیست. 

این دنیای حرام است! شکل دنیا که حرام نیست. آسمان‌ها و زمین، دریاها، باغ‌ها، رودها و زمین نعمت هستند. من کا را آلوده می‌کنم، وگرنه اصل نعمت‌ها که حرام نیست. 

ب) ارتباط با مردم فاسد و اهل گناه

مانع دوم چیست؟ من آیاتش را بعد می‌خوانم. مانع دوم، ارتباط با مردمی است که رفتارشان، اعمالشان و اخلاقشان، جاذبهٔ سنگینی برای فاسدشدن ایجاد می‌کند و مرا هم به هواوهوس می‌اندازد. چرا او این‌گونه باشد، من نباشم؟ من هم مثل او می‌شوم و نمی‌گذارد در صراط مستقیم بروم. قرآن می‌فرماید: «كُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخائِضِينَ».[8] 

ج) شیاطین جنی و انسی

مانع سوم، شیاطین جنی و انسی هستند. البته ما شیطان‌های جنی را نمی‌بینیم و چون نمی‌بینیم، خیلی هم برای ما جاذبه ندارند؛ اما این‌قدر تجملات، آرایش‌ها، فیلم‌ها، مجلات و ماهواره‌ها در اختیار شیاطین انسی است که این دشمنان خطرناک با تمام ابزارشان مقابل من می‌ایستند و تمام غرائز، هواها و شهواتم را تحریک می‌کنند که من از حرکت به‌طرف صراط مستقیم متوقف می‌شوم.

وقتی به فرهنگ شیاطین عادت می‌کنم، حتی خواب شبم را هم از دست می‌دهم و تا صبح به تماشا‌ی مراکز فساد می‌نشینم. شب هم دیگر لازم نیست. این همراهی که در جیبم هست، به تمام مراکز فساد عالم وصل است و هوس مرا به شدت تحریک می‌کند. با این مانع چطوری به‌طرف صراط مستقیم بروم؟ دیوار به این ضخیمی تا آسمان جلوی عقلم و قلبم بالا رفته است، چطوری رد بشوم؟

د) خواسته‌های نامعقول، نامشروع و بی‌محاسبه

مانع چهارم، مجموعه خواسته‌های نامعقول، نامشروع و بی‌محاسبه است که پروردگار اسم این مجموعه را در قرآن «هوا» گذاشته. این مجموعه خواسته‌های بی‌محاسبه، نامعقول و نامشروع در زبان‌ها به «هوای نفس» معروف است. 

 

بهشت پروردگار، پیچیدهٔ به سختی‌ها و مرارت‌ها

این چهار تا مانع بود. بیشتر شما در آن هشت ‌سال جبهه بوده‌اید. من هم که برایتان پادویی و نوکری و عملگی می‌کردم، با شما بوده‌ام. اگر موانع را برطرف نمی‌کردند، می‌توانستند به دشمن بزنند و ریشه‌اش را بکَنند؟ یادتان است که چه موانعی قرار داده بودند تا شما به دشمن نرسید و دشمن را از پا درنیاورید! یک کار عجیبتان در آن هشت سال، برطرف‌کردن موانع بود. شما می‌رسیدید، شکست می‌دادید، سرافرازی درست می‌کردید، دل‌ها را شاد می‌کردید، خدا و امام عصر(عج) را از خود راضی می‌کردید. این چهار تا مانع را باید برطرف کرد. آیا سخت است؟ 

یقیناً برطرف‌کردن این موانع بسیار سخت است. پیغمبر(ص) می‌فرمایند: «حُفَّتِ اَلْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ»[9] بهشت پیچیدهٔ به سختی‌ها، مرارت‌ها و رنج‌هاست؛ اما می‌ارزد که من این سختی‌ها، تلخی‌ها و مرارت‌ها را در برطرف‌کردن موانع تحمل کنم تا به لقا و وصال دوست برسم. 

 

برخورد درست با موانع راه مستقیم

الف) آشتی با دنیای پاک و حلال

با دنیا چه‌کار کنم؟ با دنیای حرام قهر کن و با دنیای پاک هم آشتی. خدا در قرآن می‌فرماید: «فَكُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلَالًا طَيِّباً»[10] برای زندگی‌تان از دنیایی که خودم به‌صورت رزق به شما عطا کرده‌ام، مصرف کنید؛ دنیایی که رنگ اراده، رحمت، لطف و احسان مرا دارد. مگر انبیا نمی‌خوردند و نمی‌پوشیدند؟ مگر خانه و مَرکب و لذت مشروع نداشتند؟ مگر کشاورز، دامدار، صنعت‌کار و طبیب نبودند؟ قرآن که همهٔ اینها را بیان کرده است. انبیایی که اهل صنعت، کشاورزی، معماری و سدسازی بودند، در قرآن بیان شده است. مگر دستشان به دنیا نبود؟ دنیای آنها دنیای الهی بود، نه دنیای حرام!

ب) مجالست با مؤمنین

با خلق چه کنم؟ با مردمی که رفتار و اخلاقشان جاذبه‌های تولید فساد در من دارد، چه کنم؟! دراین‌زمینه هم دو تا آیه برایتان بخوانم: «وَإِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِي الْأَرْضِ»[11] اگر با بیشتر مردم روی زمین قاتی شده و جذبشان بشوی و حرف‌هایشان را گوش بدهی، «يُضِلُّوكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ» تو را از راه خدا، یعنی همین صراط مستقیم درمی‌آورند. «إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ» حبیب من! بیشتر مردم دنیا به خیالات فاسد و دروغ‌های شاخ‌دار متکی هستند. اکثر مردم زمین خیالاتی و دروغ‌پردازند.

پس من با چه کسی برخورد و معاشرت کنم؟ با چه کسی رفت‌وآمد کنم؟ این روایت چقدر زیباست! به پیغمبر(ص) گفتند: «أَیُّ الجُلَساءِ خَیرٌ؟».[12] حضرت فرمودند: «مَن تُذَکِّرُکُمُ اللهَ بِرؤیَتِه» با مردمی نشست‌وبرخاست کنید که دیدنشان شما را به یاد خدا بیندازد. «وَ یَزیدُ فی عِلمِکُم مَنطِقُه» وقتی حرف می‌زنند، آگاهی شما را بالا ببرند. «وَ یُرَغِّبُکُم فِی الآخرَةِ عَمَلُهُ» اعمالشان شما را به آخرت شائق و مشتاق کند. 

ج)تقوای الهی در برابر شیاطین

این دنیا و این مردمی بود که اجازه داریم با آنها رفت‌وآمد کنیم. با شیطان چه‌کار کنیم؟ معلوم نیست چندتا آیه در قرآن هست که پروردگار اعلام کرده: «إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ»[13] او یک دشمن آشکار است که با این ابزارهای امروزی‌اش، فقط راه دوزخ را به روی شما باز می‌کند. راه برخورد با شیطان، همان راهی است که یوسف(ع) نشانتان داده. زن زیبای عشوه‌گرِ طناز مصری هفت سال به زنا دعوتش می‌کند، هفت سال در خلوت کاخ به این خانم می‌گوید: مَعاذالله! محبوبی که مرا خلق کرده است، این عمل را بر من نمی‌پسندد. ولید‌بن‌عقبه، مروان از مدینه، فرماندار مکه، عمرسعد و رفیق‌هایش در کربلا ملتمس ابی‌عبدالله(ع) شدند که نمی‌خواهد به شام بیایی و دست در دست یزید بگذاری. ما نمایندگان یزید هستیم، به ما دست بده و فقط بگو کاری به کار این یزید و حکومتش ندارم. آنگاه به مدینه برگرد. حضرت از مدینه که حرکت کردند تا روز عاشورا، فقط یک جواب به شیطان دادند: «لا والله» به والله قسم! دست بیعت به شما نمی‌دهم و دعوتتان را هم قبول نمی‌کنم. 

د) ترس از دوزخ خدا در مقابله با هوای نفس

با نفس چه‌کار کنیم؟ قرآن می‌فرماید: «وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَىٰ × فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوَىٰ»[14] از خدا و دوزخ خدا و ایستادن در پیشگاه خدا بترس. وجودت را نیز از هوا و خواسته‌های نامشروع برکنار بدار. با تقوا و اخلاقِ درست با نفست برخورد کن. همین نفس آرام‌آرام از حالت اماره‌بودن درمی‌آید و مطمئنه می‌شود. آرام‌آرام راضیه می‌شود. آرام‌آرام مرضیه می‌شود تا دم مردنت این صدای عاشقانه را بشنوی: «يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ × ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً».[15] امام صادق(ع) می‌فرمایند: حسین ما با این آیه جان داد، نه با عزرائیل و ملک‌الموت. به فرمودهٔ امام صادق(ع)، این یعنی خود پروردگار جان حسین(ع) را گرفت و هیچ‌کس دیگری از فرشتگانش لیاقت گرفتن جانش را نداشتند. این هم کیفیتِ گرفتن جان ابی‌عبدالله(ع) بود: «يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ × ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً» و در آیهٔ بعد می‌فرماید: «فَادْخُلِي فِي عِبَادِي»[16] حسین من! انبیا، فاطمه(س)، پیغمبر(ص)، علی(ع) و امام مجتبی(ع) منتظرت هستند. «وَادْخُلِي جَنَّتِي»[17] من در این پنجاه سال که به منبر می‌روم، خدا می‌داند تا حالا نفهمیدم که «جَنَّتی» یعنی چه! خدا می‌گوید «جَنَّتِي»، نه «جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ».[18] من هشت تا بهشت دارم که برای خوبان گذاشته‌ام. تو در جنت خودم بیا. نمی‌دانم این یعنی چه! عقلم قد نمی‌دهد و نمی‌دانم چه‌کار کنم! مگر این‌که پرده کنار برود و به آن طرف برویم. به ما نشان بدهد این «جَنَّتِي» که برای حسین(ع) گذاشته، این است. البته اگر آنجا هم حالی‌ام بشود!

 

سه نشانۀ طلوع نور الهی در قلب انسان

حالا چهار مانع را برطرف کردم. بعد از برطرف‌شدن چهار مانع، نور طلوع می‌کند؛ نور الله، نور قرآن، نور نبوت، نور معاد و نور اهل‌بیت(علیهم‌السلام). بعد از این چهار مانع، چون تاریکی رفته، نور طلوع می‌کند و الآن می‌تواند خودش را نشان بدهد. پیغمبر(ص) می‌فرمایند: جای این نور فقط در دل است. «إنَّ النُّورَ إذا وَقَعَ فی القلبِ انْفَسَحَ لَه و انْشَرَحَ»[19] وقتی این نور وارد قلبتان شد، قلب گستردگی عجیب و انشراح پیدا می‌کند. «قَالُوا یَا رَسُولَ اللَّهِ فَهَلْ لِذَلِکَ عَلَامَة یُعْرَفُ بِهَا» نشانه‌ای هم هست که ما بفهمیم نور وارد دل شده است؟ حضرت فرمودند که سه تا نشانه هست: 

الف) خالی‌شدن درون از خانهٔ مغرورکننده

«التَّجَافِی عَنْ دَارِ الْغُرُورِ» درونتان از این خانهٔ مغرورکنندهٔ فریبندهٔ گول‌زن خالی می‌شود. آنگاه دیگر فریب نمی‌خوریم و به حلال خدا قانع هستیم. دنیای مادی دیگر هیچ کشش نامربوطی نسبت به شما ندارد. 

ب) برگشت وجود به‌سوی آخرت

«وَ الْإِنَابَة إِلَی دَارِ الْخُلُودِ» روی وجودتان به‌طرف آخرت برمی‌گردد. 

ج) آماده‌شدن برای ورود به قیامت آباد

«والتَّأهُّبُ لِيَومِ النُّشورِ»[20] برای ورود به قیامت آباد آماده می‌شوید. 

 

سخت‌ترین موانع در مسیر قمربنی‌هاشم(ع)

پسر ام‌البنین! تو با این چهار تا مانع چه کردی؟ تمام 33 سال زندگی‌ات معجزه است! موانعی که برای تو ساختند، سخت‌ترین موانع بود؛ ولی تمام این موانع را به‌آسانی از ریشه کَندی و به موانع خندیدی. پسر ام‌البنین! چهارساله بودی که نور توحید در قلبت جلوهٔ تام داشت. پسر ام‌البنین! مادرت سیزده‌چهارده سال داشت که مادرش به او گفت: فاطمه بیا تا موهایت را شانه کنم. ام‌البنین! جلوی مادر نشستی. پدرت ابوحذام هم گفت‌وگوی تو و مادرت را از پشت در گوش می‌داد. همین‌جور که مادر در حال شانه‌کردن بود، گفتی: مادر! دیشب خواب دیدم که در یک باغ گسترده نشسته‌ام و شب چهاردهم ماه است. ماه خیلی زیبا بود و زیبایی خیره‌کننده‌ای داشت. یک‌مرتبه دیدم ماه از جا حرکت کرد و به‌طرف من می‌آید. ماه آمد و وارد این باغ شد. آنگاه در دامن من آمد. من از هیبت خواب از خواب پریدم! پدر در را باز کرد و گفت: دخترم، عجب خوابی دیده‌ای! نمی‌دانم به چه کسی شوهر می‌کنی؛ اما اولین بچه‌ای که خدا به تو می‌دهد، ماه شب چهارده است. 

پدرش زنده بود که عقیل آمد و گفت: دخترت را برای امیرالمؤمنین(ع) می‌خواهم. ابوحذام تکان خورد و گفت: عقیل! نه من و نه زنم، نه دخترم و نه کس‌وکار و هستی‌ام یک‌ذره لیاقت علی(ع) را نداریم. من چطوری دختر به شما بدهم؟! عقیل گفت: برادرم علی(ع) گفته دختر تو را خواستگاری کنم. مرا رد نکن که جای خیلی خوبی است! گفت: عقیل! می‌توانم از دختر و مادر بپرسم؟ به خانمم بگویم حاضر هستی دخترت را به معدن کل کرامت‌ها بدهی؟ به دخترم بگویم چه شوهری برایت آمده است! عقیل گفت: برو و بپرس. وقتی ابوحذام به خانم و دخترش گفت، همسرش گفت: در کل هستی، دامادی مثل علی از کجا پیدا کنیم؟ بعد به دخترش گفت: دخترم، حاضر هستی به علی شوهر کنی؟ گفت: نه! من حاضر هستم که خاک کف پای علی باشم. بابا! مرا حتماً شوهر بده. من می‌خواهم کلفَت بچه‌های زهرا(س) بشوم. 

دگر تا جهان است بزمی چنین 

نبیند به خود آسمان و زمین

عجب پدری! عجب مادری! عجب دختری! عجب بچه‌هایی و عجب شوهری! چقدر با ادب! همان شب عروسی به امیرالمؤمنین(ع) گفت: مرا در این خانه به اسم صدا نزن. تو می‌گویی فاطمه، بچه‌ها غصه می‌خورند. 

 

اثرات تابش نور الهی در صراط مستقیم

به صراط مستقیم رسیدی، حالا وقت تابش نور است: «إنَّ النُّورَ إذا وَقَعَ فی القلبِ انْفَسَحَ لَه و انْشَرَحَ». مگر از اولی که وارد این مجالس و مساجد شدید، نشنیدید «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی»؟[21] حسین(ع) نور است: «اشْهَدُ أنَّکَ کُنْتَ نُوراً فی الأصْلابِ الشّامِخَةِ والأَرْحَامِ المُطَهَّرَةِ»[22] این نور در قلب شما تابید و روشن شد. روشن هم می‌ماند! این روشنایی برای شما تا حالا چقدر کار کرده است؟ شماها چرا دنبال ماهواره‌ها نرفتید؟ شما چرا بی‌دین نشدید؟ دخترهای شما چرا بی‌حجاب نشدند؟ جوان‌ها چرا بی‌نماز نشدید؟ چون حسین(ع) نگذاشت. جوان‌ها که هر روز اینجا شش‌ساله، هشت‌ساله و ده‌ساله زارزار گریه می‌کنید، چه کسی گریه یاد شما داد؟ حسین(ع) شما را می‌گریاند. «يَا عَبْرَةَ كُلِ‏ مُؤْمِنٍ»[23]‏ این نور است که گریه، نماز، روزه، خمس، صدقه، انفاق و کار خیر می‌شود. همین نور است که بعضی از شما را وادار کرده و در این گرانی و مشکلات به مستأجرهایتان گفته‌اید نمی‌خواهد یک سال اجاره بدهی. به عشق ابی‌عبدالله(ع)، این یک سال را به تو بخشیدم. بگذار یک نم از کَرم حسین(ع) در ما هم باشد. 

این نور خیلی کار می‌کند که یک گوشه‌اش گریهٔ بر ابی‌عبدالله(ع) است. حالا ببینید همین یک گوشه چه‌کار می‌کند! رسول خدا(ص) داشتند وقت تولد ابی‌عبدالله(ع) از مصائب ایشان برای صدیقهٔ کبری(س) تعریف می‌کردند. فاطمهٔ زهرا(س) تازه بچه را به‌دنیا آورده بودند، به‌شدت گریه کردند و گفتند: بابا! حادثهٔ جگرگوشهٔ من چه وقت است؟ رسول خدا(ص) فرمودند: دخترم زمانی است که من، تو، پدرش علی و برادرش حسن در دنیا نیستیم. روایت می‌گوید گریهٔ زهرا(س) شدیدتر شد و گفتند: یعنی حسین من این‌قدر غریب می‌ماند و هیچ‌کس را ندارد که برایش عزاداری کند؟

این نور چه‌کار می‌کند! حسین جان! به خودت قسم، تو را حس‌ می‌کنیم و با تو آشنا هستیم. عاشق و نوکرت هستیم. عزادار هستیم و خاک کف پای غلام سیاه کربلایت. حسین جان! با شوق و اشتیاق، با عشق و افتخار داد می‌زنیم و می‌گوییم: «أمِیری حُسینٌ و نِعمَ الْأمِیر».[24]

وقتی زهرا(س) گفتند آیا بچهٔ من هیچ‌کس را ندارد که بعد از کشته‌شدنش برای او گریه کند، نبی اکرم(ص) فرمودند: «يَا فَاطِمَةُ إِنَّ نِسَاءَ أُمَّتِي يَبْكُونَ عَلَى نِسَاءِ أَهْلِ بَيْتِي»[25] زنان شیعه برای زینب، سکینه و رقیه گریه می‌کنند. زن هستند و می‌فهمند سر زنان من چه آمده است! «وَ رِجَالَهُمْ یبْکونَ عَلَی رِجَالِ أَهْلِ بَیتِی» گریهٔ مردان آن زمان دائم است و بند نمی‌آید. یک سال و یک ماه نیست! گریه‌شان تمام نمی‌شود و برای حسینت، عباس، اکبر، قاسم و اصغر گریه می‌کنند. «وَ یجَدِّدُونَ الْعَزَاءَ جِیلًا بَعْدَ جِیلٍ فِی کلِّ سَنَةٍ» هر سال محرّم و صفر عزا برپاست. به‌به! از خوشحالی چه‌کار بکنیم؟ بمیریم؟! «فَإِذَا کانَ الْقِیامَةُ تَشْفَعِینَ أَنْتِ لِلنِّسَاءِ» تو دست تمام زن‌های گریه‌کنندهٔ بر حسینت را می‌گیری و شفاعت می‌کنی. «وَ أَنَا أَشْفَعُ لِلرِّجَالِ» من هم مردها را شفاعت می‌کنم. «وَ کلُّ مَنْ بَکی مِنْهُمْ عَلَی مُصَابِ الْحُسَینِ أَخَذْنَا بِیدِهِ وَ أَدْخَلْنَاهُ الْجَنَّةَ» هر کسی برای مصیبت‌های حسینم گریه کرده است، من و تو دستش را می‌گیریم و به او می‌گوییم جای تو بهشت است. «یا فَاطِمَةُ کلُّ عَینٍ بَاکیةٌ یوْمَ الْقِیامَةِ إِلَّا عَینٌ بَکتْ عَلَی مُصَابِ الْحُسَینِ » دخترم! تمام چشم‌ها در روز قیامت گریه می‌کنند، مگر چشم‌هایی که بر مصائب حسینت گریه کرده‌اند. «فَإِنَّهَا ضاحِکةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ بِنَعِیمِ الْجَنَّةِ» چشم‌های گریه‌کنان در قیامت خندان و خوشحال است. 

مگر می‌توانیم گریه نکنیم؟ امام رضا(ع) می‌فرمایند: «فَاسْتُحِلَّتْ فِیهِ دِمَاؤُنَا وَ هُتِكَ فِیهِ حُرْمَتُنَا»[26] در محرّم خون ما را حلال و احترام ما نابود شد. «وَ سُبِیَ فِیهِ ذَرَارِیُّنَا و نِسَاؤُنَا» بچه‌هایمان و زنانمان را به اسارت ‌بردند. «وَ أُضْرِمَتِ النِّیرَانُ فِی مَضَارِبِنَا» در تمام خیمه‌هایمان آتش انداختند. سپس فرمودند: «فَعَلَی مِثْلِ الْحُسَیْنِ فَلْیَبْکِ الْبَاکُونَ» با این وضع، آنهایی که گریه دارند، واجب است که بر کسی مثل حسین(ع) گریه کنند. «فَإِنَّ الْبُکَاءَ عَلَیْهِ یَحُطُّ الذُّنُوبَ الْعِظَامَ» گریهٔ بر او تمام گناهان کبیره را از پرونده می‌شورد؛ چون حسینی می‌شوی و دیگر خجالت می‌کشی که گناه کنی. 

 

حکایتی شنیدنی از مرحوم سید کاظم قزوینی

مرحوم سید کاظم قزوینی یکی از دانشمندان بزرگ شیعه است که برای ائمه به این نام کتاب نوشته است: «مِنَ الْمَهْدِ إلَی الْلَحَد» پیغمبر(ص) از گهواره تا گور، زهرا(س) از گهواره تا گور، علی(ع) از گهواره تا گور. این عالم بزرگ وصیت کرده بود که بدنش را بعد از مردن در حرم ابی‌عبدالله(ع) دفن کنند. من هر وقت به کربلا می‌روم، سر قبرش می‌روم. قبرش گوشهٔ صحن و روبه‌روی حرم است. وقتی فوت کرد، راه بسته بود و هفده سال در قم خاکش کردند. وصیت هم کرده بود کتابی را که راجع‌به صدیقهٔ کبری(س) نوشته است، روی سینه‌‌اش در قبر بگذارند. بعد از هفده سال که راه باز شد، خانواده‌اش گفتند آنچه از بدن مانده، طبق وصیتش واجب است به کربلا ببریم. تمام روزنامه‌ها نوشتند و همهٔ مردم قم هم می‌دانند. خیلی‌ها هم در وقت نبش قبر بودند. قبر را که کندند، کتاب، بدن و کفن مثل روز اول سالم بود. بدنش را به کربلا بردند، تشییع مفصّلی شد و دفن کردند. من خیلی این آدم را دوست داشتم. الآن هم با آقازاده‌اش ارتباط دارم. مرد بزرگی بود! 

ایشان می‌گفت: یک مشکل بزرگ برای زنی از یکی از دهات‌های عراق پیش می‌آید. یک روز به قمربنی‌هاشم(ع) می‌گوید که یک گاو در خانه‌ام هست و غیر از این هم هیچ‌چیزی ندارم، نذر می‌کنم که به مضیف‌خانهٔ تو هدیه کنم تا بکُشند و گوشتش را به زوار بدهند. مشکلش حل می‌شود. 

آخر همهٔ اینها مشکل‌گشا هستند؛ حتی بچهٔ شش‌ماهه‌شان مشکل‌گشاست. خدایا! این بار چندم است. دیگر بیشتر ما را امتحان نکن، غلط کردیم! اشتباه کردیم و توبه می‌کنیم. این میکروب را از این مملکت و مردم دنیا بردار. ما خیلی گردن کج کردیم. قمربنی‌هاشم یک «هِی» به این میکروب بزن، به جان خودت و جان پدرت علی(ع) این میکروب می‌رود. یکی به ابی‌عبدالله(ع) گفت فلان دوستت تب کرده است و دوا می‌خورد. تب او پایین نمی‌آید. امام به عیادتش آمدند. همین که در اتاق را باز کردند و وارد شدند، تب تمام شد. امام به تب فرمودند: مگر ما به تو نگفتیم با شیعیان ما کار نداشته باش؟! اگر می‌خواهی جایی بروی، در بدن دشمنان ما برو. به دوستان ما چه‌کار داری؟! عباس جان! یک نهیب بزن و آبروی ما را در دنیا حفظ کن تا مردم دنیا بگویند این ایرانی‌ها به قمربنی‌هاشم(ع) متوسل شدند، کارشان درست و گره باز شد.

وقتی این زن عرب مشکلش حل شد، گاو را برداشت و پیاده راه افتاد تا به سیطرهٔ[27] نزدیک کربلا رسید. مأموران شمرمسلک خطرناک صدام جلوی زوار را گرفتند. آنهایی را که به خیال خودشان مشکلی نداشتند، رد کردند. رئیس نیروی سیطره به این زن گفت: کجا؟ گفت: «زیارة ‌الحسین». رئیس گفت: این گاو چیست؟ گفت: این نذر قمربنی‌هاشم(ع) است. مشکلی داشتم که حل شد. رئیس گفت: خودت می‌توانی بروی، اما نمی‌توانی گاوت را ببری. به سربازها هم گفت: گاو را آن طرف سیطره ببندید. این زن به او گفت: این گاو نذر مُضیف قمربنی‌هاشم(ع) است، سیلی می‌خوری؟ نکن! رئیس گفت: من تو را آزاد می‌گذارم که بروی. به حرم قمربنی‌هاشم(ع) برو و داد بزن، بگو به من سیلی بزند. شماها حرف می‌زنید که کار دست امام حسین و عباس است! 

این زن به کربلا آمد. یک قوم‌وخویش در کربلا داشت که آنجا رفت و خستگی گرفت، چای و غذا خورد و غروب به حرم آمد. وقتی به حرم آمد، ضریح را گرفت و گفت: من هیچ کاری با تو ندارم، ولی تحمل توهین این افسر صدامی را ندارم. او را بکش! گریه‌هایش تمام شد و برگشت. شب شد. 

شب آمد شب رفیق دردمندان 

شب آمد شب حریف مستمندان[28]

قمربنی‌هاشم(ع) به او فرمودند: خانم گره کارت را باز کردم و دیگر لازم نیست این گاو را به مضیف‌خانهٔ من بیاوری. گاو برای آن افسر باشد. تو که دیگر مشکلی نداری، من هم قبول کردم. آن گاو را بگذار آن‌طرف برود. زن عرب گفت: عباس جان! خرده‌حساب با این افسر داری؟ فرمودند: آری. با این افسر تلخ صدامی یک خرده‌حساب دارم.

تو مگو ما را به آن شه بار[29] نیست

با کریمان کارها دشوار نیست[30]

زن عرب گفت: خرده‌حسابت چیست؟ فرمودند: یک مانور نظامی در بغداد بود و چون زمان مانور طولانی بود، به بعضی‌هایشان مرخصی دادند و او هم جزء آنها بود. خانهٔ این افسر در ده بود. ماشین او را آورد و سر جادهٔ ده پیاده‌اش کرد. به او گفتند که ما در ده نمی‌رویم، خودت برو! هوا هم گرم، پنجاه‌شصت درجه گرما بود. قمقمهٔ آب او تمام شده بود و تشنهٔ تشنه، افتان و خیزان به‌طرف ده می‌رفت تا به یک نهر آب رسید. با خودش گفت: این شیعه‌ها می‌گویند حسین خیلی تشنه بود، من الآن تشنگی‌اش را فهمیدم. اشک این افسر ریخت و گفت: فدای لب تشنه‌ات یا ابا‌عبدالله! این افسر برای برادر من و تشنگی‌اش گریه کرد. من با او خرده‌حساب دارم و باید تصفیه کنم. این زن گفت: عباس، راضی شدم. 

زن عرب برگشت و به سیطره رسید. اتفاقاً روزی بود که شیفت افسر در آن روز بود. افسر به او گفت: خانم! به اربابت گفتی به من سیلی بزند، چرا نزد؟ شما شیعه‌ها درآورده‌اید که حسین و عباس مشکل‌گشا هستند؛ اینها چه‌کار می‌کنند! زن گفت: تند نرو! از سربازهایت کناره‌گیری کن و به این گوشه بیا تا به تو بگویم که چرا سیلی نزد! وقتی برای افسر گفت، مرحوم قزوینی می‌گفت خودش را روی پای این خانم انداخت و گفت: فعلاً تو مرا ببخش تا من خودم با قمربنی‌هاشم(ع) حل می‌کنم. به سربازهایش هم گفت: این خانم اینجا مهمان است، بروید و شوهرش را بیاورید. در خانه من هم یک گاو سالم و قیمتی است، آن را هم بیاورید. 

سربازها گاو را آوردند. شوهر خانم را هم آوردند. به سربازها گفت: من دیگر می‌روم. به مقامات بالاتر بگویید من دیگر برنمی‌گردم و این لباس را نمی‌خواهم. به خانم و شوهرش گفت: به کربلا برگردید و من را هم ببرید. این دو تا گاو هم برای شما باشد. زن و شوهر گفتند: ما نمی‌خواهیم! ما هر دو را می‌بریم و به مُضیف‌خانهٔ قمربنی‌هاشم(ع) می‌دهیم. افسر گفت: هر کاری می‌خواهید، بکنید؛ اما مرا ببرید. 

نزدیک دروازهٔ کربلا پیاده شد و گفت: افسار یکی از این شترها یا اسب‌ها را باز کنید و به دست من ببندید. به شوهر آن خانم هم گفت: من با زانو می‌آیم و تو مرا تا حرم قمربنی‌هاشم بکش و ببر. من یک عمر گناه کرده‌ام و آنها برای یک سلام و یک اشک، منِ گنهکار را این‌جور قبول کرده‌اند. بیرون صحن، رئیس خادم‌های حرم قمربنی‌هاشم(ع) آمد و به افسر گفت: تو فلانی پسر فلانی نیستی؟ افسر گفت: چرا، من هستم. رئیس خادم‌ها گفت: دیشب قمربنی‌هاشم(ع) به من گفت فردا یک خادم برای من اضافه می‌شود، به استقبالش برو. 

مرحوم آقای قزوینی می‌گفت که کل طایفه‌اش شیعه شدند. خودش مُرد و الآن بچه‌ها و نوه‌ها و نبیره‌هایش مقیم کربلا هستند و همه هم خادم حرم قمربنی‌هاشم(ع).

 

کلام آخر؛ يا أَهْلَ يَثْرِبَ لا مُقامَ لَكُمْ بِها‍!

شما با هواپیما تا حالا به تهران برگشته‌اید؟ وقتی با قطار یا ماشین به تهران رسیدید و از پشت شیشه چراغ‌های شهر را دیدید، خوشحال شدید که به وطن رسیده‌اید؟ با خود گفته‌اید که الآن می‌روم و بچه‌ها، برادرها و خواهرها را می‌بینیم! اصلاً مسافری در دنیا نیست که به شهرش نزدیک شود و خوشحال نشود؛ فقط مسافران کربلا وقتی دیوارهای مدینه را از داخل محمل‌ها دیدند، زار زدند. ام‌کلثوم سرش را از محمل بیرون کرد و گفت: 

مَدینَةَ جَدِّنا لاتَقْبَلِینا

فَبِالْحَسَراتِ وَالْأحْزانِ جِیْنا[31]

مدینه، ما را راه نده! مدینه، ما حسین و عباس نداریم. مدینه، ما اکبر و اصغر نداریم. زین‌العابدین(ع) سرشان را از محمل بیرون کردند و گفتند: عمه، نمی‌خواهید به مدینه بروید. زینب(س) گفت: نه عمه جان، نمی‌خواهیم. فرمودند: پس بگو پیاده شوند. دوتا خیمه زدند و بعد به زینب کبری(س) فرمودند :خانم‌ها را در آن خیمه ببر. من هم در این خیمه می‌روم. 

مردی نبود که ایشان را به خیمه ببرد. خودشان تنها بودند. خانم‌ها بودند، اما زین‌العابدین(ع) در خیمه تنها بودند. نوشته‌اند یک دستمال به دستشان بود که مرتب از اشک خیس می‌شد. به بشیر فرمودند: به مدینه برو، مردم مدینه را خبر کن و بگو قافله برگشته است. بشیر به مدینه آمد و در کوچه‌ها گفت: 

يا أَهْلَ يَثْرِبَ لا مُقامَ لَكُمْ بِها 

قُتِلَ الْحُسَيْنُ فَأَدْمُعي مِدْرارُ[32]

مردم! حسین را کشتند و قافله برگشته است. همه خبر نشدند، فقط می‌دیدند دسته‌دسته به‌طرف بیرون می‌روند. همه بیرون ریختند؛ خانم‌ها به خیمهٔ زینب(س) آمدند و مردها و جوان‌ها به خیمهٔ زین‌العابدین(ع). هرچه می‌پرسیدند آقا چه شده است، حضرت نمی‌توانستند حرف بزنند. خیمه پر شد و همه سرک می‌کشیدند. با خود می‌گفتند مگر بشیر نگفت قافله آمد، پس چرا اکبر(ع) نیامده؟ چرا قاسم(ع) نیامده؟ چرا قمربنی‌هاشم(ع) نیامده؟ چرا ابی‌عبدالله(ع) نیامده؟ چهار پنج تا از خانم‌هایی که در کوچهٔ خانهٔ ‌ام‌البنین بودند، به خانه‌اش آمدند و گفتند: مادر، قافله برگشته است. قمربنی‌هاشم(ع) یک پسر به اسم عبیدالله دارد که پنج‌ساله است. بچه پیش مادربزرگش بود، به او گفت: مادر، پدرت آمده است. لباس‌هایت را بپوش! بچه لباس‌های نو پوشید و با هم رفتند. 

تا ام‌البنین(س) از دروازه بیرون آمد، یک خانم دوید و به زینب کبری(س) گفت: مادر عباس(ع) می‌آید. ام‌کلثوم(س)، سکینه(س) و زینب(س) پابرهنه بیرون دویدند. ام‌البنین(س) تا چشمش به اینها افتاد، فهمید چه خبر شده است! ام‌البنین(س) فقط یک کلمه پرسید و گفت: زینب، حسین(ع) کجاست؟! زینب(س) گفتند: خانم، در خیمه بیا! گفت: بعداً به خانه می‌آیم. با همان زن‌ها برگشت. از دروازه که وارد شد، در اولین کوچه نشست. این خاک‌ها را روی سرش می‌ریخت و می‌گفت: بچه‌های مرا کشتند. خانم‌ها! هیچ قهرمانی با عباس من هماورد نبود. پس چه شد که او را کشتند؟ به نظرم، اول دست‌هایش را از بدن جدا کرده‌اند.

 


[1]. سورهٔ هود، آیهٔ 56.
[2]. سورهٔ زخرف، آیهٔ 43.
[3]. مناقب ابن‌شهر آشوب، ج3، ص107: «از امام صادق(ع)، از پدرش، از پدرانش نقل شده است که روزی خلیفهٔ دوم به پیامبر(ص) گفت: شما همیشه به على می‌فرمایید تو برای من مانند هارون نسبت به موسى هستی. درحالی‌که خداوند در قرآن از هارون یاد کرده است، ولى نامى از على در قرآن نیست. پیامبر(ص) فرمودند: آیا نشنیده‌‏اى سخن خداى متعال را که می‌فرماید «هَذَا صِرَاطُ عَلِیٍّ مُسْتَقِیم‏»؟
[4]. مفاتیح‌الجنان، زیارت مطلقهٔ امیرالمؤمنین(ع).
[5]. شعر از میرزاحبیب خراسانی.
[6]. سورهٔ فاتحه، آیهٔ 6.
[7]. بحارالأنوار، ج101، ص274؛ جامع‌الأخبار، ج1، ص156.
[8]. سورهٔ مدثر، آیهٔ 45.
[9]. بحارالأنوار، ج68، ص72؛ مجموعهٔ ورام، ج1، ص190.
[10]. سورهٔ نحل، آیهٔ 114. 
[11]. سورهٔ انعام، آیهٔ 116.
[12]. وسائل‌الشیعه، ج12، ص23.
[13]. سورهٔ یس، آیهٔ 60.
[14]. سورهٔ نازعات، آیات 40 و 41.
[15]. سورهٔ فجر، آیات 27 و 28.
[16]. سورهٔ فجر، آیهٔ 29.
[17]. سورهٔ فجر، آیهٔ 30.
[18]. سورهٔ ابراهیم، آیهٔ 23؛ سورهٔ بروج، آیهٔ 11.
[19]. روضةالواعظین، ج۲، ص۴۴۸؛ تفسیر اهل‌بیت(علیهم‌السلام)، ج۱۸، ص۱۹۴.
[20]. سومین نشانهٔ ورود نور در قلب طبق فرمایش رسول خدا(ص)، «وَ الِاسْتِعْدَادُ لِلْمَوْتِ قَبْلَ نُزُولِ الْمَوْتِ» است و مورد سومی که استاد گفتند، از نشانه‌های خرد در کلام رسول خداست: «إنَّ مِنْ عَلَامَاتِ الْعَقْلِ التَّجَافِی عَنْ دَارِ الْغُرُورِ وَ الْإِنَابَةَ إِلَی دَارِ الْخُلُودِ وَ التَّزَوُّدَ لِسُکنَی الْقُبُورِ وَ التَّأَهُّبَ لِیوْمِ النُّشُور».
[21]. منتخب طریحی، ص197؛ مدینة‌المعاجز، ج4، ص51.
[22]. فرازی از زیارت وارث.
[23]. کامل‌الزیارات، ص108: «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ(ع) قَالَ: نَظَرَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ إِلَى الْحُسَيْنِ فَقَالَ يَا عَبْرَةَ كُلِ‏ مُؤْمِنٍ،‏ فَقَالَ أَنَا يَا أَبَتَاهْ، قَالَ نَعَمْ يَا بُنَيَّ».
[24]. مناقب ابن‌شهر آشوب، ج4، ص104: «أَمیرِی حُسَیْنٌ وَ نِعْمَ الأمیرُ ××××× سُرُورُ فُؤادِ الْبَشیرِ النَّذیرِ».
[25]. بحارالأنوار، ج44، ص292.
[26]. امالی شیخ صدوق، ص128.
[27]. مرکز کنترل، کلانتری.
[28]. شعر از علامه حسن‌زادهٔ آملی.
[29]. بار یعنی ورود.
[30]. شعر از مولوی.
[31]. بحارالأنوار، ج45، ص197.
[32]. لهوف، ص۱۱۹.

برچسب ها :