جلسه سوم پنج شنبه (18-6-1400)
(قم مسجد اعظم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- مقدمهٔ بحث
- نیکی و احسان، یک راه محبوبشدن
- ادراک و تسبیح همۀ موجودات
- مؤمن، مَحرم اسرار الهی
- حاجآقا رحیم ارباب، مصداق یک همنشین خوب
- حکایتی از آیتاللهالعظمی سید جمالالدین گلپایگانی
- مشاهدۀ حقایق الهی با چشم دل
- همنوایی موجودات با پاکان عالم در تسبیح پروردگار
- الف) نیکی و احسان به همه
- ب) توبه به درگاه الهی
- کلام آخر؛ ماجرای حضرت رقیه(س)
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
مقدمهٔ بحث
بهفرمودۀ رسول خدا(ص)، انسانی که محبوب پروردگار میشود، پروردگار مهربان اصول مهم و مفید اخلاقی را به او عطا میکند؛ حضرت هشت خصلت از خصلتهای عظیم اخلاقی را در کلام نورانیشان برشمردهاند. آنچه که باید موردتوجه و دقت قرار بگیرد، این است که انسان چگونه محبوب خدا میشود؟ آیا بدون علت و سبب و شرط، این مقام محبوبیت تحقق پیدا میکند؟
از آیات قرآن و روایات استفاده میشود که محبوبیت بدون قیدوشرط حاصل نمیشود. انسان باید کلاسهایی را طی کند تا بعد از طی این کلاسها، محبوبیت برای آدمی در پیشگاه پروردگار عالَم محقق شود.
نیکی و احسان، یک راه محبوبشدن
خداوند مهربان، مطلب کلی را در قرآن مجید بیان فرموده است. یکی از مطالب خداوند این است: «وَأَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ»[1] نیکی کنید؛ خدا نیکوکاران را دوست دارد، به آنها محبت دارد و عشق میورزد. این یک راه محبوبشدن است. عنایت دارید که آیۀ شریفه به نیکیکردن قید نزده است و نفرموده که فقط به مردم مؤمن نیکی کنید. «أَحْسِنُوا» نیکی کنید، حالا هرکجا که جای نیکیکردن باشد، انسان باید نیکی کند؛ مؤمن، غیرمؤمن، افراد مُتدیّن، سایر مذاهب و حتی حیوانات برای او فرق نکند.
ادراک و تسبیح همۀ موجودات
شما میدانید و بارها شنیدهاید که سحر نوزدهم ماه مبارک رمضان، وقتی امیرالمؤمنین(ع) میخواستند به مسجد بروند، اینطور که بزرگان دین نوشتهاند، مرغابیهایی که در خانۀ امکلثوم(س) بودند، دور حضرت جمع شدند و با دهانشان لباس امام(ع) را گرفتند. معنای حرکت آنها این بود که امشب به مسجد نرو. مگر مرغابیها این مقدار فهم داشتند؟
قرآن مجید در سورۀ إسراء و نور میفرماید که همۀ موجودات عالَم شعور، نطق، تسبیح، حمد و حتی نماز دارند. این متن قرآن است. البته گوش ما محدود است و صدای تسبیح و حمد و نماز موجودات را نمیشنود؛ نشنیدن ما دلیل بر این نیست که حمد و تسبیح، نماز و شعور در موجودات وجود ندارد. با دقت در سورۀ نمل، میبینیم که یک حشره به نام مورچه، در بیابان مورچگان با سلیمان(ع) صحبت کرده است. باز در همین سورۀ نمل میبینیم که یک پرنده به نام هُدهُد، با سلیمان(ع) سخن گفته است. این خیلی جالب است! معلوم میشود که موجودات بویی از نبوت انبیا را استشمام کردهاند و شخصیت و عظمت انبیا را هم میشناختند. اگر اینگونه نبود، این مسائل دربارۀ مورچه و هدهد در سورۀ نمل نمیآمد؛ معلوم میشود که هم شعور دارند، هم شناخت و هم نطق. این زبان موجودات است:
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامُشیم[2]
مؤمن، مَحرم اسرار الهی
اگر ما از گردونۀ نامحرمی بیرون بیاییم و مَحرم آفرینش بشویم، صداهای ناب زیادی را میشنویم و خیلی از حقایق را درک میکنیم. امام صادق(ع) میفرمایند: اگر در بیداری نشنوی و نفهمی، حداقل این است که در خواب میشنوی و میفهمی. حضرت صادق(ع) این مطلب را در کنار یکی از آیات سورۀ مبارکۀ یوسف بیان کردهاند.
یوسف(ع) هنوز بالغ نشده و مقام پیغمبری را لمس نکرده بود؛ اما از شدت پاکی، آیندۀ خودش را در خواب دید. قرآن میفرماید: «يَا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ»[3] این خواب یوسف(ع) است. خدا چشم و هوشی به انبیا عنایت کرده بود که آینده را میدیدند و صداها را میشنیدند. یعقوب(ع) که آیندهنگر است، با آن قدرت آیندهنگریاش به یوسف(ع) فرمود: «لَا تَقْصُصْ رُؤْيَاكَ عَلَىٰ إِخْوَتِكَ»[4] این خواب را در خانواده و برای برادرانت نگو. اینها ظرفیت مقام تو را ندارند و «فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْدًا» بر ضد تو نقشه میکشند.
یوسف(ع) هم عبدالله است و کلام پدر را بهعنوان سرّ، تا زمانی که روی تخت عزیزیِ مصر نشست، نگه داشت و چیزی نگفت. وقتی برادران و پدر و مادر یوسف(ع) وارد مصر شدند، یازده برادر یوسف(ع) در مقابل او کمال فروتنی را بهجا آوردند و یعقوب(ع) و مادر یوسف(ع) هم بهشدت نسبت به او تواضع کردند. آنجا یوسف(ع) به پدرش گفت: «هَٰذَا تَأْوِيلُ رُؤْيَايَ مِنْ قَبْلُ»[5] این تعبیر خوابی است که سی سال پیش دیدم.
از آیه استفاده میشود که یوسف(ع) به برادرهایش چیزی نگفته بود. اینکه میگویند به برادرهایش گفت، آتش حسد آنها برافروخته شد و تصمیم به قتل او گرفتند، روایات یهودیساز است؛ وگرنه از متن آیات بهراحتی میتوان بهدست آورد که یوسف(ع) نسبت به پیغمبر زمانش، عصیان نداشته است. قرآن دربارهٔ او میفرماید: «إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ»؛[6] این نمیشود که یک پیغمبر او را از کاری نهی کند و یوسف(ع) هم از خوابش هیجانزده شود و نهی پیغمبر را لگدمال کند!
اگر در سورۀ یوسف دقت بفرمایید، پروردگار حدود دوازده ویژگی برای شخص یوسف(ع) بیان کرده است. در مورد خوابی که دیده بود، چیزی نگفت تا وقتی که همه به مصر آمدند و به او احترام فوقالعادهای کردند؛ آنجا یوسف(ع) گفت: «هَذَا تَأْوِيلُ رُؤْيَايَ مِنْ قَبْلُ» این حقیقت خوابی بود که سی سال پیش دیدم و امروز این حقیقت ظهور کرد و برملا شد.
یوسف(ع) ابتدا حقایق مربوط به خودش را در خواب میبیند و سی سال بعد هم، همان حقایق را در بیداری مشاهده میکند. اگر انسان بهطرف پاکی و درستی سفر کند، به فرمودۀ امام صادق(ع)، حداقلش این است که حقایقی را در خواب میبیند و اگر خیلی رشد کند و کمال پیدا کند، در بیداری هم میبیند.
حاجآقا رحیم ارباب، مصداق یک همنشین خوب
اوایل طلبگیام بود. یک اتاق کنار مدرسهٔ حُجتیه گرفته بودم. یک روز پنجشنبه نیت کردم که به اصفهان بروم و عالِم کمنظیر، معدن ادب، ایمان، علم و تقوا، آیتاللهالعظمی حاجآقا رحیم ارباب را ببینم. 21-22 سال داشتم. غروب که درس و مباحثهام تمام شد، سر سهراه حرم آمدم و سوار اتوبوسهای اصفهان شدم. آفتابنزده به اصفهان رسیدم و راحت توانستم نماز صبحم را بخوانم. حالا منزل ایشان را هم بلد نبودم. یک مقدار گشتم تا اینکه کمکم مردم بیرون آمدند. به یکی گفتم: آقا! من طلبۀ قم هستم و اصفهان هم هیچ کاری ندارم؛ فقط به عشق زیارت این مرد الهی، حاجآقا رحیم آمدهام. هیچجا را هم در اصفهان بلد نیستم. گفت: بیا تا من تو را به درِ خانۀ او ببرم. مرا برد و یک درِ کهنه را نشان داد و گفت: اینجا منزل ایشان است. خودش هم خداحافظی کرد و رفت.
من در زدم. انسان بزرگواری آمد و در را باز کرد. ایشان اولاد نداشت. وقتی من اصفهان رفتم، سن ایشان از نود هم گذشته بود و بینایی دو چشمشان را از دست داده بودند. با اینکه چشم نداشتند، هنوز درس میدادند و مباحثه و راهنمایی میکردند و مثل باران، علم از وجودشان بیرون میریختند.
به این شخص گفتم: من طلبۀ قم هستم و برای زیارت ایشان آمدهام. آیا میشود ایشان را ببینم؟ گفت: بله، بیا داخل. ایشان در یک اتاق خشتی و گِلی که گلیم هم پهن بود، روی یک پوست نشسته بود. سلام کردم، جواب داد و گفت: چه کسی هستی؟ گفتم: طلبۀ قم هستم و اهل تهرانم. برای زیارت شما آمدهام و کار دیگری هم ندارم.
چه صحبتهایی برای من کرد! شیرینی آن صحبتها و آن زیارت، هنوز در کام من هست. وقتی ایشان را دیدم، مشاهده کردم که مصداق این روایت پیغمبر(ص) است که فرمودند: همنشین انسان، باید سه ویژگی داشته باشد. ای کاش! من هم مصداق بعضی از روایات بودم؛ حالا همۀ روایات را نمیگویم. من تلاش نکردم که با گدایی از پروردگار، ظرفیت خودم را بالا ببرم و گستردهتر و بیشتر کنم؛ چون هرچه انسان ظرفیت گستردهتری برای گداییکردن به پروردگار نشان بدهد، از آنجا که در پروردگار بُخل وجود ندارد، دریاوار در ظرف آدم، لطف، رحمت، کرامت، احسان و محبت میریزد.
دیوانه کنی، هر دو جهانش بخشی
دیوانۀ تو هر دو جهان را چه کند[7]
گستردهترکردن و بالاتربردن ظرفیت، راه دارد. اگر من توپ فوتبالِ جلوی پای شیطان نباشم که در این گناه و آن گناه پرتاب کند، رشد میکنم. اگر بنا باشد که شیطان پنجاه سال عین یک توپ فوتبال با من بازی کند، به جایی نمیرسم و به آلودگی روی آلودگی دچار میشوم. آدمی هستم که صبر و استقامت و حوصلهام کم است و وعدههایی که به خدا میدهم، سریع خلفوعده میکنم. چقدر شبهای احیا گریه کردم و به خدا گفتم به تو قول میدهم که دیگر به گناه برنگردم؛ اما عین قبل از احیا، باز هم به گناه برگشتم. من نه حرفم حرف است، نه قولم قول و نه در قدمهایی که برمیدارم، استقامت دارم. با این شرایط، چقدر به خودم ضربه میزنم!
روایت پیغمبر(ص) این است؛ به پیغمبر(ص) عرض کردند: «مَنْ نُجَالِسُ»[8] با چهکسی رفاقت و نشستوبرخاست کنیم، پیش چهکسی برویم و مهار قلب و جان را بهدست چهکسی بدهیم؟ پیغمبر(ص) سه علامت بیان کردند که هر کسی این سه حقیقت در او هست، با او رفاقت، رفتوآمد و نشستوبرخاست کنید؛ چون اینها انسانهایی با نَفَس پاک هستند. پیغمبر(ص) فرمودند: «مَنْ يُذَكِّرُكُمُ اَللَّهَ رُؤْيَتُهُ» کسی که وقتی او را ببینید، خدا به یادتان بیاید. عجب انسانهای باارزشی که وجودشان بدون اینکه حرف بزنند، آدم را به یاد خدا میاندازد! «وَ يَزِيدُ فِي عِلْمِكُمْ مَنْطِقُهُ» کسی که وقتی لب باز میکند و شروع به حرفزدن میکند، به آگاهی تو اضافه کند. «وَ يُرَغِّبُكُمْ فِي الآخِرَةِ عَمَلُهُ» کسی که زندگیاش تو را به آخرت مایل کند.
من هر سه ویژگی را در مرحوم آیتاللهالعظمی حاجآقا رحیم ارباب دیدم.
حکایتی از آیتاللهالعظمی سید جمالالدین گلپایگانی
من به راهنمایی یکی از اولیای خدا، به دیدن یکی از علمای تهران رفتم. آن وقتی که به دیدنش رفتم، 23-24 ساله بودم و ایشان هم هشتاد سالش بود. ایشان از اولیای خدا و شاگردان ردهاول مرحوم آیتاللهالعظمی سید جمالالدین گلپایگانی بود که در همین دنیا به برزخ راه پیدا کرده بود. از زمانی که در اصفهان، طلبۀ مرحوم سید محمدباقر دُرچهای، جهانگیرخان قشقایی، آخوند کاشی و میرزا ابوالمعالی کلباسی بود، به برزخ راه پیدا کرده و رفتوآمد داشت. در همۀ این درسها هم با مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی مینشست.
برادران و خواهران! این حرف را باور کنید. من این حرف را کتابی به شما نمیگویم. خدا مرا به این افراد که در برزخ رفتوآمد داشتهاند، راهنمایی کرده است. شما شرححال مرحوم مُلااحمد نراقی را بخوانید که چگونه در برزخ راه پیدا کرده بود و رفتوآمد داشت.
این عالِمِ پیرمرد که از شاگردان ردهاول سید جمالالدین گلپایگانی بود، خودش برای من نقل کرد؛ حالا باور کرده بود که من هم باور میکنم. پیغمبر(ص) میفرمایند: «إِيَّاكَ أَنْ تُكَذِّبَ صَادِقاً أَوْ تُصَدِّقَ كَاذِباً»[9] سخن راستگویان را باور کنید و آنان را تکذیب نکنید. در دورۀ عمرت، مواظب باش که راستگو را تکذیب و دروغگو را تصدیق نکنی. چه اخلاق فاضلهای است که آدم با کمال متانت، راستگو را تکذیب و دروغگو را تصدیق نکند. ایشان هم میدانست که من اهل باور مطالبی هستم که برایم میگوید. از کجا میدانست؟ از آنجایی که کنار مرحوم سید جمالالدین، یکذره چشم پیدا کرده بود.
ایشان به من گفت: صبح زود که هنوز آفتاب نزده بود، در نجف و حولوحوش حرم امیرالمؤمنین(ع)، آقا سید جمال را دیدم و سلام کردم. عرض کردم میتوانم همراه شما باشم؟ فرمود: بله. من آقا سید جمال را که نگاه میکردم، میدیدم تمام وجود او در نور است و در نور حرکت میکند. ایشان میفرمود که من این را با چشم خودم دیدم. به وادیالسلام رفتیم و مرحوم آقا سید جمال، کارهایش را انجام داد و برگشتیم. دیگر آفتاب طلوع کرده بود. درِ یک خانه باز بود. کسی که در چهارچوب در ایستاده بود، به مرحوم آقا سید جمال گفت: صبحانه حاضر است، بفرمایید خانۀ ما. من دیدم که این نور پرید! ایشان به آن شخص فرمود: تشکر میکنم و راه را ادامه دادیم. گفتم: آقا، نور چه شد؟ فرمود: نَفَس این آدم آلوده بود و نور را پراند.
من که روزها و شبها با اینهمه نَفَس آلوده در ارتباط هستم، میتوانم به جایی برسم؟ «افسردهدل افسرده کند انجمنی را».[10]
مشاهدۀ حقایق الهی با چشم دل
قرآن میگوید که موجودات شعور، معرفت، شناخت، تسبیح، حمد و نماز دارند؛ ولی من چشمم نمیبیند و گوشم هم نمیشنود. من خیلی پایین ایستادهام و اگر یک مقدار بالا بروم و از بالا نگاه کنم، حقایق را میبینم. از زمین نمیتوانم چیزی را ببینم. اگر از زمین نگاه کنم، درودیوار و ساختمان، بازار، قطار، اتوبوس، باغ و بستان میبینم؛ اما حقایق الهیه را نمیبینم.
همنوایی موجودات با پاکان عالم در تسبیح پروردگار
حاجآقا رحیم برای من چیزهایی نقل کرد. با اینکه مرا نمیدید و چشم ایشان نابینا شده بود، در بیان مسائل بخل نکرد. ایشان به من فرمود: شاگرد آخوند ملا محمد کاشانی بودم. ایشان در مدرسۀ صدر، حکمت به ما درس میداد. آخوند کاشی شبهای عجیبی داشت. من هم شبهای عجیبی دارم. اینقدر میخوابم که نهایتاً نزدیک آفتاب، از ترس جهنم بلند میشوم و یک نماز میخوانم و دوباره در رختخواب میپرم! اما شبِ مردان خدا عجیب است.
شب مردان خدا روز جهانافروز است
روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست[11]
یک طلبۀ پاک به مدرسهٔ صدر آمده بود. نیمهشب میبیند که از تمام این آجرها، برگها و تنۀ درختان، صدای «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلَائِكَةِ وَ الرُّوحِ»[12] میآید. وقتی آدم در این شرایط قرار میگیرد، واقعاً دیوانه و سرگردان و حیرتزده میشود. با خودش میگوید: خدایا! این سروصدای موجودات است؛ بیدار هستم یا خوابم؟! در مدرسه گشت میزند و میبیند که در ایوان یکی از حُجرهها، آخوند کاشی صورت روی خاک گذاشته و مثل باران اشک میریزد و میگوید: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلَائِكَةِ وَ الرُّوحِ» و تمام این آجرها، برگها و درختان با او همراهی میکنند.
خدا در قرآن مجید به پرندگان میگوید: داوود(ع) که شروع به مناجات نیمهشب میکند، شما هم با او همراهی و مناجات کنید. این را در قرآن ببینید. اینها دروغ نیست، بلکه واقعیت است. زمان ما، چون زمان ماهواره، فساد، گناه، دوزوکلک، حیله و روباهصفتی است، بعضیها این حرفها را باور نمیکنند؛ چون در چهارچوب دیگری زندگی میکنند. صدای رادیو و تلویزیون را باور میکنند؛ اما حرفهای مربوط به اولیای الهی را باور نمیکنند. وقتی باور نکنند، خودشان ضرر میکنند.
صبح شد. آن طلبه کنار حجرۀ آخوند آمد و گفت: آقا، سحر از تمام موجودات مدرسه، صدای تسبیح به گوش میرسید. آخوند فرمود: شنیدی؟ گفت: بله. فرمود: تسبیح موجودات تعجب ندارد، بلکه تعجب از گوش توست که چگونه توانستی این صدا را بشنوی! تو این گوش را از کجا پیدا کردهای؟
دو راه محبوبیت نزد پروردگار
الف) نیکی و احسان به همه
«وَأَحْسِنُوا»[13] نیکی کنید. به چه کسی؟ به همه نیکی کنید. امیرالمؤمنین(ع) در مورد مرغابیها به امکلثوم(س) فرمودند: دخترم! اگر نمیتوانی حق اینها را کامل رعایت کنی، آزادشان کن تا بروند؛ وگرنه به اینها در آب و دانه نیکی کن. به همه نیکی کنید؛ پدر و مادر، زن و بچه، همسایه، مردم کوچه و بازار. قرآن میگوید اگر با تو تلخی کردند، تو با نیکی جواب بده. این مطلب را دو جا میگوید: «وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ»[14] اگر نیکی کنید، «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ»[15] محبوب خدا میشوید.
ب) توبه به درگاه الهی
یک نیکی بسیار مهم هم توبه است. قرآن را ببینید که میفرماید: «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ»[16] منِ خدا عاشق توبهکنندگان هستم. چقدر توبه ارزش دارد! چقدر بریدن از گناه ارزش دارد که آدم را تا دایرۀ محبوبیت خدا بالا میبرد و محبوب خدا میشود.
کلام آخر؛ ماجرای حضرت رقیه(س)
شب سوم ماه صفر است. بیایید تا با چشم دل و گوش جان، با همدیگر خبری از خرابه بگیریم. امشب میتوانیم با چشم دل خرابه را ببینیم که 84 زن و بچۀ گرسنه، تشنه و داغدیده، بدون فرش و تشک و لحاف، هر کدام گوشهای دوتادوتا، سهتاسهتا یا چهارتاچهارتا روی خاک نشستهاند. این را میبینید و با گوشتان هم میشنوید که چطور و با چه سوزی گریه میکنند.
شنیدهاید که پیغمبر(ص) فرمودهاند: داغ حسین من در دل مؤمنان سرد نمیشود. تا مؤمن زنده است، این آتش در دلش روشن است و آرام نمیشود. نمیدانم ابیعبدالله(ع) کیست. والله نمیدانم! این حرفهایی که میزنم، از کتابها به شما انتقال میدهم، نه از دلم. امیرالمؤمنین(ع) هر وقت حسین(ع) را میدیدند، به او میگفتند: پدر و مادرم به فدایت که تو مایۀ گریۀ مردم مؤمن هستی؛ من این را متوجه نمیشوم.
امام صادق(ع) میفرمایند که این گریهها خیلی اثر دارد. شما با این گریهها میتوانید مشکلات مردم، مریضها، بیماران کرونایی و مظلومین دنیا را برطرف کنید. دعا کنید و بدانید که خدا در استجابت بخیل نیست.
اما یک گوشۀ خرابه، سروصدای چندنفر بلندتر شد. بچه پدرش را خواب دیده و بیدار شده و هنوز بهصرافت نیفتاده که خواب بوده است. اول کار فکر میکند که در بیداری است، دوید و دامن عمه را گرفت و گفت: بابای من کجاست؟
گفت کجا شد پدر مهربان
از چه نیامد برِ ما کودکان
گر ز من دلشده رنجیده است
از دگر اطفال چه بد دیده است
آرام نشد. زینالعابدین(ع) بغلش کردند و او را گرداندند، ولی آرام نشد. در بغل زینالعابدین(ع) میگفت من بابا را میخواهم. رباب(س) بغلش گرفت، آرام نشد. سکینه(س) بغلش گرفت، باز هم آرام نشد تا وقتی که سر بریدۀ بابا را برایش آوردند. سر بریده را بغل گرفت و گفت: «يا أبتاهُ مَنْ ذَا الَّذي أَيتمني علي صِغَر سِنّي»[17] الآن که وقت یتیمشدن من نبود. چهکسی مرا یتیم کرد؟ «مَنْ ذَا الَّذي قَطع وَ رِيدَيْكَ» بابا! چهکسی گلویت را برید؟!
دعای پایانی
خدایا! بهحقیقتت، تمام گذشتگان ما را از الآن تا زمان آدم(ع)، ببخش و بیامرز.
خدایا! بیماران را شفا عنایت کن.
خدایا! با شفادادن بیماران کرونایی، دل خانوادههایشان را خوش کن.
خدایا! شرّ دشمنان این مملکت، دین، مرجعیت، رهبری، محراب، منبر، رمضان، مُحرّم و صفر را کم کن.
خدایا! به دشمنان مهلت تسلط بر ما را نده.
خدایا! بهحقیقت زینب کبری(س)، نسل ما را شیعه و مؤمن قرار بده.
خدایا! بهحقیقت صدیقه کبری(س)، در نسل ما دختر و زن بیحجاب قرار نده.
خدایا! امام زمان(عج) را دعاگوی ما و نسل ما قرار بده و بهحق مادرش نرجس خاتون(س)، فرج او را برای حل مشکلات شیعه و مسلمانها برسان.
[1]. سورۀ بقره، آیۀ 195.
[2]. شعر از مولانا.
[3]. سورۀ یوسف، آیۀ 4.
[4]. سورۀ یوسف، آیۀ 5.
[5]. سورۀ یوسف، آیۀ 24.
[6]. همان.
[7]. شعر از مولانا.
[8]. بحارالأنوار، ج1، ص203.
[9]. بحارالأنوار، ج74، ص126.
[10]. شعر از قائممقام فراهانی.
[11]. شعر از سعدی شیرازی.
[12]. من لايحضره الفقيه، ج1، ص482.
[13]. سورۀ بقره، آیۀ 195.
[14]. سورۀ رعد، آیۀ 22؛ سورۀ قصص، آیۀ 54.
[15]. سورۀ بقره، آیۀ 195.
[16]. سورۀ بقره، آیۀ 222.
[17]. نفسالمهموم، ص456.