جلسه سوم چهارشنبه ( 17-9-1400)
(زاهدان مسجد جامع)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- باور محبت پروردگار، از مسائل ریشهای و مهم
- جلوههایی از عشق پروردگار به انسان
- در رحم مادر
- تغذیهٔ نوزاد در بدو تولد
- دو معدن محبت در کنار کودک
- پروردگار، معدن بینهایت محبت
- نعمتهای الهی در تسخیر انسان
- حکایتی شنیدنی از یعقوب لیث
- راه چگونهزیستن و امنیت کامل در قرآن و روایات
- جلوهٔ تام محبت خدا در قلب انبیا و ائمه(علیهمالسلام)
- کلام آخر؛ اینقدر اشک از غم هجران مریز
- دعای پایانی
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
باور محبت پروردگار، از مسائل ریشهای و مهم
یکی از مسائل ریشهای، این است که ما باور کنیم خداوند بزرگ، آفرینندهٔ عالم و آدم، ما انسانها را دوست دارد، به ما محبت دارد و نسبت به ما مهرورز است. ما باید این باور را از آنچه برای ما از رحم مادر تا الآن انجام داده است، بهدست بیاوریم. همچنین از دقت در نعمتهایی که در ظرف زندگی ما قرار داده و نیز از طریق قرآن، روایات و دعاها. «اَللّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِرَحْمَتِکَ الَّتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ»[1] این حقیقتی است که در ابتدای دعای کمیل بیان شده: خدایا! مهر و محبت تو نسبت به «کُلَّ شَیْءٍ» فراگیر است. چیزی در این عالم از حوزهٔ محبت تو بیرون نیست. البته طبق روایاتمان، پروردگار یک محبت ویژه و خاص که با تعبیر «رحیم» در آیات قرآن و دعای جوشنکبیر بیان شده است، به انسان دارد.
جلوههایی از عشق پروردگار به انسان
در رحم مادر
ما قبل از اینکه از رحم مادر بهدنیا بیاییم، در همهٔ حرکات و سَکَنات و ظاهر و باطنمان، در محبت وجود مقدس او غرق بودیم. پیش از آنکه بهدنیا بیاییم، انگشت دست ما را در آن تاریکخانهٔ رحم که سه تاریکی بود، در دهان ما گذاشت. ما شروع به مکیدن انگشتمان کردیم تا وقتی یکیدو ماه دیگر بهدنیا میآییم، مکیدن سینهٔ مادر را بلد باشیم. قبلاً یادمان داده و به ما آموخته بود. اگر این آموزش در کلاس رحم مادر نبود، باید ما را بعد از بهدنیاآمدن به طبیب متخصص میبردند که با لبهای ما مکیدن را به ما تمرین میداد. معلوم نبود که چه مقدار زمان طول بکشد تا معلم آموزش مکیدن، مکیدن را به ما بیاموزد!
این یک جلوهٔ محبتش است. شما اگر کسی را نخواهید و دوستش نداشته باشید، کاری برایش نمیکنید و قدمی برنمیدارید. خداوند ما را در رحم مادر میخواست و به ما عشق میورزید. زمانی که نطفه بودیم و در رحم قرار گرفتیم، آیات قرآن چقدر به روزگار نطفه و جنین بودن ما، زمان دمیدن روح در جسم ما، به ما محبت کرده است و ما نمیتوانیم ارزیابی کنیم. حتی نمیتوانیم این محبت را بهطور کامل درک کنیم. از مادران بزرگوار باکرامتتان، این ریشههای الهی که خود پروردگار اسمشان را «اُم» گذاشته است. «اُم» در قرآن مجید آمده و بهمعنی «ریشه» است. این چه احترام عظیمی است! این ریشه ما را نُه ماه در رحم بیاختیار تغذیه کرده؛ یعنی از ناف ما به جفتی که به مادر وصل بوده، لوله کشی کرده است. ما اتوماتیک، بدون اینکه کسی بالای سرمان باشد، بهاندازهای که در رحم به غذا نیاز داشتیم، غذای کامل و جامع و مناسب از جفت گرفتهایم.
تغذیهٔ نوزاد در بدو تولد
حالا که میخواهیم بهدنیا بیاییم، دیگر نیازی به جفت نداریم. پیش از اینکه بهدنیا بیایید، از مادرانتان بپرسید که پروردگار عالم چه زمانی دو طرف سینهٔ مادر را پر از شیر کرد و نوک سینهٔ مادر و خود نوک سینه را میزان دهان و مکیدن ما قرار داد. به فرمودهٔ امام صادق(ع)، درِ این دو مَشک پر از شیر هم بسته نیست. دو تا مشکِ سرازیرِ پر از شیر، ولی شیر آن نمیریزد، از بین نمیرود، نابود و خالی هم نمیشود. با اینکه نوک سینه سوراخهای متعددی دارد، شیر از این دو تا مشک سرازیر نمیریزد. این دو مشک تا دو سال کامل طبق قرآن، ما را تغذیه میکند.
دو معدن محبت در کنار کودک
این محبت الهی است. این جلوهٔ عشق الهی به انسان است. ما نمیتوانستیم کاری بکنیم. از روز تولد تا ششسالگی، هفتسالگی، دهسالگی، دو معدن محبت کنار ما گذاشت که یک معدن، مادر و یک معدن هم، پدر است.
مادر در خانه فداکاری بسیاری کرد. مادری که قبل از شوهرکردن، گاهی تا ششهفت صبح بیدار نمیشد؛ اما بهمحض اینکه ما در گهواره از ده شب تا هشت صبح یک ناله میزدیم، از جا میپرید و میگفت جانم! عزیزم! قربانصدقهٔ ما میرفت. ما را در آغوش میگرفت و کلمات عجیبی در گوش ما میگفت: فدایت شوم! پیشمرگت شوم! او راست هم میگفت.
یک معدن هم، پدر بود که ساعت هفتهشت صبح از خانه بیرون رفت و در زمین کشاورزی، کارخانه و مغازه، زمستانها سرمای سخت کشید و تابستان هم گرمای سخت چشید تا به قول معروف، یک لقمه نان بیاورد. مادر آن لقمه را بخورد، شیر در سینهٔ او پر شود و به ما بدهد.
پروردگار، معدن بینهایت محبت
غیر از این دو معدن محبت، یک معدن محبت بینهایت هم بالای سر هر دو بود که خود حضرت حق بود. ما دندان نداشتیم و شیر مناسب ما بود. آرامآرام دندان درآوردیم، غذای آبکی و نرم به ما دادند؛ آنهم با زحمت بود! مواد از بازار خریده شود، گاز را روشن کند و مواد بهشکل مناسبی پخت شود که با دهان و لثهٔ بیدندان ما تناسب داشته باشد.
ما با تماشای نعمتهای او و وضع خودمان از رحم مادر تا الآن، باورمان میشود که خالق و صانع، عاشق و محب است. در قرآن مجید میفرماید: «أَيَحْسَبُ الْإِنْسَانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدًى»[2] به خیال آدمیزاد رسیده که من رهایش کردهام؟! من کِی تو را رها کردم؟ من اگر یک لحظه تو را رها کنم و چتر رحمتم را از بالای سر تو بردارم، نابود و فنای محض هستی.
نعمتهای الهی در تسخیر انسان
این خودمان هستیم. حالا مسئلهٔ خورشید، ماه، ستارگان، هوا، اقیانوسها، بخار آبها، ابرها، باریدن بارانها، برفها و ذخیرهشدن در منابع زمین، اصلاً قابلارزیابی نیست. در قرآن، همهٔ این موجودات را در کنار جملهٔ «سَخَّرْنا»[3] و «سَخَّرَ لَكُمْ»[4] آورده است. «سَخَّرَ لَكُمْ» یعنی عالم بالا و زمین و همهٔ نعمتها را محض خاطر تو و به عشق تو بهکار گرفتهام. «سَخَّرَ» در لغت امروز عرب، یعنی «بهکارگرفتن». من که به تو نیازی نداشتم و محتاج نبودم؛ اما «ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند// تا تو نانی به کف آری و به غفلت مخوری». در غرقبودن نعمتها، مرا ببینی و به من توجه کنی. همچنین دقت کنی که من برای تو از زمان نطفهبودنت تا حالا چهکار کردهام و چند میلیارد چرخنده را در این عالم برای تو بهکار گرفتهام. در قرآن خیلی به محبتش اشاره دارد! قرآن میفرماید: «أفَرَأَيْتُمْ مَا تَحْرُثُونَ»[5] آنچه از زمین روییده میشود، آیا شما میرویانید؟ شما هشت میلیارد جمعیت هستید و میلیونها کارخانه در این کرهٔ زمین هست. میلیونها دکتر، اندیشمند، دانشمند، شیمیدان و فیزیکدان در این کرهٔ زمین هست. کلّ شما جمع شوید و قدرتهایتان را روی هم بگذارید، اگر توانستید یک عدد گندم، یک نخود، یک عدس یا یک عدد برنج بسازید.
چه کسی اینها را برایتان میسازد؟ خودتان هستید؟ «أَأَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخَالِقُونَ»[6] شما بهوجود میآورید یا من بهوجود میآورم؟ در قرآن مجید میگوید: «لَنْ يَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ»[7] اگر کل این عالم جمع شوند و بخواهند یک پشه یا مگس بسازند، نمیتوانند! چه کسی موجودات زنده را برایتان ساخته است؟ چه کسی انواع ماهیهای حلالگوشت را در دریا برایتان ساخته است؟ ماهی در آب است، چرا خفه نمیشود؟ ماهی در آب است، چرا شکمش در دریای عمان، خلیج فارس و دریای خزر در جا پر از آب نمیشود که در آب بیفتد؟ چه کسی این نظم را در بدن ماهی قرار داده است؟ چگونه داخل آب نفس میکشد؟ ماهی به هوا نیاز دارد، اما چهکار کردهام که در زیر آب بهراحتی نفس میکشد؟ چه کسی این کارها را کرده است؟ «أَفَرَأَيْتُمُ النَّارَ الَّتِي تُورُونَ»[8] آیا آتش برافروختهٔ شماست؟ شما آتش را برافروخته کردهاید؟ شما این آب را از آسمان و چاه و ابر بهدست آوردهاید؟ بندگان من! آیا میدانید که آب چیست؟ آب ترکیبی از اکسیژن و هیدروژن است که میسوزاند. شما کپسولهای اکسیژن را در مغازههای آهنگری ببینید. آهن 24 و ورق چند میل را با اکسیژن میبّرد. یک بدنهٔ آب، اکسیژن است که میسوزاند و یک بدنهٔ آب، هیدروژن است که میسوزاند. من دو تا آتش را با تناسب با همدیگر مخلوط کردهام، آب شیرین و گوارا شده است. چه کسی این کار را برایتان کرده است؟ هرچه در این عالم هست، من برای شما بهکار گرفتهام.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند
تا تو نانی به کف آری و بهغفلت مخوری
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری
از مجموعهٔ آنچه در اختیار ما قرار داده، شما به نمک تعبیر کن. آیا درست است نمکی که کس دیگری ساخته، من بخورم و هر روز و شب با کلنگ و تیشهٔ گناه، معصیت، ظلم، غارت، رشوه، اختلاس، دروغ، تهمت، زنا، عرق و ورق و بیحجابی نمکدان را بشکنم؟ آیا این کار درستی است که 24 ساعته نمک یک نفر را بخورم که نمک را هم خودش ساخته و در دریاها و صحراها قرار داده است؟ من بخورم و نیاز به خوردنش هم داشته باشم! اگر روزی نان هم گیرم نیاید، فریادم به آسمان بلند میشود. اگر روزی آب کم بشود، چه نالهها سر میدهم. درست است که من این نمک را از صاحب نمک بخورم و علناً و در برابر دید خودش، نمکدان بشکنم؟
حکایتی شنیدنی از یعقوب لیث
یعقوب لیث صفاری برای همین منطقهٔ سیستان و زابل بود. پیش پدرش شاگرد مسگر بود. مرد و زن منطقه برای پدرش ظرفهای مسی میآوردند که سفید کند. ریگ و شن روی این ظرفها را میریختند و یعقوب باید پیراهن و پیژامهاش را بالا میزد، در بین این ظرفها میرفت و در ظرف میگشت که ظرف پاک شود، از قلع و رویِ قبل تقریباً بیرون بیاید و بتوانند سفیدش کنند.
مدتی در مغازهٔ پدرش بود، اما خوشش نیامد. وی درحالیکه در مغازهٔ پدرش بود، خیلی قدرت جذب داشت و رفیقان زیادی جذب کرد. گروهی از جوانان نیرومند دور یعقوب را گرفتند. روزی به این جوانان نیرومند گفت که من دیگر نمیخواهم در مغازهٔ پدرم شاگرد مسگر باشم. آنها گفتند: میخواهی چهکار کنی؟ گفت: میخواهم به بیابان بزنم و راهزنی کنم. جلوی قافلهها را بگیرم و پول، جنس و پارچههایشان را بگیرم. با من میآیید؟ گفتند: میآییم! یعقوب هم گفت: پس هرچه که گرفتیم، بین همدیگر تقسیم میکنیم.
روزی نوچههایش را جمع کرد و گفت: از راهزنی خوشم نیامد! بیخودی در جادهها میرویم، دل مردم را میسوزانیم و آنها را میترسانیم. این کار درستی نیست! گفتند: چهکار کنیم؟ گفت: من میخواهم از بیرون شهر یک نَقب (تونل) بزنم که از زیر زمین به کف خزانهٔ امیر سیستان برویم. نیمهٔ شب وارد خزانه بشویم. کیسه هم بدوزیم و بِبَریم. اگر ما تونل بزنیم و نیمهٔ شب وارد خزانه بشویم، کیسهها را پر کنیم و بیرون بیاییم، یک عمر مینشینیم و فقط میخوریم.
رفقای او گفتند عیبی ندارد و تونل زدند. زدن تونل در آن زمان هم دستی بود. وقتی هوا تاریک میشد، یعقوب و رفیقهایش به تونلکندن مشغول میشدند. هفتهشت ماه طول کشید تا در حد راهرفتن یک آدم در تونل، تونل کَندند و به کف خزانه رسیدند. گوشهاش را آرام باز کردند، بهگونهای که محافظان خزانه نفهمند. وارد خزانه شدند و یعقوب به اینها گفت جمع کنید! همه را در کیسه ریختند. وقتی میخواستند دیگر بیرون بیایند، یعقوب در تاریکی چشمش به جنسی افتاد که برق میزد. با خودش گفت این حتماً گرانترین گوهر خزانه است. خزانه تاریک بود و نمیتوانست تشخیص بدهد. آن جنس را برداشت و زبان زد، دید از این نمکهای بلوری است. نمک را یک بار زبان زد و زمین گذاشت. بعد به نوچههایش گفت: کیسهها را در خزانه بگذارید و بیرون بروید. وقتی به بیابان آمدند، گفتند: یعقوب! اینهمه ثروت جمع کردیم، میتوانستیم راحت هم بیاوریم. چرا نگذاشتی؟ گفت: من زبانم به نمک امیر سیستان خورد. من نمک کسی را بخورم، به او خیانت نمیکنم و نمکدان نمیشکنم.
راه چگونهزیستن و امنیت کامل در قرآن و روایات
خدایا! روی منبر پیغمبرت هستم. خودت میدانی که اصلاً نیتم این مردم بزرگوار باکرامت نیست و خودم را میگویم. آدمیزاد! هفتاد سال است که نمک خدا را میخوری. هنوز حق و حرمت نمک را بهاندازهٔ یک دزد نگه نداشتهای؟ بهراستی چگونه باید زندگی کرد که هم خودمان خوشمان بیاید و آرامش داشته باشیم و هم پروردگار راضی باشد؟ چگونه باید زیست؟! این چگونه زیستن را فقط دو منبع به ما یاد داده است و منبع سومی وجود ندارد؛ همچنین با یک منبعش هم نمیتوان عملی کرد. یک منبع، قرآن است و در کنار قرآن، اهلبیت هستند. چند کتابِ برادران اهلسنت این روایت را نقل کردهاند؟ از صددرصد کتب حدیثی عزیزان اهلسنت، 95 درصدش این حدیث را آوردهاند:
دو ساعت به رحلت پیغمبر(ص) مانده بود. حضرت نمیتوانستند از رختخواب بلند شوند. دیگر در حال رفتن بودند و ضعف شدید داشتند. به امیرالمؤمنین(ع) و فضلبنعباس فرمودند زیر بغل مرا بگیرید و به مسجد ببرید. خودشان نمیتوانستند قدم بردارند و پاهایشان را میکشیدند. وقتی به مسجد آمدند، جمعیت پر بود. حضرت نتوانستند از منبر سه پلهشان بالا بروند. حال نداشتند! روی پلهٔ اول نشستند و فرمودند: مردم! زمانم تمام شده است و به عالم آخرت سفر میکنم. «إِنِّی تَارِکٌ فِیکُمُ الثَّقَلَیْنِ کِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِی أَهْلَ بَیْتِی، ما إِنْ تَمَسَّکْتُمْ بهما لَنْ تَضلُّوا أبَداً و إنّهما لَنْ یَفْتَرِقا حَتى یَرِدا عَلَیَّ الحَوْضَ»[9] بین قرآن من و اهلبیت من که آموزگاران و معلمان قرآن هستند، تا ابد جدایی نیست. این دو با هم هستند. اگر فقط بهسراغ قرآن بروید، هدایت نمیشوید. اگر فقط بهسراغ اهلبیت بروید، به جایی نمیرسید؛ اما اگر محور زندگیتان این دو با هم باشد، هرگز روی گمراهی، بدبختی، شقاوت و تفرقه را نخواهید دید.
چگونه زیست کنم که خودم در زندگی امنیت کامل داشته باشم؟ قرآن میفرماید: «إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِکَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ»[10] آنکسی که خدا، قیامت، حساب و کتاب، بهشت و جهنم را باور دارد و کارهایش شایسته است، بهترین مخلوقاند. خودم که بلد نیستم، چه کسی باید کارهای شایسته را به من یاد بدهد؟ پیغمبر(ص) دو ساعت به رحلتشان مانده، میگویند قرآن و اهلبیت(علیهمالسلام) معلم شما هستند. علی(ع)، زهرا(س)، امام باقر(ع)، امام صادق(ع)، حضرت رضا(ع) و ائمهٔ دیگر باید به من یاد بدهند که کار شایسته چیست. قرآن چیست که وقتی آدم یک آیهٔ قرآن را میخواند، دلش بهاندازهٔ جهان مست میکند! اگر آرامش، راحتبودن در زندگی و امنیت باطنی و ظاهری میخواهی، «آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ» داشته باشید. خدا هم از این زندگیِ آمیختهٔ با ایمان و عمل صالح راضی است: «رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ»[11] هم شما از من خشنودید و هم من از شما خشنودم. قرآن و اهلبیت(علیهمالسلام) چگونهزیستن را به شما تعلیم میدهند. این محبت خداست!
جلوهٔ تام محبت خدا در قلب انبیا و ائمه(علیهمالسلام)
این محبت خدا به انسان، در قلب 124هزار نفر از انبیای خدا جلوهٔ تام داشت. به خودش قسم، عجیب است! در قرآن میگوید: ملتهایی که آدمکش، حرامخور، زناکار، بدکار، غارتگر، دزد، پست و حقیر بودند و از چهارچوب انسانیت نیز خارج بودند؛ هر پیغمبری را برای آنها فرستاد، از خود آنها بود. برای مثال، در قرآن میگوید: «وَإِلَىٰ مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شُعَيْبًا»[12] من برادر این ملت، شعیب را برایشان فرستادم. در حقیقت، میگوید انبیا بیگانهٔ از شما و غریبه نیستند. این 124هزار پیغمبری که برای شما فرستادم، رابطهشان رابطهٔ برادری است؛ حتی بالاتر از برادری، یعنی پدری و مادری است. قرآن دربارهٔ انبیای دیگر هم همین تعبیر را دارد. دربارهٔ پیغمبر(ص) میگوید: «ما بِصاحِبِکُمْ مِنْ جِنَّةٍ»[13] پیغمبر رفیق صمیمی و مهربان شماست. این را به چه کسی میگوید؟ به بتپرستان، بتسازان، مشرکین و کافران مکه میگوید که انبیا برادرند؛ اما پیغمبر آخرالزمان رفیق مهربان است. شما شنیدهاید که بعضیها میگویند یک رفیق دارم از برادر بهتر. این پیغمبر است؛ رفیقی بهتر از برادر!
جلوهٔ تام عشق خدا به انسان، در دل انبیا و ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) است. من یک آیه بخوانم که از آیات فوقالعادهٔ قرآن است و آدم از این آیه بهتش میبرد. امیرالمؤمنین(ع)، صدیقهٔ کبری(س)، امام مجتبی(ع) و ابیعبدالله(ع) نذر کرده بودند که روزه بگیرند. ماه رمضان نبود و خارج از ماه رمضان بود. این مطلب در قرآن (سورهٔ دهر) است و داستانِ در کتابها نیست. شب اول یک آدم ازکارافتاده آمد و در زد و گفت به من کمک کنید. مسکین و ازکارافتاده بود. بدنش دیگر توان کار نداشت. امیرالمؤمنین(ع) افطار خودشان، فاطمه(س)، حسن(ع) و حسین(ع) را دم در آوردند و همگی با آب افطار کردند. شب دوم یتیم آمد. همه را به او دادند و با آب افطار کردند. شب سوم یک اسیر آمد. مسلمان در مدینه که اسیر نبود. مسلمان آزاد است. اینکه قرآن میگوید اسیر، یعنی آدم کافری که با لشکری برای جنگ با پیغمبر(ص) و علی(ع) و کشتن آنها آمده بود؛ اما لشکر شکست خورده بود. همه فرار کرده و تعدادی هم اسیر شده بودند. اسیری که به نیت کشتن پیغمبر(ص) و علی(ع) آمده است، حالا چیزی ندارد که پیش زن و بچهاش در شهرش برگردد. وقتی امیرالمؤمنین(ع) دم در آمدند، به او گفتند: بیمروت! آمده بودی که من و پیغمبر(ص) را بکشی. حالا خجالت نمیکشی به در خانهٔ من آمدهای؟ وقتی گفت من اسیرم، حضرت داخل خانه آمدند و غذای زهرا(س)، حسن(ع)، حسین(ع) و خودشان را دمِ در آوردند و با یک دنیا محبت به اسیر داد. حضرت در این سه شب به هر سه گفتند: «إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لَا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزَاءً وَلَا شُكُورًا»[14] ما به عشق خدا به شما طعام دادیم؛ نه از شما پاداش میخواهیم و نه تشکر. این محبت است. آنوقت این خدای بامحبت از ما چه میخواهد؟ دو تا کمال میخواهد که بنا بود امشب توضیح بدهم؛ اما مقدمات وقت را تمام کرد.
خوشا آن دل که مأوای تو باشد
بلند آن سر که در پای تو باشد
فرو ناید به ملک هر دو عالم
هر آن سر را که در پای تو باشد
غبار دل به آب دیده شویم
کنم پاکیزه تا جای تو باشد
محبوب من!
سراپای دلم شیدای آن است
که شیدای سراپای تو باشد
دلم با غیر تو کِی گیرد آرام
مگر مستی که شیدای تو باشد
دلم با هیچکس غیر از تو آرام نمیگیرد، مگر با آنهایی که شیدای تو هستند. خدایا! وقتی یک نفر اسم ابیعبدالله(ع) یا فاطمه(ع) را میبرد، آرام میشوم.
دلم با غیر تو کِی گیرد آرام
مگر مستی که شیدای تو باشد
نمیخواهد دلم گلگشت صحرا
مگر گلگشت صحرای تو باشد
ز هجرانت به جان آمد دل فیض
وصالش ده، اگر رأی تو باشد
کلام آخر؛ اینقدر اشک از غم هجران مریز
دختری از پادشه دین حسین
بود سهساله به غم و شور و شین
گفت کجا شد پدر مهربان
از چه نیامد برِ ما کودکان
گر ز منِ دلشده رنجیده است
از دگر اطفال چه بد دیده است
برادران و خواهرانی که دختر ندارند، نمیدانند من امشب چه میگویم!
گفت بدو زینب زار ای عزیز
اینقدر اشک از غم هجران مریز
کرده سفر بابِ تو این چند روز
اینقدر ای شمع فروزان مسوز
رفت به خواب و ز تنش رفت تاب
دید مه روی پدر را بخواب
دست زد و روی پدر بوسه داد
پیش پدر لب به شکایت گشاد
دختر بیدار شد، دید بابا نیست! گریه را شروع کرد. هرچه با او حرف زدند، آرام نشد. سکینه خواهرش آمد و او را بغل گرفت و در خرابه میگرداند؛ اما میگفت من بابایم را میخواهم. رباب آمد و بغلش گرفت و گرداند؛ باز هم گفت من بابایم را میخواهم. زینالعابدین(ع) و زینب کبری(س) بغلش گرفتند؛ اما گفت من بابایم را میخواهم. گریهاش همه را به گریه آورد. وقتی خرابه عزاخانه شد، از دربار بنیامیه گفتند که چه خبر است؟ گفتند: یک بچه بهانهٔ بابایش را گرفته است. گفتند سر بریده را برایش ببرید.
کجای دنیا رسم است که برای آرامکردن دختر سهساله، سر بریدهٔ بابایش را ببرند؟ وقتی روپوش را از طَبَق کنار زد، سر بریده را برداشت و بغل کرد، بعد گفت: بابا سه تا سؤال از تو دارم:
«مَنْ ذَا الَّذي أَيتمني علي صِغَر سِنّي» چه کسی مرا به این کودکی یتیم کرد؟
«مَنْ ذَا الَّذی خَضَب شیبک بِدَمِک» چه کسی محاسنت را به خون سرت رنگین کرده است؟
«مَنْ ذَا الَّذي قَطع وَ رِيدَيْكَ» چه کسی سرت را از بدن جدا کرد؟
خرابه باغ و منم گل، تویی بلبل
من این خرابه به باغ بهشت نفروشم
دعای پایانی
خدایا! آنچه خوبان عالم در حرم ابیعبدالله(ع) از زمان دفنشان تا الآن دعا کردهاند، در حق ما و زن و بچهها و نسل ما مستجاب کن.
خدایا! ما را از محمد و آلمحمد جدا نکن.
خدایا! ما را از شر ماهوارهها و فساد زمان، مخصوصاً نسلمان را حفظ کن.
خدایا! به اشکهای نیمه شب امیرالمؤمنین(ع) در شصت سال عمرشان (امیرالمؤمنین از سهسالگی عاشقانه برای خدا گریه میکردند)، باران رحمتت را بر این منطقه نازل کن.
خدایا! به حق زینالعابدین(ع) و گریههای چهلسالهشان برای ابیعبدالله(ع)، مردم این منطقه را از نعمت باران فیض بده.
خدایا! همهٔ گذشتگان ما را از زمان آدم(ع) تا حالا بیامرز.
خدایا! دین ما، کشور ما، این ملت بزرگوار و باکرامت ما را که عمری است عاشقانه بهدنبال اهلبیت(علیهمالسلام) دویدهاند، محراب و منبر، ماه رمضان و محرّم و صفر، فاطمیه، مرجعیت، رهبری و حوزههای علمیه را در پناهت از حوادث حفظ فرما.
خدایا! نفرت از گناه را در قلب ما شدید کن.
خدایا! به حق فاطمهٔ زهرا(س)، همین الآن امام زمان(عج) را دعاگوی ما و زن و بچهها و نسل ما قرار بده.
[1]. فرازی از دعای کمیل.
[2]. سورهٔ قیامت، 36.
[3]. سورهٔ انبیاء، آیهٔ 79؛ سورهٔ ص، آیهٔ 18.
[4]. سورهٔ جاثیه، آیهٔ 13.
[5]. سورهٔ واقعه، آیهٔ 63.
[6]. سورهٔ واقعه، آیهٔ 59.
[7]. سورهٔ حج، آیهٔ 73.
[8]. سورهٔ واقعه، آیهٔ 71.
[9]. بصائرالدرجات، ج1، ص413؛ احتجاج، ج۲، ص۳۸۰.
[10]. سورهٔ بینه، آیهٔ 7.
[11]. سورهٔ بینه، آیهٔ 8.
[12]. سورهٔ اعراف، آیهٔ 85.
[13]. سورهٔ سبأ، آیهٔ 46.
[14]. سورهٔ انسان، آیهٔ 9.