لطفا منتظر باشید

جلسه ششم شنبه ( 20-9-1400)

(زاهدان مسجد جامع)
جمادی الاول1443 ه.ق - آذر1400 ه.ش
12.11 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمد للّه رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

مقدمهٔ بحث 

تمام ظاهر و باطن هستی، آثار محبت پروردگار است. محبت پروردگار به همهٔ موجودات است؛ اما محبتش نسبت به انسان، طبق معارف اسلامی، محبت ویژه است. در یک روایت قدسی آمده که می‌فرماید: ای انسان! برخوردم با تو به‌گونه‌ای است که گویا غیرِ تو را در همهٔ جهان آفرینش خلق نکرده‌ام. این‌گونه با محبتم با تو روبه‌رو هستم. این محبت، محبت ویژه است. 

 

نشانه‌های محبت پروردگار به انسان

پیامبران و امامان معصوم

از محبتش است که 124هزار پیغمبر و دوازده امام معصوم را برای انسان قرار داده تا دست انسان را بگیرند و او را تا بهشت جاویدان بدرقه کنند. 

 

113 کتاب آسمانی

از محبتش است که 113 کتاب آسمانی (به فرمودهٔ خودش در قرآن، کل این کتاب‌ها موعظه و هدایت بوده) برای امت‌های گذشته فرستاد تا کسی بدبخت و شقی و تیره‌بخت نشود. 

 

قرآن مجید

از محبتش است که قرآن مجید را فرستاد و در قرآن هم اعلام کرد این قرآن من، هم درمان‌کننده است و هم مهر و رحمت من برای شماست. قرآن درمان می‌کند، البته اگر بیمارِ بخل، حرص، نفاق و کبر، خودش درمان را بخواهد. اگر به بیمار نسخه بدهند، بیمار هم نسخه را تا کند و در طاقچه بگذارد و بگوید نمی‌خواهم، بیماری می‌ماند و رد نمی‌شود. بعد هم یا عضوی فاسد می‌شود یا از پا درمی‌آید و یا می‌میرد. 

 

خداوند، خواهان هدایت انسان

از محبتش است که هدایت ما را می‌خواهد. خداوند در قرآن مجید کراراً می‌گوید: «وَعَلَى اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ وَمِنْهَا جَائِرٌ وَلَوْ شَاءَ لَهَدَاكُمْ أَجْمَعِينَ»[1] من زوری و به‌اجبار، هدایت‌شدن شما را نمی‌خواهم. من خدای اجبارکننده و زورگیری نیستم. اگر خدای زورگیر و اجبارکننده‌ای بودم، بالاجبار همهٔ شما را هدایت می‌کردم؛ ولی آن هدایت چون خواست و عمل خودتان نبود، ارزش و فایده‌ای ندارد. آن هدایت اجباری، ثواب و پاداشی ندارد. معصیت اجباری هم عذاب ندارد. 

 

من شما را نه در عرصهٔ هدایت و نه در عرصهٔ گناه هُل می‌دهم که دست خودتان نباشد. بنابراین هیچ گناهی را نمی‌شود به او نسبت داد که اگر من حرام خوردم، شراب خوردم، قمار کردم و آدم کشتم، کار او باشد. کار او نبوده! در هدایت هم همین‌طور است؛ چنان‌که در قرآن می‌فرماید: «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ»[2] این قرآن «ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ» است. «ذکر» در این آیه، یعنی یادآوری‌کننده و توجه‌دهنده قرآن من به همهٔ حقایق، معارف، واقعیت‌ها، درستی‌ها و خوبی‌ها توجه می‌دهد. اما «لِمَنْ شَاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ» اگر خودتان بخواهید. اگر نخواهید، قرآن من برایتان کاری نمی‌کند. فکر نمی‌کنم ما خانه‌ای از مسلمان‌ها را در ایران پیدا کنیم که قرآن در آن خانه نباشد. قرآن حداقل پای سفرهٔ عقد و کنار تابوت مرده هست. قرآن در همهٔ خانه‌ها هست؛ اما در همهٔ خانه‌هایی که قرآن هست و با قرآن رابطه ندارند، در واقع هدایت قرآن را نخواستند، بخیل، مغرور، بی‌حجاب، متکبر، سگ‌باز، غاصب و منافق هم هست. قرآن هست، ولی نمی‌خواهد! پروردگار که دارندهٔ قرآن است، می‌فرماید: «لِمَنْ شَاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ» قرآن من توجه‌دهندهٔ به حقایق است، البته برای کسی که با آزادی و اختیار بخواهد بنای زندگی‌اش را مستقیم بالا بیاورد؛ اما اگر قرآن مرا نخواهد، بنای ساختمانش کج بالا می‌آید و بعد هم روی سر خودش هوار می‌‌شود. هیچ‌کس هم نیست که او را از این هوار گناهان و معاصی بیرون بیاورد تا اینکه دچار آتش دوزخ بشود. آنجا هم کسی نیست که نجاتش بدهد. در قرآن می‌فرماید: شفیع، نجات‌دهنده‌ و دستگیرکننده‌ای ندارد. چه‌بسا کسی که بیگانهٔ از قرآن و حقایق قرآن باشد، دوست‌داری ندارد و از میلیاردها مردم قیامت، کسی نیست که دوستش داشته باشد و برای نجاتش دستی بلند بکند. 

 

تنظیم حلال و حرام برای انسان

از محبتش است که برای ما حلال و حرام تنظیم کرده. حقیقت حلال و حرام در عشق او به انسان ریشه دارد. اگر به ما محبت نداشت، رهایمان می‌کرد و می‌گفت: هر کاری می‌خواهی، بکن. هرچه می‌خواهی، بخور. هرچه می‌خواهی، بپوش. هر شکلی که می‌خواهی، بیرون بیا. هر دستی که می‌خواهی، جلوی هر کسی دراز بکن؛ اما نمی‌پسندد! یک آیه در قرآن هست که باید عمقش را نگاه کرد. قرآن مجید را باید عمقی نگاه کرد، و الّا اگر بخواهم ظاهرش را برای خودم و دیگران معنی کنم، اثرگذار نیست. به قول وجود مبارک حضرت رضا(ع)، «فَإِنَّ النَّاسَ لَوْ عَلِمُوا مَحَاسِنَ کَلَامِنَا لَاتَّبَعُونَا»[3] اگر مردم زیبایی‌های کلام ما را بفهمند، از ما پیروی می‌کنند. آیه می‌فرماید: «فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنْكُمْ وَلَا يَرْضَىٰ لِعِبَادِهِ الْكُفْرَ».[4] «إنّ» از حروف تأکیدیهٔ زبان عرب و به‌معنای یقیناً، مسلّماً و قطعاً است. «فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنْكُمْ وَلَا يَرْضَىٰ لِعِبَادِهِ الْكُفْرَ» خدا راضی نیست که حتی یک نفر از شما در روز قیامت به جهنم بروید؛ چون کفر سرازیری به‌سوی جهنم است. خداوند می‌گوید من راضی نیستم که یک نفرتان به جهنم بروید. شما هم با اختیار، انتخاب و ارادهٔ خودتان، همچنین با کمک‌گرفتن از قرآن و دین من به جهنم نروید. 

 

قرآن، نشانگر راه زندگی و سعادت آخرت

این محبتی که به انسان دارد و به‌خاطر محبتش هم راضی نشده است ما یک قدم خلاف در زندگی برداریم، یک لقمهٔ حرام بخوریم، یک نگاه زشت بکنیم، یک حرف بد بزنیم، غیبت کنیم و تهمت بزنیم. راضی نشده است که یک واحد باشیم، ولی همه باهم اختلاف و تنازع، کشمکش، تعصب شهری و قبیله‌ای داشته باشیم. خداوند همهٔ اینها را در قرآن مردود دانسته و باعث فساد و تباهی، بی‌ارزش شدن و ریخته‌شدن آبرو بیان می‌کند. پیغمبر(ص) می‌فرمودند: من برای بعد از خودم، از طوفان‌ها، آمدن سیل‌های بنیان‌کَن و زلزله بر امتم نمی‌ترسم؛ چراکه طوفان و بادهای سخت، سیل و زلزله طبیعت زمین است. آنچه مرا از امتم به‌شدت به وحشت انداخته، این است که بعد از من فرقه‌فرقه و جداجدا شوند. یک‌جا و در یک شهر زندگی کنند، ولی گروه‌گروه با هم بد باشند. گروه‌گروه هرچه را می‌خواهند، فقط به‌طرف خودشان بکشند. این مرا می‌ترساند و ترسانده است. قرآن مجید می‌فرماید: «وَلا تَنازَعوا»[5] سر این امور مادی و دنیایی، سر این وزارت‌ها، وکالت‌ها و صندلی‌ها با هم نزاع و دعوا نکنید! این خواست پروردگار است که می‌فرماید یکی باشید چه آیهٔ عجیبی هم دراین‌زمینه در سورهٔ آل‌عمران نازل کرده است! در این آیه می‌فرماید:‌ «وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا»[6] همه اهل قرآن باشید. قرآن می‌گوید دعوا نکنید، پس دعوا نکنید. قرآن می‌گوید بگومگو برای مناطقتان نکنید و نگویید ما تهرانی هستیم، از شما بالاتریم؛ ما تبریزی هستیم، از شما بهتریم؛ ما اصفهانی هستیم، از شما بهتریم؛ ما کجایی هستیم، از شما جلوتریم و همه‌چیز هم باید برای ما باشد. این کار را نکنید! این حرام است و عامل آبروریزی. این متن قرآن است: «فَتَفْشَلُوا وَتَذْهَبَ رِيحُكُمْ»[7] آبرویتان می‌رود و ضعیف و ناتوان می‌شوید. هرچه شما ناتوان بشوید، به تناسب ناتوان‌تر شدن شما، آن‌که برابرتان است، قوی‌تر شده و برنده می‌شود. دست شما در اختلاف خالی شده و طرف مقابلتان همه‌چیز را برنده می‌شود. این کار را نکنید!

این از محبتش است که می‌گوید متحد باشید و تفرقه نداشته باشید، جداجدا و شهرشهر نباشید. چقدر این آیه عالی است! پروردگار به ما می‌گوید: «يا أَيُّهَا النَّاسُ! إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثي‏ وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا»[8] منم که شما را سیاه، گندم‌گون، زرد، قرمز و سفیدپوست آفریدم. الآن هم این نوع انسان‌ها در همه‌جای دنیا هستند؛ چینی‌ها، سرخ‌پوست‌های آمریکا، سیاه‌پوست‌های آفریقا و سفیدپوست‌های خاورمیانه و اروپایی‌ها. اگر همهٔ شما را یک شکل می‌آفریدم، معلوم نبود که کی به کی است! 

«إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ» باارزش‌ترین شما کسی است که پرهیزکاری‌اش از گناهان بیشتر باشد. شما با هیچ شهری و هیچ رنگی امتیاز نداری. پیغمبر(ص) ناله می‌زدند: «لَا فَخْر لِلْعَرَب عَلَى الْعَجَم» عرب هیچ افتخاری بر غیرعرب ندارد. «لَا» یعنی هیچ! «وَ لَالِلْأبْيَض عَلَى الْأسْوَد» سفیدپوستان هیچ ارجحیتی بر سیاه‌پوستان ندارند. همهٔ شما فرزند یک مرد و زن به نام آدم(ع) و حوا(س) هستید. حال این‌که امتیازات خیالی و ساختگی برای خودتان درست کرده‌اید و جداجدا و متفرق شده‌اید، این امر، هم خلاف من است و هم ارزشتان را می‌شکند، هم آبرویتان را می‌برد و هم در برابر دیگرانی که با شما نیستند، تهی‌دست می‌مانید و دیگران بَرنده می‌شوند. 

 

جلوه‌ای از محبت پروردگار در دل انبیا و ائمه

قرآن محبت او به ماست. قرآن شفا و درمان‌کنندهٔ ماست؛ البته اگر بخواهیم! راه درمان قرآن مفصّل است، اما الآن فرصتی نیست که من برایتان توضیح بدهم. عجیب است که این محبتش را در دل تمام انبیا و ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام) پر کرده است. تمام انبیا عاشق مردم بودند. هر پیغمبری که روز اول به پیغمبری مبعوث می‌شد، جامعه پر از فاسد، خلافکار، قاتل و رباخوار بود؛ اما پیغمبری که برای مردم مبعوث شده بود، عاشق مردم بود و برای هدایتشان به‌دنبال مردم می‌آمد. نوح(ع) 950 سال بین مردم آمد، آنها کتکش زدند و لباسشان را روی صورتشان می‌انداختند که نوح(ع) را نبینند. شب و روز، آشکار و پنهان، به او حمله کردند. وقتی نوح(ع) می‌خواست حرف بزند، انگشتشان را در گوش می‌گذاشتند؛ اما 950 سال مردم را رها نکرد و دوستشان داشت. 

 

پیامبر اکرم(ص) در اوج مهرورزی و رحمت

این محبت جلوهٔ محبت حق بود. این محبت همین‌طور در دل‌ انبیا می‌جوشید تا نوبت به پیغمبر اسلام(ص) رسید. او نسبت به مردم به‌طور عجیبی عاشق بود. ما در آخر سورهٔ توبه می‌خوانیم: «حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ».[9] این خیلی حرف است! «حَرِيصٌ» صیغهٔ صفت مشبه و به‌معنای به‌شدت حریص است؛ یعنی این حرص با وجود پیغمبر(ص) یکی شده بود. پیغمبر من عجیب به شما مردم طمع دارد. طمع دارد که یک نفرتان بدون هدایت و بدون ارتباط با پروردگار نمانید. «بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ» وقتی مؤمن می‌شوید، نسبت به شما در اوج مهرورزی و رحمت هست. پیامبر(ص) عاشق بود! البته مکه‌ای‌ها و منافقین مدینه با این عاشق تا آخر عمرشان خوب تا نکردند و بعد از رحلتشان هم، با اینکه 23 سال سفارش اهل‌بیتشان را کردند، خوب تا نکردند. حالا نکردند دیگر! اما حضرت خیلی مهربان بودند. 

خانمی در بیابان با سه پسرش چادرنشین بودند. گوسفند و شتر داشتند. مسلمان هم شده بودند. چادرنشینی‌شان سی‌چهل فرسخ تا مدینه فاصله داشت. بچه‌ها بارها ‌دیدند مادرشان التماس می‌کند که یک بار مرا به مدینه ببرید تا پیغمبر(ص) را فقط ببینم. فرزندانش می‌گفتند: چشم! الآن زمستان است. الآن تابستان است. الآن وقت علف‌چر شتر و گوسفند است. مدام بهانه می‌آوردند. 

یک روز در سفری که پیغمبر(ص) داشتند، از آن منطقه عبور کردند. هوا هم خیلی گرم بود. پیرزن سرِ چاه آب آمده بود. یک بند بزرگی هم به مَشکش بسته و در چاه انداخته بود که پُر کند و به چادر بیاورد و غذا بپزد. پیغمبر(ص) سر چاه سلام کردند. لباس خاصی نداشتند. در تمام عمرشان با یک کهنه‌پیراهن و یک کفش معمولی زندگی کردند. خودشان خیلی از ایام عمرشان را در خانه غذا درست می‌کردند و شیر می‌دوشیدند. عجیب آدم شکسته‌نفس، متواضع، فروتن و نرمی بودند. بالا سر پیرزن ایستادند و فرمودند: مادر، سلام. پیرزن سرش را بلند کرد، فکر کرد یک آدم خیلی معمولی است، گفت: سلام. فرمودند: این مَشک پُر شود، سنگین نیست؟ گفت: چرا سنگین می‌شود. فرمودند: می‌تونی بالا بکشی؟ گفت: خرده‌خرده و نفس‌نفس‌زنان، با درد بازو و کمر (من روایت را توضیح می‌دهم). فرمودند: می‌خواهی من برایت آب را بکشم؟ گفت: اگر این کار را بکنی، من دعایت می‌کنم. دعایم هم این است که خدا پدر و مادرت را رحمت کند. فرمودند: طناب را به من بده.

حضرت مَشک را بالا کشیدند. مشک سنگین هم بود! به پیرزن فرمودند: می‌خواهی کجا ببری؟ گفت: در این چادرهای روبه‌رو می‌برم. فرمودند: شما جلو برو، من مشک را می‌آورم. حضرت بند مشک را به گردنشان انداختند. آفتاب به‌شدت می‌تابید و تمام بدن پیغمبر(ص) خیس عرق شده بود. دوستان آمدند و گفتند: آقا! این مشک را به ما بده تا بیاوریم. هوا خیلی گرم است! نگاه محبت‌آمیزی به دوستان کردند و فرمودند: علاقه دارم که خودم بار امتم را به دوش بکشم. این محبت چیست؟! چه گفته و چه‌کار کرده است! 

کرم بین و لطف خداوندگار

گنه بنده کرده است و او شرمسار[10]

این ترجمهٔ یک جملهٔ ابوحمزهٔ ثمالی است که امام چهارم می‌گویند: عمری است من گناه کرده‌ام، اما جوری با من رفتار می‌کنی که انگار تو از من حیا می‌کنی. 

حضرت به دوستانشان فرمودند دوست دارم که خودم بار امتم را به دوش بکشم و مشک را کنار چادر آوردند. پیرزن گفت: آقا بفرمایید داخل و خستگی در کنید. فرمودند: نه کار دارم و باید بروم. مدتی بعد، سه پسر پیرزن رسیدند. به بچه‌هایش گفت: از آن آقایی که این لباس تنش است، تشکر کنید. امروز او مشک آب را تا اینجا آورده است. بچه‌ها دویدند و دیدند پیغمبر اکرم(ص) است. گفتند: آقا نرو! اگر مادر ما بفهمد که شما بودید، دق می‌کند تا درست شما را نبیند. برگردید و در چادر بیایید تا مادرمان شما را به‌خوبی ببیند و زیارت کند. 

حالا این‌که برای پیغمبر(ص) هیچ‌چیزی نیست! خداوند در شب معراج به او فرمود: اکنون که می‌خواهی به به زمین برگردی، مثل اینکه می‌خواهی چیزی به من بگویی؟! عرض کرد: خدایا! بله. اگر اجازه می‌دهی، بگویم. خداوند هم فرمود بگو. حضرت فرمودند: روز قیامت چطوری می‌خواهی حساب امت مرا بکشی و با امت من چه‌کار می‌کنی؟ امت یعنی شماها. دایرهٔ کلمهٔ امت محدود است و خود پیامبر(ص) افراد خائن، ظالم، عرق‌خور حرفه‌ای و بی‌حجاب را فرموده‌اند اینها از من بیزار هستند و خارج از امت من هستند. وقتی حضرت فرمودند با امت من چه‌کار می‌کنی، خطاب رسید: یا رسول‌الله! من محشر را برای امت دو قسمت می‌کنم. تو از یک گوشهٔ محشر فریاد بزن «اُمّتی اُمّتی»، منم جوابت را می‌دهم «رَحْمَتی رَحْمَتی». حتی نوشته‌اند که تا روز رحلتشان این دغدغه را داشتند، برای همین جبرئیل(ع) آمد و گفت: آقا! نگران و ناراحت نباش که خداوند می‌فرماید: «وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَىٰ»[11] من تو را نسبت به امتت در قیامت راضی می‌کنم و نمی‌گذارم نگران و ناراحت باشی. 

با این محبت عجیبشان، می‌خواستند همه هدایت شوند. می‌خواستند همه به حرف خدا گوش بدهند و مؤمن شوند و اعمال صالح داشته باشند. هفتاد نفر از یارانشان را جلوی چشمشان در جنگ احد کشتند. عمویشان و مصعب‌بن‌عمیر را کشتند. به پیشانی‌شان سنگ زدند، پیشانی شکافت و خون ریخت. به دندانشان سنگ زدند و دو تا دندانش شکست و افتاد. صحابه دیدند زیر لب زمزمه می‌کنند، خوشحال شدند و فکر کردند که حضرت دارند نفرین می‌کنند و الآن همه نابود می‌شوند. جلو آمدند و دیدند که به پروردگار می‌گویند: «اللَّهُمَّ اهْدِ قَوْمِي فَإِنَّهُمْ لَا يَعْلَمُون»[12] خدایا! اینها نمی‌دانند من چه کسی هستم و تو چه کسی هستی. توفیق بده که هدایتشان کنم. 

 

قلب اهل‌بیت(علیهم‌السلام)، عرش محبت به مردم

این محبت رسول خداست که به اهل‌بیتش هم سرایت کرد. قلب اهل‌بیت(علیهم‌السلام) عرش محبت به مردم بود. امام مجتبی(ع) می‌گویند: خیلی اتفاق می‌افتاد که وقتی نصفه شب بیدار می‌شدم (چهارپنج‌ساله بودم)، صدای مادرم از اتاق می‌آمد. گوش می‌دادم و می‌دیدم که می‌گویند خدایا! همسایگان؛ خدایا! بیماران همسایگان را شفا بده و مشکلاتشان را حل کن. من صبح به مادرم می‌گفتم: مادر! دیشب این‌همه نماز می‌خواندی و سرپا بودی و گریه می‌کردی، چرا به دیگران دعا می‌کردی و به خودمان دعا نمی‌کردی؟ می‌فرمودند: حسن جان! «الجارُ ثُمَّ الدّارُ»[13] اول به‌سراغ دیگران برو و بعد به‌سراغ خودت بیا. 

امام حسین(ع) روی زین اسب نشسته بودند و به‌شدت خسته، در اوج تشنگی و داغ‌دیدگی و بدن پر از زخم، هنوز از اسب نیفتاده بودند. زین‌العابدین(ع) می‌فرمایند: وقتی برای خداحافظی از من آمده بودند، موقعی که نفس می‌کشیدند، خون از بدنش بیرون می‌زد؛ از بس به ایشان زخم خورده بود. نیزه‌شان را در زمین فرو کردند، صورتشان را برای رفع خستگی روی نیزه گذاشتند. عمرسعد گفت: کسی هست که کارش را تموم کند؟ یک پهلوانی گفت: من هستم. عمرسعد گفت: برو! 

ابی‌عبدالله(ع) از روی زین دیدند که یک نفر به‌طرفشان خیز برداشت، برای همین دستشان را برای دفاع آماده کردند. این پهلوان رسید و ابی‌عبدالله(ع) با او درگیر شدند. امام شمشیر زدند و یک پای دشمن از ران قطع شد. یک پا روی زمین افتاد و تعادلش به‌هم خورد. خودش پای دیگرش را از رکاب بیرون آورد و روی زمین افتاد. در جا ابی‌عبد‌الله(ع) پیاده شدند. می‌گویند آدم تشنه و گرسنه خیلی عصبانی است، راست می‌گویند؟ عصبانی و گرسنه است، تا در اتاق را باز می‌کند، می‌گوید سفره و غذا چه شد؟ آب بیاور! امام(ع) هم تشنه و گرسنه و هم داغ‌دیده هستند، اما از اسب پیاده شدند و بالای سر دشمن آمدند و فرمودند: آیا تو را به خیمه‌هایم ببرم و بگویم زخمت را ببندند؟ آن شخص خجالت کشید و گفت: نه! قوم‌وخویش‌هایم در لشکر هستند. صدایشان کن که بیایند و مرا ببرند. 

 

امیدواری بندگان به محبت پروردگار

این محبت است! آیا باید از این آدم بُرید؟ چون آدم در چهار تا اداره می‌رود و جوابش را نمی‌دهند یا این‌که چون گرانی می‌شود، باید گفت نه، ما این دین، این جلسات، این مسجد، این آخوندها و این ائمه را نخواستیم! واقعاً می‌ارزد که من از پیغمبر(ص) و ابی‌عبدالله(ع) دست‌بردارم؟ برای چه دست‌بردارم؟ برای اینکه یک‌خرده فروشم کم شده و سختی به من رسیده است! به ابی‌عبدالله(ع) چقدر سختی رسیده است؟ این‌قدر سختی رسیده که جهان مانند روز ابی‌عبدالله(ع) را تا حالا ندیده است. 

دگر تا جهان است بزمی چنین

نبیند به خود آسمان و زمین[14]

ابی‌عبدالله(ع) تمام سختی‌ها را در روز عاشورا دیدند، پس چرا از خدا دست برنداشتند؟ چرا به خدا پیشنهاد ندادند که‌ ای قدرت بی‌نهایت، به زمین بگو دهان باز کند و این سی‌هزار نفر را پایین ببرد؟ اینها دشمن هستند و من عاشقم! چرا این پیشنهاد را نکردند؟ چرا بی‌صبری، تحمل‌نکردن و گفتن حرف‌های بیهوده به روحانیت شیعهٔ واجدالشرایط؟ 

این محبت خداوند است! آن‌وقت خدا، 124هزار پیغمبر و ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام) از ما خواسته‌اند که بدنمان را با مال حلال به کمال برسانیم و وجودمان را هم با قرآن و فرهنگ آنها؛ آیا باید جواب داد یا نه؟ 

خدایا! من بد کردم. خدایا! من داوری‌های نابجا در حق خودت، پیغمبرت و ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام) کردم. خدایا! بی‌حوصلگی کردم و عجز نشان دادم. خدایا! به گناه افتادم و حالا فهمیدم که بد شده است. خدایا! اگر بیایم، قبولم می‌کنی؟ 

باز آ باز آ، هر آنچه هستی باز آ

گر کافر و گبر و بت‌پرستی، باز آ

این درگه ما درگه ناامیدی نیست

صدبار اگر توبه شکستی، باز آ[15]

خداوند در قرآن می‌فرماید: «يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ»[16] ای بندگان من که همهٔ وجودتان را هزینهٔ گناه کرده‌اید، از من ناامید نشوید و بیایید. «إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا» تمام گناهان دورهٔ عمرتان را می‌بخشم. «إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ».

ز هرچه آن غیر یار استغفرالله

ز بود مستعار استغفرالله

سرآمد عمر و یک ساعت ز غفلت

نگشتم هوشیار استغفرالله

نکردم یک سجودی در همه عمر

که آید آن به کار استغفرالله

ز کردار بدم صد بار توبه

ز گفتارم هزار استغفرالله

شدم دور از دیار یار، ای فیض

من مهجورِ زار استغفرالله[17]

 

کلام آخر؛ بی‌تابی حضرت فاطمه(س) از فراق پدر

چهارپنج نفر از خانم‌های مدینه به دیدنش آمدند. در بستر افتاده بود و قدرت حرکت نداشت. امام صادق(ع) می‌فرمایند: دستمال سیاهی به سرش بسته بود. بدن فقط پوست و استخوان شده بود و برای گریه‌کردن جوهرهٔ صدا نداشت. خانم‌ها گفتند: دختر پیغمبر! ما آمده‌ایم به شما پیشنهاد بدهیم که اگر برای خانه کاری دارید، انجام دهیم. فرمودند: من کاری ندارم! چون نزدیک رفتنم است، خودم بلند شدم و آرد خمیر کردم و برای بچه‌هایم و علی نان پختم. خودم لباس‌های همه‌شان را شستم. حالا که شما درخواست دارید برایم کاری انجام بدهید، مانعی ندارد. خانم‌ها! من دلم خیلی برای پدرم تنگ شده است و دلم می‌خواهد سر قبرش بروم؛ اما نمی‌توانم بلند شوم. به من کمک بدهید و مرا تا سر قبر پدرم ببرید. 

من یک‌بار نصفه شب، وقتی در مدینه بودم، از کنار در خانه‌اش تا قبر پیامبر(ص) را قدم کردم (چون درِ خانه‌اش در مسجد باز می‌شد و بعد از رحلت پدرش درِ مسجد را بستند و درِ خانه‌اش را هم تیغه کردند، مجبور بودند بیرون بیایند و بعد سر قبر بروند)، پانزده قدم بیشتر نبود. 

چند قدم که رفتند، فرمودند: خانم‌ها! بگذارید بنشینم. نمی‌توانم بیشتر بروم. حضرت روی زمین نشستند و به‌گونه‌ای ناله زدند که سنگ را آب می‌کرد. زن‌ها دورش بودند. هر کسی که رد می‌شد، می‌گفت این کیست که این‌جور ناله می‌زند؟ به او می‌گفتند: فاطمهٔ زهرا(س) است. وقتی آماده شدند، دوباره گفتند: حالا زیر بغلم را بگیرید و ببرید. 

خانم را تا کنار قبر آوردند. مانند کبوتری که بال بکشد و وارد لانه بشود، خودشان را از دست زن‌ها درآوردند و با همهٔ بدن روی قبر پیغمبر(ص) انداختند و فرمودند: «یَا أَبَتَاهْ! رُفِعَتْ قُوَّتِی وَ خَانَنِی جِلْدِی وَ شَمَتَ بِی عَدُوِّی وَ الْکَمَدُ قَاتِلِی».[18] من فقط جملهٔ آخر را معنی کنم، با اینکه طاقتش را ندارم. خاک بر دهانم! «أَبَتَاهْ! وَ الْکَمَدُ قَاتِلِی» بابا بلند شو، ببین غصه دارد مرا می‌کشد. حضرت ناله زدند و روی قبر بی‌حال شدند. 

من از قول شما مردم بامحبت شیعه از دختر پیغمبر(ص): خانم! شما وقتی روی قبر پدرتان افتادید، سخت‌تر بود یا وقتی دختر سیزده‌ساله خودش را در گودال روی بدن قطعه‌قطعهٔ بابا انداخت؟ سکینه(س) می‌گفت: مردم! مرا نبرید و بگذارید پیش پدرم بمانم. هرچه گفتند بدن را رها کن، این کار را نکرد. «فَاجْتَمَعَتْ عِدَّةٌ مِنَ الْأَعْرَابِ»[19] جمعیتی در گودال ریختند و با تازیانه و کعب نی به سکینه(س) حمله کردند.

 


[1]. سورهٔ نحل، آیهٔ 9.
[2]. سورهٔ تکویر، آیهٔ 27.
[3]. عیون اخبار‌الرضا(ع)، ج1، ص307.
[4]. سورهٔ زمر، آیهٔ 7.
[5]. سورهٔ انفال، آیهٔ 46.
[6]. سورهٔ آل‌عمران، آیهٔ 103.
[7]. سورهٔ انفال، آیهٔ 46.
[8]. سورهٔ حجرات، آیهٔ 13.
[9]. سورهٔ توبه، آیهٔ 128.
[10]. شعر از سعدی.
[11]. سورهٔ ضحی، آیهٔ 5.
[12]. بحارالأنوار، ج20، ص117؛ مناقب ابن‌شهر آشوب، ج1، ص192.‌
[13]. علل‌الشرائع، ج1، ص183.
[14]. شعر از مخبر فرهمند.
[15]. شعر از ابوسعید ابی‌الخیر.
[16]. سورهٔ زمر، آیهٔ 53.
[17]. شعر از فیض کاشانی.
[18]. بحارالأنوار، ج43، ص176؛ عوالم‌العلوم والمعارف، ج11، ص487.
[19]. لهوف سیدبن‌طاووس، ص180.

برچسب ها :