جلسه چهارم شنبه (27-9-1400)
(تهران مسجد حسین شهید)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله ربّ العالمین الصلاة و السلام علی سیّد الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا أبی القاسم محمّد صلّی الله علیه و علی أهل بیته الطیّبین الطاهرین المعصومین المکرّمین
در کتابهای مهمی که مسائل معنوی مطرح است؛ مانند کتابهای ملّا محسن فیض کاشانی، مثل کتاب حقایق، کتاب محجّةالبیضاء که چهار هزار صفحه است و مثل کتاب جامع السعادات ملاّ مهدی نراقی و فرزند کم نظیرش ملاّ احمد نراقی و مانند نوشتههای ابن فحد حلّی و شیخ بهایی، یقین را بر سه درجه، سه مرحله بیان کردهاند. یعنی باور را، که البته این باور نسبت به یک حقیقت یا از راه چشم حاصل میشود، یکی رفته کعبه را دیده و یکی ندیده، کسی که کعبه را دیده هیچ شکی در کعبه ندارد، کسی که ندیده کعبه را از طریق گوش باور کرده و نه از طریق چشم. خیلیها رفتند حج و برگشتند و تعریف کردهاند کعبه را همهٔ آنهایی هم که تعریف کردهاند آدمهای راستگویی بودند و باور کرده. البته این باور ارزش دارد، نسبت به حقایق دیگر هم ارزش دارد. یقین، یک مرحلهٔ یقین را فرمودهاند علم الیقین، یعنی یک درجه بالاتر است، یک دانشی را فرا گرفته پر از استدلال و حکمت، و همهٔ راههای شک را این دانش بسته، این علم الیقین است. اما یقین بالاتر حق الیقین است؛ که اصلاً حقیقت را لمس کرده، با جان و عقل و قلبش یافته. یک مثلی هم میزنند و میگویند که: یک کسی از پشت یک دیوار میبیند که دود بلند شده، با دیدن دود میگوید پشت دیوار آتش روشن است، راست هم میگوید. حالا هرکس هم بهش بگوید نه، آن طرف دیوار آتش روشن نیست میگوید نه، تو دروغ میگویی، دود نشانهٔ این است که آتشی پشت دیوار روشن است. یک کسی میآید این طرف دیوار آتش را میبیند، این میشود علم الیقین، الان دانای به آتش است و دیگر دود هم لازم ندارد، کسی که آن طرف دیوار بود یقینش مال دود بود و نه برای دیدن آتش، این که آمد این طرف دیوار و آتش را دید، خب باور میکند و دیگر دود لازم ندارد، این آتش است. یک کسی هم میآید اینقدر خودش را به آتش نزدیک میکند که پوستش حرارات آتش را لمس میکند، این میشود حق الیقین، که انگار با آتش یکی شده. آن کسی که آن طرفتر ایستاده بود و آتش را میدید، نه، اتحادی به آتش نداشت ولی میدید. ولی اینکه دارد حرارت را با همهٔ بدنش لمس میکند انگار با آتش یکی شده. ایمان انبیاء و ائمه و... یقین اولیاء الهی که به همین عنوان اولیاء در سورهٔ یونس مطرح هستند از قبیل لمس آتش بوده. البته قافیهٔ این شعر خیلی تنگ است، یعنی یقین انبیاء و ائمه و اولیاء به خدا و قیامت یقین لمسی بوده، دیگر کاری به چشم و گوش ندارد. خدا را با همهٔ وجود در قلب مبارکشان- که خود قلب بیتالله است و به فرمودهٔ پیغمبر اکرم عرش الله است[1] - لمس کردهاند، خدا را با این لمس کردهاند، اصلاً سراغ هیچ چیز در این عالم جز خدا نرفتهاند و هرچه هم که به عنوان ابزار زندگیشان بود همه را دنبال خدا کشیدهاند. زن برای خدا به طور یقین، بچه برای خدا، خوردن برای خدا، نوشیدن برای خدا، پوشیدن برای خدا، سکوت برای خدا، حرف زدن برای خدا، دوست داشتن برای خدا، کینه داشتن فقط برای خدا.
اما بعد از این طایفهها آنهایی که اهل یقین هستند یقینشان این مرتبه است علم الیقین. با درونشان و با عقلشان لمس نکردهاند اما یک آثاری را در این عالم دیدهاند، مثل همهٔ آنهایی که آثار را میبینند و استدلال میکنند به یک چیزی، آثار را دیدهاند و عالم شدهاند که این آثار کار یک نفر است، یعنی به این نقطه رسیدهاند که آثار کار یک نفر است، که از آثارش معلوم است که علمش و قدرتش و دانشش و نظام دهندگیاش و خلقش و آفریدنش محدود نیست. این حالا خدا را باور کرده، از طریق علم، علم الیقین. یک کسی هم مثل من یک دو تا صفحه کتاب خوانده و پای ده بیست تا منبر خوب رفته، یک چیزهای خیلی مسلم و خوبی شنیده، پدر و مادرش هم هنرمند بودند و توانستند حقیقت را بهش انتقال بدهند، یقین به حقیقت دارد. این سه نفر؛ یعنی کسی که یقین دارد، کسی که علم الیقین دارد و کسی که حق الیقین دارد با معنویتترین زندگی را در این دنیا داشتهاند و دارند. دنیا بههم بخورد و پر از فساد بشود و تغییرات و تحولات بشود و جامعه بالا و پایین بشود اینها در صراط مستقیمِ آن حقیقت در حرکت هستند، یعنی به خاطر یقینشان عوامل خطر در آنها اثر نمیگذارد. یک جوان 28 ساله بود، این با ابی عبدالله مکه بود، سفر آخر امام، که حج هم انجام نگرفت. بعضیها میگویند حج را تبدیل به عمره کرد، اصلاً ایشان محرم به حج نشد که تبدیل به عمره کند، کسی که نیّت حج میکند و محرم میشود وارد مناسک میشود. متوجه میشود خطر سنگینی در برابرش است، فکر میکند برای دور شدن از خطر حج را بدل به عمره کند، یعنی بیاید مسجد الحرام؛ طواف و سعی صفا و مروه و یک دو رکعت نماز و بعد برود، دیگر منا و مشعر و عرفات نرود و برگردد حج انجام بدهد. ابی عبد الله روز هشتم ذی الحجه آمده بیرون، احرام حج مال نهم ذی الحجه است، اصلاً ایشان نهم ذی الحجه نبودند، ولی این جوان با ابی عبدالله بود و هم عاشق بود و هم یقین به حجت و ولی بودن و امام بودن ابی عبدالله داشت، سنش هم کم بود، حالا ابو لهب و ابو جهل سیزده سال پیغمبر را در مکه دیدند و معجزاتش را هم دیدند، تنها داوری که در حق پیغمبر عمویش کرد در سیزده سال و ابو جهل کرد؛ گفتند جادوگر و کذّاب ماهری است و آخرش هم گفتند مجنون است. هر سه عنوان در قرآن آمده و همین مکهایها بهش گفتند مجنون. «يَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ»[2] یا میگفتند دروغگو است. و این حرفهایی که در مسجد الحرام میخواند و اسمش را قرآن گذاشته اینها را به خدا افترا بسته و دروغ است، اصلاً ربطی به خدا ندارد و ساختگی و دروغ است. یا آمدند گفتند دیوانه است، عقلش و روانش بهم ریخته. پروردگار فرمود: «مَا بِصَاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّةٍ»[3] یک ذرّه اختلال روانی در این پیغمبر نیست، شما میگویید روانی است، او روانی نیست، شما میگویید ساحر است و مجنون است، عقل کل است، خیلی نعمت است که در سن 28 سالگی یقین به این داشته باشد که ابی عبد الله ولی الله الاعظم است، حجةالله است و امام انتخاب شده است. از آن یقینهای نوع دوم، علم الیقین، هیچ شکی درش نمیآید. امام، حالا آخر داستانش را عنایت میفرمایید که عاشق این جوان بود، به خاطر آن یقین و ایمانش، که این یقین آدم را در تمام حوادث ثابت قدم نگه میدارد، حالا هر تحولی میخواهد بشود. خیلیها در ایران بر اثرگرانیها و اشتباهات و خطاها و انحرافات در شکل دین و لباس دین ریزش کردند، رها کردند دین را، دیدند یک هم لباسی من منحرف بود، بد کرد، دیدند یک آقایی در چهرهٔ دین پیراهن بییقه و محاسن و چه خلافکاریهایی کرد! و اینها تحمل نکردند و آمدند گفتند: نخواستیم، مگر اسلام را اینها آورده بودند که شما نخواستید؟ اسلام را که اینها نیاورده بودند، اینها در کنار اسلام و با نفاق و با رفتن در لباس روباه اشتباه کردند، دین را که اینها نیاورده بودند. اما خیلی از جوانها و زنها و مردها، همین دیروز یک خانم جوانی به من نامه نوشته بود که اصل و فرع اینهایی که هست نمیخواهم، حالا این اصل و فرع را ما آوردیم؟ که حالا با دیدن اشتباه من نمیخواهی؟ یا این کت و شلواریهای دارای محاسن و بی یقه آوردند که نمیخواهی! آدم خواستن و نخواستنش را باید گره به عقل و اندیشه بزند و گره به حکمت و به دلیل بزند، نه گره بزند به حال درون و عصبانیت و خشم. و آدم را شقی میکند اگر گره بزند به خیال و هوای نفس و به زبان این و آن.
حالا در عین حال، من یک داستان خیلی زیبا هم اینجا برایتان بگویم تا داستان این جوان را بگویم. در یکی از کتابهای مرحوم آشیخ علی اکبر نهاوندی- پنجاه تا شصت تا کتاب نوشته، البته کتابهایی که نود سال پیش نوشته، خب انشای نود سال پیش است و فصل بندیاش مال نود سال پیش است و فقط من طلبه حوصله میکنم بخوانم، به یک دانشگاهی بدهید یک دو خطش را میخواند و میگذارد کنار، انشایش مال آن زمان بود و خیلی کتابهایش خوب است، دیدم در یکی از کتابهایش - نوشته که: یک کبوتر نر و ماده با هم بودند و این دو تا داشتند در هوا پر میزدند، از روی یک حیاطی آمدند رد بشوند دیدند که صاحبخانه یک چادر و رختخواب گوشهٔ حیاط پهن کرده و گندم شسته یک ذره پخته پهن کرده روی این چادر شب رختخواب که بعداً با آسیاب دستی آسیاب کند و بلغور برای آش یا برای پلو درست کند. کبوتر نر به ماده گفت: خیلی گندم است و بیا برویم پایین و بخوریم فعلاً امروز تا شب را شکممان را سیر کنیم، آمدند سر چادر شب، یکی یک دانه و دو تا گندم خورده بودند که صاحبخانه با عصایش مورد حمله قرار داد، این دو تا کبوتر را پرت کرد، پر یک دانه از کبوترها شکست و پای یکی از آنها هم شکست، با این پرشکستی و پاشکستگی به سختی پرواز کردند و آمدند پیش حضرت سلیمان و گفتند: این وضع ماست. حضرت سلیمان گفت: چی شده؟ گفتند: ما دیدیم که در یک خانهای چادرشب پهن است، گندم ولو کردند، رفتیم گندم بخوریم صاحبخانه عصایش را پرت کرد و پر من شکست و پای مادهام. سلیمان فرستاد دنبال صاحبخانه و آمد گفت که جرم کردی، باید جریمه بدهی. خوب سلیمان هم یک قدرت معنوی بود و حرفش هم حق بود و داوریش هم حق بود. به کبوترها گفت: من این صاحبخانه را چقدر جریمه کنم؟ یک ده کیلو گندم بیاورد و بغل لانهتان بریزد راضی میشوید؟ گفتند نه. گفت: خوب من خواهش میکنم بیست کیلو گندم بیاورد، نصف گونی گندم بیاورد، راضی میشوید؟ گفتند نه. گفت: اینطور که نمیشود که شاکی هرچه دلش بخواهد بگوید، شاکی هم یک حقی دارد، شکایت هم شده یک حدّی دارد، جریمه باید به جرم بیارزد. چقدر گندم بدهد؟ گفتند ما گندم نمیخواهیم. گفتند ما از آن بالا که رد میشدیم دیدیم که این عرقچین دارد و محاسن دارد و پالتو دارد گفتیم این آدم متدیّنی است، ما برویم گندم بخوریم، یک خورده گندم هم یک گوشهٔ دیگر میریزد که ما بیاییم بخوریم. بگو به او این قیافه و لباسهایش را عوض کند. ما گول قیافه و لباسش را خوردیم اینطوری شدیم. واقعاً وای بر کسانی که قیافهشان قیافهٔ دین بوده و لباسشان هم همینطور. بعد با این قیافه و لباس یک عدهای را بیدین کردند. همه هم که اهل مطالعه نیستند و عقلشان به چشمشان است.
میگوید: آیت الله بروجردی را دیدم واقعاً مؤمن شدم، آشیخ عباس قمی را دیدم واقعاً مؤمن شدم، فلان عالم را در محلّمان دیدم واقعاً مؤمن شدم. اینها هم راست میگویند، چون امام صادق(ع) میفرماید: خیلی از مردم با عمل شما دیندار میشوند، میبینند که غیبت نمیکنید و حرام نمیخورید و چشم چرانی نمیکنید، دروغ نمیگویید، میگویند عجب دینی است. «كُونُوا دُعَاةً لِلنَّاسِ بِغَيْرِ أَلْسِنَتِكُمْ»[4] امام ششم میفرماید: مردم را با عملتان متدیّن کنید، زبان که خیلی حرف میزند. چند نفر با پیغمبر(ص) گفتند: با چه کسی نشست و برخاست کنیم؟ «مَنْ يُذَكِّرُكُمُ اللَّهَ رُؤْيَتُه»، با دیدنش یاد خدا بیفتید «وَ يَزِيدُ فِي عِلْمِكُمْ مَنْطِقُهُ» دانش شما را بیافزاید، «وَ يُرَغِّبُكُمْ فِي الْآخِرَةِ عَمَلُه»[5] کارهایش شما را مشتاق آخرت کند. این خیلی مهم است خیلی. امام صادق(ع) میفرمود: مردم را بدگوی ما قرار ندهید، نروید در بازار کار خلاف بکنید. در اداره، در مدینه ظلم بکنید، بعد غیر شیعه- یعنی آن طرفیها - انگشتنمایتان بکنند و بگویند «هذا شیعةُ جَعفَر»[6]؛ این آشغال عوضی را میگویند شیعهٔ امام صادق. اینطوری زبان مردم را بر ضد ما برنگردانید.
امام جوان را صدا زد- که حقیقت مسئله این بود که جوان به ابی عبد الله یقین داشت، یقین به امامتش و به ولایتش و به برتر بودنش، یقین به عظمت و یقین به اینکه انسان خاصی است – به او فرمود: قیس یک نامه دارم به سران شیعه در کوفه، میخواهم بدهم تو ببری. گفت: روی چشمم. نامه را گرفت، امام هم سرّی ننوشته بود. نامه را قیس دید که؛ در نامه ابی عبد الله به کیا نامه نوشته. نزدیکیهای کوفه، مؤمن کیّس است. پیغمبر میفرماید: «الْمُوْمِنَ یَنْظُرُ بِنُورِ الله»[7] مؤمن با کمک نور خدا زندگی را میبیند نه اینکه خانهاش را پر از ابزار کند وبگوید این زندگی بهترین فرش و پرده و مبل و بگوید این زندگی اینها هم خوبه. اما مؤمن ینظر به نور الله، با کمک نور خدا میبیند. به این خاطر با همه گره نمیخورد چون میبیند، هر مالی را نمیخورد و هر حرفی را نمیزند چون میبیند. نگاه کرد و دید اوضاع کوفه در هم برهم است و نظامی در بیرون کوفه در رفت و آمد و مسلح است و فهمید که اوضاع کوفه به هم ریخته و باید سر مسلم بن عقیل بلا آمده باشد. هنوز نزدیک مأمورین ابن زیاد نبود نامهٔ ابی عبدالله را از داخل بارش درآورد و ریز ریز کرد و پخش در خاکها کرد. کارش که تمام شد دشمن سی چهل متریاش رسید و گرفتند و دستش را بستند. و رییس شهربانی کوفه حصین بن نمیر آدم لجنی بود گفت: به ما گزارش دادهاند از طرف حسین بن علی نامه دارد میآید کوفه، و تویی؟ گفت: آره منم. یقین ببینید چهکار میکند. کاملاً دهان خطر باز شده تا قیس را فرو ببرد، این که بترسد و به دشمن بگوید که نه، منم رفته بودم زیر پوشش که ابی عبدالله به من نامه داد و من با شماها هستم. گفت: آوردندهٔ نامه منم. گفت: نامه را بده. گفت: نامهٔ پاک به دست ناپاک داده نمیشود و نامه را نابود کردم. شما لیاقت ندارید که نامهٔ ابی عبد الله را ببینید. آوردندش پیش ابن زیاد، دیدند خیلی آدم معرکهای است، ابن زیاد گفت: چرا نامه را پاره کردی؟ گفت: برای اینکه دست تو نرسد. گفت: آنهایی که حسین بن علی به آنها نامه نوشته بود میشناسیدشان؟ گفت: همه را. گفت: اسمهای آنها را بگو. گفت: آن را هم نمیگویم. گفت: من در آن کلاسی که درس خواندم و معلمش ابی عبد الله بوده به من یاد دادهاند که اگر گیر افتادی وسرت را خواستند، سرت را بده. من سرم حاضره است و اما سرّم حاضر نیست. این یقین است، اصلاً نمیشود برادران! که کسی یقین به ابی عبد الله و ولایتش و امامتش نداشته باشد، به این راحتی در نقطهٔ خطر بدون ترس بایستد، نمیشود. همهٔ این کمک را یقین میدهد. گفت که خوشم آمد ازت، خیلی جوان شجاع و سرزنده و شاد، و گفت: اما من از تو خیلی بدم میآید پسر زیاد. گفت: حالا با این همه حرفها من دستور میدهم که جمعیت بیاید مسجد کوفه، برو بالای منبر، علی بن ابی طالب و حسین بن علی را لعنت کن، از من و یزید هم تعریف کن، و آزادی هرجا میخواهی بروی برو. گفت: این خوبه، بگو ملت جمع بشوند. راه نبود مسجد، منبرهای قدیم هم خیلی بلند بود که صدا برسد، چون بلندگو نبود، رفت بالای منبر گفت: مردم! ابی عبد الله الحسین از مکه حرکت کرده به دعوت شما بیاید کوفه، یک. مردم! در تمام این هستی بعد از پیغمبر، علی بن ابیطالب نظیر ندارد. مردم در این ظرف جهان کثیفترین و پستتر از یزید و ابن زیاد وجود ندارد. گول نخورید، بدبختها حرفهایش تمام نشده بود و ابن زیاد گفت: ببریدش بالای طبقهٔ چهارم دار العماره، بیاریدش لب پشت بام، سرش را با شمشیر جدا کنید و بدنش را هم لگد بزنید و بیاندازیدش پایین. وقتی آوردنش روی پشت بام، مرگ است مرگ. ما که طبیب نیستیم، خیلی از کروناییها از ترسشان مردند، مرگ خیلی وحشتناک است اما نه برای مؤمن، برای کسی که خبر از حقایق ندارد. مرگ است، میخواهند سرش را جدا کنند و از بالا بیاندازنش پایین. زبان حالش را ببینید چقدر زیباست؛ «عُلُوٌّ فـی الحیاة و فـی الْمَماتِ» آن وقتی که زنده بودم در اوج حیات بودم کنار ابی عبد الله، الان هم که میخواهم بمیرم به جای مردن در رختخواب چهار طبقه از این ملت بالاتر دارم میمیرم.
عُلُوٌّ فـی الحیاةِ و فـی الْمَماتِ
لَحَقّ تلك إحْدَی الْمُعجزاتِ
سر جدا شد و بدن افتاد پایین و در راه مکه به کربلا خبر شهادتش را ظاهرا به ابی عبدالله رساندند، خیلی امام حسین گریه کرد و این آیه را در مرگ قیس خواند؛ آیه در سورهٔ احزاب است «مِنَ المُؤمِنينَ». اولاً ببینید امام حسین(ع) دارد امضا میکند که قیس مؤمن واقعی است، چون دارد با آیه، قیس را نشان میدهد. بیخودی که آیه را نخوانده؛ «مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ» نه همهٔ مؤمنین. «مِن» بنا به درسهایی که به ما در قم دادهاند؛ این «مِن» مِن تبعیضیه است، یعنی همه اینطور نیستند، خیلیها هم که خطر پیش میآید فرار میکنند، خطر که پیش میآید به دشمن میگویند ما این دین را نخواستیم. بعضی از مؤمنین، «رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيه»ِ به پیمانی که با خدا بستند وفا کردند. «فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ» یک عدهای از آنها- مثل قیس- شهید شدند «وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ» یک عدهای هم انتظار شهادت را میکشند، قیس از من زودتر رفت ولی من دارم دنبال قیس میروم، «وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا»[8]، این یقین است.[9]
خب، من امشب بنا بود دنبالهٔ آیهٔ 177 را برایتان بگویم، اتفاقاً همین الان هم میخواهم بگویم، این مقدمه را گفتم برای اینکه در بخش دوم آیه خدا شش نفر را مطرح کرده؛ شش نوع انسان را در همین آیهٔ 177. و بعد برای این شش نفر یک فرمانی را به صورت خبر به ما داده، یک دستوری را که البته از اولیایش نقل میکند ولی دارد به ما درس میدهد که اگر ما بخواهیم آنرا که خدا میگوید با این شش نفر عمل بکنیم باید به این آیه یقین کنیم، به کدام آیه؟ به این آیهای که میخوانم، نه بخش دوم 177. آیه میفرماید: «أَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَکُمْ مُسْتَخْلَفينَ فيهِ»[10]؛ شما در ثروتی که دارید جانشین من هستید نه مالک. الان خیلی از پولدارهای ایران خود را مالک میدانند، اما خدا آنها را مالک نمیداند، این ملکیتی هم که در فقه آمده ملکیت اعتباری است و ملکیت اعتباری قابل نقل و انتقال است. من الان مالک این خانه هستم و میروم محضر و میفروشم، من اگر مالک ذاتی و حقیقتی بودم انتقال پیدا نمیکرد، مالک حقیقی ثروتِ هستی و مال و اموال جهان یک نفر است؛ «لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»[11] مالکیت تمام آسمانها و زمین به طور ویژه و اختصاصی مال یک نفر است آن هم خداست. حالا آنچه که در اختیار شما بندگانم است این احسان من به شماست، من تملیک نکردم، شما مالک ثروتی که دارید نیستید، ملکیت شما اعتباری است و پنبهای و آبکی است، لذا ملک را راحت میتوانید انتقال بدهید، ملکیت ذاتی نیست، ملکیت ذاتی مال خداست که هیچ ملکی از ید ملکیت او خارج نمیشود، همه چیز از زمان آفریده شدن مال خدا بوده و الان هم مال خداست، بعد از مردن جن و انس هم مال خداست، قیامت هم مال خداست. ولی شما پولدارها- در این آیه میگوید- جانشین من هستید «أَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَکُمْ مُسْتَخْلَفينَ فيهِ» در این ثروتی که شما را جانشین کردم دست به جیب باشید، این یک بخش دین است، دست به جیب برای کیا؟ «وَ آتَي الْمالَ عَلي حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبي»[12] قوم و خویشهای آبرودار مستحقتان- مخصوصاً در این گرانیها- قوم و خویشهای مستحق، حالا یکی این آیه را میخواند و یقین هم دارد ولی میگوید کل مشکل را نمیتوانم حل کنم، خوب باید برود سراغ آیهٔ دیگر، چه طوری مشکل را حل کنیم؟ اگر یک نفر میخواهد دختر شوهر بدهد و پسر زن بدهد و یا چهل میلیون بدهکار خانه است نمیتواند بدهد ما چکار کنیم؟ و یک نفره نمیتوانیم حل کنیم میرویم سراغ جای دیگر قرآن «تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى»[13] یکی از شما شام درست کنید و ده تا قوم و خویش پولدار را دعوت بکنید و بگویید؛ ماها در قوم و خویشهایمان یک خانوادهٔ مستحق آبرودار است، اسمش را هم نمیخواهیم ببریم، این با صد میلیون مشکلش حل میشود، و هر کدام ده میلیون بدهیم و بگذاریم داخل پاکت.
این هم یکی دیگر از دستورات زیبای دین است، وقتی میخواهید کمک بکنید با دست راست دست چپتان نفهمد، چک را بگذارم تو پاکت پشتش هم بنویسم به حضرت عباس مال خودت است، اشتباه نیامده، از لای در بیاندازم داخل خانهاش و بیایم. من دلم هم میخواهد ببیند من این کار را کردم، بروم در خانهاش و بگویم این را خدمت شما تقدیم میکنم. «آتَى الْمَالَ عَلَىٰ حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبَىٰ»[14] حقهایی که در مال است. خیلی این آیه عجیب است «وَالْمَسَاكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَالسَّائِلِينَ وَفِي الرِّقَابِ» به مردم از کار افتاده هم برسید، مساکین، نمیتواند زندگی را اداره کند، دستش لمس شده و پایش لمس شده، قند انداختهاش داخل خانه و زمین گیر است، «وَابْنَ السَّبِيلِ».
یکی از تبریز آمد تهران، آمده در مسجد، میشود فهمید که راست بگوید، بابا با تلفن بپرسید، که من آنجا وضعم خوب است و پولم تمام شده و میخواهم برگردم شهرمان، شماره حساب بدهید که بریزیم پولتان را برایتان، که ائمهٔ ما هیچ کدام به این ابن سبیلها شماره حساب ندادند.
یک کسی آمد به امام هشتم(ع) گفت: من حاجیام از مکه برگشتم اینجا، همه چیز تمام شده، حالا خانهام دور است و خرجی، ندارم بروم. حضرت فرمودند: بشنین، و رفتند یک کیسه پول آوردند و از بالای روزنهٔ در به او دادند و فرمودند: پاشو این را بگیر. گفت: یابن رسول الله! من به این آدرس پول را بفرستم؟ من وضعم خوب است. فرمود: من پول را نمیخواهم، ما چیزی را که در راه خدا معامله میکنیم پس نمیگیریم، ما با خدا معامله کردیم نه با تو، و رفت. عرض کردند: آقا! خب چرا رودررو به او ندادید؟ فرمود: آبرویش بیشتر از این پول میارزید، نمیخواستم رودرو بدهم.[15] «وَ ابْنَ السَّبيلِ وَ السَّائِلينَ» کسی که کارد به استخوانش رسیده و مجبور شده بیاید از شما بخواهد. «وَ فِي الرِّقابِ» که حالا رقابش در اینجا باید گفت؛ کسی که گرفتار شده و گیر است، زندان است و راه چارهای ندارد. این هم یک بخش دین است و بخش مالی دین است و اینکه با این مال به چه کسانی کمک بکنم؟ خانمها آمدند دنبال عروس، خانهٔ پیغمبر چسبیده به مسجد است، امیر المومنین(ع) هم دو تا اتاق نزدیک مسجد قمامه اجاره کرده، حدود هفتصد هشتصد متر با خانهٔ پیغمبر فاصله دارد. بعد از یک حادثهای امیر المومنین هم آمدند دیوار به دیوار پیغمبر، که گاهی مردم با مالشان چکار کردند؟! تاریک تاریک است، سی چهل تا زن آرام دارند دختر پیغمبر را خانهٔ امیر المومنین میبرند. در تاریکی یک صدای ضعیفی بلند شد، من هم نمیدانم اصلاً، فهمید که عروس فاطمهٔ زهراست نمیدانم، فقط زهرا شنید که یکی گفت: خوش به حالت شب عروسیت است، من پیرهن ندارم پیرهنم دیگر بدرد نمیخورد. فرمود: خانمها دور من را بگیرید، بقچهٔ خانهٔ بابام را بیاورید، و پیرهن شب عروسیاش را درآورد و تا کرد و گفت: محترمانه به این خانم بدهید، و پیراهن کهنهٔ خانهٔ بابایش را پوشید. و فردای آن روز پیغمبر آمد دیدن عروس، فاطمه جان! پیرهنت کو بابا؟ گفت: بابا یک دیشب یک فقیری به ما برخورد و در مسیر به او دادم. فرمود: فاطمه جان! خوب پیراهن تو خانهات را میدادی، گفت: در قرآن شما آمده که شما به انفاق نمیرسید «حَتَّي تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ»[16] آن مالی را که دوست دارید بدهید، «لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّي تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ»[17] اینطوری با مالشان رفتار کردند.
امروز - حدودهای شاید ساعت ده یا یازده بوده- به آن خانمی که در خانه بود فرمود: من میخوابم، یک روانداز بیاور روی من بیانداز، کسی داخل اتاق نیاید، گفت چشم خانم. خوابید، ایشان هم بیرون اتاق کارها را داشت میکرد، یک دفعه دید که حسن و حسین- که هفت هشت ساله بودند - دارند میدوند، آمد جلوی در اتاق ایستاد، گفت تشریف نبرید داخل، مادرتان خواب است و خوابیده است. فرمودند: خیال میکنید ما نمیدانیم که مادر را داریم از دست میدهیم! در را باز کردند، آن طوری که روایت توضیح داده؛ امام حسن بالا سر مادر نشست، صورتش را روی صورت زهرا گذاشت، ابی عبد الله پایین پای مادر صورتش را کف پای مادر گذاشت، زینب و کلثوم هم صورتشان را دو طرف بدن مادر. این اولین بار در زندگیشان بوده که هرچه مادر را صدا زدند دیدند مادر جواب نمیدهد، امام حسین بلند شد، خطاب به برادر و دو تا خواهر گفت: میروم الان بابا را خبر میکنم. دوید مسجد و فرمود: بابا عجله کن و گمان نمیکنم که مادرمان را زنده ببینی! با چه وضعی امیر المومنین حرکت کرد و زیر لب زمزمه میکرد و اشک میریخت که؛ من که هنوز حرارت داغ مرگ پیغمبر از دلم سرد نشده، چه شد آمدید خبر مرگ زهرا را برای من آوردید؟!
اللّهُمَّ اغفِر لَنا وَ لِوالِدَینا وَ لِوالِدَی والِدَینا وَ لِمَن وَجَبَ لَهُ حَقٌّ عَلَینا. اللّهُمَّ اشفِ مَرضانا، أهلِک أعدائَنا، أصلِح بِحَقِّ الحُسَینِ اُمورَنا، أیِّد وَ احفَظ وَ انصُر إمامَ زَمانِنا.
[1] . بحارالأنوار: ج 58، ص 39؛ «قَلْبُ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمن».
[2] . قلم: 51.
[3] . سبا: 46.
[4] . بحارالأنوار: ج 67، ص 303.
[5] . بحارالأنوار: ج 1، ص 203.
[6] . وسائل الشیعة: ج11، ص196؛ بحار الانوار: ج68، ص64.
[7] . بحارالأنوار: ج 64، ص 74، ح2.
[8] . احزاب: 23.
[9] . مقتل الحسین (ع)، المقرم: ص۱۹۲؛ وقعة الطف، أبو مخنف: ص۱۷۴؛ نفس المهموم، الشیخ عباس القمی: ص۵۸۶؛ موسوعة التاریخ الإسلامی، الیوسفی الغروی: ج۶، ص۱۲۴.
[10] . حدید: 7.
[11] . آل عمران: 189.
[12] . بقره: 177.
[13] . مائده: 2.
[14] . بقره: 177.
[15] . فروع کافی: ج4، ص24.
[16] . آل عمران: 92.
[17] . فاطمه زهرا سلام الله علیها از ولادت تا شهادت : ص ۱۹۹-۲۰۰.