جلسه ششم دوشنبه (29-9-1400)
(تهران مسجد حسین شهید)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله ربّ العالمین الصلاة و السلام علی سیّد الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا أبی القاسم محمّد صلّی الله علیه و علی أهل بیته الطیّبین الطاهرین المعصومین المکرّمین
آیهٔ 177 سورهٔ مبارکهٔ بقره به تناسب وجود انسان سه عبادت را بیان کرده؛ عبادت قلب، عبادت درون و باطن.[1] و یا به تعبیر قرآن و روایات عبادت نفس و عبادت سوم هم عبادت عملی است، که در ارتباط با اعضا و جوارح انسان است. عبادت قلب اعتقادات درست است؛ که اگر انسان در مقام انتقال این عبادت به قلب نباشد، قلب را در تاریکی و ظلمت ناسپاسی قرار داده، این اعتقادات پنج حقیقت است: خداوند، قیامت و فرشتگان و قرآن و پیامبران.
ممکن است یک بزرگواری بگوید اعتقاد به فرشتگان چه سودی برای ما دارد؟ حالا اعتقاد به خدا که منبع همهٔ کمالات است و جمال بینهایت و جلال بینهایت است، برای ما یک سلسله سودهای دنیایی و آخرتی دارد که سودهای دنیایی و آخرتی اعتقاد به پروردگار در قرآن مجید بیان شده؛ این اعتقاد سبب باز شدن درهای فیوضات او به روی انسان است، سبب آمرزش و رحمت و رزق و احسان است. وقتی یک مرد و یا زنی بهدرستی با خداوند پیوند داشته باشند این پیوند- حالا آن روزگار نمیشد به این مثل زد اما میشود- مثل کابل است که از قلب کشیده شده و به پیشگاه او رفته، «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»[2] این کابل هر نوع روشنایی را به انسان انتقال میدهد یک مقدار سادهتر بگویم امیرالمؤمنین (ع) میفرماید: گناه، با مؤمن بودن انسان آمرزیده میشود، گناه با مؤمن نبودن انسان و اینکه خدا را قبول نداشته باشد در پروندهاش میماند، چون یک گناهکاری است که کاری به خدا ندارد و خدا را قبول ندارد، اما مؤمن هم پشیمان میشود و هم توبه میکند و هم جبران و خودش را اصلاح میکند، این علت آمرزش است.[3] مؤمن برای هر قدم خیرش برای هر عبادتش پاداش دارد، وعدهٔ قطعی خداست، ولی امیرالمؤمنین میفرماید: کار خیرش هرچه هم بزرگ باشد- فرض کنید هزار میلیارد داده و یک بیمارستان ساخته -این پاداش ندارد، ما باید تسلیم معارف الهیه باشیم و چون و چرا نکنیم، دلمان هم برای این آدم خیّر نسوزد. چرا پاداش ندارد؟ از حرفهای امیرالمؤمنین که خودش علم محض است، نه عالم. من ائمه را عالم نمیدانم، با مطالعاتی که دربارهٔ آنها داشتم، پنجاه سال است که آنها را علم میدانم نه عالم. عالم کسی است که قبلاً جاهل بوده و نمیفهمیده و بعد رفته عالم شده، ولی ائمهٔ طاهرین علم هستند، چون وقتی خدا آنها را آفرید طبق روایات سنگینمان نور آفرید و نور علم است، فضیلت و ارزش است. و در آن نور جهل و بیخبری و غفلت نبوده.
توضیح حرف حضرت دربارهٔ این آدم؛ پول داشته، کار خیر کرده، پل ساخته، قدیم حمام ساخته، درخت کاشته، درمانگاه درست کرده و مدرسه درست کرده و بیمارستان ساخته. حرف حضرت این است که یک نفر به یک استاد، به یک معمار میگوید خانهٔ من ده روز کار دارد، معمار هم میآید، این استاد هم میآید، دیوار میچیند و طاق گچ میکند و در و پنجره کار میگذارد، ده روز تمام میشود. این طلبکار مزدش است، عقلا، شرع هم این را میگوید از کی باید مزدش را بگیرد؟ از صاحبخانه. صاحبخانه خانهاش کجاست؟ میدان آزادی. این بلند میشود و میرود میدان آزادی و در خانهٔ طرف و در میزند و میگوید من ده روز کار کردم و دیوار چیدم و پنجره چیدم و مزد من را بده. آن هم دم در، در چارچوب در مات و متحیر میگوید: اصلاً من تو را نمیشناسم، برای کی کار کردی؟ برای هرکی کار کردی برو مزدت را از او بگیر. اینطور آدمها در قیامت اصلاً از خدا طلب مزد نمیکنند، چون کار برای خدا نبوده و خدا را نمیشناخته، خدا را نفی میکرده. اگر هم به پروردگار بگوید مزد من را بده، پروردگار مثل آن صاحبخانهٔ میدان آزادی میگوید من تو را به ایمان نمیشناسم، اصلاً تو در دفتر من از بندگان من نیستی، برای چه از من مزد میخواهی؟ برو برای هرکی کار کردی مزدت را از او بگیر. این اعتقاد، این ارتباط دل با پروردگار یک کابل نوری معنوی است، چرا حالا کابل نوری؟ چون اعتقاد بر پایهٔ علم است، یعنی من رفتم ده سال قم، نجف درس خواندم و به توحید و به حضرت حق و به قیامت و به فرشتگان و قرآن و به پیامبران ایمان پیدا کردم، یقین پیدا کردم، ارتباط پیدا کردم، برای من هم قابل انکار نیست چون هر حقیقتی پیچیدهٔ به دلیل است، این قابل انکار نیست به هیچ عنوان. خوب این علمی که پیدا کردم پیغمبر(ص) میفرماید: این نور است «الْعِلْمُ نُورٌ يَقْذِفُهُ اللَّهُ فِي قَلْبِ مَنْ يَشَاءُ»[4] یا رفتم قم و مشهد و نجف مؤمن شدم با تحصیل، یا نه در دینم اطمینان پیدا کردم به یک عالم ربانی، به یک عالم الهی، به یک عالم فهمیده، به یک عالم بینظر، به یک عالمی که هیچ نیّتی جز نجات من از دوزخ ندارد، یک زندگی معمولی هم دارد، نه ماشین آنچنانی و نه لباس آنچنانی و نه خانهٔ آنچنانی دارد، معمولی است و براثر آبروی زیادش میتوانسته میلیاردها تومن از مردم بگیرد و نگرفته و نمیگیرد. هم با اطمینان به آن عالم، حالا از جوانی با پدرم و مادرم و با دوستم آمدم در کلاسش که بالاترین کلاس دین مسجد است. مسجد، خدا در قرآن مجید چنان ارزشی به مسجد داده، که چنان ارزشی به این کلاس داده، که آدم ماتش میبرد. اگر مردم همین زمان پرفساد ارزش مساجد را میدانستند و سود دنیایی و قیامتی مسجد را میدانستند هیچ مسجدی خالی نمیماند و داخلش از ازدحام جمعیت جا نبود. اما بیخبری و غفلت، باری به هرجهت، مهم نیست جلسات الهی پر از مردم مملکت نیست، آمده با اطمینان به این، آیه یاد گرفته، آن عالم هم دلیل آورده، برهان آورده و حجت آورده و پروردگار را به چشم دل به مستمع نشان داده، گفته این است، خدا قیامت را به چشم دلش نشان داده، فرشتگان نشان داده شدند، قرآن هم که بین مردم است، انبیاءهم که شرح حال حدود 25 نفرشان در قرآن است و بقیهشان هم همین هستند.
امیرالمؤمنین میفرماید: این مؤمن گناهش آمرزیده میشود، آن بیدین کل کار خیرش پذیرفته نمیشود. این خودش یک سود اعتقاد است و سود ایمان، حالا چهار تای آن که روشن است؛ خدا، قیامت، قرآن و انبیاء. ایمان به فرشته به چه درد من میخورد؟ من یک مرحلهاش را میگویم.
من یک تفسیری برای صحیفهٔ سجادیه نوشتهام، فقط با لطف خدا 15 جلد است. یک جلدش حداقل دویست صفحهاش راجع به فرشتگان است و توضیح دادهام فرشتگانی که خدا از ولادت ما پاسدار ما گذاشته- که خیلی از خطرات را از ما دور کند مگر مرگ حتمی ما برسد، اگر مرگ حتمی ما برسد دیگر فرشتگان میروند کنار و از ما مراقبت نمیکنند خود- اعتقاد به این فرشتگان حافظ، بیشتر آدم را وصل به خدا میکند. ما که از خدا درخواست نکرده بودیم که پاسبان و پاسدار برای ما بگذار، خودش گذاشته. چرا گذاشته؟ چون عاشق بندهاش است. حالا بندهاش یک طرف دیگر و یک جای دیگر میرود، نمک ابلیس را میخورد، کاری ندارد. این محافظان تا زمان رسیدن مرگ حتمی با بندهاش هستند. این یک نوع فرشته، این خیلی عجیب است، یک نوع فرشته فقط و فقط مأمور زبان انسان است، کاری به چشم و گوش و دست و پا و غریزهٔ جنسی و شکم ندارند. فرشته آماده شده فقط برای زبان انسان، «ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ» کلمهای از دهان آدم در نمیآید «إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ»[5]، این دو تا نیست یک دانه است. عتید صفت رقیب است، رقیب یعنی مراقب. این فرشتهٔ زبان پروندهٔ ما هست، هرچه از زبان ما صادر میشود در او ضبط میشود. یعنی یک پروندهٔ ما در قیامت فرشتهٔ زبان است، یعنی ما چه طوری حرف بزنیم که پایمان بد نوشته نشود.
وجود مبارک ملاّ محسن فیض کاشانی سیصد جلد کتاب دارد، پانصد سال است کهنه نشده، هنوز دارد دست علما و خطبا و دانشمندان و نویسندگان میچرخد، سیصد جلد، آن هم پانصد سال پیش در کاشان، 55 درجه گرما که نه کولری بوده، کل خنک کننده در پنج شش ماه کاشان باد بزن دستی بوده، در این خانههای کاهگلی که برق هم نبوده، نشسته این سیصد جلد کتاب را نوشته، این سیصد جلد بعضیهایش بیست جلد است، یعنی یک دانهاش بیست جلد است، یکی از کتابهایش محجةالبیضاء است که چهار هزار صفحه است، هشت جلد است، یکی از بهترین کتابهای شیعه است، یعنی کتاب ردهٔ اول عربی است، یک بار هم فارسی شده، من اصفهان خانهٔ کسی دیدم خیلی قوی نبود. این است که معرفی بهتان نمیکنم، منتظرم که یک دانشمند خوشقلم این را ترجمه کند، من خیلی دلم میخواهد ترجمه کنم ولی فرصت- واقعاً به خاطر تألیفات دیگر و کارهای دیگر- هنوز برایم بدست نیامده. یک کتاب عجیبی است، یعنی پروردگار به فیض برای نوشتن این کتاب توفیق ویژه داده. ایشان دربارهٔ زبان در این محجة البیضاء یک کتاب مستقل دارد، نه اینکه خارج از محجه باشد، اصلاً فیض این محجةالبیضاء را کتاب کتاب کرده، یعنی اولش را که باز میکنیم نوشته؛ کتاب العلم. و بعد کتاب العباده، همینطور تا میرسد تا جلد آخر، هشتم، کتاب معاد. ولی برای زبان یک کتاب باز کرد، چرا؟ چون در قرآن مجید، پروردگار دویست و هشتاد و سه بار راجع به زبان حرف زده، دویست و هشتاد و سه بار. یعنی این عضو که حضرت فیض نوشته «جِرْمُهُ صَغِیرٌ» وزنش خیلی کم است، یعنی آنکه حرف میزند نوک زبان است و کل زبان که نیست، اگر این نوک را ببرند و بگذارند در ترازو دو سه تا مثقال است. «جِرْمُهُ صَغِیرٌ وَ جُرْمُهُ کَبِیرٌ» و آن وقت میرسد به این جای کتاب که؛ زبان توان دارد بیست گناه مرتکب شود. دانه دانه با عدد میشمارد؛ دروغ و غیبت و تهمت و شایعهپراکنی، ریختن آبروی مردم، پخش کردن عمل بد، که از یکی اتفاقی دیدم، یکی که همین پخش کردن گناه- حالا من دیدم در قوم و خویشهایمان یک زن یا مرد و یا جوان یک کار بدی کرد، نمیخواستم کسی ببیند، اتفاقی من دیدم پخش این گناه - در بین مردم، در قوم و خویشها، بار گناهش چقدر است! سورهٔ نور «إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا»[6] کسانی که دوست دارند بدی کسی را پخش کنند. فاحشه به معنی زنا و زن زناکار نیست، پروردگار در قرآن خود زنا را ذکر کرده، نه فاحشه را. فاحشه یعنی کار زشت، زنا نبوده، نشسته عرق خورده و یا کار بد دیگری کرده که گناه بوده. اگر کسی در بین مردم مؤمن این گناه را پخش کند که همه بفهمند. «إِنَّ الَّذِينَ»، یعنی گناه انجام گرفته، نه گناهی که انجام نگرفته آدم، اگر به مردم ببندد که تهمت است که گناهش را امام صادق (ع)- باز هم فیض نقل میکند- در پرونده، از کل کوههای برپای کرهٔ زمین سنگینتر است. «البُهْتانُ على البَريءِ أثْقَلُ مِن الجِبالِ الرّاسِياتِ»[7] اگر خدا ما را تا حالا حفظ نکرده بود که طبقهٔ پنجم و ششم جهنم بودیم. خیلی ما را حفظ کرده، خیلی خوب.
این شایعه و این پخش کردن گناه، کسانی «الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ». این داوری خدا، آن وقت کسی که کار بد کرده، توبه میکند خدا میبخشدش. منی که پخش کردم باید منتظر دوزخ باشم. لَهُمْ عَذَابٌ آن هم میگوید عذاب دردناک، که ما نمیدانیم یعنی چه اصلاً!. خیلی خطر زیاد است، خیلی خطر سنگین است.
حالا فرشته، من مؤمن به فرشته باشم برای چه؟ یکیاش همین رقیب است، اگر من یقین به این فرشته داشته باشم زبانم کنترل است، چرا؟ پیغمبر میفرماید: مؤمن- خوشمزه هست، مردم را میخنداند، اما به قاعده، مؤمن - اهل اُلفت است و مردم هم راحت میتوانند با او اُلفت بگیرند.[8] مؤمن شیرین است شیرین، مؤمن زبانش پخشکنندهٔ میوه است. یعنی حرفهایی میزند که مردم شاد میشوند و مردم میخندند. خب، خیلی چیزها هست که آدم میگوید و مردم میخندند و مردم میگویند و انسان خندهاش میگیرد. شاد کردن مردم واقعاً ثواب دارد، خوشحال کردن مردم واقعاً ثواب دارد. یک شوخیهایی هست که خیلی قشنگ است.
یک پیرمردی آمد پیش پیغمبر(ص) و گفت: پروندهٔ قیامت دست توست، من جهنمی هستم یا بهشتی؟ پیغمبر اکرم فرمود: اصلاً پیرمردها را به قیامت راه نمیدهند، نوبت به بهشت و جهنمت نمیرسد، اصلاً راهت نمیدهند، یعنی هیچ و پوچ. پیغمبر دید که خیلی دیگه سردرگم دارد میشود فرمود: پیرمردها را به شکل آدم 25 ساله میکنند و راهشان میدهند و میروند بهشت. و مردم دور و بر پیغمبر خندیدند.[9] یا دو تایی با امیرالمؤمنین (ع) نشسته بودند، یک ظرف خرما کنارشان بود، هم پیغمبر میخورد و هم امیرالمؤمنین، در عربستان و ممالک گرم خرما خیلی خوب است، خدا به تناسب هوای هر منطقهای میوههای خاص داده، پیغمبر اکرم خرما را میخورد، هستهاش را از بغل دیس میگذاشت جلوی امیرالمؤمنین، بعد هم بشقاب تمام شد و برداشتند. و جلوی امیرالمؤمنین چهل تا هسته بود. فرمود: علی جان پرخوری کردیا! ببین چه خبر است؟ گفت: یا رسول الله! پرخوری کسی کرده که خرماها را با هسته خورده، نیست جلویش.[10] این خوشمزهگی، این عیب دارد، این ثواب هم دارد. این جور خوشمزهگیها که دل مردم را شاد میکند، دل زن و بچه را، بیشتر مردم خندههایشان برای بیرون است، خنده را پیش زن و بچههایشان نمیبرند، این زشت و بد است، بیشتر مردم گریه میبرند پیش خدا، خندهها و خوشحالیشان را نمیبرند پیش پروردگارشان. خوب یک خورده برای خدا بخندید و خوشحالی ببرید، یک بار هم به پروردگار بگویید که عجب بچهای به من دادی! چه همسری و چه خانهای دادی! خدایا، کیف کردم از این محببت و مست کردم. خب، این حرفها کاری به رقیب ندارد، ولی آنچه که از زبان در میآید و گناه است این در وجود رقیب منعکس میشود. خدای نکرده، قیامت رقیب بیاید در محضر خدا، خودش را بتکاند، دو میلیون حرف زشت زبان من را بریزد و بگوید: خدایا! این محصول بندهات است. خب چه میشود کرد؟ واقعاً چهکار میشود کرد؟
این قدیمیهای ما که الان نمونهشان کم شده، نه اینکه نیست، خیلی آدمهای مواظبی بودند. من یک رفیق داشتم پنجاه سال با من فرق سن داشت، پنجاه سال. من هفده هیجده سالم بود، آن نزدیک هفتاد سالش بود، خیلی هم من را دوست داشت. من نه من مریدش بودم، فداییاش بودم، نه دوستش داشتم. خیلی آدم فوق العادهای بود، فوق العاده. من زیاد میرفتم خانهاش، از قم که طلبه بودم میآمدم یکی از جاهایی که میرفتم خانهٔ او بود. چون حرکات و اخلاق و رفتارش در من با بعضی دیگر خیلی اثر گذاشت. وقتی هم در خانه برای ابی عبدالله گریه میکرد در یکی از کوچههای امامزاده یحیی صدایش تا سر کوچه میآمد. همین جدیداً دربارهٔ او یک مصاحبهٔ یک ساعته با من کردند که بناست در صدا و سیما پخش بشود، خیلی انسان فوقالعادهای بود، من تا مردنش باهاش بودم، یک اخلاقش این بود؛ وقتی میخواست با من حرف بزند، دو تایی بودیم به من میگفت: حسین، من یک چیزی میخواهم بگویم، قبل از اینکه بگویم بهت خبر بدهم که یقین دارم آنی که از زبانم در میآید رقیب پایم مینویسد، بنابراین نمیخواهم دروغ و خلاف بهت بگویم، میدانم مأور خدا با من است و مینویسد. ببینید این سود ایمان به فرشته است، حالا بعضیها که ایمان عجیبی به فرشته داشتند.
یک عالمی برایم تعریف کرد میگفت: من را یک شهرستانی دعوتم کردند منبر، گفتند آقا در این شهر، ما یک کسی را داریم، این هر وقت بخواهد شب بیدار میشود، هر وقت بخواهد. گفتم: ساعت زنگی خوبی داری، دیدم ساعت ندارد، ولی مثلاً برای نماز شب میخواهد دو و ده دقیقه بلند شود، سر دو و ده دقیقه بلند میشود. میخواهد برای مناجات، ساعت سه بلند شود، دقیقاً ساعت سه بلند میشود. فرمودند من مشتاق شدم ببینمش. گفتم: طوری هست که ببینمش یا نه، عزلت دارد بیرون نمیآید و با هیچکس معاشرت ندارد؟ گفتند: نه میشود، میشود. خبرش میکنیم میآوریمش خدمتتان. فرمود: نه این بیادبی است، نیاورینش من خودم میآیم، ایشان هم یک زمانی قم استاد من بود، یعنی من جلد اول کفایه آخوند خراسانی را پیش ایشان خوانده بودم، در مسجد آقای بهجت یا در مدرسهٔ مرحوم آقا نجفی، که الان تردید دارم، خیلی هم به من علاقه داشت و پسر خیلی خوبی داشت، شهید شد، خیلی خوب بود و من را دعوت کرد برای ختمش. اینها را میگویم که حرفش را باور بکنید، انسان بزرگی بود. گفتم: آقا برای من تعریف کردند که شما شب بعد از دوازده، هر وقت دلت میخواهد بیدار میشوی، دلت میخواهد سه و دوازده دقیقه بیدار شوی، بیدار میشوی!. شما ساعت که نداری چه طوری بیدار میشوی؟ گفت: پروردگار مهربانم یک فرشته گذاشته، من هر وقت که میخواهم بخوابم میگویم سه و نیم، و سر ساعت سه و نیم با صدای او بیدار میشوم، سر ساعت سه و نیم. میگویم، میگویم که حالا زمستان است شبها خیلی طولانی است، سرم را روی متکا میگذارم و میگویم: من چهار میخواهم بلند شوم، کار دیگری ندارم، میخوابم ساعت چهار من را بیدار میکند. نمیبینمش، ولی صدایش را میشنوم. اینها کلاسشان خیلی بالا بوده، ما یک کلاس پایینتر از اینها هستیم، حداقل ایمان به فرشته را ما حفظش بکنیم، حالا اگر صدایش را نمیشنویم، اما از آیات قرآن یقین پیدا کنیم. اینم یک فرشته که مأمور زبان است.
خب، فرشتگان دیگر، چند تا فرشته مأمور تکتک ما هستند، هر کداممان. پروردگار چقدر با احترام از اینها یاد کرده، چقدر با احترام! «إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحَافِظِينَ»[11] من برای شما نگهبانانی گماردهام، إِنَّ عَلَيْكُمْ خطاب به کل انسانهاست. «إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ» اسمشان «كِرَامًا كَاتِبِينَ يَعْلَمُونَ مَا تَفْعَلُونَ» نامشان نویسندگان بزرگوار است، پیش خدا مقام دارند. كِرَامًا كَاتِبِينَ يَعْلَمُونَ، این کرام کاتبین به شدت دانا هستند. دانای به وجود شما و دانای به یفعلون تا لحظهٔ مرگتان. هرکاری کردید اینها مینویسند.
اینجا من یک روایت خیلی باحال برایتان بگویم که جای این روایت واقعاً ماه رمضان است ولی حالا روزی ماست، این حرفها هم روزی من است و هم روزی شماست. پروردگار ما گویندگان را در خانه باید هدایت کند که چه آیه و چه روایت و چه نکتهای را رعایت کنیم که اولش روزی شماست که ما باید برداریم و بیاوریم به شما تحویل دهیم، بعد روزی خود ما هم هست.
(کرام کاتبین) دو تا مطلب تکان دهنده برای این کرام کاتبین بگویم:
یک؛ یکی از آنها مأمور ثبت نیکیهاست. عبادت، کار خیر، دست به جیب بودن و هدایت و محبت کردن. یکی از آنها هم مأمور ثبت بدیهاست؛ نه با قلم و کاغذ، و تو وجود خودش ضبط میشود، چون میگوید (یعلمون) یعنی تو دانایی، خودش ثبت میشود. کسی که مأمور نویسندهٔ گناهان است باید ایشان زیر نظر کسی که مأمور نوشتن خوبیهاست کار کند، حق ندارد که از خودش کاری انجام بدهد. وقتی که عبد گناهی را مرتکب میشود، نویسندهٔ پاکیها به او میگوید که تا هفت ساعت ننویس. در این هفت ساعت اگر پشیمان شد و توبه کرد و اگر تصمیم گرفت به این گناه برنگردد ننویس، یعنی هیچی به هیچی.
این یک روایت است، اما از این روایت سنگینتر حرف امیرالمؤمنین (ع) است. در دعای کمیل است که اسم کرام کاتبین را میبرد، بعد میفرماید که: «الَّذِينَ وكَّلْتَهُمْ بِحِفْظِ ما يَكُونُ مِنِّي» اینها را وکیل کردی که همه چیز من را حفظش بکنند؛ کل بدیها و خوبیها را. وكَّلْتَهُمْ بِحِفْظِ ما يَكُونُ مِنِّي، و فقط هم اینها در کارهای من نیستند. «جَعَلْتَهُمْ شُهُوداً عَلَيَّ مَعَ جَوارِحِي». به آنها گفتیم لحظه لحظهٔ بندهام را تا مردنش شاهد باشید و همهٔ اعضای من را به کمک کرام کاتبین شاهد گرفته، «بِحِفْظِ ما يَكُونُ مِنِّي، وَ جَعَلْتَهُمْ شُهُوداً عَلَيَّ مَعَ جَوارِحِي، وَ كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيَّ مِنْ وَرائِهِم». فقط آنها نیستند، فقط اعضاء و جوارح من نیست، خودت هم هستی، تو هم دائم حاضر پیش من هستی. «وَ كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيَّ مِنْ وَرائِهِم وَ الشَّاهِدَ لِما خَفِيَ عَنْهُم»، اگر اتفاقی بیافتد که از کرام کاتبین و اعضاء و جوارح من گناه پنهان بماند، ولی از یک نفر فقط پنهان نمیماند، که خودتی. وَ الشَّاهِدَ لِما خَفِيَ عَنْهُم، حالا این جملهاش؛ ما یک رفیقهایی داشتیم واقعاً در خواندن آیهٔ قرآن و در کمیل من باهاشون بودم، در خواندن دعای عرفه که ده سال من میرفتم با اینها توی بیابانها، عرفه میخواندم و هفت هشت سال با اینها میرفتم در کوههای جاده چالوس بالای آستارا کمیل میخواندند. اینها خیلی، وقتی به این جملات میرسیدند مست میکردند و دیوانه میشدند، «وَ بِرَحْمَتِكَ اخْفَيْتَه» این حرف امیرالمؤمنین؛ خدایا! این بندهٔ مؤمن تو گیر افتاد، مشکل برایش پیش آمد، هوای نفس به او چیره شد، شهوات بر او غلبه کرد، تصمیم گرفت یک گناه زشتی را مرتکب شد، یک گناه بدی را، قبل از اینکه گناه را آماده کند به این فرشتگان گفتی: بندهٔ من کار خصوصی دارد، نمیخواهم شما باشید، بروید. خدایا تو چی هستی؟ تو کی هستی؟ اصلاً اگر کسی تو را یک ذرّه بشناسد تا آخر عمرش مات زده میماند. من میخواهم زنا بکنم تو به ملائکه میگویی که بندهام کار خصوصی دارد، که نمیخواهم باشید، اینقدر آبروداری میخواهی بکنی؟!
این ایمان به فرشتگان، خب این پنج تا عبادت قلب است، یک تعدادیش عبادت نفس است. در این آیهٔ 177 یک تعدادش عبادت اعضاء و جوارح است که تا شب گذشته من یازده تا از آن را گفتم، البته خیلی توضیح ندادم، به قول قدیمیها تلگرافی گفته شد.
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملائک
تو قدر خود نمیدانی چه حاصل
پس بیامد شاه معشوق الست
بر سر نعش علی اکبر نشست
سر نهادش در سر زانوی ناب
گفت کی بالیده سرو سرفراز
پسرم ای درخشان اختر برج شرف
چون شدی تیر حوادث را هدف
ای ز طرف دیده خالی جای تو
خیز تا بینم قد و بالای تو
این بیابان جای خواب ناز نیست
ایمن از صیّاد تیرانداز نیست
اینقدر بابا دلم را خون مکن
زادهٔ لیلا مرا محزون مکن
خیز بابا تا از این صحرا رویم
نک به سوی خیمهٔ لیلا رویم
بدن وسط لشگر افتاد، با آمدن ابی عبد الله همه کنار کشیدند، آمد بالای سر عزیزش، دید که امکان اینکه بدن را از وسط میدان بیرون ببرد وجود ندارد، هرجای بدن را میخواهد بلند کند یک جای بدن میافتد، سر زانو بلند شد؛ یا فِتیانَ بَنی هاشِم! إحملِوا أَخاکُم اِلَی الفُسطاط. جوانها آمدند - چون اولین شهید از اهل بیت بود- دیدند نمیشود بلندش کرد، ابی عبد الله بلند شد و عبایش را درآورد و گفت: جوانها عبا را آرام آرام زیر بدن بکشید، و بعد با هم عبا را بگیرید.
اللّهمَّ اغفِر لِوالِدَینا و لِوالِدِی والِدَینا و لِمَن وَجَبَ حَقٌّ عّلّینا
[1] . «لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ- وَ لكِنَ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ الْكِتابِ وَ النَّبِيِّينَ- وَ آتَى الْمالَ عَلى حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينَ- وَ ابْنَ السَّبِيلِ وَ السَّائِلِينَ وَ فِي الرِّقابِ وَ أَقامَ الصَّلاةَ- وَ آتَى الزَّكاةَ وَ الْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا- وَ الصَّابِرِينَ فِي الْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ حِينَ الْبَأْسِ- أُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ».
[2] . نور: 35.
[3] . کافی: ج 2، ص 443.
[4] . مصباح الشریعه: ص 16.
[5] . ق: 18.
[6] . نور: 19.
[7] . بحار الأنوار :ج 75، ص 194، ح3 .
[8] . «الْمُؤْمِنُ مَأْلُوفٌ وَ لَا خَیرَ فِیمَنْ لَا یأْلَفُ وَ لَا یؤْلَفُ» الکافی: ج 2، ص 102.
[9] . بحارالانوار: ج103، ص 84.
[10] . زهر الربيع:ج 2، ص 3؛ كشف الأسرار في شرح الإستبصار: ج1 ، ص165.
[11] . انفطار: 10.