جلسه سوم شنبه (27-9-1400)
(تهران مسجد رسول اکرم (ص))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله ربّ العالمین الصلاة و السّلام علی سیّد الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمّد صلّی الله علیه و علی اهل بیته الطیّبین الطاهرین المعصومین المکرّمین
در کتابهای مهم شیعه از وجود مبارک حضرت زهرا (س) دعایی نقل شده است ، متن دعا این است: “یا حَیُّ یا قَیّوم”، ای زنده همیشه، زنده پایدار، ای برپادارنده همه هستی، “بِرَحمَتِکَ أستَغیثُ”، من به رحمت تو پناه میآورم “فَأغِثنی” من را پناه بده، اینها روشن، دو اسم از اسماء حسنای الهی، و این که یک انسان بزرگ به وجود مقدّس او پناهنده میشود، و درخواست میکند پناهندگی من را بپذیر. آنچه که در این دعا خیلی مهم و قابل توجه است این جمله آخرش است “لَا تَكِلْنِي إِلَى نَفْسِي طَرْفَةَ عَيْنٍ أَبَداً” ، نه در دنیا بلکه در دنیا و آخرت هرگز من را به خودم واگذار نکن. یعنی چه؟ یعنی من را از فیوضاتت، از لطفت، از احسانت، نبُر قطع نکن.
حالا اگر انسان به خودش واگذار بشود چه میشود؟ از همه سرمایههای معنوی محروم میشود، فقط تبدیل میشود به یک خورنده، پوشنده، لذتبر، و بعد هم میمیرد، این بلای خیلی بزرگی است که انسان کنار تمام معادن لطف خدا باشد ولی همه درها به رویش بسته باشد، خدا آدم را نخواهد. یعنی انسان کار را به جایی برساند که پروردگارعالم بگوید برو دیگر از طریق لطفم و رحمتم و مغفرتم و محبتم و احسانم کاری به تو ندارم. اگر یک چنین اتفاق خطرناک تلخی بیفتد و انسان از مدار اتصال به پروردگار خارج بشود تبدیل به یک موجودی میشود که نمیتواند وارد هیچ عبادت و هیچ کار خیری بشود، نمیتواند یک قدم مثبت بردارد، چرا نمیتواند زورش را ندارد؟ توانمندیاش را ندارد قدرتش را ندارد؟ همه چیز را دارد اما دیگر هزینه خدا نمیشود، بدنش روحش عقلش جانش انرژیاش قدرتش، همه هزینه غیرخدا میشود و هر چه هم هزینه غیرخدا بشود هیچ گیر آدم نمیآید. این بخش از روایت و دعا را در ذهن مبارکتان نگه دارید.
ام سلمه زن بزرگواری بوده، زن قابل قبول خدا بوده، من اولین باری که این داستان ام سلمه را دیدم سریع یادداشت کردم، دیدم خیلی قطعه با ارزش نابی است، این خانم تا زمان شهادت حضرت سیدالشهدا (ع) زنده بود، خیلی هم مورد احترام ابی عبدالله بود، خیلی هم نصیحت کرد موعظه کرد زحمت کشید که همسر پیغمبر(ص) شترسوار نشود برود بصره و با ولی الله الاعظم جنگ بکند، قبول نکرد. مستمعی که حرف حق را قبول نکند دلش بیمار است، آن کسی که حرف حق را قبول میکند نسبتاً دلش صاف است پاک است، ضرر قبول نکردنش هم این بود که رفت و جنگی را برپا کرد و از دو طرف حدود چهل هزار نفر را به کشتن داد، هیچ هم گیرش نیامد. یعنی آدم وقتی به خودش واگذار بشود هیچ چیز گیرش نمیآید و بلکه یک پرونده سنگین پرخطر دوزخی برایش بهجا میماند.
یک وقتی فرمایشات حضرت جواد(ع) را میدیدم، حضرت جواد روایات بسیار فوق العادهای دارد، در یک روایتشان میفرمایند: در آدم مؤمن چند تا خصلت هست: یکی این است (قَبُولٍ مِمَّن یَنصَحُهُ) ، خیرخواهی افراد را میپذیرد، رد نمیکند، به نصیحتکننده به موعظهکننده به واعظ به آدمهای دلسوز برنمیگردد بگوید چه داری میگویی؟ من صد تا پیراهن از تو بیشتر پاره کردم، یعنی من خودم حالیم است خودم میفهمم، اگر ما میفهمیدیم که یا پیغمبر میشدیم یا امام. حالا این مقداری هم که ما میفهمیم چه مقدار است؟ ما یک شناختی از مواد غذایی داریم، از آب و شربت داریم، از پارچه برای لباس داریم، یک شناختی از رفتارهای جامعهای داریم، آنی هم که اهل دین است یک شناخت مختصری از حلال و حرام خدا و از واجبات دارد، همین.
این خیلی عجیب است که حالا وقت بحث و اثبات کردنش نیست، اگر زمینه بود برایتان اثبات میکردم، در این عرصه من بیست سال پیش ده تا سخنرانی علمی پیچیده داشتم ، پیغمبر عظیم الشأن اسلام دانای به تمام حقایق ملکی و ملکوتی بود، دانای به همه حقایق پنهان و آشکار بود، آگاه به همه حقایق ظاهر و باطن بود، خب این ادعاست، من الان ادعا کردم که پیغمبر دارای یک چنین علم ظاهری و باطنی بود، دلیلش؟ خوب است آدم کنار حرفهایش- آن هم حرفهای به این بزرگی -دلیل بگذارد. شما حوصله نمیکنید که من یک ده پانزده تا کتاب به شما آدرس بدهم و بروید بخوانید و ببینید، روایاتی که پیغمبر اسلام درباره وضع باطنی انسان دارد، که قویترین روانشناس روزگار ما به گرد این دانش پیغمبر نمیرسد. روایاتی که درباره گذشته عالم دارد، روایاتی که درباره آینده عالم دارد، روایاتی که از اعماق قیامت خبر میدهد. همه نشان میدهد که این ادعا یک ادعای درستی است که وجود مقدس او عالِم به باطن و عالم به ظاهر عالم بود. ما هم نمیتوانیم واقعاً این علم را در نظر بیاوریم که کیفیتش چیست! حالا کمّیتش هم را نمیدانیم. مثلاً بیاییم بگوییم پیغمبر دو میلیارد حقیقت را میدانست، نه کمّیتش را میدانیم و نه کیفیتش را میدانیم.
برادرانم خواهرانم، این پیغمبر تا زمانی که در دنیا بود یک دعایش این بود: (رَبِّ زِدنی عِلماً)، خدایا به آگاهی من اضافه کن، علم که حدّی ندارد، آنی که پیش پروردگار است بینهایت است، یعنی دانستن، دانایی، فهمیدن، اینقدر مهم است و با ارزش است، که شخصیتی عالم بینظیر مانند رسول خدا دعا بکند خدایا به دانش من به دانایی من اضافه کن، (رَبِّ زِدنی عِلماً). خب امام جواد (ع) میفرماید: اگر یک چنین انسانهایی سر راه شما قرار گرفتند- حالا یا پیغمبر است یا امام است یا یک آدم عالم و فهمیده است یک آدم تجربه کرده است - هدیهای از علم و دانش و فهم و دانایی به شما داد، خصلت مؤمن این است که قبول بکند.
چقدر زیبا میگوید سعدی:
مرد باید که گیرد اندر گوش
ور نوشته است پند بر دیوار
باطل است آنچه مدعی گوید
خفته را خفته کی کند بیدار
میگوید: من این را قبول ندارم که میگویند آدم غافل آدم نفهم و نادان و بیتربیت توان بیدار کردن یکی دیگر را ندارد، خودش در خواب عمیق گمراهی است. میگوید من این را قبول ندارم، درست هم میگوید سعدی.
در احوالات لقمان است؛ به او گفتند: تو جرثومه ادب هستی عنصر تربیت هستی، مجسمه آداب اخلاقی هستی، اینها را از چه کسی یاد گرفتی؟ این ادب را از چه کسی یاد گرفتی؟ گفت: از بیادبان، یعنی معلم ادب تو آدمهای بیادب بودند؟ گفت: بله، گفت: چطوری؟ گفت: دیدم بیادبها هر کاری میکنند مردم تف و لعنتشان میکنند، بیادبها جوری زندگی میکنند که از چشم همه مردم افتادهاند، مردم میگویند ولش کن پست است، بدبخت است، پوک است، پوچ است مزاحم است آدم عوضی است، آدم ستمکاری است. گفت: من اینها را که از بیادبها میدیدم یک کاری میکردم که اینطوری انگشتنما نشوم، اینطوری سرمایههای وجودیام را از دست ندهم. من ضدّ بیادبها زندگی کردم، آن وقت همه میگویند که خدا رحمتش کند خدا پدر و مادرش را بیامرزد.
پیغمبر(ص) میفرماید: برای پدر و مادرهای زنده و مردهتان لعنت نخرید، بعد خودشان توضیح میدهند؛ مگر میشود یک فرزندی برای پدر و مادرش که این همه برایش جان کنده لعنت بخرد؟ بله میشود، پیغمبر(ص) فرمود: با مردم یک طوری رفتار نکنید که اینقدر از دست شما رنجیده شوند، که برگردند بگویند به پدر و مادرت لعنت. لعنت را نخرید، رحمت بخرید.
یک روایتی پیغمبر(ص) دارند فکر میکنم چهار بخش است، در یک بخش میفرماید: کسی که از دنیا برود فرزند صالحی از او بماند، فرزندی نمازخوان روزهگیر نرم، با اخلاق، با رفتار آدم خوب وخیّر، کمککننده پیغمبر میفرماید: با این بچه پرونده پدرش را بعد از مردن خدا نمیبندد، به فرشتگانی که نویسنده پرونده این میّت بودند میگوید: پرونده او را نبندید، باز باشد هر کار خیری این بچهاش انجام داد در پرونده پدرش هم بنویسید.
از خدا جوییم توفیق ادب
بیادب محروم ماند از فیض رب
بیادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
از اینجا به بعد، شعر که حدود بیست و چهار پنج خط است بیان یک داستان از بنی اسرائیل است. در قرآن سوره بقره بیان یک داستان از مسیحیان زمان عیسی است. در سوره مائده، این دو تا داستان را شاعر به شعر درآورده:
در میان قوم موسی چند کس
بیادب گفتند کو سیر و عدس؟
قرآن مجید را ببینید، پروردگار عالم وقتی بنی اسرائیل را از دست فرعون ظالم ستمگر قاتل مفسد نجات داد در یک حادثهای در یک بیابانی گیر کردند، دستشان هم به هیچ جا نمیرسید، بیابان قابل کشت نبود، در شهرها هم نمیتوانستند بروند، سالها طول کشید اینها آواره بودند، بیابانگرد بودند، خب از کجا خوردند؟ در سوره بقره میفرماید: “أَنْزَلْنا عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَ السَّلْوى”[1]، من هر روز یک پرندهای که گوشتش خیلی خوشمزه بود و یک مادّه شیرین- این خیلی عجیب است چون اگر شیرینی به اندازه به انسان نرسد به اندازه نه بیشتر نه اینقدر نخوریم که گیر قند بیفتیم اگر به اندازه نرسد مغز کم میآورد انرژی کم میآورد، و این عجیب است این معجزه قرآن است که میگوید- در آن آوارگی من پرنده با گوشت خوشمزه برای کل آنها هفتاد هزار نفر بودند فرستادم و یک ماده شیرین، خب بیتربیت، بیادب، سر سفره مستقیم خدا نشستی بیتربیت مهماندارتان خداست، مستقیم. چه غذایی، گوشت پرندهای که در آن بیابان و سرگردانی نه تری گلیسیرید برایتان میآورد و نه چربی دیگر خون، سالم بودند، نه کلسترول میگرفتند نه تری گلیسیرید نه قند، حالا دکتر نبود که، بیابان مطب نبود، دارو نبود، یعنی پروردگار غذای این آوارهها را به گونهای نظام داده بود که هم سرپا بمانند هم قدرت داشته باشند هم انرژی بگیرند، چه مرگیتان بود که پروردگار در سوره بقره میگوید: آمدند پیش موسی گفتند که ما سیر میخواهیم، عدس میخواهیم، پیاز میخواهیم، آن وقت خدا میفرماید: شما روزی بهترین را با روزی پستترین جابجا میخواهید بکنید؟ “أَتَسْتَبْدِلُونَ الَّذِي هُوَ أَدْنَىٰ بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ ۚ”[2] اگر آیه را درست یادم باشد شما به موسی میگویید سفرهای که خدا برای ما پهن میکند جمع کن، این را نمیخواهیم یک سفرهای بینداز در آن پر از سیر و عدس باشد، پیاز باشد.
پروردگار هم رزق را قطع کرد، نه دیگر آن پرنده را فرستاد نه آن ماده شیرین را، به موسی هم فرمود: اینها سیر و پیاز میخواهند عدس میخواهند بگو بیل و کلنگ بردارید بروید زمین را شیار بزنید بکارید، درآمد زهرمار کنید.
در میان قوم موسی چند کس
بیادب گفتند کو سیر و عدس؟
منقطع شد مائده از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داسمان
آنی که خودتان دلتان میخواهد میخواهید، خب بروید تیشه و بیل و کلنگ و داس بردارید، سراغ آب بروید، سراغ زمین قابل کشت بروید، جان بکنید بخورید، یعنی هر نوع بیادبی نسبت به پروردگار مایه عذاب است، هم در دنیا هم در آخرت.
خب ام سلمه خیلی زن بزرگواری بود، متدین بود، اهل خدا بود، شوهرش هم زود مرد، پنج شش تا بچه یتیم داشت، درآمد هم نداشت، پیغمبر آمد با او ازدواج کرد، سن او هم از پیغمبر بیشتر بود، هم یتیمهایش را رسیدگی کرد، هم خود ام سلمه را از رنج وغصه درآورد، البته خانمی بود مسن، ایشان میگوید: یک شب شام خوابیدن برای پیغمبر نوبت من بود، رسول خدا بعد از نماز مسجد آمد اتاق من، غذای شب پیغمبر مختصر بود ولی هیچ وقت گرسنه نمیخوابید.
اگر یک وقت با یک دکتری ملاقات کردید بپرسید ما شب گرسنه بخوابیم خوب است؟ همه دکترها میگویند ضرر دارد، هم دکترهای قدیمی و هم دکترهای امروز، اما باید کم خورد، پیغمبرسه چهار تا لقمه خورد خوابید، ام سلمه میگوید: من هنوز خوابم نبرده بود، که در آن تاریکی اتاق دیدم پیغمبر نیست، یک خرده خیال زنانه به سرم زد، خانم تو با این عظمتت چرا در حق پیغمبر خیال زنانه کردی؟ پیغمبر که امین خداست، پیغمبر که عادل است، پیغمبر که حق همه را رعایت میکند، گفت: خیال به سرم زد نوبت من را داده به یک زن دیگر، بلند شدم دور حیات دور زدم، کار اشتباه، به اتاقها گوش دادم ببینم پیغمبر مثلاً پیش یک خانم دیگر است، در بزنم به او بگویم نوبت من را چرا به یکی دیگر دادی، این لحظهها لحظههایی است که خدا آدم را به خودش واگذار میکند، البته که آن آدم را دوزخی نمیکند اما اگر آدم کاری بکند که – عاقبت - خدا به او بگوید برو، نه تو بنده من هستی و نه من خدای تو هستم برو، آن دیگر رفتن به سوی دوزخ است، گفت: نبود در هیچ اتاقی نبود. گفتم بروم بخوابم چه میدانم کجا رفته، که دیدم صدای ناله سوزندهای از پیغمبر در آن تاریکی دارد به گوشم میخورد، کجاست؟ صدا از حیاط نمیآید از پشت دیوار هم نمیآید، آدم دنبال صدا میگردد از کجا دارد میآید؟ دیدم از روی پشت بام است. پلهها را گرفتم رفتم بالا، در آن تاریکی شب، همینکه دم پشت بام رسیدم، هنوز در پشت بام نیامده بودم، پله آخر دیدم با تمام رو افتاده روی خاک، زار زار دارد اشک میریزد، من به اینجای حرفهایش رسیدم که داشت میگفت: خدایا آنچه خوبی به من دادی ازمن نگیر، بماند، خدایا هر چی بدی از من برطرف کردی به من برنگردان. اینها خب دعا، اما جمله آخر را که گفت من طاقت نیاوردم، فریاد زدم گریه کردم، دیدم با گریه دارد میگوید: “و لَا تَكِلْنِي إِلَى نَفْسِي طَرْفَةَ عَيْنٍ أَبَداً”؛ خدایا یک چشم به هم زدن نظرت را از روی من برندار، که من تا ناله کردم بلند شد وآرام نشست، فرمود: کیست؟ گفتم: آقا من هستم. فرمود: چرا ناله میکنی، گریه میکنی؟ گفتم: آقا این چه دعایی است کردی، یعنی ممکن است خدا شما را به خودتان واگذار کند؟ فرمود: ام سلمه، یک لحظه خدا برادرم یونس را بهخود واگذار کرد جریمهاش این شد که بیندازند در دهان نهنگ، این را امروز از صدیقه کبری یاد بگیریم “یا حَیُّ یا قَیّوم”، حفظتان میشود دعای مشکلی نیست، دو تا اسم خداست “يَا حَيُّ يَاقَيُّومُ بِرَحْمَتِكَ أَسْتَغِيثُ”[3]، خدایامن به رحمت تو پناهنده میشوم، خیلی زیباست و خیلی شیرین است که آدم اولاً بفهمد یک دانه پناهگاه بیشتر در این عالم نیست آن هم خداست، و آدم دائم خودش را در پناه خدا ببرد که؛ خدایا آغوش رحمتت را باز کن من را قبول کن، اگر من در آغوش رحمت تو نباشم هزاران شیطان بیرونی و درونی و ابلیس صفت من را میدزدد، یک طوری هم سرم کلاه میگذارد که نفهمم دزدیده شدهام، این پناه بردن به خداست.
“بِرَحْمَتِکَ اَسْتَغیثُ فَاَغِثْنی و لَا تَكِلْنِي إِلَى نَفْسِي طَرْفَةَ عَيْنٍ أَبَداً”.
امروز روز شهادت صدیقه کبری است، این درس برای ما تا آخر عمرمان بس باشد، قدیمیهای ما عادت داشتند، به شماها هم منتقل شده است، وقتی یک چیزی پیش میآمد میگفتند پناه به خدا، چه جمله زیبایی است پناه به خدا، این معنیاش این بود که خدایا من را در پناهت حفظ کن که همچنین گرفتاری که دارند برایم تعریف میکنند سرم نیاید، پناه به خدا. یکی از سختترین روزهای عمر امیرالمؤمنین (ع) امروز بود، ما شعر مصیبت میخوانیم، روضه میخوانیم، گریه میکنیم، میگریانیم، اما محال است امکان داشته باشد که ما سنگینی مصیبتی که به قلب امیرالمؤمنین وارد شد را لمس کنیم، ما کی میتوانیم لمس کنیم زمانی که به اندازه امیرالمؤمنین صدیقه کبری را بشناسیم که این خانم هم وزن انبیاء الهی بوده، مریم یک دانه عیسی به دنیا آورد، زهرا یازده تا عیسی به دنیا آورد، کم است؟ از امام مجتبی تا امام زمان یازدهم، زهرا دختری به دنیا آورده مثل زینب کبری که زینت زندگی علی ابن ابیطالب بوده، شما یا من باید وزن معنوی زهرا را بدانیم تا بفهمم امروز چه مصیبتی به امیرالمؤمنین رسید، سی سال بعد ازحضرت زهرا - سی سال که کم نیست، ملت بعد از شب هفت و شب چلّه امواتشان خیلی آرام میشوند، بعد هم یادشان میرود وتمام میشود، خیلی معمولی میشود، ابن عباس رنگ مو آورد پیش امیرالمؤمنین گفت خیلی رنگ خوبی است، محاسنت را رنگ کن. فرمود: من بعد از مرگ زهرا تا حالا خضاب نکردهام، امام مجتبی میفرماید: بعد از شهادت مادرمان، ما بچههای زهرا که چهار تا بودیم، تصمیم گرفته بودیم اسم مادرمان را پیش پدرمان نبریم، برای اینکه تا میگفتیم فاطمه، عین روزی که پدرم داغ مادرمان رادید گریه میکرد، از بیرون آمدند امروز حسن و حسین ننوشتهاند کجا رفته بودند ولی بیرون بودند، فاطمه زهرا به اسماء فرموده بود: من در اتاق میخوابم، کسی نیاید، حسن وحسین آمدند، خواستند بروند در اتاق، جلویشان را گرفت، گفت نروید خواب است، در استراحت است، فرمودند: خیال میکنی ما نمیدانیم که یتیم شدیم؟! آمدند در اتاق، امام حسن بالای سر مادر، ابی عبدالله پایین پای مادر، این دو تا دختر پنج ساله و شش ساله صورت روی سینه مادر، اولین بار است که هر چی مادر را صدا میزنند دیگر جواب نمیشنوند، امام مجتبی صورت روی صورت مادر صدا میزد جواب نمیآمد، ابی عبدالله صورت کف پای مادر، این دو تا دختر پنج ساله و شش ساله چی کار میکردند با زهرا، آخرش ابی عبدالله بلند شد گفت: داداش خواهرها من الان میروم بابا را صدا میکنم، آمد مسجد صدا زد بابا عجله کن گمان نمیکنم مادرمان را زنده ببینی. امیرالمؤمنین آمد، خب پنج تایی کنار این بدن بودید، بدن یک مقدار جراحت داشت، یک مقدار بازو ورم کرده بود، یک مقدار فشار در و دیوار پوست رنگش را برگردانده بود. کنار این بدن چه کردید! اما علی جان دخترانت کربلا چه کار کردند، نوههایت چه کار کردند، وقتی بدن قطعه قطعه ابی عبدالله را.