لطفا منتظر باشید

جلسه هفتم؛ پنج‌شنبه (13-5-1401)

(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))
محرم1444 ه.ق - مرداد1401 ه.ش
22.17 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیک و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

محبت، امری متقابل و دوطرفه 

خداوند طبق آیات قرآن، روایات و دعاها، محبت ویژه‌ای به انسان دارد و محبتش را در خلقت انسان، روزی‌دادن به انسان و محافظت او از حوادث نشان داده، نشان می‌دهد و نشان خواهد داد. این جریانی است که از زمان آدم(ع) جاری شده و تا روز قیامت هم جاری خواهد بود. همان‌طور نیز، بر انسان، هم واجب اخلاقی است، هم واجب شرعی و هم واجب انسانی که متقابلاً وجود مقدس حضرت حق و دستورات و فرمان‌هایش را دوست داشته باشد؛ همچنین سعی کند که این محبت و عشق‌ورزی یک‌طرفه نباشد.

 

دردسرسازی محبت یک‌طرفه برای انسان

اگر محبت یک‌طرفه باشد، یعنی فقط از طرف خدا باشد، وقتی انسان در روز قیامت موردپرسش قرار بگیرد که چرا محبت کامل دیدی و محبت نکردی، انسان جوابی ندارد و محکوم است. مسئولیت این محکومیتش هم با خود انسان است و نه با پروردگار! آدم محکوم هم، در قیامت عذاب دارد. خدا اصلاً دوست ندارد که بندگانش را عذاب کند؛ چنان‌که در قرآن می‌فرماید: «فَإِنَّ اللَّهَ غَنِی عَنْکُمْ وَ لاَ یرْضَی لِعِبَادِهِ الْکُفْرَ»[1] من روی‌گردانی شما را از خودم، دینم و احکامم نمی‌پسندم؛ برای اینکه این روی‌گردانی شما را دچار عذاب می‌کند و من عذاب شما را نمی‌خواهم. هر کس در قیامت به عذاب محکوم شود، یقیناً این محکومیت و عذاب، کار خودش و به گردن خودش است؛ مسئولیتش هم برعهدهٔ خودش است. در حقیقت، این محبت یک‌طرفه، یعنی محبت خدا باشد و از من محبتی نشان داده نشود، دردسر می‌شود. البته برای خودم دردسر می‌شود، نه برای کسی و نه برای پیغمبر (ص) و ائمه (علیهم‌السلام).

 

باباطاهر، عارف و دانشمندی بی‌نظیر

این دیوان باباطاهر را بخوانید؛ اگر کتابش را ندارید، حتماً بخرید. من وقتی کلاس هفتم بودم، بیشتر رباعیات باباطاهر را حفظ بودم و الآن هم خیلی حفظ هستم. باباطاهر یک مرد عالم، عارف و دانشمند بوده که غیر از این رباعیاتش، یک کتاب عربی دارد؛ اگر بخواهیم دربارهٔ این کتاب نظر بدهیم، باید بگوییم مُخ معارف الهی و عرفان اسلامی است. عربی هم نوشته؛ عربی سختی هم هست! جدیداً به فکرم رسیده که این کتاب را تفسیر کنم؛ چون مطالب این کتاب، خیلی ناب و کم‌نظیر است. شما نمی‌توانید این کتاب علمی و عرفانی را بخوانید، مگر اینکه سواد عربی بالایی داشته باشید؛ ولی در رباعیاتش، رباعیات خیلی اثرگذاری پیدا می‌شود. 

 

فزونی عبرت و عبرت‌گیرندۀ اندک

چقدر خوب است که آدم این حرف امیرالمؤمنین(ع) را همیشه یادش باشد؛ امام غصه می‌خوردند و می‌فرمودند: «مَا أَکثَرَ الْعِبَرَ وَ أَقَلَّ الإعْتِبَارَ»[2] در این عالم، چقدر درس و پند و عبرت پُر است؛ ولی درس‌گیرنده و عبرت‌گیرنده خیلی کم هست. سعدی چقدر زیبا می‌گوید:

مرد باید که گیرد اندر گوش

ور نوشته است پند بر دیوار

حالا این جمله در کتاب یا تابلو نباشد؛ یک نفر وقتی رد می‌شده، یک قلم رنگ در دستش بوده و یک جملهٔ حکیمانه روی دیوار نوشته است. چه عیبی دارد که آدم بایستد و بخواند، فکر و اندیشه کند و اثر بردارد. 

 

کتاب‌ها، آکنده از مطالب عبرت‌آموز

گاهی یک آیه بر انسان اثر می‌گذارد. حالا فرصت نیست که برایتان بگویم. من در کتاب‌های خودمان و حتی کتاب‌های اهل‌تسنن دراین‌باره مطلب دیده‌ام. یکی از کتاب‌های اهل‌سنت که برای قرن چهارم است، مؤلفش «احمد غزالی» است؛ البته نه غزالی معروف، بلکه احمد غزالی. اسم غزالی معروف، «محمد غزالی» است که کتاب‌های خیلی زیاد و مهمی هم دارد. یک کتابش «کیمیای سعادت» است که فارسی هم نوشته، در اخلاق نوشته و بسیار عالی است. یک کتاب به‌نام «جواهرالقرآن» در یک جلد دارد که آیاتی را از سورهٔ بقره تا جزء آخر در تمام مسائل مهم زندگی انتخاب کرده است. این‌قدر این کتاب عالی است که حساب ندارد! یک کتاب عربی هم دارد که شش‌هفت‌هزار صفحه است و چون عربی است، ما نمی‌توانیم بخوانیم. درست است که خیلی روان نوشته، اما خیلی علمی است. این احمد غزالی، تنها کتابی که از آن خبر دارم، یک کتاب است؛ یکی در این کتاب و یکی هم در کتاب «تذکرة‌الاولیا»ی عطار نیشابوری در قرن هفتم است که سیصد سال بعد از کتاب احمد غزالی نوشته شده. 

احمد غزالی داستان یک دزد بیابانی فوق‌العاده‌ قوی، پرقدرت، شجاع، بی‌سواد و غارتگر را بیان می‌کند (من الآن فرصت ندارم که داستان‌هایشان را برایتان بگویم)؛ عطار هم در کتاب تذکرةالاولیا یک دزد را معرفی می‌کند که واقعاً زور دولت هارون‌الرشید به او نرسید و نمی‌توانستند او را بگیرند. نوچه هم خیلی داشت! این دزد زمان هارون‌الرشید هم با یک آیه عوض شد.

 

حکایت‌هایی از اثرگذاری آیات بر انسان

دزدی که احمد غزالی داستانش را نوشته، با این آیه متحول شد: «وَ فِي السَّمَاءِ رِزْقُکُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ»[3] روزیِ شما پیش من است و هرچه هم روزی به شما وعده داده‌ام، تخلف نمی‌کنم. در قرآن می‌فرماید: «کُلُوا مِمَّا فِی الْأَرْضِ حَلاَلاً طَیباً»[4] من حلال روزیِ شما کرده‌ام و رزق حرام ندارم. اصلاً پروردگار برای یک نفر، حتی فرعون و نمرود هم رقم رزق حرام نزده و برای پروندهٔ کسی لقمهٔ حرام ننوشته است. البته آدم باید به این آیه یقین بکند؛ چون اگر یقین نکند، به‌دنبال پاکی نمی‌رود. 

وقتی در قم طلبه بودم، خیلی در فشار بودم و به من سخت می‌گذشت. فرض کنید که یک بچهٔ تهران تک‌وتنها به شهری رفته، هیچ‌کس هم او را در قم نمی‌شناسد و می‌خواهد طلبه بشود. چه‌چیزی باعث شد که بمانم؟ اگر به این آیه توجه نداشتم، تقریباً سختی زندگی مرا شکست داده بود. آیه این است: «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یسْراً»[5] بندگان من! پس هر سختی، آسانی و رفاه است. فکر نکنید که اگر مشکلی برایتان پیش آمد، این مشکل ماندنی است. بعد از مشکل، آسانی است. این آیه مرا نگه داشت و تا حالا هم نگه داشته است. اصلاً آدم با آیات می‌تواند زندگی کند و در اوج مشکل هم خوش زندگی کند. 

آن دزد بیابانی بی‌سواد قلدر که احمد غزالی نوشته، جلوی هر کسی را می‌گرفت، همهٔ بود و نبودش را می‌گرفت! یک پیراهن برایش می‌گذاشت و می‌گفت برو؛ مَرکب و پول و سفره‌اش را می‌گرفت. این دزد بعد از شنیدن آیهٔ «وَ فِي السَّمَاءِ رِزْقُکُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ»[6] متحول شد. حالا دنبالهٔ آیه را هم برایتان بخوانم که مجلس از قرآن نورانی‌تر بشود. «فَوَ رَبِّ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ مَا أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ»[7] به پروردگار آسمان و زمین قسم که من برای همهٔ شما رقم روزی زده‌ام، ولی حلال! 

این دو آیهٔ سورهٔ ذاریات این دزد را به مکه فرستاد و تا آخر عمرش هم در مکه ماند. او از عباد الهی شده بود و آدم مفت‌خوری هم نبود! من زندگی این‌جور آدم‌ها را خوانده‌ام؛ آنها برای معاش به‌طور ناشناس به عملگی، حمّالی و باربری می‌رفتند. باربری شغل سبکی نیست، اما حلال است و ارزش دارد. عملگی هم شغل پَستی نیست و شرعی است؛ پس ارزش دارد. پینه‌دوزی، گچ‌کاری، آجرنما کردن از شغل‌های پاک است که زحمت می‌کشند و حلال است. این دزد هم سربار چهار تا آدم مکه‌ای نشده بود که خرجش را بدهند. اولیای خدا زندگی زیبایی دارند. درست است که قبلاً دزد و گردن‌کلفت بوده و جلوی مردم را می‌گرفته؛ ولی بعدش، با دو آیهٔ قرآن جلوی خودش به‌طرف خدا باز شده و مسافر به‌سوی قرب و لقای خدا شده است. اول، راه را می‌بسته و بعد، با باورکردن قرآن، راه خودش و دیگران را به‌سوی خدا باز کرده است. این اثر قرآن است؛ اما اگر قبول و یقین کنم و بفهمم که «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یسْراً»[8] حق است. 

اما دزد زمان هارون‌الرشید که از شنیدن اسمش فرار می‌کردند! من وقتی دبیرستان بودم، لات‌هایی در محلهٔ ما (پایین‌شهر، خیابان خراسان) و محله‌های بعد از محلهٔ ما بودند. من بعضی از آنها را می‌شناختم که بعد از منبری‌شدنم، پای منبرم می‌آمدند؛ بعد مخصوصاً یکی‌دونفرشان. لات‌های دیگر تهران با شنیدن اسم اینها فرار می‌کردند و از اینها می‌ترسیدند. وقتی من منبری شدم و اینها پای منبر من می‌آمدند، به خدا قسم! حسرت ایمان و اخلاق و گریهٔ اینها را می‌خوردم. اصلاً یک چیزی شده بودند! 

یک روز بعدازظهر، یکی از آنها به‌وسیلهٔ یکی از دوستان مشترکمان (همین که از اسمش فرار می‌کردند) به من پیغام داد که «امشب شب جمعه است و شب مرگ من؛ به فلانی بگو و خودت هم با ایشان بیایید، کنار من باشید که می‌خواهم بمیرم». پسر نداشت و دوسه تا دختر داشت. این بزرگواری که به او پیغام داده بود، من را پیدا نکرد؛ ولی شب جمعه از دنیا رفت. این رفیق من، چون خیلی با او دوست بود، به دیدن خانواده‌اش رفت و من نبودم. بعد که او را دیدم، گفتم: تو آن شب برای عیادت بالای سرش نرفتی؟ گفت: من هم نرسیدم بروم؛ ولی فردا به خانه‌اش رفتم. خانمش با گریه به من گفت: شب جمعه، نزدیک ساعت دوازده با همان لهجهٔ لاتی‌اش که حالا عوض شده و یک انسان الهی شده بود، به ما گفت: شما خانم و دخترها! یقین کنید که من تا در این بستر حضرت حسین(ع) را نبینم، جانم را نمی‌گیرند. راحت باشید! خانمش گفت: لحظه‌ای به مرگش مانده بود، یک‌مرتبه گفت حسین‌جان، آمدی! بعد هم یک سلام عالی به ابی‌عبدالله(ع) داد و از دنیا رفت. 

 

حکم حکیمانه و پر از محبت پروردگار به زنان مسلمان

آدم باید فقط قبول بکند و حرف خدا را بپذیرد؛ حرف خدا را قبول بکند که اگر روز قیامت محکوم شدیم، به‌خاطر این است که محبت بین خودت و منِ خدا را یک‌طرفه کردی. فقط من محبت کردم، اما تو محبت نکردی؛ هم مرا دوست نداشتی و هم حلال‌وحرام مرا قبول نکردی. من در دو سورهٔ قرآن، مثل سورهٔ احزاب و سورهٔ نور به شما بندهٔ آفریده‌شده‌ام، خانم‌ها و دخترخانم‌ها با یک دنیا محبت گفته‌ام حجاب؛ با یک دنیا محبت گفته‌ام «وَ لاَ تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیةِ الْأُولَی»[9] آرایش نکن و با لباس آنچنانی بیرون نرو! این آرایش و لباس آنچنانی، بندگان مرا به گناه می‌کشد، شکست می‌دهد و دچار معصیت بد می‌کند. اگر می‌خواهی بیرون بروی، به شکلی برو که برای دیگر بندگان من تحریک‌آمیز نباشد. این‌که حرف بدی نیست! حرف بدی است؟ مثلاً به این دخترها و خانم‌ها می‌گوید: شما وقتی آرایش می‌کنید، لباس آنچنانی می‌پوشید و بیرون می‌روید، موها و رویتان، حجم بدن و لباس‌هایتان را می‌بینند؛ یک ضررش این است که از محبتشان نسبت به زن خودشان کم می‌شود. آنها می‌بینند که تو زیباتر از زن خودشان هستی؛ همین‌طور در دلشان آشوب می‌شود که کاش دختری شکل این می‌گرفتیم. مدام نگاهت کرده و فکر بد می‌کنند؛ به بندگان من ضرر نزن! به‌راستی این‌که حرف عاقلانه و حکم حکیمانه‌ای است. 

خانم! در آفرینشت، چقدر در رحم مادر به تو محبت کرده است. شما حداقل نه ماه جنین را در رحم در کتاب‌های جنین‌شناسی ببینید که خدا در رحم چه کرده است! 

خانم، دخترخانم، جوان! این قیافهٔ زیبای تو را در آن تاریکیِ پشت تاریکی (سه تا تاریکی در رحم است که جنین در تاریکی سوم درست می‌شود) با چه قلمی نقاشی کرده است؟ بعد هم یک لوله دم ناف تو و یک لوله هم به‌طرف بدن مادر گذاشته که به‌طور اتوماتیک، هرچه غذا می‌خواستی، تا وقت تولدت، از بدن مادر به‌وسیلهٔ این لوله به تو انتقال پیدا می‌کرد. وقت تولدت هم، یک حرارت شدید به دو طرف بدن مادرت زدم تا استخوان‌ها نرم بشود که وقتی می‌خواهی دربیایی، نمیری و این جاده را راحت بیرون بیایی. بعد هم یکی‌دو ماه مانده به بیرون‌آمدنت، در رحم مادر انگشتت را گرفتم و در دهانت گذاشتم تا مکیدن را یاد بگیری؛ چون اگر مکیدن بلد نبودی، خانواده‌ات بیچاره می‌شدند تا این لبت را مرتب بالا و پایین ببرند و تو را تمرین و ورزش بدهند که بتوانی شیر بخوری؛ تا می‌خواستند به تو تمرین بدهند، مرده بودی! من خودم تمرینت دادم. بعد هم دندان که نداشتی، آب و کل غذای مناسب بدنتان را در دو طرف سینهٔ مادر گذاشتم. بعد هم دندان درآوردی و غذا را مناسب بدنت کردم. حالا که هفده‌هجده‌ساله شده‌ای، برای چه لخت بیرون می‌روی؟ من که به تو حرام کرده‌ام! این‌جور بیرون‌رفتن تو باعث آزرده‌شدن بندگان دیگر من است؛ برای چه ظلم می‌کنی؟ خوشت می‌آید که یک نفر هم به تو ظلم کند؟!

وقتی آدم(ع) می‌خواست زندگی روی کرهٔ زمین را شروع کند، اولین مطلبی که خداوند به حضرت آدم(ع) گفت، این بود: آدم! آنچه برای خود می‌پسندی، برای دیگران هم بپسند؛ آنچه برای دیگران نمی‌پسندی، برای دیگران هم نپسند. این دین آدم است؛ اگر خوشت نمی‌آید که به تو ظلم کنند، ظلم نکن؛ خوشت می‌آید که زندگی تو خوب باشد، زندگی دیگران را هم خوب اداره کن. متأسفانه بعضی از خانم‌ها و جوان‌ها به این مسئله توجهی ندارند؛ مثلاً به جوان‌ها در قرآن می‌گوید: «وَ لاَ تَقْرَبُوا الزِّنَی إِنَّهُ کَانَ فَاحِشَةً وَ سَاءَ سَبِیلاً».[10] خدا نمی‌گوید زنا نکنید، بلکه می‌گوید اصلاً نزدیک این گناه نروید؛ این گناه بسیار زشت[11] و جادهٔ بسیار بدی است. خدا باطن زنا را می‌داند چیست و می‌بیند که عذاب بسیار سنگین جهنم است. 

خدا در رحم مادر، بعد از به‌دنیاآمدنت و تا حالا، این‌قدر به تو محبت کرده و قیافه، مو و اندام به این زیبایی به تو داده، برای چه با نامحرم روی هم می‌ریزی که بعد هم دچار زنا بشوید؟ این‌که خیلی بی‌محبتی به منِ خداست! شهوت نعمت من است، برای چه هزینهٔ حرام می‌کنی؟ برای چه به ناموس مملکت ضربه می‌زنی؟ مگر من تو را محتاج به گناه آفریده‌ام؟! اصلاً پروردگار یک زن و مرد را محتاج به گناه نیافریده است. ما به استشمام هوا، غذا و آب خیلی نیاز داریم، خدا هم ما را محتاجِ هوا، غذا و آب آفریده است. 

 

عذاب قیامت، حق انسان و اثرمحبت یک‌طرفه

پروندهٔ این مسائل خیلی گسترده است! نگذارید محبت یک‌طرفه و فقط از طرف خدا باشد؛ این یک‌طرفه‌بودن، یعنی من جواب محبت خدا را ندهم، دردسر عجیبی برایم ایجاد می‌کند. من بالای سر یک نفر رفتم که داشت می‌مرد. خیلی هم به او محبت کردم، اما فایده‌ای نداشت. در حال مردن، به‌شدت به خودش بدوبیراه می‌گفت و حرف‌های دیگری هم می‌زد. پیرمرد بود، به او گفتم: پدر! چرا به خودت این‌قدر فحش‌های بدی می‌دهی و این‌قدر دَرهم و ناراحتی؟ گفت: هزارجور فشار روی من هست؛ به خودم فحش می‌دهم، بلکه یک‌خرده خودم را راحت کنم. گفتم: چه فشاری روی توست؟ گفت: من زمان رضاخان آژدان بودم. برای خاطر رضایت رضاخان که اصلاً او را به عمرم ندیدم و حقوقم هم ماهی دوهزار تومان بود، لااقل صد تا چادر زن‌ها را در کوچه با قیچی پاره کردم و روسری آنها را کشیدم. بعضی از زن‌ها همان‌جا در کوچه سکته کردند؛ چون زن‌های باعفتی بودند و باور نمی‌کردند که حجابشان را پاره کنند و نامحرم آنها را ببیند. در این وقت مرگ، هر بلایی که خدا می‌خواهد سرم دربیاورد، حق من است. 

در آخر، آدم به این نقطه می‌رسد! وقتی به عذاب می‌رسد، می‌گوید حق خداست که من را عذاب کن؛ این حق خدا نیست، بلکه حق خودت است. به خدا چه ربطی دارد؟ خداوند متعال که اخلاق فرعون، نمرود، یزید و معاویه را ندارد. اخلاق خدا محبت و رحمت و لطف است. باز به‌سراغ باباطاهر برویم؛ چون معانی همهٔ لغات باباطاهر را می‌دانم، به همان لهجهٔ خودش می‌خوانم.

چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی

که یک‌سر مهربانی دردسر بی

اگر خدا دارد مهربانی و محبت می‌کند، من هم به خدا مهربانی و محبت کنم؛ اگر خدا دارد احسان می‌کند، من هم نسبت به او آدم محسن و نیکوکاری باشم. دردسر محبت و مهربانی یک‌طرفه در برزخ و قیامت معلوم می‌شود.

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت

دل لیلی از او شوریده‌تر بی

بیت دوم شعرش بیان محبت طرفین است.

 

نشانۀ دوستی واقعی نسبت به پروردگار

دو تا آیه هم از سورهٔ آل‌عمران برایتان بخوانم؛ چقدر بار عاطفی این دو آیه سنگین است! به پیغمبر(ص) می‌گوید که به مردم بگو: چوب‌انداز نگویید خدا را دوست داریم. من به این محبت چوب‌انداز ارزشی نمی‌دهم! همین‌طوری وسط میدان زندگی بپری و بگویی بله، من دوستش دارم. دوست‌داشتن خدا، دوستی و محبت واقعی علامت دارد که علامتش را در این آیه می‌گوید: «قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی»[12] اگر واقعاً ادعای محبت به خدا را می‌کنید و واقعاً خدا را دوست دارید، علامت دوستی واقعی این است که به منِ معلم دل‌سوزتان اقتدا کنید. اگر به منِ معلم دل‌سوزتان (پیغمبر) اقتدا کردید، «یحْبِبْکُمُ اللَّهُ»[13] دوستی دو‌طرفه می‌شود. 

آن‌وقت خدا هم شما را دوست دارد و از برکت این محبت، کاری هم برایتان می‌کند: «وَ یغْفِرْ لَکُمْ»[14] وقتی به پیغمبر من در حجاب، کاسبی، حلال‌وحرام، خانواده و معاشرت اقتدا کردید؛ به‌خاطر این اقتدا، از گناهان شما چشم‌پوشی می‌کنم. «وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ»[15] شما بندگانم بدانید که من بسیار آمرزنده و بسیار مهربان هستم.

سپس در آیهٔ بعد می‌فرماید: «قُلْ أَطِیعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ»[16] من خیلی به شما محبت کرده‌ام و جواب محبت من این است که از من و پیغمبرم در همهٔ امور زندگی اطاعت کنید. «فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللَّهَ لاَ یحِبُّ الْکَافِرِینَ»[17] اگر از من و پیغمبرم روی برگردانید و اطاعت و اقتدا نکنید (خدا چنین وقتی را نیاورد)، مارک کفر به شما می‌زنم و دیگر هم دوستتان ندارم. ما اگر از چشم رحمت خدا بیفتیم، عاقبت ما چه می‌شود؟ اگر خدا دیگر دوستمان نداشته باشد، واقعاً چه می‌شود؟

 

کلام آخر؛ پسرم از نفس افتاده، به دادم برسید

امشب چه شبی است! هر شب جمعه که کربلا بودم، از گریه که نمی‌توانستم خودم را نگه دارم، عین آدم‌های مات‌زده بودم. این روایات کتاب بی‌نظیر «کامل‌الزیارات» در صحن و بغل درِ حرم همین‌جوری جلوی چشم من موج می‌زد! شب جمعه، از اول غروب تا اذان صبح، به دستور خدا، تمام ارواح 124هزار پیغمبر، امیرالمؤمنین(ع)، صدیقهٔ کبری(س)، امام حسن(ع)، زین‌العابدین(ع) و امام زمان(عج) باید به حرم ابی‌عبدالله(ع) بیایند و حسین(ع) را زیارت کنند. 

خیلی این مطلب را از ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام) پرسیدند که قبر علی‌اصغر(ع) در کربلا کجاست؟ قبر این بچهٔ شش‌ماهه در صحن، بین حرم ابی‌عبد‌الله(ع) و قمربنی‌هاشم(ع) است؟ جواب اصلی در دست زین‌العابدین(ع) است که این بچه را آوردند و در قبر ابی‌عبدالله(ع)، روی سینهٔ قطعه‌قطعه گذاشتند. خیلی از ابی‌عبدالله(ع) شنیده‌اید که راجع‌به این شش‌ماهه چه گفته‌اند؛ حالا من یه جمله را برای یادآوری می‌گویم. 

حضرت 71 داغ دیدند؛ ولی وقتی این بچه را کشتند، گفتند: 

لَهفَ قلبی علَی الرضیع الظّامی

فَطَمَتهُ السّهامُ قبلَ الفِطام 

خدایا! قلبم برای کشته‌شدن اصغر آتش گرفت. خدایا! این مردم به کوچک و بزرگ من رحم نکردند. 

از ابی‌عبدالله(ع) خیلی شنیده‌اید؛ اما از مادر کمتر شنیده‌اید. رباب(س) دو تا بچه داشت: یکی علی‌اصغر(ع) و یکی هم حضرت سکینه(س). امروز از قول این مادر بشنوید. خانم‌های داخل حیاط، خانم‌های حسینیهٔ بالا و خانم‌های داخل خیابان! من از شما تقاضا می‌کنم که اگر بچهٔ کوچک یا بچهٔ شش‌ماهه در بغلتان است، روی زمین بگذارید و اجازه بدهید گریه کنند؛ شما هم به گریهٔ این بچه‌ها، برای بچهٔ ابی‌عبدالله(ع) گریه کنید. 

پسرم از نفس افتاده، به دادم برسید

داد از این‌همه بیداد، به دادم برسید

تشنه‌ام، شیر ندارم، چه کنم 

باید آخر چه به او داد، به دادم برسید

آب که نیست؛ الآن هم که بچه‌ام غذاخور نشده! باید آخر چه به او داد، به دادم برسید!

دیگر از شدت گرما و عطش همچو کویر

چاک خورده لب نوزاد، به دادم برسید

بوی آب و دل بی‌تاب و سپاهی بی‌رحم 

طفلی و این‌همه جلاد، به دادم برسید

اینها می‌خواهند با بچهٔ من چه‌کار بکنند؟!

آب دامی است که دل‌بند مرا صید کنند 

وای از حیلهٔ صیاد، به دادم برسید

با پدر رفت و ندانم چه شده که‌از میدان

شاه پیغام فرستاد: به دادم برسید

این خیلی آتش است! نمی‌دانم چه بلایی سر بچه‌ام آمده است! با بچهٔ من چه‌کار کردند؟!

بار الها! چه بلایی سرش آمد که حسین 

می‌زند این‌همه فریاد به دادم برسید

آن کمان‌دار که تیرش کمی از نیزه نداشت

گشته این‌قدر چرا شاد، به دادم برسید[18]

چون تیر سه‌شعبه بود، وقتی که به گلو رسید، هم روبه‌رو و هم دو طرف را پاره کرد.

 


[1]. سورهٔ زمر، آیهٔ 7.
[2]. نهج‌البلاغه، حکمت 297.
[3]. سورهٔ ذاریات، آیهٔ 22.
[4]. سورهٔ بقره، آیهٔ 168.
[5]. سورهٔ شرح، آیهٔ 6.
[6]. سورهٔ ذاریات، آیهٔ 22.
[7]. سورهٔ ذاریات، آیهٔ 23.
[8]. سورهٔ شرح، آیهٔ 6.
[9]. سورهٔ احزاب، آیهٔ 33.
[10]. سورهٔ إسراء، آیهٔ 32.
[11]. «فاحشة» یعنی بسیار زشت.
[12]. سورهٔ آل‌عمران، آیهٔ 31.
[13]. همان.
[14]. همان.
[15]. همان.
[16]. سورهٔ آل‌عمران، آیهٔ 32.
[17]. همان.
[18]. شعر از علی‌اکبر لطیفیان.

برچسب ها :