لطفا منتظر باشید

جلسه ششم؛ پنج‌شنبه (13-5-1401)

(تهران حسینیه بیت‌الرضا(ع))
محرم1444 ه.ق - مرداد1401 ه.ش
18.55 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیک و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

مقدمۀ بحث

در دو جلسه، از آیات قرآن صریحاً جایگاه انسان را در این عالم خلقت شنیدید؛ جایگاهی که اگر بخواهیم تعریف جامعی از آن داشته باشیم، این است: «انسان برتر از همهٔ موجودات عالم و مادون پروردگار عالم است». در واقع، انسان مقامی پایین‌تر از حق و بالاتر از همهٔ موجودات دارد. این مقام اگر با مسئلهٔ شکر به‌معنای قرآنی‌اش حفظ نشود، چه اتفاقی می‌افتد؟ 

فُرجۀ پروردگار به مؤمنین در وقت غفلت

معنای قرآنی‌ شکر این است که انسان اوامر و نواهی پروردگار را اجرا کند؛ به دستورات عمل کرده و از محرّمات الهی اجتناب کند. اگر هم به قول قرآن یا روایات اهل‌بیت(علیهم‌السلام)، به‌علت فراموشی، نسیان، غفلت و هیجانات دچار گناه شد، این گناه را به‌سرعت ترک کند و نگذارد در پرونده ثابت بماند. در روایات هم داریم که وقتی مؤمن (این مسئله ربطی به کفار، مشرکین و منافقین ندارد) دچار گناه می‌شود، خداوند متعال فُرجه‌هایی به او داده که به غیرمؤمن نداده است. دراین‌زمینه، یک جمله هم از امیرالمؤمنین(ع) نقل بکنم که عمل مؤمن قبول و گناهش بخشیده می‌شود، اما خوبی‌های غیرمؤمن پذیرفته نشده و گناهش هم پذیرفته نمی‌شود؛ چراکه غیرمؤمن در کار خیر، با خدا معامله نمی‌کند. 

 

طرف معاملۀ بی‌دین در امور خیر

آن‌که ده تا هم درمانگاه ساخته، با خدا معامله نکرده است که خدا قبول کند! صد تا جهیزیه هم به دخترهای مردم داده، چون به خدا اعتقاد ندارد، پس طرف حسابش هم پروردگار نیست که قبول کند. یک نفر یک دیوار را در تهران‌پارس تعمیر کرده و پنج میلیون تومان از صاحب‌خانه طلبکار است. بعد به میدان آزادی، خانهٔ یک نفر دیگر می‌رود و می‌گوید طلب مرا بده. آن‌کسی که در میدان آزادی هست، بهت‌زده می‌گوید: من اصلاً شما را نمی‌شناسم و ندیده‌ام! آجر دیوار خانهٔ من هم خراب نیست؛ برای چه کسی دیوار ساخته‌ای؟! 

این فرمایش امیرالمؤمنین(ع) است که من به‌ مَثَل درآوردم. طرف معاملهٔ انسانِ بی‌دین، خدا نیست؛ هر کار خیری هم که بکند، قبول نمی‌شود؛ چون با خدا معامله نکرده است. گناهی هم که می‌کند، به‌سراغ خدا نمی‌رود که او را بیامرزد؛ او چون خدا را قبول ندارد، گناهش می‌ماند. 

از زمان حضرت آدم(ع)، خدا با فرمایشات، کتاب‌های آسمانی‌اش و زبان انبیا قرارداد کرده که هر مؤمنی برای من کار بکند، عملش قبول است و اگر گناهی مرتکب بشود، آمرزیده می‌شود. حال اگر غیرمؤمن عمل خوبی انجام دهد، به من ربطی ندارد، چون با من معامله نکرده است؛ عمل بدی هم انجام بدهد، چون به من مراجعه ندارد که او را ببخشم. 

این مسئله خیلی عقلی است! گاهی وسوسه‌ای برای مردم هست که می‌پرسند: فلان‌کس، حالا در ایران یا جای دیگر، کاری کرده که سودش برای مردم معلوم است؛ اصلاً خدا را هم قبول ندارد. آیا این شخص در قیامت به جهنم می‌رود؟ این مسئله نباید برای مردم سنگین باشد؛ چون این کار خیری که انجام داده و یک مملکت دارد سودش را می‌برد، با خدا طرف معامله نبوده است. 

 

داستان کمک قزمان منافق در جنگ احد

یک روایت برایتان بگویم؛ وقتی جنگ احد شروع شد، یک خیانت 35نفره سرِ دلار، از لشکر اسلام اتفاق افتاد و هیچ‌چیز دیگری نبود. یک دره‌ پشت لشکر اسلام بود. هنوز جنگ شروع نشده بود (من به احد رفتم و آن دره را دیدم) که پیغمبر(ص) پنجاه نفر را مسلّح در این دره گذاشتند و گفتند: شما در این دره باشید؛ ما اگر پیروز شدیم یا شکست خوردیم، دره را خالی نکنید. این حکم پیغمبر(ص) است؛ حکم پیغمبر(ص) هم حکم خداست و ایشان از پیش خودشان چیزی به امت نمی‌گفتند. جنگ پیروز شد و کسانی که در میدان بودند، شروع به جمع‌آوری غنیمت‌ها (اسب‌ها، قاطرها، دیگ‌ها و آشپزخانهٔ دشمن) کردند. آن پنجاه نفر مشرف بودند و داشتند می‌دیدند؛ 35 نفرشان تکان خوردند و آن پانزده نفر گفتند: کجا؟ اینها گفتند: اینها دارند جمع می‌کنند! این پانزده نفر گفتند: پیغمبر(ص) عادل است و غنیمت را به شما می‌دهد. گفتند: نه. زودتر برویم و جمع بکنیم. 

این 35 نفر پایین آمدند. خالدبن‌ولید که با پانصد نفر پشت دره پنهان بود، با اسلحه و اسب پایین آمده، آن پانزده نفر را قطعه‌قطعه کرده و از پشت به مسلمان‌ها حمله کردند. در عرض یک ساعت، هفتاد نفر شهید شدند که یکی از آنها، حمزه(ع) عموی پیغمبر(ص) و یکی هم، مصعب‌بن‌عمیر 28ساله بود. در جوان‌های امت (غیر از جوان‌های اهل‌بیت) تا حالا هم‌وزن مصعب‌بن‌عمیر نیامده است.

در شکستِ جنگ (احد به مدینه نزدیک بود)، یک نفر از بت‌پرستان به نام «قزمان» خبر شد که جنگ شکست خورده است. او عربِ خیلی قوم‌وخویش پرستی بود و قوم‌وخویش‌هایش در جنگ بودند. قزمان آمد، با مسلمانان حملهٔ سختی کرد و دوباره مسلمانان پیروز شدند. قزمان در این حمله یک تیر خورد، سریع او را به مدینه بردند و در رختخواب خواباندند؛ خونریزی و درد هم داشت. مسلمانان که از جبهه برگشتند، چند نفر گفتند به عیادتش برویم. به خانه‌اش آمدند و گفتند: خوش‌به‌حالت! تو تا امروز بت‌پرست بودی؛ اما وارد جبهه شدی و به نفع پیغمبر(ص) و مسلمانان جنگیدی و یک در از درهای بهشت را به روی خودت باز کردی. قزمان گفت: این آقایی را که می‌گویید، اصلاً به پیغمبری قبولش ندارم! بهشت و جهنم کدام است؟! من به دفاع از قوم‌و‌خویش‌های خودم آمده بودم. بعد هم این‌قدر این تیر در استخوان و عصب و گوشت درد ایجاد کرده بود، با خنجری که بغل دستش بود، در شکمش زد و خودش را کشت.

حالا این شخص از جبههٔ احد طلبی از خدا دارد؟ این‌که خودش گفت من خدا و پیغمبر را قبول ندارم و به دفاع از قوم‌وخویش‌هایم آمده‌ بودم! او کاری به پروردگار عالم نداشت و طرف معامله‌اش اصلاً خدا نبود. 

این باید در ذهنم باشد که دچار وسوسه نشوم و نگویم فلان‌کس یا فلان ثروتمند جهان چقدر خدمت به انسان‌ها کرده، یعنی او به جهنم می‌رود و من به بهشت می‌روم؟ بله. جناب‌عالی به بهشت می‌روی و او به جهنم می‌رود. یک روایت هم برایتان بگویم؛ خدا می‌فرماید: اگر همهٔ شما از زمان آدم تا اول قیامت، کافر وارد محشر بشوید و یک مؤمن بیشتر نباشد، من همه را در جهنم می‌ریزم و هیچ باکی هم ندارم؛ هشت بهشت را هم به آن یک مؤمن می‌دهم. شما خیال می‌کنید برای من سخت است که ده‌میلیون نفر را داخل جهنم بریزم؟ آخر اینها هیزم جهنم هستند و با من کاری نداشتند.

 

حفظ جایگاه انسانی در گرو شکر پروردگار

گفتیم جایگاه انسان، مادون حق و مافوق مخلوقات است و وقتی حفظ می‌شود که انسان از نظر پروردگار، بندهٔ شاکری باشد. باز آیهٔ شکر را هم بخوانم که یادتان نرود: «اعْمَلُوا آلَ دَاوُدَ شُکْراً».[1] این کلمهٔ «شُکْراً» از نظر ادبیات عرب، «مفعول لاجله» است؛ یعنی برای خاطر به‌وجودآمدن شکرِ من عمل بکنید. خود عمل شکر است؛ خود نماز، کار خیر، گریهٔ بر ابی‌عبدالله(ع)، خدمت به مردم، کمک به مردم یا پول‌دادن برای کار خیر، شکر است. اصلاً عمل شکر است و اگر انسان شاکر باشد، در این مقامِ مادون حق و مافوق موجودات می‌ماند؛ حال هر کس که می‌خواهد باشد. ممکن است یک نفر در این جایگاه بماند که کارگر، گچ‌کار، خیاط، قصاب، بقال، مهندس یا آخوند باشد. خدا کاری به شغلش ندارد. این هم برایتان عرض بکنم که پروردگار مطلقاً به کمیت‌ها کاری ندارد، بلکه به کیفیت‌ها کار دارد. برای پروردگار تفاوتی نمی‌کند که یک پیغمبر در آن مقام بماند یا یک بقال به‌اندازهٔ ظرفیت خودش در آن مقام بماند. 

 

سقوط از مقام انسانی، پیامد ناشکری

این امر با شکر امکان‌پذیر است؛ اما اگر شاکر نباشد، علناً در سورهٔ طه می‌گوید: «فَقَدْ هَوَی».[2] این «هویٰ» یعنی چه؟ ما ایرانی‌ها به عنصری که تنفس می‌کنیم، «هوا» می‌گوییم؛ ولی عرب به این عنصر، «جو» می‌گوید. یک معنای «هوی» در لغت عرب، «عشق‌ورزی» است. در سورهٔ ابراهیم آمده که وقتی ابراهیم(ع) برای ذریه‌اش دعا می‌کند، می‌گوید: «فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ».[3] «تَهْوِي» یک «تا»ی اضافه دارد و فعل مضارع است. خدایا! کل آیندگان را نمی‌توانم بگویم و همه در این گردانه نمی‌آیند؛ ولی بخشی از مردم عالم را عاشق ذریهٔ من قرار بده.

می‌دانید این آیه یعنی چه؟ چندهزار سال قبل، ابراهیم(ع) به شما دعا کرده که عاشق ابی‌عبدالله(ع)، امیرالمؤمنین(ع) و پیغمبر(ص) بشوید. این دعای ابراهیم(ع) به شماست. چند هزار سال پیش، ابراهیم(ع) شما را در علم خدا می‌دیده؛ می‌دیده شما لیاقت دارید که قلبتان عرش محبت ابی‌عبدالله(ع) بشود و دعا کرده است. 

این یک معنای «هوی» است و یک معنای آن هم «سقوط» از بالا به پایین است. در سورهٔ طه می‌گوید: کسانی که شکرگزار من نیستند، «فَقَد هَویٰ» از آن مقامی که استعداداً برایشان قرار داده‌ام (باید مادون خدا و مافوق موجودات باشند)، سقوط می‌کنند.

دیروز گفتم یک چیزی که سقوط می‌کند، بالاخره به یک مانع برخورد می‌کند و می‌ایستد. وقتی خدای‌ناکرده یک ماشین به ته دره سقوط می‌کند، همان ته دره می‌ایستد و بیشتر نمی‌رود؛ زمین را دیگر سوراخ نمی‌کند که پایین‌تر برود. حال آنکه این افراد وقتی سقوط می‌کنند، همین‌طوری دائم پایین می‌آیند. کجا می‌ایستند؟ امیرالمؤمنین(ع) در «نهج‌البلاغه» معنا می‌کنند و می‌گویند: جای ایستادن آنها جهنم است و آنجا می‌ایستند. همین‌جوری سقوط از این مقام عظیم انسانی و الهی ادامه دارد. 

«شکر» هم عمل و هم اجتناب است؛ لذا بعد از آن پنج روز شهادت امام صادق(ع)، وقتی روایات شکر را دنبال کردم و می‌خواستم مسئلهٔ شکر را کامل کنم تا بیست‌سی جلسه شده و چاپ بشود، در فرمایشات امیرالمؤمنین(ع) دیدم. قرآن می‌گوید که «شکر» عمل است و یک لنگهٔ دیگر آن به فرمودهٔ امیرالمؤمنین(ع)، «شُكرُ كُلِّ نِعمَةٍ الوَرَعُ عن مَحارِمِ اللّٰه»[4] شکر نعمت، خودداری از حرام‌های الهی است. 

 

باب توبه، از عجایب مسائل دین اسلام

حالا اگر مؤمنی از روی غفلت، نسیان، هیجان و غرایز به گناهی دچار شد، چون مؤمن است، خدا وعده داده که او را می‌بخشد. البته این‌گونه آیات و روایات نباید جادهٔ گناه را به روی ما آسفالت بکند که چون مؤمن هستم و خدا مرا می‌بخشد، تا آخر عمرم روزی چند تا گناه می‌کنم. این مسئله در اسلام نیست! قرآن می‌فرماید: «إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَی اللَّهِ لِلَّذِینَ یعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهَالَةٍ»[5] من توبهٔ تو را قبول می‌کنم و می‌بخشم؛ البته اگر از روی غفلت و بی‌توجهی که عاملش هیجانات است، دچار شده باشی. 

باب توبه در دین ما از عجایب است! این روایت که می‌خواهم بگویم، روایتی خیلی مهم و با قرآن هم میزان است. یک روز خدمت وجود مبارک حضرت رضا(ع) صحبت از جنگ جمل شد. جنگ جمل به رهبری یک زن و دو آدم جاه‌پرست بود که به قصد قطعیِ کشتن امیرالمؤمنین(ع) آمدند؛ اما اینها شکست خوردند و لشکر امیرالمؤمنین(ع) در جنگ پیروز شدند. وقتی بحث جنگ جمل پیش آمد، یکی از حاضران خدمت امام هشتم ناراحت و هیجانی شد و گفت: خدا همهٔ شما را لعنت کند که شمشیر کشیدید و برای کشتن ولی‌الله‌الأعظم، امیرالمؤمنین(ع) و جانشین پیغمبر(ص) آمدید! امام هشتم فرمودند: به چه دلیل می‌گویی که خدا همهٔ آنها را لعنت کند؟ امام است دیگر! امام باید ما را راهنمایی کند و هرچه بگوید، درست است. آن شخص گفت: یعنی خدا همهٔ آنها را لعنت نکند؟ همهٔ آنها شمشیر کشیدند که امیرالمؤمنین(ع) را بکشند! حضرت فرمودند: نه. بگو خدا همهٔ شما را لعنت کند، الّا کسانی که توبه کردند. به حضرت رضا(ع) گفت: مگر جنگ با علی(ع) هم توبه دارد؟ فرمودند: بله. توبه دارد؛ کسانی که پشیمان شده، از غفلت و اشتباه درآمدند و از پروردگار عذرخواهی کردند، خدا هم توبه‌شان را می‌پذیرد. 

این خدای باعظمت، غفور، رحیم و کریم، وقتی کلیم‌الله در کوه طور گفت: خدایا! در راه که می‌آمدم، یک گنهکار و عاصی که اعصابش هم به‌هم ریخته بود (مثلاً به موسی‌بن‌عمران گفته بود)، به من گفت گناهی در این عالم نیست که انجام نداده باشم؛ به خدا بگو مرا ببخشد (این روایت خیلی مهمی است و من در مدارک قوی خودمان دیده‌ام). او چنین پیغامی داده است؛ چه‌کار کنم؟ خطاب رسید: وقتی برگشتی، به او بگو که تو را می‌بخشم. ای موسی! هر گنهکاری را که در این عالم از من بخواهی ببخشم، او را می‌بخشم؛ الّا قاتلان حسین که قابل‌بخشش نیستند! 

خیلی عجیب است! جنگ با علی(ع)، پیغمبر(ص)، موسی(ع)، عیسی(ع) و نوح(ع) توبه دارد؛ اما فقط جنگ با ابی‌عبدالله(ع) توبه ندارد. حسین جان! تو درِ خانهٔ خدا چه کسی هستی؟ چه مقامی داری؟ چه کسی هستی؟ آیا قابل‌شناختی؟ به خودت قسم! یک نفر در این دنیا، تو را نشناخت، نمی‌تواند بشناسد و قابل‌شناخت هم نیستی. ائمهٔ ما هم می‌گویند: حالا به خودتان فشار نیاورید؛ ایشان برای شما شناخته نمی‌شود تا قیامت که خدا پرده را کنار بزند. آنجا به شما زمینه بدهد تا او را بشناسید. اینجا نه جا دارد و نه ظرفیت. ما از دور می‌شنویم و نه از نزدیک؛ ما با گوش می‌شنویم و نه با دل؛ ابداً برای ما روشن نیست!

 

تفاوت جایگاه بندگان شاکر و ناسپاس در قرآن

فکر می‌کنم در مقایسهٔ شکر و ناسپاسی، دقیقاً چهار تا مطلب بسیار مهم، ریشه‌ای و اصولی از قرآن یادداشت کرده‌ام که در روزهای آینده باید برای شما بگویم. قرآن مجید بین شاکران و ناسپاسان فرق گذاشته است. شاکران کسانی‌اند که هرچه نعمت دارند، درست و مطابق طرح پروردگار هزینه می‌کنند. ناسپاسان هم همه‌چیز دارند، اما دل‌بخواهی و هرجور خودشان دلشان می‌خواهد، مصرف می‌کنند. شاکران انگور را می‌خورند، اما ناسپاسان شرابش می‌کنند و می‌خورند. سپاسگزاران به امر قرآن، «یَا أَیهَا النَّاسُ کُلُوا مِمَّا فِی الْأَرْضِ حَلاَلاً طَیباً»[6] گوشت حلال می‌خورند؛ اما ناسپاسان این دهان، دندان، مری، معده، رودهٔ بزرگ و کوچک را خرج خوردن گوشت خوک، قورباغه، میمون و انواع مسکرات می‌کنند. بین شاکران و ناسپاسان فرق است. خدا در قرآن سؤال می‌کند، خودش هم جواب می‌دهد و معطل ما نمی‌ماند: «أَفَمَنْ كَانَ مُؤْمِنًا كَمَنْ كَانَ فَاسِقًا»[7] آیا کسی که نعمت‌های مرا مطابق طرح من خرج می‌کند و آن‌کسی که هر جوری دلش بخواهد یا بگوییم مطابق نقشهٔ ابلیس، نعمت‌ها را خرج می‌کند، یکی هستند؟ خودش می‌گوید: «لاَ یسْتَوُونَ»[8] اصلاً این دو تا مساوی نیستند. این دو طایفه در همه‌چیز با هم فرق می‌کنند و یکی نیستند. اینها دو تا هستند: یک طایفه اهل من و یک طایفه اهل ابلیس است؛ یک طایفه اهل بهشت و طایفهٔ دیگر اهل دوزخ است؛ یک طایفه آدمیان هستند و یک طایفه هم «کَالْأنْعام». اینها با هم تفاوت اصولی و اساسی دارند.

دنبالهٔ بحث با کمک قرآن و اهل‌بیت(علیهم‌السلام)، ان‌شاءالله در جلسهٔ بعد.

 

کلام آخر؛ دغدغۀ قاسم‌بن‌الحسن(ع) در روز عاشورا

وقتی به ابی‌عبدالله(ع) خبر دادند که حال برادر شما خیلی متغیر شده و خون بالا می‌آورد. معروف است که می‌گویند جگرش بالا آمد؛ ولی فکر نمی‌کنم، چون جگر به نای و... راه نداشته. در واقع، سم وارد معده شده، معده را حسابی زخمی کرده، به خونریزی شدید انداخته و خون بالا می‌آمده؛ ولی جگر بیرون از معده قرار دارد و پالایشگاه بدن است، معده هم جای دیگری است. امام حسین(ع) خیلی باعجله دویدند؛ یعنی دنیای وقار با عجله دویدند! چرا؟ کاش من یاد بگیرم! ابی‌عبدالله(ع) ده سال مأموم امام مجتبی(ع) بودند و حضرت مجتبی(ع) امام واجب‌الاطاعة ابی‌عبدالله(ع). ابی‌عبدالله(ع) در این ده‌سال یک روایت ندارند؛ چون مأموم بودند و امامشان حضرت مجتبی(ع). 

حضرت از درِ اتاق که وارد شدند، چنان گریه کردند. امام مجتبی(ع) طاقت گریهٔ ابی‌عبدالله(ع) را نداشتند و فرمودند: حسین جان! برای چه داری گریه می‌کنی؟ گفتند: برادر! این حالی که از شما دارم می‌بینم، چطور گریه نکنم؟ فرمودند: حسین جان! کنار بسترم بنشین و دستت را به دست من بده. بعد فرمودند: برای من گریه می‌کنی؟ ابی‌عبدالله(ع) گفتند: بله حسن جان، برای تو گریه می‌کنم. فرمودند: «لَا یَوْمَ‏ کَیَوْمِکَ یَا اَبا عَبْدِاللهِ»[9] حسین جان! در این عالم، روزی مثل روز تو نیست. من در اتاق و رختخواب هستم، همهٔ بچه‌هایم کنارم هستند و دارو و غذا و شیر برایم می‌آورند. دیگر امام حسن(ع) چیزی نگفتند و فقط می‌گفتند: «لَا یَوْمَ‏ کَیَوْمِکَ یَا اَبا عَبْدِاللهِ». بعد به برادرشان فرمودند: حسین جان! ده سال دیگر که وارد کربلا شدی و جنگ اتفاق افتاد، اگر این بچهٔ بزرگ من (قاسم آن وقت سه‌ساله بود) آمد و از تو اجازه گرفت که جانش را فدایت بکند، جلویش را نگیر. این سفارش را کردند و شهید شدند. 

ده سال بعد، قاسم(ع) سیزده‌ساله بود، زمان شهادتش را دقیق نمی‌دانم که قبل از علی‌اکبر(ع) و پسران امیرالمؤمنین(ع) بوده یا بعد؛ اما مادرش در خیمه به او گفت: نمی‌روی؟ گفت: حتماً می‌روم! مادرش هم گفت برو. عجب خانم‌هایی در کربلا بودند! امام حسین(ع) بیرون خیمه بودند، آمد و گفت: عمو، من بروم؟ فرمودند: نه عزیزدلم؛ رفتن تو برایم خیلی سخت است. ابی‌عبدالله(ع) چه یتیم‌داری بودند؛ اما دوسه ساعت بعد، با یتیم‌های خودشان چه‌کار کردند! 

قاسم(ع) به خیمه آمد و به مادرش گفت: عمو اصلاً نمی‌گذارد که من بروم؛ چه‌کار کنم؟ برای من خیلی سخت است! نمی‌گذارد بروم! مادر گفت: نگران نباش! پدرت یک امانت به من داده است (من این مطلب را در نوشته‌های مرحوم حاج شیخ ذبیح‌الله محلاتی دیدم که صد جلد کتاب نوشته و آدم خیلی پرمایه‌ای بوده؛ او را دیده بودم و برایش منبر هم رفته بودم). مادر یک بغچه را باز کرد، لباس‌ها را این طرف و آن طرف کرد و بعد، یک بسته درآورد و گفت: این را ببر و به عمویت بده. 

قاسم(ع) هم خیلی خوشحال آمد و دستمال را به عمویش داد. ابی‌عبدالله(ع) باز کردند، یک صفحهٔ کوچک، خط امام مجتبی(ع) که فقط نوشته بودند: «بِسْمِ اللّٰه الرَّحْمن الرَّحِیم؛ حسین جان، جلویش را نگیر!». یک چیزی هم امروز برایتان بگویم؛ حدوداً شصت سال است که منبر می‌روم، اما تا حالا نگفته‌ام و این اولین بار است که می‌گویم. حالا بگویم که در نوارهای من برای آیندگان بماند. حتماً همهٔ شما، مخصوصاً مسن‌ترها، آهنگری‌ها را در تهران، بازار آهنگری‌ها دیده بودید؛ وقتی آهن را در کوره می‌گذاشتند و بعد درمی‌آوردند، روی سندان می‌گذاشتند، شاگرد آن را می‌کوبید و می‌کوبید تا این آهن یک‌خرده پهن‌تر و بلندتر می‌شد. مگر قد بچهٔ سیزده‌ساله چقدر است؟! ابی‌عبدالله(ع) می‌شد جنازهٔ سیزده‌ساله را بغل بگیرند و بیاورند؟ نمی‌شد بغل بگیرند! فقط سینهٔ قاسم را بلند کردند و بقیهٔ بدن را نمی‌شد؛ چون روی زمین کشیده می‌شد.

وای حسین جان!

 


[1]. سورهٔ سبأ، آیهٔ 13.
[2]. سورهٔ طه، آیهٔ 81: «كُلُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ وَلَا تَطْغَوْا فِيهِ فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبِي وَمَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَوَىٰ».
[3]. سورهٔ ابراهیم، آیهٔ 37.
[4]. مشکاة‌الأنوار، ج1، ص35؛ بحارالأنوار، ج68، ص56.
[5]. سورهٔ نساء، آیهٔ 17: «إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَى اللَّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهَالَةٍ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ فَأُولَٰئِكَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا».
[6]. سورهٔ بقره، آیهٔ 168.
[7]. سورهٔ سجده، آیهٔ 18.
[8]. همان.
[9]. امالی شیخ صدوق، ص115.

برچسب ها :