لطفا منتظر باشید

جلسه نهم | شب تاسوعا؛ شنبه (15-5-1401)

(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))
محرم1444 ه.ق - مرداد1401 ه.ش
22.85 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

پیغمبر اکرم(ص)، رحمت برای جهانیان

خداوند مهربان که عاشق هزینه‌کردن رحمت ویژه‌اش برای انسان است، در قرآن مجید، پیغمبر عظیم‌الشأن اسلام را رحمت و مهرورز برای همهٔ جهانیان معرفی کرده. در واقع، از آن لحظه‌ای که پیغمبر(ص) مبعوث به رسالت شدند تا آخرین انسانی که به‌دنیا می‌آید و بعد قیامت می‌شود، می‌تواند در کمال آزادی، از رحمت‌بودن و از مهرورزی پیغمبر(ص) بهره ببرد. چگونه ممکن است، درحالی‌که خود پیغمبر(ص) الآن در بین ما نیستند؟ پیغمبر اکرم(ص) قبل از درگذشتشان فرموده‌اند: «حَيَاتِي خَيْرٌ لَكُمْ وَ مَمَاتِي خَيْرٌ لَكُمْ»[1] من وقتی در دنیا هستم، وجودم برای شما به‌وجودآوردندهٔ خیر است؛ زمانی هم که نیستم و از دنیا رفته‌ام، باز هم وجودم برای شما به‌وجودآوردندهٔ خیر است. چگونه خیر است؟ اگر این را بدانیم، برای ما خیلی سودمند است! خیربودن پیغمبر(ص) در سورهٔ احزاب، در سه بخش بیان شده است. آیا انسان به‌وسیلهٔ پیغمبر(ص) به خیر دنیا و آخرت و رضوان خدا می‌رسد؟ 

 

رضوان الهی، بالاتر از بهشت پروردگار

رضوان خدا غیر از بهشت است و ما نمی‌دانیم چیست؛ فقط می‌دانیم که در سورهٔ توبه می‌فرماید: «وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ».[2] هشت بهشت است که روی هم نیست و در یک سطح صاف قرار دارد. در حقیقت، هشت درجه است و هر درجه‌ای به تناسب ایمان و اخلاق و عمل مردم است. در هشت بهشت، هر کسی بخواهد هر کسی را ببیند، می‌تواند؛ مثلاً شما روز قیامت، طبق آیهٔ 69 سورهٔ نساء، در یکی از درجات بهشت هستید و دلتان می‌خواهد 124هزار پیغمبر را در کاخ و محلشان ببینید، می‌توانید؛ یا دلتان می‌خواهد صدیقین عالم، مثل سلمان، مقداد، ابوذر، مالک‌اشتر، حمزهٔ سیدالشهدا، دیگر شهدا و عباد شایستهٔ خدا را ببینید، آزاد هستید و جلوی شما را نمی‌گیرند. شما می‌روید و زیارت می‌کنید، با آنها صحبت کرده و مهمان آنها می‌شوید؛ بعد سر جای خودتان برمی‌گردید. 

این هشت بهشت که اسمش در قرآن با لفظ جمع، «جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ»[3] زیاد آمده؛ اما یک «جنّت» هم مفرد در قرآن آمده است. در این 1500ساله که قرآن نازل شده، هنوز برای احدی پرده از روی این سرّ برداشته نشده است؛ نمی‌دانم چه جنتی است، اما می‌گویند «جنت لقاء» و این رضوانی که خدا می‌گوید اکبر از بهشت‌هاست، آن «جنت» است. آن جنت ویژه جای چه کسی است؟ 

یک نفر که قرآن صد درصد به ما نشان می‌دهد آن «جنت» جای اوست، وجود مبارک حضرت سیدالشهدا(ع) است. حالا آیه‌اش را گفتم که فرداشب به‌طور کامل برایتان بخوانم. آیه این است: «یا أَیتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ»[4] این «نفس مطمئنه» یک بار در قرآن آمده که به‌طور صددرصد، به فرمودهٔ امام صادق(ع)، خطاب به ابی‌عبد‌الله(ع) در گودال است. وقتی که دیگر بنا بود روح ملکوتی‌شان بدن را رها بکند و ملک‌الموت هم اجازه نداشت جان ابی‌عبدالله(ع)، اصحابشان و اهل‌بیتشان را بگیرد، خدا این‌جوری جانشان را گرفت؛ یعنی با شنیدن صدای خود پروردگار، جان بدن را رها کرد و در آغوش رحمت‌الله قرار گرفت. پروردگار گفت: «ارْجِعِی إِلَی رَبِّکِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً»[5] به کجا برگردد؟ یعنی از این دنیا برگرد. ما دیگر جایی بالاتر از این محل در همهٔ هستی نداریم که خدا می‌گوید: «ارْجِعِی إِلَی رَبِّکِ» پیش خودم بیا. معنی‌اش هم روشن نیست! خدا جسم و عنصر نیست، بلکه یک وجود بی‌نهایت است؛ اما به ابی‌عبدالله(ع) می‌گوید پیش خودم بیا. «فَادْخُلِي فِي عِبَادِي × وَ ادْخُلِی جَنَّتِی»؛[6] نه «جَنَّاتٌ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ»، بلکه «وَادْخُلِی جَنَّتِی».

 

شرط پروردگار برای هم‌نشینی با انبیا و اولیای الهی

یک نفر مثل شماها (البته او پیغمبر را دیده بود و شما ندیده‌اید؛ اما از روی قرآن، روایات و منبرهای درست، اصیل، علمی و حکیمانه، پیغمبر را شناخته و قلباً به او وابسته شده‌اید) در مدینه به‌شدت وابستهٔ به پیغمبر(ص) بود و اصلاً طاقت فراق رسول خدا(ص) را نداشت. صبح‌ها به نماز پیغمبر(ص) می‌آمد، ظهر و مغرب و عشا هم می‌آمد. یک روز، پیغمبر اکرم(ص) دیدند که چهره‌اش گرفته، ناراحت و غصه‌دار است. 

جالبیِ این روایت این است که هم اهل‌تسنن و هم ما عین هم نقل کرده‌ایم؛ یعنی این روایت را هم آنها در کتاب‌هایشان دارند و هم ما. 

رسول خدا(ص) فرمودند: گرفته‌ و غصه‌دار و ناراحت هستی؛ چه شده است؟ رسول خدا(ص) به ما یاد می‌دهند که هر کس را دیدید ناراحت است، از او بپرسید؛ شاید مشکلش به دست شما حل شود. از هم بی‌خبر نمانید و «به من چه» نگویید! اینها در اسلام روا نیست؛ بپرسید! 

این شخص گفت: یا رسول‌الله! رنج و غصه و ناراحتی من از این است که امروز به فکر قیامتم افتادم. این فکر چقدر خوب است! قرآن مجید می‌گوید که اندیشهٔ در قیامت واجب است: «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ»[7] بر هر کسی واجب است که هر روز بنشیند و فکر کند آیا برای قیامتش توشه‌ای فرستاده یا نه! اگر به آنجا برود، دست‌خالی است و می‌گویند در بهشت برایت جا نداریم؟ چون بهشت برای دست‌خالی‌ها جایی ندارد و واقعاً باید به جهنم برود. از همین رو، این شخص هم گفت: من نشسته بودم و راجع‌به قیامتم فکر می‌کردم، دیدم بر فرض که اهل بهشت باشم (حالا حرف اوست)؛ ولی من یک آدم معمولی و کارگر هستم که با عبادت و خدمتی بهشتی شده‌ام؛ آن‌هم در هشت بهشتی که تمام آسمان‌ها، زمین، کهکشان‌ها، سحابی‌ها و میلیاردها میلیارد ستاره به‌راحتی در آن جا می‌گیرند. این پهنا و ظرفیت بهشت است. 

وقتی قیامت می‌شود، جهنم در همین زمین است؛ امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: هفت طبقه‌اش هم مثل ساختمان هفت‌طبقه روی همدیگر است. درحالی‌که کل بهشت در سطح صاف است و طبق آدرس قرآن، در سدرالمنتهی قرار دارد. ما این را هم نمی‌دانیم چیست! حتماً سیاره‌ای هست که هشت بهشت آنجاست و سیاره چقدر گسترده است که بهشت را در خودش جا داده. پیغمبر(ص) هم شب معراج بهشت را در سدرةالمنتهی دیدند. 

این مرد گفت: یا رسول‌الله! حالا منِ کارگر بر فرض که روز قیامت بهشتی باشم، کجا می‌توانم شما را ببینم؟ اصلاً مقام شما با هیچ‌کس قابل‌مقایسه نیست و شما را نمی‌بینم. برای همین، دارم غصه می‌خورم که روز قیامت با فراق شما چه کنم؟ اگر مرا به جهنم هم ببرند که «کلاه من پسِ معرکه» است. 

یک آدم غصه‌دارِ پاک و مؤمن داشت این‌جوری می‌گفت که جبرئیل نازل شد و آیهٔ 69 سورهٔ نساء را آورد؛ به‌خاطر این که غصه‌اش برطرف شود. آیه این است: «وَ مَنْ یطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ»[8] کسانی که در حد ظرفیت خودشان مطیع خدا و پیغمبر بوده و حرف‌ها، دستورات و منهیات این دو نفر را گوش داده‌اند، «فَأُولٰئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیهِمْ مِنَ النَّبِیینَ وَ الصِّدِّیقِینَ وَ الشُّهَدَاءِ وَ الصَّالِحِینَ وَ حَسُنَ أُولٰئِکَ رَفِیقاً»[9] اینها می‌توانند 124هزار پیغمبر، صدیقین، صالحین و شهدا را ببینند. درست؟ 

 

پیغمبر اکرم(ص)، بهترین الگو و سرمشق

حال اگر ما بخواهیم که از رحمت پیغمبر(ص) برای رسیدن به این مقام بهره‌مند شویم، چه‌کار باید بکنیم؟ خدا یک دستور آسان در سورهٔ احزاب می‌دهد و می‌گوید: به این پیغمبر اقتدا کنید و ببینید که اخلاق، رفتار و گفتار پیغمبر(ص)، زن‌وبچه‌داری‌، رفیق‌داری‌، خوراک و پوشاک و خانه‌اش چگونه بوده؛ در همه‌چیز زندگی‌تان به او اقتدا کنید. البته نمی‌خواهد بگوید که خانه‌ات هفتادمتر خانهٔ گِلی باشد و یک ماله گچ هم داخلش نباشد؛ چون پیغمبر(ص) در این‌جور خانه زندگی می‌کردند. همچنین نمی‌خواهد بگوید تا آخر عمرت نان جو در سرکه یا آب بزن و یا آبگوشت رقیق کم‌رمقی بخور؛ چون پیغمبر(ص) این‌جوری بودند. در حقیقت، می‌خواهد بگوید که در کل امور مادی به پیغمبر(ص) اقتدا کنید. پیغمبر(ص) در 63 عمرشان، یک دانه گندم، عدس، نخود و یک لقمهٔ نان به حرام نخورند؛ حق کسی را هم نخوردند! این‌جوری اقتدا کنید. حالا خانه‌ات سیصد متر است، ماشینت خارجی است یا داخلی، فرقی نمی‌کند؛ ولی این ثروتی که داری، به پیغمبر(ص) اقتدا کن! نگذار و بمیر! هم خرج زن و بچه‌ات کن، هم خرج مردم مستحق کن، هم خرج پدر و مادرت کن و هم اگر می‌توانی، خرج شیعیان مظلوم ایران و کشورهای دیگر بکن. این اقتدای به پیغمبر(ص) در امور زندگی است. این آیه خیلی جالب است! در قرآن می‌خوانیم: «لَقَدْ کَانَ لَکُمْ فِی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ»[10] پیغمبر برای شما سرمشق نیکو، خوب و عالی‌ای است. 

این‌قدر که جوان‌ها از فوتبالیست‌های داخلی یا خارجی، بستکتبالیست‌ها یا والیبالیست‌ها برای خودشان اسوه درست می‌کنند که اینها هم مثل آنها شوند؛ این عیبی ندارد، اما کل وجودت را هزینهٔ مثل آنها شدن نکن! کسی نمی‌گوید به آنها اقتدا نکن. اگر می‌خواهی قهرمان بشوی، عیبی ندارد به یک کشتی‌گیر قوی، والیبالیست، فوتبالیست یا تنیس‌باز اقتدا کنی؛ اما صددرصد عمرت را برای اقتدای به مثل خودت که مقام بالاتر نیست، هزینه نکن. خارجی‌ها هم که مقامشان از تو پایین‌تر است؛ چون تو شیعه هستی و او یا مسیحی است یا یهودی یا زرتشتی و یا هندو. یک‌ذره خودت را خرج الگوگرفتن از آنها کن و 95 درصد هم پیغمبر(ص) را الگوی خودت قرار بده. البته من دارم تخفیف می‌دهم و اصلاً نمی‌دانم اجازه دارم که این تخفیف را می‌دهم! صددرصد به پیغمبر(ص) اقتدا کن. حالا اگر اقتدا کنی، چه‌چیزی از وجود پیغمبر گیرت می‌آید؟

 

رهاورد اقتدای به پیغمبر(ص) در زندگی

 

الف) امید به پروردگار و شفاعت پیامبر(ص)

در ادامهٔ آیه می‌فرماید: «لِمَنْ کَانَ یرْجُو اللَّهَ»[11] با اقتدای به پیغمبر(ص)، امید مثبت به پروردگار و رحمت و مغفرت او، امید مثبت به شفاعت خود پیغمبر(ص) گیرت می‌آید؛ یعنی دلت ظرف طلوع امید می‌شود. خود این امید، زیباترین دل‌گرمی و حالت باطن است. 

 

ب) به‌دست‌آوردن آخرت آباد

«وَ الْیوْمَ الآخِرَ»[12] همچنین با اقتدای به پیغمبر(ص)، آخرت آباد گیرت می‌آید. خیلی که خرج ندارد؟ هزینه‌ای ندارد! من در زندگی‌ام همه‌چیز را به پیغمبر(ص) اقتدا بکنم؛ البته با لحاظ‌کردن عوض‌شدن زمان. الآن من می‌توانم یک پیراهن کرباسی یا یک کت‌وشلوار کرباسی کهنه بپوشم و بیرون بیایم؟ مردم می‌خندند و این شرعی نیست؛ ولی روزگار پیغمبر(ص) روزگار کم‌پولی در مدینه بوده، پیغمبر(ص) هم مجبور بودند و نداشتند که پیراهن کرباس بپوشند. تازه پیراهن‌هایی هم که می‌خریدند و می‌پوشیدند، اغلب وقتی از مسجد بیرون می‌آمدند، یکی می‌آمد و می‌گفت من پیراهن ندارم، حضرت پیراهنشان را درمی‌آوردند و به بلال یا امیرالمؤمنین(ع) می‌دادند و می‌گفتند: یک پیراهن در حد چهار درهم برای من بخر. ایشان اصلاً پیراهن پنج‌درهمی هم نمی‌پوشیدند و نداشتند؛ اما الآن نمی‌توانم لباسم را آن‌گونه قرار بدهم. همین عبا، پالتو و پارچهٔ سفیدی که خریده‌ای، حق هیچ‌کس داخلش نباشد؛ از پول حرام، رشوه، اختلاس، ظلم به مردم و حق یتیم نباشد. اگر از هر کدامِ اینها باشد، کل نمازهای عمر باطل است؛ اگر آنها نمازخوان باشند! من فکر نمی‌کنم دزدها نماز بخوانند؛ اگر نماز می‌خواندند، خدا در قرآن می‌گوید: «إِنَّ الصَّلاَةَ تَنْهَی عَنِ الْفَحْشَاءِ وَ الْمُنْکَرِ»[13] اگر واقعاً نمازخوان باشی، نه مرتکب گناهان باطنی می‌شوی و نه گناهان ظاهری. نماز تو را از افتادن در چاهِ گناه نگه می‌دارد. همین‌جوری هم نگه می‌دارد. من می‌خواهم دو رکعت نماز بخوانم، لباسم، فرش زیر پایم، جانماز و مهرم، آبی که وضو می‌گیرم و غسل و تیمم می‌کنم، باید حلال باشد. من به‌خاطر نماز، اصلاً نمی‌توانم در حرام بیفتم؛ اگر بخواهم در همه‌جور حرامی بیفتم، باید بی‌نماز بشوم و با نماز‌خواندن، مطلقاً نمی‌شود در حرام افتاد. این حرف خداست!

 

ج) توجه به خدا در هر حال و کاری

همچنین اگر به پیغمبر(ص) اقتدا بکنی، «وَ ذَکَرَ اللَّهَ کَثِیراً»[14] همهٔ توجه قلبت متوجه پروردگار می‌شود؛ چون داری با پیغمبر(ص) زندگی می‌کنی. وقتی می‌خواهی به مغازه بروی، به‌عنوان اینکه به پیغمبر(ص) اقتدا کنی، می‌روی؛ می‌خواهی پیش زن و بچه‌ات بیایی، به‌عنوان اقتدای به پیغمبر(ص)، اصلاً تمام وجودت متوجه به پروردگار می‌شود. 

این معنای آیهٔ «وَ مَا أَرْسَلْنَاکَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعَالَمِینَ»[15] پیغمبر مهر، محبت و رحمت برای همهٔ جهانیان است، به این شکلی که گفتم. شاید تا حالا به این شکل هم نشنیده باشید؛ نه اینکه نگفته‌اند، بلکه شما نشنیده‌اید. 

 

امر پروردگار به انبیا برای انجام کار خیر

حالا به‌سراغ آیهٔ دیشب برویم که دربارهٔ 124هزار پیغمبر است. خداوند از باب عشق، رحمت، مهرورزی، لطف ویژه‌ و احسانش به انسان، 124هزار معلم پاک، خالص، دل‌سوز و خیرخواه فرستاد. به آنها هم دستور واجب داد که «لاَ أَسْأَلُکُمْ عَلَیهِ أَجْراً»[16] برای این معلمی، تا آخر عمرتان یک عدد گندم از کسی نگیرید. این جمله، نکرهٔ در سیاق نفی است. «لا» در«لاَ أَسْأَلُکُمْ» نفی است و «أَجْراً» هم «الف» و «لام» ندارد؛ یعنی 124هزار نفر از یک نفر به‌عنوان نبوت مزد قبول نکنید! شما فقط بین مردم بروید و حلال و حرام، اخلاق، عبادت، خدمت، سلامت، نرمی، آرامش و خوبی‌ها را یادشان بدهید. در قرآن می‌فرماید: «وَ جَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً یهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَ أَوْحَینَا إِلَیهِمْ فِعْلَ الْخَیرَاتِ»[17] من به تمام 124هزار پیغمبر گفته‌ام که یک کار خیر، هرچه هم که کوچک باشد، از شما فوت نشود. تمام کارهای خیر را انجام بدهید! 

 

یتیم‌نوازی، نمونه‌ای از کار خیر و اخلاق پیامبر(ص)

یک نمونه از کار خیر پیغمبر(ص) را بگویم تا لذت ببرید. روزی حضرت داشتند در کوچه می‌رفتند و چند بچه هم داشتند بازی می‌کردند، دنبال هم می‌کردند و می‌خندیدند. یک بچهٔ هفت‌هشت ساله به دیوار تکیه داده بود و این بازی را تماشا می‌کرد. 

من اخلاق عرب‌های جاهلیت دربارهٔ یتیم را در یک کلمه به شما بگویم: یتیم جزء ذلیل‌ترین افراد جامعهٔ عرب، قبل از بعثت بود. هیچ‌کس به یتیم محل نمی‌گذاشت و ارزش هم به او نمی‌داد؛ لذا خدا مسئلهٔ یتیم را نزدیک به بیست بار در قرآن مطرح کرده است. آنها دید بدی به یتیم داشتند؛ مثلاً خیلی‌ها مسلمان نشدند، چون می‌گفتند: ما تسلیم یک یتیم بشویم؟! این هنوز به‌دنیا نیامده بود که پدرش مُرد؛ حالا می‌خواهد رئیس و معلم ما بشود؟! خیلی‌ها به جهنم رفتند، به‌خاطر همین مسئله که این یتیم است و ارزش ندارد. حماقت و بدبختی و بی‌خردی بشر را ببینید! چون پیغمبر(ص) یتیم است، نباید حرفش را گوش داد و به او اقتدا کرد. البته این وضع در کشورهای دیگرِ زمان پیغمبر(ص) نبود و فقط در عربستان بود. 

این مرد با آن عظمت عرشی‌، ملکوتی، عقلی و علمی‌شان، پیش بچه‌ای آمدند که کنار دیوار بود. اول سلام کردند (اصلاً هیچ‌کس در مدینه نتوانست زودتر از پیغمبر به ایشان سلام کند) و بعد گفتند: عزیزدلم! شما چرا نمی‌روی با بچه‌ها بازی کنی؟ گفت: مرا راه نمی‌دهند. فرمودند: چرا؟ گفت: برای اینکه من یتیم هستم و بابا ندارم. این بچهٔ هشت‌نه‌ساله با دل پیغمبر(ص) چه‌کار کرد! حضرت بچه را بغل گرفتند، به خانهٔ حضرت زهرا(س) آوردند و گفتند: فاطمه جان! این برادرت است؛ او را قشنگ بشور (مثلاً لیف و صابون بزن)، لباس‌هایش را هم عوض کن و از لباس‌های حسن و حسین به او بپوشان. 

وقتی کار انجام گرفت، پیغمبر(ص) بچه را بغل کردند و بین بچه‌ها آوردند و گفتند: یک‌خرده بازی نکنید و دور من جمع شوید. بچه‌ها دور پیغمبر(ص) آمدند. کدام یک از شما گفتید که این یتیم است؟ این که پدرش من هستم و خواهرش فاطمه است! بچه‌ها گفتند: آقا! به او بگو که بیاید و با ما بازی کند. 

این اخلاق پیغمبر(ص)، رحمت و محبت پیغمبر(ص) است! در حقیقت، پیغمبر(ص) با وجودشان به این شکلی که توضیح دادم، همین اسوه و سرمشق‌بودنشان، می‌خواهند میلیاردها میلیارد بشر را به بهشت بفرستند، آخرتشان را آباد و امیدوار به خدا کنند و به پروردگار توجه بدهند. 

 

حکایت ابراهیم(ع) و پیرمرد آتش‌پرست

این آیهٔ سورهٔ انبیاء است؛ به همهٔ انبیا گفتم: «وَ أَوْحَینَا إِلَیهِمْ فِعْلَ الْخَیرَاتِ»[18] هیچ کار خیری از شما فوت نشود. اگر یک‌وقت هم کار خیری می‌خواست فوت بشود، پروردگار فوری می‌گفت آن کار را انجام بده. 

فیض کاشانی این داستان را در «محجة‌البیضاء» نقل می‌کند. پانصد سال است که نمونهٔ فیض را از زمان صفویه تا حالا ندیده‌ام. اصلاً نمونهٔ این انسان را ندیده‌ام!

ابراهیم(ع) خلیل‌الرحمن و دومین پیغمبر اولوالعزم خداست؛ از همهٔ انبیا هم اسمش بیشتر در قرآن آمده. ایشان دم درِ خانه به دیوار تکیه داده بود. یک پیرمرد هفتادساله و محاسن سفید، یک پشتهٔ هیزم بیابانی روی دوشش بود، نفس‌نفس‌زنان و عرق‌ریزان داشت می‌رفت که ابراهیم(ع) به او گفت: ناهار خورده‌ای؟ گفت: نه. ابراهیم(ع) گفت: بایست! سفرهٔ من پهن است و غذا هم حاضر؛ بگذار کمکت کنم تا این بار روی دوشت را بر زمین بگذاری. بعد گفت: به بیابان رفته‌ای و برای نان زن و بچه‌ات هیزم کَنده‌ای؟ گفت: بله. ابراهیم(ع) گفت: مشکلی نیست؛ داخل بیا. داخل اتاق آمد و سر سفره نشست. 

ابراهیم(ع) گلّه‌دار بود و وضع مالی خوبی داشت. غذای پخته، گوشت پخته و لبنیات خوب داشت. همین که پیرمرد دستش را دراز کرد تا لقمه‌ای بردارد، ابراهیم(ع) گفت: «بسم الله» بگو! پیرمرد لقمه را زمین گذاشت و گفت: من هفتاد سال است که آتش‌پرست هستم و اصلاً نمی‌دانم «بسم الله» چیست و کیست! بعد هم بلند شد و داخل کوچه آمد، پشتهٔ هیزم را بلند کرد که ببرد. خدا به ابراهیم(ع) خطاب کرد: هفتاد سال است صبحانه، ناهار و شامش را داده‌ام و او یک سجده هم برای من نکرده است؛ یک روز مهمان تو شد، چرا اوقاتش را تلخ کردی؟ بلند شو و به‌دنبالش برو! 

ابراهیم(ع) به کوچه آمد و گفت: پیرمرد! نرو و برگرد؛ نمی‌خواهد «بسم الله» بگویی. او را برگرداند. پیرمرد سر سفره نشست و ابراهیم(ع) به او گفت: بخور! این فعل خیر است. پیرمرد گفت: نمی‌خورم! چرا با من تلخ روبه‌رو شدی که من مجبور شدم بلند شوم و بروم؛ بعد چرا به‌دنبالم آمدی و مرا برگرداندی؟ ابراهیم(ع) گفت: من به‌دنبالت نیامدم؛ خدا به من دستور داد و گفت او را برگردان. پیرمرد گفت: حالا غذایت را نمی‌خورم تا مرا با خدا آشتی ندهی. 

جوان‌ها! دخترخانم‌ها! خدا خیلی خوب است؛ اگر با او آشتی باشید، برایتان خیلی کار می‌کند. 

 

کلام آخر؛ حضرت ام‌البنین(س)، دریای معرفت و عشق به امامت

این دختر وقتی به‌دنیا آمد، پدرش اسمش را «فاطمه» و لقبش را «ام‌البنین» گذاشت. همان‌وقتی که به‌دنیا آمد، لقبش را گذاشت. این رسم عرب بود و لازم نبود که زن بشود و بچه‌دار بشود، بعد به او بگویند «مادر پسران». اصلاً رسم عرب بود که همان وقت به‌دنیا‌آمدن بچه، هم اسم و هم لقبش را می‌گذاشتند. 

شانزده‌هفده‌ساله بود که روزی وقتی پدرش ابوحزام می‌خواست داخل اتاق بیاید، دید مادر و دختر دارند با هم حرف می‌زنند؛ آرام پشت در نشست و گوش داد. مادر داشت سرش را شانه می‌کرد و دختر هم جلوی مادر نشسته بود و با مادرش حرف می‌زد و می‌گفت: دیشب خواب دیدم که کنار باغ بزرگ و رودخانهٔ آبی هستم و ماه شب چهاردهم است. من کنار این رودخانهٔ آب و این درخت‌ها، داشتم ماه را نگاه می‌کردم که دیدم این ماه از جای خود کَنده شد و به‌طرف زمین حرکت کرد. هرچه ماه به‌طرف زمین می‌آمد، کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شد تا این‌که ماه در دامن من آمد.

وقتی تعریف خواب دختر تمام شد، پدر در را باز کرد و به مادر گفت: خبر از آیندهٔ این بچه ندارم؛ اما خوابی که دیده (چون تعبیر خواب بلد بود)، این دختر به کسی شوهر خواهد کرد که نمی‌دانم چه کسی است، اما شوهرش از بزرگ‌ترین و بهترین انسان‌های عالم است و اولین بچه‌ای که خدا به دختر ما می‌دهد، «ماه» است. 

این ماجرا گذشت تا عقیل برادر امیرالمؤمنین(ع) آمد و سه شبانه‌روز مهمان ابوحزام بود. عقیل نمی‌گفت چه‌کار دارم و عرب هم از مهمان نمی‌پرسید که چه‌کار داری! سه شبانه‌روز پذیرایی می‌کرد، بعد از اتمام سه شبانه‌روز، آرام می‌گفت فرمایشی دارید؟ عقیل بعد از سه شبانه‌روز گفت: من برای خواستگاری دخترت آمده‌ام. ابوحزام گفت: خواستگاری برای چه کسی؟ عقیل هفت‌هشت تا از اوصاف امیرالمؤمنین(ع) را گفت و بعد گفت: برای امیرالمؤمنین(ع) آمده‌ام. ابوحزام به عقیل گفت: آخر حساب کن که من کجا و این داماد کجا؟ اصلاً من لیاقت این حرف‌ها را ندارم! چه می‌گویی؟ علی(ع) داماد من بشود؟! من کسی نیستم! خانمش از داخل اتاق صدایش زد و گفت: ابوحزام! در این عالم، کدام پدرزن و مادرزنی چنین دامادی گیرشان می‌آید؟! رد نکن! ابوحزام به خانمش گفت: از دخترم بپرس. اسلام اجازهٔ شوهرکردن را به خود دختر داده است. من می‌روم، شاید خجالت بکشد که جلوی من چیزی بگوید. مادر به دخترش گفت: فاطمه جان! علی(ع) به خواستگاری تو فرستاده است. بارک‌الله به ادبت! دختر گفت: مادر! من به غیر از علی(ع)، در این دنیا به هیچ‌کس شوهر نمی‌کنم. 

کار تمام شد. سال اول عروسی، وقتی بچهٔ اولش به دنیا آمد، امیرالمؤمنین(ع) بیرون بودند. از بیرون که به خانه آمدند، اول کنار بستر ام‌البنین(س) آمدند و بچه را برداشتند. اولین بار است که علی(ع) بچه را می‌بینند. عجب قیافه‌ای! علی(ع) شگفت‌زده نگاه می‌کنند. بچهٔ یک‌روزه انگار بچهٔ پنج‌ماهه است؛ عجب هیکلی! مادر دارد نگاه می‌کند و خوشحال است؛ یک‌مرتبه دید که امیرالمؤمنین(ع) دست راست بچه را از زیر پارچه بیرون آوردند، بازوی بچه را می‌بوسند و اشک می‌ریزند. بعد دست چپش را بیرون آوردند و همین کار را کردند. مادر است دیگر! مادر پریشان شد و گفت: علی جان! دست بچه‌ام عیب دارد؟ لمس است؟ بیماری دارد؟ فرمودند: نه. ام‌البنین! این دو تا دست را می‌بینی؛ در زمینی به نام کربلا، کنار حسین من از بدن جدا می‌شود.

این مادر خیلی عجیب بود! قافله وقتی به مدینه برگشت، به زینب کبری(س) نگفت عباسم چه شد؟ عون چه شد؟ عبدالله چه شد؟ اسم بچه کوچک‌ترش عثمان بود؛ عثمان را هم نگفت! فقط گفت: دختر امیرالمؤمنین(ع)! از حسین چه خبر؟ زینب(س) روی زمین نشست. ام‌البنین(س) گفت: زینب، حسین من چیزی شده؟ چهار تا بچهٔ من فدای حسینت! چه شده است؟! زینب کبری(س) گفت: حسین را کشتند. نپرسید بچه‌هایم چه شدند! بلند شد و از پیش زینب کبری(س) رفت؛ آمد و در کوچه نشست. در کوچه این خاک‌ها را جمع می‌کرد و به سر و رویش می‌پاشید.

 


[1]. معانی‌الأخبار، ج1، ص410؛ وسائل‌الشیعه، ج16، ص110.
[2]. سورهٔ توبه، آیهٔ 72: «وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَمَسَاكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ ۚ وَرِضْوَانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ ذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ».
[3]. سورهٔ ابراهیم، آیهٔ 23؛ سورهٔ توبه، آیهٔ 72.
[4]. سورهٔ فجر، آیهٔ 27.
[5]. سورهٔ فجر، آیهٔ 28.
[6]. سورهٔ فجر، آیات 29 و 30.
[7]. سورهٔ حشر، آیهٔ 18: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ».
[8]. سورهٔ نساء، آیهٔ 69.
[9]. همان.
[10]. سورهٔ احزاب، آیهٔ 21.
[11]. همان.
[12]. همان.
[13]. سورهٔ عنکبوت، آیهٔ 45.
[14]. سورهٔ احزاب، آیهٔ 21.
[15]. سورهٔ انبیاء، آیهٔ 107.
[16]. سورهٔ شوری، آیهٔ 23.
[17]. سورهٔ انبیاء، آیهٔ 73.
[18]. سورهٔ انبیاء، آیهٔ 73.

برچسب ها :