جلسه هفتم؛ جمعه (14-5-1401)
(تهران حسینیه بیتالرضا(ع))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیک و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
خریداران انسان در دنیا
در جلسات قبل، تا حدودی فقط از طریق قرآن (به روایت نرسید) جایگاه انسان را شناختید. اینگونه بحثها مفید هم هست؛ برای اینکه، ما از طریق پروردگار با ارزش وجودی خودمان آشنا میشویم. وقتی آشنا شدیم که ما در کجای خلقت قرار داریم، ولو منجر به شهادت ما بشود، خودمان را با غیرخدا معامله نخواهیم کرد؛ چون هیچکس قیمت ما را ندارد!
الف) شیطان، خریدار بیدینان و گمراهان
اگر بخواهیم خودمان را با غیرخدا معامله بکنیم، آن مشتری هم که میخواهد ما را بخرد، شیاطین جنی و انسی است؛ در رأس همهٔ آنها هم ابلیس قرار دارد.
«شیطان» اسم عام است و اسم شناسنامهای هیچکس نیست. معنی شیطان هم گمراه و گمراهکننده است؛ حالا اسمش یا خارجی است یا ایرانی و یا عربی. ممکن است یک نفر اسمش عبدالرحمن باشد؛ او زیباترین اسم را دارد، اما قاتل امیرالمؤمنین(ع) میشود. شیطان اسم خصوصی نیست و پروردگار هر انسان گمراهِ گمراهکنندهٔ ضالِ مُضلِ خبیثِ خسارتزننده را «شیطان» میگوید؛ مثلاً ابولهب و عاصبنوائل شیطان مکه بودند. حضرت ابیعبداللهالحسین(ع) در راه مکه به کربلا، به فرزدق برخورد کردند و متن بسیار باارزشی را به فرزدق گفتند؛ در آن متن، این دو جمله بود که فرمودند: «ألا وَ إِنَّ هؤُلاءِ قَدْ لَزِمُوا طاعَةَ الشَّیْطانِ»[1] این ملت (ملت روزگار خودشان) التزام به طاعت شیطان پیدا کردهاند؛ این شیطان هم در گفتار ابیعبدالله(ع)، یزید بود. «وَ تَرَکُوا طاعَةَ الرَّحْمنِ» دینداری را رها کردهاند و از خدا اطاعت نمیکنند.
نهایتاً خریداران غیرخدا چه کسانی هستند؟ شیاطین و ابلیسیان هستند که قیمت ما را هم ندارند، ما را میخرند و همهچیز ما را هم میگیرند. بعد به قول قرآن، ما را تحویل جهنم میدهند و با کمال پررویی میگویند به ما ربطی ندارد! شیاطین به ما میگویند: «وَمَا كَانَ لِيَ عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطَانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي»[2] ما بر شما تسلطی نداشتیم و فقط شما را به انواع گناهان دعوت کردیم، شما هم دعوت ما را قبول کردید؛ میخواستید قبول نکنید! این پایان و این خریدوفروش ماست.
جایگاه ما مافوق همهٔ موجودات و مادون پروردگار است. ما چون مافوق همهٔ موجودات هستیم، طبق قرآن در سورهٔ إسراء، قیمت ما از کل موجودات بیشتر است. حالا خودمان را به چهچیزی بفروشیم؟ به گاو، گوسفند، دلار، پاساژ، یک نامحرم، یک پَست، ضال و مضل بفروشیم؟ به هر کس که بخواهیم خودمان را بفروشیم، از ما خیلی پایینتر و پستتر است؛ بعد هم، دستش خالی است و چیزی ندارد.
در این مملکت، چقدر دختر و زن و مرد موجودیت خودشان را به رضاخان فروختند؛ درحالیکه بیشتر آنها رضاخان را ندیدند، تا وقتی که رضاخان مُرد و خود اینها هم مُردند. رضاخان گفت: چادرهایتان را دربیاورید و بیحجاب در پارکها، خیابانها و بین مردها بروید؛ خیلی از زنها و دخترهای ایران هم خودشان را با او معامله کردند. حتی او را ندیدند که برای این بیحجابیشان از آنها تشکر کند و بگوید بیایید دستتان را ببوسم که به فرمان من توجه کردید. کسی را راه نمیدادند که او را ببیند. اینها خودشان را معامله کردند، چهچیزی گیرشان آمد؟ هیچچیز گیرشان نیامد و مرد و زن هم، عفت و عصمت و انسانیت خودشان را از دست دادند. کلهگندههایی هم که مطیعش شدند (چون تاریخ رضاشاه، تاریخ جنگ اول و دوم جهانی، تاریخ ایران از سلسلهٔ مادها تا الآن را کامل خواندهام) و با او همکاری کردند، حتی او را به سلطنت رساندند، آنها را کُشت؛ چون خیال میکرد اینها که در دولتش وزیر و وکیل و استاندار شدهاند، (دروغ هم میگفت و اینجوری نبود) علیه او کودتا بکنند. اصلاً هیچکس جرئت کودتا نداشت! ارتش به دست رفیقهای خود رضاخان بود؛ اما آنها را کشت. تیمورتاش قدرت اول مملکت و دست رضاشاه بود؛ اما او را کشت. به «داور» وزیر دادگستری گفت برو بمیر، او هم شب تریاک خورد و مُرد. خیلی از دوستانش را کشت؛ بهخاطر وهمی که داشت و فکر میکرد نکند اینها بخواهند جایگاهش را بگیرند. این معاملهٔ با شیطان است!
ب) پروردگار، خریدار جان و مال بندگان مؤمن
این بحثها بحثهای بسیار باارزشی است که انسان خودش را بشناسد و قیمتش را بفهمد. در این صورت، ابداً با هیچ قیمتی حاضر نخواهد شد که خودش را با غیرخدا معامله کند؛ چون خدا هم یکی از خریداران ماست. در سورهٔ توبه میفرماید: «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ»[3] «بِیع و شَرا» یعنی خرید و فروش؛ خدا خریدار است. خریدار چه کسی است؟ «مِنَ الْمُؤْمِنِينَ»[4] از مردم مؤمن میخرد؛ چهچیزی میخرد؟ «أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ»[5] هم جان و هم مال مردم مؤمن را میخرد؛ به کم هم کار ندارد. خدا اهل کمیت نیست، بلکه اهل کیفیت است. اهلبیت(علیهمالسلام) سه روز روزه بودند، مسکین و یتیم و اسیر به نوبت درِ خانه آمدند و هر سه شب، پنج تا نان افطارشان را به مسکین، یتیم و اسیر دادند. اسیر هم آدم مؤمنی نبود و در جنگی آمده بود که پیغمبر(ص) و علی(ع) را بکشند؛ اما زورش نرسید و اسیر شد. همین اسیری که نیتش کشتن پیغمبر(ص) و علی(ع) بود، درِ خانهٔ امیرالمؤمنین(ع) را زد و گفت: من اسیر هستم و گرسنه. زهرا(س)، حسن(ع)، حسین(ع) و خود حضرت نانشان را به اسیر دادند.
متأسفانه ما این کارها را نمیکنیم! گاهی بیست سال است که با قوموخویش، برادر و خواهرمان، حتی بعضیها را میشناختم (اکنون مُردهاند و نمیدانم آنجا میخواهند چه جوابی بدهند) که بیست سال با مادرشان قهر بودند و اصلاً یک بار به دیدن او نرفتند. ما از این اخلاقها نداریم؛ ولی خدا این انبیا و ائمه را گذاشته که از آنها درس بگیریم.
حالا این سه شب، پانزده تا نان میشود؛ نان جو هم بزرگ پخته نمیشود، آنهم 1500 سال پیش! این پانزده تا نان جو را اگر در زمان ما روی ترازو بگذارند، دو کیلو میشود. 1500 سال پیش، پانزده نان چقدر میشد؟ خدا این پانزده نان را چند خریده است؟ خداوند به قیمت سورهٔ دهر و تمام نعمتهای بهشت خریده. از آیهٔ «وَ یطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَی حُبِّهِ مِسْکِیناً وَ یتِیماً وَ أَسِیراً × إِنَّمَا نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لاَ نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزَاءً وَ لاَ شُکُوراً»[6] تا آخر سوره را بخوانید و ببینید که خدا این پانزده نان جو را به چه قیمتی خریده!
خداوند به کمیّت کار ندارد، بلکه به آنچیزی کار دارد که عمل برای او باشد و غیر او را در عمل شریک نکند. ملاک من فقط خدا باشد و اصلاً دنبال این نباشم که پدرم ببیند و بگوید: «بارکالله، چه بچهٔ خوبی!»؛ مادرم ببیند و بگوید: «شیرم حلالت!»؛ زنم بفهمد و بگوید: «عجب شوهر خوبی دارم!»؛ بچهام بفهمد و بگوید: «عجب پدر باکرامتی دارم!». مردم مؤمن اصلاً در نخ این حرفها نیستند و عمل آنها لله است.
معاملهٔ با پروردگار، معاملهای سودمند
«إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَی مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ»[7] پول و جان شما را میخرم و در برابرش، قیمتی که به شما میدهم، بهشت است. پول ما چقدر هست؟ مثلاً در مدت عمرمان، کارهای خیری که کردهایم و یا میکنیم، اگر روی هم بگذاریم، چقدر میشود؟ خداوند میگوید: این را در برابر بهشت ابد میخرم. تو یک دانه نان در راه من میدهی، من نانت را در بهشت تا ابد میدهم و زمان تمام نمیشود. این خرید خداست!
او قیمت و ارزش ما را دارد؛ چون خودش ما را خلق کرده و آفریده است. من باید جایگاهشناس باشم و این جایگاهشناسی واجب است. این جایگاهشناسی هم معرفت خیلی خوبی است! من وقتی جایگاهم را بفهمم، حاضر نیستم خودم را با غیرپروردگار معامله کنم؛ چون صرف نمیکند و معاملهٔ با غیرخدا، ضرر و خسارت دارد. هرچه هم آدم دارد، غیر غارتگر است و از آدم میگیرد. حال آنکه خدا اضافهکننده است؛ چنانکه در قرآن میفرماید: «لِیوَفِّیهُمْ أُجُورَهُمْ وَ یزِیدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ غَفُورٌ شَکُورٌ»[8] من هم مزد کامل و پرپیمانه به شما میدهم و به هیچکس سرخالی مزد نمیدهم و همین که اضافه هم به شما میدهم. من این اضافهاش را نمیفهم و نمیدانم چیست! با اینکه من برای قرآن مجید خیلی کار کردهام و کلمه به کلمهٔ قرآن، حتی حروف حرفیاش، مثل «واو»، «إلی»، «إنما»، «إنّ» و «ألا» خیلی کار کردهام؛ بهطوری که این کار من به چهل جلد، هر جلد هشتصد صفحه تفسیر تبدیل شده است. با این حال، این «وَ یزِیدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ» را نفهمیدهام. در کتابم نوشتهام، ولی در نوشتههایم نفهمیدهام این اضافهای که خدا میخواهد غیر از بهشت به بندهاش بدهد، چیست! خدا بندهاش را به بهشت میبرد و میگوید بهشت او را هم پرپیمانه میدهم و سرخالی نمیدهم؛ اما اضافه هم میدهم و من نمیدانم این اضافه چیست؟! بعد هم ما در بهشت میخواهیم با این اضافه چهکار بکنیم؟! ذرهذرهٔ اضافه قابلمصرف است؛ اما نمیدانم آن اضافه چیست؟ حالا مثل بزنم: ما میگوییم با یک چلوکباب سلطانی سیر میشویم. سر میز مینشینیم، صاحب چلوکبابی آدم کریمی است، ده تا چلوکباب میگذارد و میگوید بخور؛ من پول یکی از آنها را میخواهم. من یکی از آنها را میخورم، با بقیه چهکار کنم؟ خدا میگوید من اضافه میدهم، این اضافه را چهکار کنیم. باید این اضافه را بفهمیم! من حقیقت این اضافه را نفهمیدم؛ حالا شما ممکن است متوجه بشوید آن اضافهای که خدا میخواهد بدهد، چیست!
ساختمان «احسن تقویمی» انسان
یک محل عبادت که در لغت عرب، «معبد» میشود (معبد اسم مکان است، یعنی محل عبادت)، دوهزار سال قبل از میلاد مسیح(ع) در یونان ساخته بودند. سَردرِ این معبد یک تختهسنگ کار گذاشته بودند که یک مقدار کج بهطرف پایین بود تا هر مرد و زنی وارد معبد میشود، این تخت سنگ را کامل ببیند. روی این تختهسنگ دو تا کلمه نوشته بودند (من حالا میگویم، میبینید سه کلمه نیست) که هر کس وارد معبد بشود، این دو کلمه را بخواند. با خط درشت نوشته بودند: «خودت را بشناس». اگر خودت را بشناسی، اصلاً ارزان از دست نمیروی.
دوهزار سال قبل از میلاد مسیح(ع) نوشته بودند «خودت را بشناس». حالا شما این خودشناسی را در قرآن و روایات نگاه کن، میبینی دریاست! یک روایت هم بخوانم و دیگر بهسراغ بحث شکر بروم (الآن این بحث شکر دوازده بحث شده است). این روایت هم چه روایت عجیبی است! من این روایت را در تفسیر «روحالبیان» دیدم که در قرن یازدهم، یعنی چهارصد سال پیش در استانبول (اسم قبلیاش قسطنطنیه بود) نوشته شده است. روحالبیان تفسیر خیلی جالبی است؛ هم ترکی، هم عربی و هم فارسی است. این سه زبان در این تفسیر با هم قاتی است و نکات خیلی باارزشی هم دارد. بعضی از جلدهای این تفسیر را از اول تا آخر خواندهام و یادداشتبرداری کردهام؛ پشت آن هم نوشتهام که این جلد از اول تا آخر خوانده شد.
در این کتاب دیدم که از پیغمبر(ص) نقل کرده: «الإنْسانُ بُنْيانُ اللّهِ»[9] انسان ساختمان خداست. همهٔ موجودات ساختمان خدا هستند؛ اما ما چه امتیازی داریم که پیغمبر(ص) میگویند انسان ساختمان خداست؟ آخر ما ساختمانی هستیم که دربارهٔ کیفیت این ساختمان، حرفی که خداوند متعال دربارهٔ ما زده، دربارهٔ فرشتگان و جن و آسمانها و زمین نزده و فقط دربارهٔ ما زده است. ساختمان ما ویژه است و آن حرفی هم که دربارهٔ ما زده، دربارهٔ هیچ موجودی نزده! در قرآن میفرماید: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیم»[10] من این موجود را به زیباترین قوام و آراستگی ساختهام؛ اما دیگر موجودات «احسن تقویم» نیستند و فقط مخلوق هستند. ساختمان من احسن تقویمی است.
این جملهٔ اول خیلی زیباست؛ اما جملهٔ بعدی کلام رسول خدا(ص) خیلی ترسناک و وحشتناک است! حضرت میفرمایند: «مَلْعُونٌ مَنْ هَدَمَ بُنْيانَهُ» موردلعنت خداست کسی که کلنگ بردارد، به جان این ساختمان بیفتد و خرابش بکند؛ یعنی از آن جایگاهش که فوق موجودات و مادون پروردگار است، سقوطش بدهد و آن را پایین بیندازد. از آن مقامش او را پایین بیاورد. اگر در آن مقام بماند و با آیات قرآن و روایات روی خودش کار بکند، بینهایت بزرگ میشود؛ اما اگر با کلنگ معصیت به جان خودش بیفتد و سقوط بکند، «فَقَدْ هَوى»[11] به بینهایت کوچک میرسد. اینقدر کوچک میشود که خدا میگوید: «فَلا نُقيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً»[12] در قیامت، من برای وزنکردن این آدمهای کوچک ترازویی نمیگذارم؛ چون وزنی ندارند! من اصلاً ترازویی برای کشیدن ارزش، قیمت و اعتبار آنها نمیگذارم؛ چون وزنی ندارند و پوچ و پوک هستند.
حقیقت شکر در آیات قرآن
حالا من چهکار کنم که خودم را در آن جایگاه حفظ کرده و بمانم؟ تنها راه ماندن در این جایگاه، «شکر» است. از قرآن میگویم! شکرکردن، یعنی در این جایگاه که مافوق همهٔ موجودات و مادون خدا هستم، مدام بگویم «الْحَمْدُ لِلَّهِ» یا یک بخش هم به آن اضافه کنم و بگویم «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ»؟ آیا این شکر است و این قدرت شکر مرا در این جایگاه نگه میدارد؟
نه عزیزدلم! من با اینگونه شکرکردن، در این جایگاه نمیمانم. از این «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ»ها در تاریخ زیاد گفتهاند. وقتی اهلبیت(علیهمالسلام) را وارد بارگاه ابنزیاد کردند، این آدم مشروبخورِ حرامزادهٔ قطعی (تاریخ او را جزء حرامزادههای آن زمان اعلام کرده و قطعی حرامزاده بوده)، وقتی چشمش به زینب کبری(س) افتاد، گفت: «اَلْحَمْدُ للَّهِِ الَّذي فَضَحَکُم وَ قَتَلَکُم»[13] من خدا را شکر میکنم که شما را کشتیم. به نظر شما، این الحمدللهِ ابنزیاد واقعاً شکر خداست؟ یعنی با گفتن این الحمدلله با نوک زبان، من در آن جایگاه الهیام حفظ میشوم؟ شکری که قرآن میگوید، دو بخش دارد:
الف) عمل به واجبات الهی
یکی عمل است، یعنی انجام واجبات الهی. پشت مستحبات فشاری گذاشته نشده است و خیلیها اصلاً هیچ مستحبی انجام نمیدهند؛ این مهم نیست و قیامت هم رفوزه نیستند. این حرف صریح قرآن است: شکر یعنی عمل به واجبات و خدمت به بندگان خدا.
ب) اجتناب از محرمات
یک بخش دیگر که شکر را کامل میکند، این است که امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «شُكرُ كُلِّ نِعمَةٍ الوَرَعُ عَنْ مَحارِمِ اللّهِ»[14] شکر یعنی از همهٔ آنچه که خدا حرام کرده است، دور بمانی، نه اینکه نکنی. آخر یکوقت به ما میگویند «لا تفعل» انجام نده؛ یکوقت هم قرآن به ما میگوید: «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ»[15] اصلاً به بدگمانشدن به مردم نزدیک نشوید! نزدیک این آتش نشوید، شما را میگیرد. نزدیک حرامهای خدا نشوید، چراکه باطن و ذاتش حرامها آتش است و شما را میگیرد.
آتش، باطن تمام گناهان
برای اینکه بدانید باطن تمام گناهان آتش است، این آیهٔ سورهٔ نساء را هم عنایت کنید. قرآن چقدر عجیب است! این یک گناه و حرام است که آیه میگوید: «إِنَّ الَّذِینَ یأْکُلُونَ أَمْوَالَ الْیتَامَی ظُلْمًا»[16] کسانی که مال یتیم را ستمکارانه میخورند؛ دهان باز کردهاند و مالی را که از پدر و مادر یتیم مانده، بالا میکشند، سندسازی میکنند و میخورند؛ «إِنَّمَا یأْکُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَاراً»[17] همان وقتی که دارند میخورند، آتش در شکمشان انبار میکنند. این آتشها انبار میشود و بهمحض اینکه خیمهٔ دنیا را از روی سر آدم بردارند و آدم وارد برزخ بشود، کل وجودش آتش خالی است. کسی هم بهدنبال ما نمیآید که آن را خاموش کند. آتشنشانی دولتی که آتش برزخ را خاموش نمیکند! تازه ماشینهای آتشنشانی اگر گیر این آتش بیفتند، در جا خاکستر میشوند. مگر اینکه قرآن را باور نکنم و خیالم راحت باشد، هر کاری دلم بخواهد، بکنم؛ ولی اگر واقعاً اهل قرآنم و قرآنباورم، حرام خودش آتش است و نه آتشساز!
نمونهٔ این آیه در قرآن زیاد است و در روایات هم همینطور. سلمان از پیغمبر(ص) اجازه گرفت و برای فاتحهٔ اهل قبور آمد. چشم سلمان گاهی باز بود و چون در دنیا بود، گاهی هم برای اینکه اذیت نشود، جلوی بازشدن چشمش را میگرفتند. حالا جاهایی راحت چشمش باز میشد. به بقیع آمد، فاتحه خواند و سریع پیش پیغمبر(ص) برگشت و گفت: از یک قبر تا چشم کار میکرد، آتش بالا میرفت. پیغمبر(ص) چقدر مهربان بودند! اصلاً تحمل این چیزها را نداشتند. بقیع نزدیک خانهٔ پیغمبر(ص) بود (در مدینه دیدهاید که بقیع روبهروی مسجدالنبی است و یک خیابان فاصله دارد) و به سلمان فرمودند: بیا تا سر آن قبر برویم.
با هم به بقیع آمدند (پیغمبر همیشه چشمشان باز بود). قبر یک جوان بود. پیغمبر(ص) و قرآن چقدر آگاه به وضع ما هستند! حضرت فرمودند: این جوانی که مرده، مادر دارد؟ گفتند: بله. مادر دارد. فرمودند: او را بیاورید. وضع جوان را به مادر نشان ندادند، ولی فرمودند: مادر، پسرت در عذاب است؛ از او ناراضی هستی؟ گفت: بله. فرمودند: چرا ناراضی هستی؟ گفت: بهناحق، بهخاطر زنش با من بد کرد. فرمودند: از او راضی شو و اجازه نده او تا قیامت بسوزد و در قیامت هم به جهنم برود. تازه این آتش نسبت به آتش قیامت، آتش خفیفی است. مادر گفت: بهخاطر شما گذشت میکنم. بارکالله! زن لجبازی نبود. خیلی خوب است که مسلمان لجباز نباشد. گفت گذشت میکنم و آتش خاموش شد.
در واقع، خود گناه آتش است، نه اینکه گناه باعث آتش باشد. به این مسئله دقت بفرمایید! این معنی شکر است. آنچه ما را در آن جایگاه نگاه میدارد و نمیگذارد سقوط بکنیم، شکر است. حرف امروزم تمام شد؛ اگر زنده ماندم، فردا بقیهاش را میگویم و اگر زنده نبودم هم، دیگر نیستم. خدا ساعت مرگ ما را به ما خبر نداده و نمیدانیم چه زمان است! چون نمیدانیم چه زمان است، همیشه باید آماده باشیم؛ بدهی نداشته باشیم، گناهی به گردن ما نباشد، مال مردم یا حقوق واجب خدا به گردن ما نباشد. اینگونه هر وقت ملکالموت آمد و گفت برویم، خیلی راحت میرویم.
کلام آخر؛ در حرم زاری مکن از بهر آب
بابا دارد با بچهاش حرف میزند:
ای یگانه کودک یکتاپرست
وی به طفلی مست صهبای الست
گرچه شیر مادرت خشکیده است
شیر رحمت از لبت جوشیده است
غم مخور ای بهترین همراز من
غم مخور ای آخرین سرباز من
غم مخور ای کودک خاموش من
قتلگاهت میشود آغوش من
غم مخور ای کودک دردیکشم
من خودم تیر از گلویت میکشم
در حرم زاری مکن از بهر آب
چون خجالت میکشم من از رباب
میبرم تا آنکه سیرابت کنم
با خدنگ حرمله خوابت کنم
مخفی از چشم زنان دلپریش
میکَنَم قبر تو را با دست خویش
قدیمیها نقل میکردند که وقتی بچه را سرازیر قبر کرد، صدای رباب آمد:
مچین خشت لحد تا من بیایم
تماشای رخ اصغر نمایم
[1]. تاریخ طبری، ج4، ص304؛ فتوح ابناعثم، ج5، ص144-145.
[2]. سورهٔ ابراهیم، آیهٔ 22.
[3]. سورهٔ توبه، آیهٔ 111.
[4]. همان.
[5]. همان.
[6]. سورهٔ انسان (دهر)، آیات 8 و 9.
[7]. سورهٔ توبه، آیهٔ 111.
[8]. سورهٔ فاطر، آیهٔ 30.
[9]. این روایت در «اساسالبلاغة، ص52؛ تفسیرالکشاف، ج1، ص554» نیز آمده است.
[10]. سورهٔ تین، آیهٔ 4.
[11]. سورهٔ طه، آیهٔ 81.
[12]. سورهٔ کهف، آیهٔ 105.
[13]. مثیرالأحزان، ج1، ص83.
[14]. مشکاةالأنوار، ج1، ص35؛ بحارالأنوار، ج68، ص56.
[15]. سورهٔ حجرات، آیهٔ 12.
[16]. سورهٔ نساء، آیهٔ 10.
[17]. همان.