لطفا منتظر باشید

جلسه هفتم؛ دوشنبه (24-5-1401)

(خـــــــــــــــوی )
محرم1444 ه.ق - مرداد1401 ه.ش
26.17 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیک و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

بیماری قلب، بیماری عارضی، نه ذاتی

نگاه پیغمبر(ص) به همهٔ مردم عالم از زمان خودشان تا برپاشدن قیامت، این بود که همهٔ مردم بیمار هستند؛ تنها گروهی که در این دنیا در سلامت کامل بودند، انبیای الهی، ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام)، حضرت مریم(س)، صدیقهٔ کبری(س)، زینب کبری(س) و تعدادی انگشت‌شمار هستند.

حرف ریشه‌دار پیغمبر(ص) این است: بیماری ذاتی نیست و مثل سرماخوردگی که عارض بدن می‌شود یا بیماری‌های دیگر، عارضی است. کسی ظالم، مال مردم‌خور، دزد، حریص، بخیل، حسود و جانی به‌دنیا نمی‌آید. این حرف پروردگار در سورهٔ روم است: «فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیهَا لاَ تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذٰلِکَ الدِّینُ الْقَیمُ»[1] تغییری در آفرینش من نیست. همهٔ مردان و زنان عالم سالم به‌دنیا می‌آیند و جهت‌گیری باطنشان هم به‌طرف پروردگار است. قطب‌نمای وجودشان غیرخدا را نشان نمی‌دهد؛ اما غافل می‌شوند و خودشان غیرخدا را انتخاب می‌کنند. در کنار این آیه، رسول خدا(ص) می‌فرمایند: «كُلُّ مَولودٍ يُولَدُ على الفِطرَةِ و إنّما أبَواهُ يُهَوِّدانِهِ و يُنَصِّرانِهِ»[2] هر کس از مادر به‌دنیا می‌آید، براساس فطرت‌الله پاک به‌دنیا می‌آید؛ یا پدر و مادر او را نجس می‌کنند یا جامعه و یا مکتب‌های اختراعی و ساخته‌شدهٔ زمینی. هیچ‌کس کمونیست به‌دنیا نمی‌آید، بلکه کمونیستی او را کمونیست می‌کند؛ هیچ‌کس کافر به‌دنیا نمی‌آید، بلکه انتخاب خودش او را کافر می‌کند؛ هیچ‌کس منافق و مشرک به‌دنیا نمی‌آید، بلکه خودش تسلیم عواملی شده و مشرک و کافر می‌شود. 

لذا فقهای بزرگ شیعه که بسیار اهل دقت هستند و بودند، می‌گویند: انسان ذاتاً پاک است؛ مشرک، کافر، بی‌دین و کمونیست، همه پاک هستند. «إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ»[3] این نجاست و آلودگی آنها عارضی است و نه ذاتی. شخصی به امام صادق(ع) عرض کرد که من شیعه شده‌ام و تسلیم هستم. تک‌پسرم و یک مادر نودساله دارم که مسیحی است. او را چه کنم؟ اگر از او جدا بشوم، مادرم هیچ‌کس را ندارد که خدمتش را به‌عهده بگیرد. اگر نجس است و باید در اتاق همه‌چیزم (لیوان آبم و ظرف غذایم) را جدا کنم، مادر است و به او خیلی برمی‌خورد. با او چه کار کنم؟ امام صادق(ع) فرمودند: مادرت مشروب می‌خورد؟ گفت: نه. فرمودند:‌گوشت خوک می‌خورد؟ گفت: نه. فرمودند: اگر گوشت خوک و عرق نمی‌خورد، با لیوان آبش و ظرف غذایش شریک شو؛ از همان ظرفی که او دست می‌کند و لقمه برمی‌دارد، تو هم همان‌جا دست کن و لقمه بردار؛ لیوان آب را که می‌خورد و نیمی از آب باقی می‌ماند، تو هم بقیه‌اش را بخور. با بقیهٔ داستان که در کتاب‌ها نوشته‌اند و من نمی‌خواهم دنبال بکنم. 

نکته این است که نجس ذاتی وجود ندارد، بلکه عَرَضی است. همان‌هایی که در سورهٔ توبه می‌گوید «إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ»، وقتی مسلمان شدند (من مردم مکه را در تاریخ خیلی دنبال کرده‌ام)، بعضی از مردان و زنان بت‌پرست مسلمان‌شده، از اولیای خدا شدند؛ معلوم می‌شود که نجس ذاتی نیستند. هیچ‌کس ذاتاً گنهکار نیست و گناه هم یک بیماری است. قرآن هم می‌گوید: گناه یک بیماری است که به آدم می‌زند. قلب آدم بیمار است، از اول بیمار نبوده و به آن زده است. روح بیمار است، از اول بیمار نبوده و به آن زده است. اندیشه بیمار است، از اول بیمار نبوده و به آن زده است. 

 

بیماری عارضی، قابل‌علاج و درمان

این بیماری وقتی عارضی است، قابل‌علاج و درمان است. آدم باید عقل به خرج بدهد که در بیماری نماند و خودش را نیندازد. این حرف صددرصد اشتباه را هم برای یک بار به زبان جاری نکند: «آب از سر گذشت، چه یک نی، چه صد نی». آب از سر هیچ‌کس نمی‌گذرد و برای این دلیل دارم! 

مکه‌ای‌ها سیزده سال با پیغمبر(ص) مبارزه کردند، یارانشان را کشتند و تبعید کردند. گاهی با سنگ و چوب به پیغمبر(ص) حمله کرده و تمام بدن را زخم می‌کردند. ده سالی هم که در مدینه بودند، حدود هشتاد جنگ به پیغمبر(ص) تحمیل کردند. پیغمبر(ص) جنگ ابتدایی نکردند؛ چراکه انبیا برای کشتن نیامده بودند، بلکه برای زنده‌کردن آمده بودند. قرآن دراین‌باره می‌فرماید: «یَا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَجِیبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاکُمْ لِمَا یحْییکُمْ».[4] اصلاً انبیا برای زنده‌کردن آمده بودند، نه برای کشتن؛ برای آزاد‌کردن مردم آمده بودند، نه برای اسیرکردن مردم. رزمندهٔ اسلام با رئیس لشکر زرتشتی‌ها ملاقات کرد. رئیس زرتشتی‌ها به او گفت: برای چه از مدینه به اینجا آمدید؟ چه‌کار دارید؟ این شخص گفت: رئیس، سپهبد و فرمانده! «لِنُخْرِجُ الْعِبادَ مِنْ عِبادَةِ الْعُبَّادِ الى‌ عِبادَةِ اللَّهِ»[5] ما آمدیم تا شما را از شاه‌پرستی، رئیس‌پرستی، پول‌پرستی، شهوت‌پرستی و خودپرستی نجات بدهیم و توجه وجودتان را به‌طرف عبادت‌الله کنیم. جنگی هم با شما نداریم؛ اگر قبول می‌کنید، ما برگردیم. 

 

اعلام خدا و پیامبر(ص) به مشرکین در حج اکبر

انبیای الهی اعلام کرد‌ند که بیماری شما ذاتی نیست و قابل‌علاج است. دکتر و طبیب هم داریم. در این 23 سال، هر کاری که دلشان خواست، کردند. شما پیغمبری را در انبیای خدا نمی‌بینید که به‌اندازهٔ رسول خدا(ص) از دست دشمن آزار کشیده باشد. حالا اسلام قوی شده و ارتش پیدا کرده، پنهانی دارد به مکه می‌رود تا مکه را فتح بکند؛ مکه هم فتح شد و این آیه نازل شد که اعلام خدا و پیغمبر(ص) در روز حج اکبر به تمام مشرکین است: «وَ أَذَانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَی النَّاسِ یوْمَ الْحَجِّ الْأَکْبَرِ أَنَّ اللَّهَ بَرِی‌ءٌ مِنَ الْمُشْرِکِینَ وَ رَسُولُهُ»[6] خدا و پیغمبرش از همهٔ مشرکین بیزار هستند. اصلاً شدیدترین حمله به آنها شده است! شدیدتر از این حمله هم در قرآن نیست، الّا حملهٔ به منافقین. آیه تمام نشده! شما منتظر نباشید که من آیهٔ دیگری بخوانم. آن‌وقت خود پروردگار به مشرکین می‌گوید (به پیغمبر نمی‌گوید که از قول من به آنها بگو؛ خودش با این ستمگران و بت‌پرستانِ 23 سال به‌طور مستقیم حرف می‌زند): «فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَیرٌ لَکُمْ»[7] اگر برگردید و توبه کنید، قبول می‌کنم و این به خیر شماست؛ یعنی شما قابل‌معالجه هستید، خودتان را نیندازید و بگویید ما خوب نمی‌شویم! چرا خوب نمی‌شوید؟! مگر طبیبی مثل پروردگار زورش نمی‌رسد که شما را معالجه کند؟ 

 

پروردگار، طبیبی مدبر و دل‌سوز

رسول خدا(ص) می‌فرمایند: «يا عِبادَ اللّهِ! أنتُم كالمَرضى و رَبُّ العالَمِينَ كالطَّبِيبِ فَصَلاحُ المَرضى، فيما يَعلَمُهُ الطَّبيبُ و تَدبِيرُهُ بهِ، لَا فِيما يَشتَهِيهِ المَريضُ و يَقتَرِحُهُ، ألا فَسَلِّمُوا للّهِ أمرَهُ تَكونُوا مِنَ الفائزِينَ»[8] طبیب شما خداست و صلاح مریض در آن تدبیری است که طبیب می‌کند. صلاح شما در این نیست که به اشتهای خود تکیه بدهید و بگویید قمار، دزدی، رشوه، اختلاس، دروغ و غیبت برای من کم است. صلاح شما در اشتهای به گناه نیست. این یک طبیب است. 

در این شهر، هر دکتری تابلو دارد و اسمش را هم نوشته است. به بیماران خدمت هم می‌کند، آنها را می‌پذیرد، معاینه و دل‌سوزی می‌کند. تابلوی این طبیب، یعنی «رَبُّ العالَمِينَ كالطَّبِيبِ»، برای اینکه بخوانید و بدانید بیماری‌ای در این عالم، در روح و قلب و فکر مردم نیست که نتواند معالجه کند، دعای جوشن‌کبیر است. این دعا تابلوی مطب این طبیب است. حالا بخوان و از اسمش لذت ببر؛ اگر به خودش برسی که دیوانهٔ دنیا و آخرت می‌شوی و ابدی مست می‌کنی. قدیم‌ها روی منبرها این رباعی خواجهٔ هرات را می‌خواندند:

آن‌کس که تو را شناخت، جان را چه کند[9]

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی، هر دو جهانش بخشی

دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند[10]

پیغمبر(ص) یک روایت دارند که می‌گویند: در این عالم، عده‌ای فقط دنیا را می‌خواهند، عده‌ای هم دنیا و هم آخرت را می‌خواهند. این خوب است که هم می‌خواهند داستان معیشت آنها سرپا باشد و هم می‌خواهند آخرت آنها آباد باشد؛ اما گروهی نه دنیا و نه آخرت را می‌خواهند، فقط مولا را می‌خواهند. امیرالمؤمنین(ع) هر وقت در محراب می‌ایستادند، با گریه به پروردگار عرض می‌کردند: «مَا عَبَدْتُكَ خَوْفاً مِنْ نَارِكَ وَ لاَ طَمَعاً فِي جَنَّتِكَ»[11] من هیچ طَمَعی به بهشت تو ندارم؛ بردی یا نبردی، برای من یکی است. ترسی هم از جهنم تو ندارم که مرا ببری یا نبری. «لَكِنْ وَجَدْتُكَ أَهْلاً لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُك» بلکه من یافته‌ام تو شایستهٔ این هستی که تو را در هر مسئله‌ای عبادت کنم. عبادت من نه به زلف بهشت گره دارد و نه به زنجیر جهنم. اینها هستند که پیغمبر(ص) می‌گویند عده‌ای نه دنیا و نه عقبی را می‌خواهند، بلکه فقط مولا را می‌خواهند و عاشق هستند. به اساس معشوق کاری ندارند که معشوق بهشت و جهنم دارد؛ حالا داشته باشد! 

اکنون گودال و حرف‌های ابی‌عبدالله را آن‌وقت که صورتشان روی خاک بود، به‌صورت عمقی ببینید؛ ترجمهٔ الفاظ عربی مطالب ابی‌عبدالله(ع) کاری برای ما نمی‌کند. دل و جان من باید با حرف‌های ایشان در گودال پیوند بخورد و حالشان را لمس بکنم.

 

خواست انسان، شرط اصلی برای درمان بیماری

بیماری ذاتی نیست، بلکه عارضی است. بیماری عارضی هم درمان دارد و درمانش طبیب دارد. یک طبیبش خداست که نسخه‌اش هم قرآن است؛ البته به‌شرطی که مریض بخواهد معالجه بشود. این در قرآن است: «لِمَنْ شَاءَ مِنْکُمْ أَنْ یسْتَقِیمَ»[12] به‌شرطی که مریض بخواهد معالجه بشود؛ اگر نخواهد، نسخهٔ طبیب هم تاکرده می‌ماند و درمان هم نمی‌شود. در نتیجه، بر اثر آن بیماری هم هلاک می‌شود. حال اگر بخواهد، خیلی خوب معالجه می‌شود. 

 

حکایتی شنیدنی از اثر قرآن بر یک دزد

من همهٔ داستان را نمی‌گویم و فقط بخش کوتاهی را می‌گویم که یکی از دانشمندان قرن چهارم هجری در کتابش نوشته است. کتابش هم پیدا نمی‌شود! یک مرشد زورخانه این کتاب را به من داد. من به زورخانه‌اش می‌رفتم، چند تا کتاب به من داد که یکی از آنها هم این بود. این مرشد گفت من سواد عربی ندارم. این کتاب به‌درد تو می‌خورد. کتاب خیلی نابی است و من هنوز هم با این کتاب سروکار دارم؛ با اینکه 250 صفحه بیشتر نیست. چاپی هم که من دارم، برای صدوچند سال قبل است و باید این‌قدر با مواظبت ورق بزنم که پاره و پودر نشود. 

ایشان نوشته است: ادیب بزرگ عرب بنا داشت که از بصره با یک کاروان به حج برود. کاروان زودتر رفت و این شخص جا ماند. گفت با شتر می‌روم و خودم را به کاروان می‌رسانم. در بیابان یک آدم لات گردن‌کلفت قوی جلویش را گرفت و گفت بیا پایین! مرد ادیب هم ترسید و پایین آمد. گفت: شترت برای من! گفت: برای تو باشد. 

این دزد هم عین دزدهای روز ایران بود که می‌گوید موبایل و کیف و طلایت را بده. این هم دشنه، در قلبت فرو می‌کنم. از اینها همیشه زیاد بوده و الآن هم دزدهای دشنه‌دار و اسلحه‌دار زیاد است. بعضی از دزدها هم دیسیپلین هستند و با کفش و پیراهن قیمتی و با سندسازی، یک‌مرتبه میلیاردها تومان از مال ملت را در روز روشن می‌دزدند. دزدهای باتربیت و سنگین و رنگینی هستند و دشنه و ساطور نمی‌خواهند. 

دزد دوباره گفت: خورجینش را هم بده! گفت: آن هم برای تو باشد. گفت: لباس‌هایت را دربیاور! گفت: لباس که لازم است آدم پوشیده باشد. من دارم به سفر می‌روم و تو شتر و خورجینم را بردی؛ حالا که همه‌چیزم را بردی، پول‌ها را از خورجین بیرون بریز و تقسیم کن، نصفش را خودت بردار و نصفش را به من بده که بتوانم به سفرم بروم. دزد گفت: حالا کجا می‌خواهی بروی؟ این ادیب بزرگ عرب گفت: دارم به خانهٔ خدا می‌روم. گفت: مگر خدا خانه دارد؟ گفت: بله. خانه دارد، ولی خانهٔ خدا خانهٔ تشریفی است، نه مِلکی. خانه شرافتاً به صاحب‌خانه وصل است. دزد گفت: برای چه به آنجا می‌روی؟ گفت: دارم می‌روم تا حرف‌های خدا را بخوانم. نمی‌توانست به دزد بگوید که دارم می‌روم تا قرآن بخوانم. دزد گفت: خدا مگر حرف دارد؟ گفت: بله. حرف دارد. دزد روی زمین نشست و گفت: بنشین و یک‌خرده از حرف‌های خدا را برای من بخوان. این مرد ادیب هم چند آیه از سورهٔ ذاریات خواند تا به این آیهٔ نصفه خطی رسید: بندگان و عباد من! مرد و زن! آفریده‌های من! عبادالله! «وَ فِي السَّمَاءِ رِزْقُکُمْ وَ مَا تُوعَدُونَ»[13] روزیِ شما تا آخر عمرتان پیش من است. هرچه هم در روزی به شما وعده داده‌ام، به وعده‌ام عمل می‌کنم. دزد گفت: این حرف خداست؟ گفت: بله. گفت: شترت را بردار، خورجینت را بار کن، پول‌هایت را هم بردار و مرا با خودت به خانهٔ خدا ببر. مرد ادیب هم گفت بیا برویم. 

او یک‌خرده از مسیر را با شتر می‌آمد و بعد به دزد می‌گفت که حالا تو سوار شو. دوباره یک مقدار او سواره می‌آمد و بعد به دزد می‌گفت تو سوار شو. به میقات رسیدند.

کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود

حاجی! احرام دگر بند و ببین یار کجاست[14]

اگر بروی و فقط یک دیوار سنگی و خانهٔ مکعبی را تماشا کنی و برگردی، آیا چیزی گیر تو آمده است؟ درست است که ما تو را به واقع نشناخته‌ایم، اما این‌قدر کریم هستی که این حرف را از ما قبول کنی! بله. قبول می‌کنی که به تو بگوییم:

نادیده و نشناخته‌ای قافله‌سالار

ما نیز دلی همره این قافله کردیم

ما تو را نمی‌شناسیم و نمی‌دانیم چه کسی هستی؛ اما دلمان با قافلهٔ موحدان عالم است. اگر سلمان، مقداد، ابوالهیثم‌بن‌تیهان، ابورافع، ابوذر، مالک‌اشتر، اویس قرنی، ابوحمزهٔ ثمالی، زرارة‌بن‌اعین یا یونس‌بن‌عبدالرحمن نشدیم، هر سال دو ماه محرم و صفر، ماه رمضان و ایام فاطمیه به‌دنبال اینها راه می‌افتیم. آنها نشده‌ایم، اما دنباله‌رو که شده‌ایم. خدایا! این را قبول نداری؟ اگر قبول نداشتی، چرا ما را اینجا جمع کردی؟ جمعمان نمی‌کردی! حتماً قبول داری که ما هم آخرِ آخر این قافله می‌آییم؛ اما مریضیم و به تو امید داریم که تا نمرده‌ایم، بیماری‌های ما را علاج کنی. ما این بیماری‌ها را به آن‌طرف نیاوریم که این بیماری‌ها آنجا دیگر قابل‌علاج نیست.

به او گفتم: حالا که می‌خواهیم به خانهٔ خدا می‌رویم، باید لباس‌هایت را دربیاوری و دو تا پارچه به خودت ببندی، عین مرده‌ای که کفنش می‌کنند، باید از همه‌چیز ببُرّی و دست خالی با یک کفن بروی. یادش دادم و بعد هم او را ندیدم. 

حج تمام شد و من به بصره برگشتم. دوستانم سال دیگر به من گفتند که می‌آیی به مکه برویم؟ گفتم می‌آیم و رفتم. وقتی حج سال بعد تمام شد، یک شب داشتم طواف می‌کردم، یک نفر روی شانه‌ام زد و من برگشتم. یک چهرهٔ الهی و ملکوتی به من گفت: «أ تَعْرِفُونی» مرا می‌شناسی؟ گفتم: نه، نمی‌شناسم. گفت: من همان دزدی هستم که در بیابان جلویت را گرفتم. 

خدایا! دلم می‌سوزد برای این‌که ما از این دزد عقب نمانیم؛ قیامت او را به رخ ما نکشی. 

خیلی خوشحال شدم! به من گفت: من یک سال است که اینجا هستم؛ خرجم را هم درآورده‌ام، حمالی کرده‌ام، افطاری داده‌ام و گذرانده‌ام. خدا باز هم حرف دارد؟ گفتم: یک سال اینجا هستی و به‌دنبال بقیهٔ حرف‌های خدا نرفته‌ی؟ گفت: هنوز در آن حرفش مانده‌ام! سعدی می‌گوید:

ای مرغ سحر! عشق ز پروانه بیاموز

که‌آن سوخته را جان شد و آواز نیامد

این مدعیان در طلبش بی‌خبران‌اند

که‌آن را که خبر شد، خبری باز نیامد

و در جای دیگری هم می‌گوید:

عاشقان کشتگان معشوق‌اند

برنیاید ز کشتگان آواز

وقتی گفت هنوز گیر آن حرف هستم، به او گفتم: بنشین تا بقیه‌اش را برایت بخوانم. گفت: بخوان. خدا حالا قسم می‌خورد که من همهٔ کارهای دنیای شما را انجام می‌دهم و هرچه به شما وعده داده‌ام، به آن عمل می‌کنم: «فَوَ رَبِّ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ مَا أَنَّکُمْ تَنْطِقُونَ»[15] یک ناله زد و کنار مقام ابراهیم(ع) دراز کشید. با خودم گفتم آیه برایش سنگین بود و حالش به‌هم خورد. دوستان را صدا کردم که او را به هوش بیاوریم، اما دیدیم از دنیا رفته است.

آیا من از قرآن این‌جوری اثر برمی‌دارم؟ خودم را می‌گویم! کسی یک آیه برایم بخواند، من بنشیم و زارزار گریه کنم. یک آیه برایم بخواند و بگویم طبیب، خودم را با این نسخه‌ات معالجه کردم؛ دیگر بخیل، حسود، حریص، مال مردم‌خور و ظالم نیستم، گوش مردم را نمی‌کشم، مردم را اذیت نمی‌کنم، دزدی و غصب نمی‌کنم. آیا قرآن به‌اندازهٔ آن دزد در من اثر می‌گذارد یا نمی‌گذارد؟!

 

اثرگذاری موج خوبی و سلامت انسان بر دیگران

یک مطلب عجیب هم برایتان بگویم که این را هم تازه، در همین شهر خوی، در نوشته‌های گذشته‌ام دیدم. خیلی عجیب است! خوبی شما موجی دارد که به دیگران هم می‌رسد و در آنها هم اثر می‌گذارد. این حقیقت دارد! موج خوبیِ شما به بچه‌ها، همسران، اقوام و دوستان می‌رسد؛ اصلاً خوبی در آدم حبس نمی‌ماند، موج می‌زند و می‌رود.

امام صادق(ع) از پیغمبر(ص) نقل می‌کنند که پیغمبر(ص) می‌فرمایند: مسیح از قبرستانی عبور می‌کرد (انبیا چشم داشتند)، دید روح یک میّت در برزخ در عذاب سخت است. مسیح رفت و سال دیگر که به همان قبرستان برگشت، همان روح را در برزخ دید که آرام و راحت است و مشکلی ندارد. گفت: خدایا! عذاب از این میّت برداشته شد؟ خطاب رسید: بله. گفت: چرا؟ پروردگار فرمود: یک پسر از او مانده است که دو تا کار کرد: یکی همین کاری (به من نگفته‌اند بگو؛ به خدا به من نگفته‌اند بگو و من خودم دارم می‌گویم. خدا می‌داند!) که «خیریهٔ عترت بوتراب» در بیشتر جاهای کشور می‌کند؛ یک یتیم را پناه داد، لباس و غذا و جا به او داد و مشکلش را حل کرد. دیگر هم یک جادهٔ خراب را که راه رفت‌وآمد مردم بود، ساخت. این دو تا کار بچه‌اش، موج ثوابِ عمل یتیم‌داری و جاده‌سازی‌اش به پدرش رسید و من عذاب را از او برداشتم. بعد پیغمبر(ص) می‌فرمایند: اگر خدا به پدر و مادری لطف داشته باشد، فرزندی به آنها می‌دهد که مطیع پروردگار و رهرو راه دین باشد. 

کسی که بیمار نیست، موج سلامتش به ما می‌رسد. شما چرا عاشق ابی‌عبدالله(ع) هستید؟ ریشهٔ عشق شما در پدر و مادرتان نیست؟ یقیناً هست! حداقل امام باقر(ع) می‌فرمایند: شب‌های جمعه، خدا پدر و مادرها را آزاد می‌کند که به خانه‌هایشان بروند و به بچه‌هایشان سر بزنند. شما که هر شب اینجا هستید و پدر و مادرتان در عالم دیگر هستند، شما را نمی‌بینند؟ خدا نشانشان می‌دهد و آنها چقدر شاد می‌شوند و دعایتان می‌کنند! موج سلامت، خوبی و پاکی راه می‌رود و به افراد می‌رسد. باز هم نشد دو روایت و دو آیه‌ای که دیشب پیش و پریشب وعده دادم، برایتان بخوانم. اگر خدا بخواهد، فردا شب می‌خوانم.

دلا تا به کِی از درِ دوست دوری

گرفتار دام سرای غروری

نه بر دل تو را از غم دوست دردی

نه بر چهره از خاک آن کوی گردی

ز گلزار معنی، نه رنگی، نه بویی

در این کهنه گنبد، نه ‌هایی، نه هویی

تو را خواب غفلت گرفته است در بر

چه خواب گران‌ است الله‌اکبر

چرا این چنین عاجز و بی‌نوایی

بکن جست‌وجویی، بزن دست و پایی

سؤال علاج از طبیبان دین کن 

توسل به ارواح آن طیبین کن

دو دست دعا را برآور به زاری

همی گو به صد عجز و صد خواستاری

الهی به خورشید اوج هدایت

الهی الهی به شاه ولایت

الهی به زهرا، الهی به سبطین 

که می‌خواندشان مصطفی قرة‌العین

بر احوال زار بهایی عاصی

سر دفتر جرم و اهل معاصی

ببخشا و از چاه حرمان برآرش

به بازار محشر، مکن شرمسارش

برون آرش از خجلت و روسیاهی

الهی الهی الهی الهی الهی[16]

 

کلام آخر؛ «لَوْ تُرِکَ الْقَطَا لَنَام»

این اسب تربیت‌شده را یک نهیب بامحبت می‌زدم، از جا می‌پرید؛ چرا دوسه بار به آن نهیب می‌زنم و حرکت نمی‌کند؟ یک‌خرده از روی زین بلند شد و خم شد، دید دختر سیزده‌ساله‌اش سکینه(س) آمده و دو تا دست اسب را بغل گرفته، نمی‌گذارد اسب برود. این پدر بامحبت پیاده شد و روی زمین نشست، عزیزش را بغل گرفت و در دامن نشاند و میدان حرف‌زدن به او داد. دختر گفت: بابا! از صبح تا حالا که به میدان رفته‌ای، برگشته‌ای؛ این بار هم برمی‌گردی؟ امام فرمودند: نه عزیزدلم، این بار دیگر برنمی‌گردم. دختر گفت: بابا! حالا که می‌خواهی بروی و برنگردی، می‌شود یک درخواست بکنم؟ فرمودند: بله عزیزدلم؛ درخواستت را بگو. گفت: بابا! خودت ما را به مدینه برگردان. ما نمی‌خواهیم هم‌سفر شمر و خولی و سنان بشویم. امام به کنایه فرمودند: عزیزدلم! «لَوْ تُرِکَ الْقَطَا لَنَام»، یعنی سکینهٔ من، همهٔ راه‌ها را به رویم بسته‌اند. حالا هم اگر بخواهم شما را برگردانم، دیگر یاری برایم نمانده است. سپس فرمودند: دخترم درخواستی از من کردی و نشد جواب بدهم. حالا من از تو درخواست دارم. دختر بلند شد و سر بابا را به سینه گرفت، صورت بابا را بوسید و گفت: بابا از من چه می‌خواهی؟ فرمودند: سکینه جان! می‌خواهم در برابر چشم من این‌قدر اشک نریزی. گریهٔ تو قلب مرا آتش می‌زند. 

نمی‌دانم امام چطوری با بچه‌شان خداحافظی کردند! دختر دیگر بابا را ندید تا روز یازدهم که دید عمه‌اش یک بدن قطعه‌قطعه‌ را روی دامن گذاشته است و دارد جان می‌دهد. «عَمَّتِي! هَذَا نَعشُ مَن»[17] این بدن کدام‌یک از این 72 نفر است؟ بدن سر و لباس نداشت؛ جای سالمی نداشت! عمه فرمود: عزیزدلم! این بدن پدرت حسین(ع) است. سکینه(س) خودش را روی سینهٔ بابا انداخت و گلوی بریده را بغل گرفت. دیگر بدن را رها نکرد تا وقتی همه را سوار کردند. هرکاری کردند، دیدند از گودال بیرون نمی‌آید. دخترداراها یا کسانی که نوهٔ دختر دارید، چطوری بقیه‌اش را بگویم؟! «فَاجْتَمَعَتْ عِدَّةٌ مِنَ الْأَعْرَابِ»[18] یک مشت اوباش طاغی در گودال ریختند و بچه را با تازیانه زدند و می‌گفتند بدن پدرت را رها کن! او را از روی بدن کشیدند.

 

دعای پایانی

خدایا! گریهٔ بر ابی‌عبدالله(ع) را از ما و نسل ما نگیر. 

خدایا! به ما سلامت روح و نفس و فکر و عقل عنایت فرما. 

خدایا! امشب تا از جایمان بلند نشده‌ایم، همهٔ گناهان ما را ببخش. 

خدایا! توفیق تصفیهٔ مالی، پولی و جنسی اگر از کسی بردیم و قصد برگرداندن آن را نداشتیم، به ما بده که پرونده‌مان از حق مردم هم پاک شود.

خدایا! به گریه‌های شب یازدهم زینب کبری(س)، حیات و مرگ ما را حیات و مرگ محمد و آل‌محمد قرار بده.

 


[1]. سورهٔ روم، آیهٔ 30.
[2]. عدة‌الداعی، ج1، ص332؛ عوالی‌اللئالی، ج1، ص35.
[3]. سورهٔ توبه، آیهٔ 28.
[4]. سورهٔ انفال، آیهٔ 24.
[5]. تاریخ طبری، ج3، ص34؛ البدایة والنهایة، ج7، ص46.
[6]. سورهٔ توبه، آیهٔ 3.
[7]. همان.
[8]. تنبیه‌الخواطر، ج2، ص117؛ ارشادالقلوب، ج1، ص153.
[9]. چون دیگر همهٔ سرمایه را دارد.
[10]. شعر از مولانا.
[11]. بحارالأنوار، ج67، ص186؛ عوالی‌اللئالی، ج1، ص404.
[12]. سورهٔ تکویر، آیهٔ 28.
[13]. سورهٔ ذاریات، آیهٔ 22.
[14]. شعر از پرند محمدی.
[15]. سورهٔ ذاریات، آیهٔ 23.
[16]. شعر از شیخ بهایی.
[17]. معالی‌السبطین حائری، ج۲، ص۵۰.
[18]. لهوف، ص134.

برچسب ها :