جلسه هشتم؛ سهشنبه (25-5-1401)
(خـــــــــــــــوی )عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- مقدمۀ بحث
- تفاوت دیندار و دینشناس
- ایستادگی و اعتقاد راسخ دینشناسان
- سخن قرآن در حق دینشناسان
- الف) صلوات و رحمت پروردگار بر آنها
- ب) نزول فرشتگان بر آنها و بشارت بهشت
- ج) پذیرایی پروردگار از آنها در بهشت
- د) سلام پروردگار هنگام ورودشان به بهشت
- دو راه تحصیل ایمان
- ارکان ایمان در کلام امام رضا(ع)
- الف) گره ناگسستنی با قلب
- ب) اظهار حقایق با زبان
- ج) عمل با اعضا و جوارح
- خداوند، صاحب و محافظ بندگان
- حکایتی شنیدنی از اثر زبان بر هدایت یک دزد
- کلام آخر؛ غم مخور ای کودک دُردیکشم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیک و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
مقدمۀ بحث
گستردگی مسائل، مرا از توضیح اصل روایت باز داشت. «اَلْإِيمَانُ عَقْدٌ بِالْقَلْبِ»[1] حضرت میفرمایند: ایمان یعنی رابطهٔ با خدا، قیامت، ملائکه، انبیا و قرآن. این پنج مسئله بهعنوان ایمان، در ابتدای آیهٔ 177 سورهٔ بقره است. ایمان یک گره محکم (عقد یعنی گره) و ناگسستنی در قلب انسان است. قلب با مطالعه در قرآن و روایات اهلبیت یا با شنیدن از اهل فن و بهتعبیر قرآن، شنیدن از زبان دینشناسان[2] و فقیه در دین (نه دینداران) گره ناگسستنی مییابد.
تفاوت دیندار و دینشناس
بین دینداران و دینشناسان فرق وجود دارد؛ دیندار ممکن است در خطرات، هجومها، وسوسهها و سفسطهها دینش را از دست بدهد؛ ولی دینشناس محال است که دینش را از دست بدهد. کسی که دین را شناخته و میداند در جهان هستی گوهری به ارزش آن وجود ندارد، هیچوقت این گوهر را با یاوهگویی یاوهگویان، باطلگویی باطلگویان و ماهوارههای آلوده و ناپاک معامله نمیکند. نمیشود معامله کرد! تمام ماهوارهها، فرهنگها و وسوسههای ضددین خرمُهره است. یک کیلوی آن پنج تومان است؛ آن را سوراخ کرده و نخ در آنها میکنند، بعد هم به گردن گاو، گوسفند و الاغ میاندازند. رنگش هم عین فیروزهٔ نیشابور است و هیچ فرقی ندارد. البته یک کیلوی این خرمهرهها پنج تومان است و یک نگین فیروزهٔ نیشابور گاهی دهمیلیون تومان میارزد. حالا من قیمت فیروزه را نمیدانم؛ اما از سنگهای قیمتی جهان است.
قرآن میگوید: تمام اینها که از زمان انبیا تا حالا ضددین حرف میزنند و میزدند، حتی دینشناسان دینگو را کذاب (کمپانی دروغ)، جادوگر و چشمبند میگفتند؛ آخرین تیر ترکش آنها هم بهطرف انبیا، مخصوصاً پیغمبر(ص) این تهمت بود: «یقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ»[3] دیوانه است. در واقع، به کسی که وزن عقلش از عقل همهٔ جهانیان بیشتر بود، میگفتند این دیوانه است! اگر ایشان دیوانه است، ابوجهل، ابولهب، عاصبنوائل یا ماهوارههای انگلیس، آمریکا، فرانسه و اسرائیل عاقل هستند؟ آنوقت پیغمبر(ص) دیوانه و ساحر و کذاب است؟! عکسالعمل این بیخردانِ حیوانصفت وحشی اینگونه بوده.
ایستادگی و اعتقاد راسخ دینشناسان
پیغمبر(ص)، انبیا، ائمه و اولیای الهی معرفت به دین دارند، این دین را با هیچ چیز معامله نکردند و نگه داشتند. بهخاطر نگهداشتن دین هم انواع شکنجهها را کشیدند، ولی دینشان ماند! قرآن در حق دیندارانِ دینشناس میفرماید: «إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا».[4] خیلی علاقه دارم که زمانی این دوسه آیه را توضیح بدهم؛ خیلی آیات مهمی است! همهٔ حرف اینجاست: «قَالُوا» در اینجا یعنی کسانی که اعتقاد دارند مالک، کلیددار ما و همهکارهٔ ما الله است؛ یعنی ذات مستجمع جمیع صفات کمال که وجود مقدس او کم ندارد و غیر از او، همهٔ عالم کم دارند و کمبودشان را با او میتوانند جبران بکنند. شما برادران اهل علم، ببینید که یک معنی «قال قالوا»، اعتقاد است، نه «گفتن». یک معنای آن، «گفتن» است.
اینها معتقد هستند که مالک، همهکاره، کلیددار و مشکلگشای ما «الله» است؛ یعنی ذاتی که تمام کمالات بینهایت در اوست و کم ندارد. «ثُمَّ اسْتَقَامُوا» کنار این اعتقاد میایستند و تکان نمیخورند، زندان و تبعید میروند و کشته و مجروح میشوند، حتی به سختی معیشت دچار میشوند. اینها در قرآن است: «وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَرَاتِ»؛[5] ولی با این پنج بلایی که به سر آنها میریزد، اعتقادشان این است: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ»[6] این بلاها زخمی به ما نمیزند. این هم یک موج است. خدا عشقش کشیده که من گرسنگی بچشم، از طرف دشمن دچار ناامنی روحی بشوم و بترسم، معیشت و اموال من کم بشود، بچهٔ من از دستم برود و به جانم هم لطمه بخورد. محبوب من اینطور برای من خواسته است؛ روی چشمم! به قول لاتهای تهران، نوکرش هم هستم و قربانش هم میروم.
سخن قرآن در حق دینشناسان
الف) صلوات و رحمت پروردگار بر آنها
«أُولئِکَ عَلَیهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ»[7] اینها چون مرد و زن خیلی باارزشی هستند، حقشان است که منِ خدا با آن معنی خاصی که دارد، بر اینها صلوات بفرستم؛ همچنین حق آنهاست که تمام درهای رحمتم را به روی آنها باز کنم. «رَحْمَةٌ» در این آیه «الف» و «لام» ندارد و نکره است، برای همین معنی کامل و جامع میدهد؛ حق آنهاست که تمام درهای رحمت به رویشان باز باشد.
ب) نزول فرشتگان بر آنها و بشارت بهشت
کسانی که دین را شناختهاند و اصلاً امکان ندارد که از دست بدهند، وقتی عمر دنیایشان تمام میشود و در میدان احتضار میافتند، پنج یا ده دقیقهٔ دیگر به عالم بعد منتقل میشوند، «تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ الْمَلاَئِکَةُ»[8] فرشتگان من به کنار بستر آنها میآیند و حرفشان به آنها این است: «أَلاَّ تَخَافُوا وَ لاَ تَحْزَنُوا»[9] از این سفری که به عالم بعد میکنید، اصلاً نترسید! همین که فرشتگان میگویند «أَلاَّ تَخَافُوا»، جنس ترس از آنها گرفته میشود و در یک امنیت کامل قرار میگیرند. «وَ لاَ تَحْزَنُوا» هیچچیزی را از دست نمیدهید، غصه نخورید! «وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ»[10] ما آمدهایم تا شما را به بهشت مژده بدهیم که قبلاً خود خدا در قرآن و به زبان انبیا به شما مژده داده بود: «وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِي أَنْفُسُكُمْ»[11] بهشت جایی است که هرچه دلتان بخواهد، برایتان فراهم است و محدودیت و عدمی نیست. «وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَدَّعُونَ»[12] و هرچه هم که بخواهید، برایتان فراهم است.
ج) پذیرایی پروردگار از آنها در بهشت
مهماندار شما در بهشت چه کسی است؟ چه کسی از شما پذیرایی میکند؟ مَلَک، حورالعین، فرشته یا خادم؟ این متن قرآن است: «نُزُلاً مِنْ غَفُورٍ رَحِیمٍ»[13] پذیراییکنندهٔ از شما کسی است که بسیار آمرزنده و بسیار مهربان است؛ من خودم از شما پذیرایی میکنم. من این را نمیفهمم و قد عقلم نمیرسد که «خدا پذیراییکننده است»، یعنی چه.
یک آیهٔ دیگر هم در سورهٔ دهر دارد که میفرماید: اهل بهشت که تشنه میشوند، «سَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَاباً طَهُوراً».[14] البته نه این تشنگی دنیا، بلکه آنها تشنهٔ عشق، جمال، جلال و رؤیت قلبی میشوند و تنها چیزی که آرامشان میکند، شراب است. ساقی آنها کیست؟ شراب یک ساقی میخواهد که بچرخاند و به همه بخوراند. خداوند در قرآن میفرماید: خودم ساقی شراب پاک آنها هستم. من این را هم نمیفهمم!
د) سلام پروردگار هنگام ورودشان به بهشت
یک جملهٔ دیگر دربارهٔ اینها دارد که میگوید: وقتی در بهشت (بستر، روی تخت و تکیهگاه) مستقر میشوند،«سَلاَمٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِیمٍ».[15] «وارد» باید سلام بکند، نه کسی که بر او وارد شدهاند؛ من درِ اتاق را باز کرده و داخل رفتهام، باید به کسانی که نشستهاند، سلام کنم. حالا در قیامت برعکس است و ربّ رحیم با صدایی که بشنوند، به آنها سلام میکند. این ارزش دینشناسانی است که در ضمن، دیندار هم هستند.
دو راه تحصیل ایمان
امام هشتم میفرمایند: «اَلْإِيمَانُ عَقْدٌ بِالْقَلْبِ» ایمان یک گره غیرقابل بازشدن در قلب است و راه تحصیل و بهدستآوردنش هم، این است: من خودم بیست سال درس بخوانم و فقیه در دین بشوم؛ البته نه فقه اصطلاحی و اینکه کتابهای حوزه را بشناسم. فقیه در دین، یعنی دینشناس بشوم. یک راهش هم این است که امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «وَقَفوا أسماعَهُم عَلَى الْعِلمِ النّافِعِ لَهُم»[16] گوششان را وقف دانش مفید میکنند؛ وقت میگذارند و صبح و شب، محرّم و صفر و ماه رمضان میآیند. در واقع، امیرالمؤمنین(ع) شما را میگویند!
در همهٔ شهرهای ایران، حتی در بخشها و روستاها، زن و مردی هستند که یک شب هم در شصت سال عمرشان به این مجالس نمیآیند، حتی یک بار هم نمیآیند و میلِ به آمدن هم ندارند. اگر بدانند که شما هم در این مجالس رفتوآمد دارید، مسخرهتان میکنند. چرا؟ چون در سورهٔ بقره میگوید: بعد از انبیا، کتب آسمانی، قرآن و معجزات، «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ»[17] بعد از همهٔ اینهایی که اصلاً باورتان نشده و گوشتان بدهکار نیست، دلتان سنگ شده است و نمیآیید، گوش نمیدهید و نمیپذیرید. اینها حتی حاضر نیستند که یک شب بیایند و با آن عقل کوچک خودشان بسنجند این حرفهایی که زده میشود، بد است یا خوب است؟ مفید است یا غیرمفید است؟ بهدردخور است یا بهدردخور نیست! اینها برای یک ارزیابی هم نمیآیند؛ چون اگر بیایند، ماندگار میشوند.
گوش چه عضو عجیبی است! عقل چه گوهر بینظیری است! قلب چه ظرف فوقالعادهای است! روح چه نشانهای از پروردگار عالم در این مملکت بدن ماست! هرچه به پیغمبر(ص) گفتند که ماهیت روح را برای ما تعریف کن، خدا به پیغمبر(ص) فرمود: «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی»[18] به اینها بگو روح کار من است و شما نمیفهمید که برایتان بگویم. این کار ویژهٔ من است. در قرآن میگوید: «یسْأَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی».[19] «یسْأَلُونَکَ» فعل مضارع است؛ یعنی یک بار، دو بار، پنج بار، ده بار میآیند و از تو میپرسند که روح چیست؛ آنها را راحت کن و بگو کار ویژهٔ پروردگار من است. عقل شما اینقدر گسترده نیست که این سرّ الهی را در وجودتان بشنوید؛ ولی هفتادهشتاد سال است که این سرّ مرا همه جا میبرید. شما این سرّ خدا را پیش زن و بچهٔ خودتان، مسجد و جلسه میبرید.
برادران و خواهران! مساجد شهر را آباد نگه دارید. جلسات بیرون و خیابان را به خانههای خدا ببرید. نوری که آنجا هست، در پیادهرو و خیابان نیست. اگر جلسات مذهبی از مساجد بیرون بیاید و در خیابانها و جاهای دیگر برگزار بشود، احتمال دارد که مصداق این آیه بشوید: «وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَسَاجِدَ اللَّهِ أَنْ یذْکَرَ فِیها اسْمُهُ وَ سَعَیٰ فِي خَرَابِهَا».[20] معنی «سَعَیٰ فِي خَرَابِهَا» این نیست که بیل و کلنگ بردارند و دانهدانه مسجدها را خراب کنند؛ خلوتکردن مساجد تا جایی که در آن بسته شود، بدترین نوع خرابکردن است. شما بزرگان شهر مردم را به مساجد تشویق کنید، محرم و صفر را در مساجد بیندازند و هیئتها را در خانههای خدا ببرند. شما مداحان شهر هم مردم را تشویق کنید و بگویید که ما برای مداحی میآییم، ولی در مسجد میخوانیم و جای دیگر برایتان نمیخوانیم. مبارزهٔ محبتآمیز بکنید تا درِ مساجد بسته نشود.
ارکان ایمان در کلام امام رضا(ع)
الف) گره ناگسستنی با قلب
قلب بهفرمودهٔ امام هشتم، یک بخش ایمان است. بخش بعد چهکار کرده؟ اگر شما ائمهٔ ما نبودید، اصلاً هیچ حرفی به ما نمیرسید و ما هم هیچ حرفی نداشتیم که بزنیم. اگر شما انبیا حرف نمیزدید، کل مردم جهان تا قیامت لال بودند و اصلاً بلد نبودند حرف خوب بزنند. شما تمام حرفهای خوب را آموختید.
ب) اظهار حقایق با زبان
آنگاه حضرت در ادامهٔ روایت میفرمایند: «وَ لَفْظٌ بِاللِّسَانِ» ایمان اظهارکردن حقایق، نشردادن و اعلامکردن با زبان است. «لَفْظٌ بِاللِّسَانِ» یعنی اظهار، اعلام و نشردادن. این یکسوم ایمان است.
من قدیمها این مغازهدارهای تهران را دیده بودم؛ وقتی مشتری نداشتند، روی فرش کوچکی در مغازه نشسته بودند یا دیگر رسم شده بوده که میز و صندلی میگذاشتند (من هر دو را دیده بودم)، کتاب «اصول کافی»، «تحفالعقول»، «عین الحیات» مجلسی، «حقالیقین»، قرآن و مفاتیح را باز میکردند و مرتب به ایمانشان اضافه میکردند. همین که مشتری میآمد و میگفت دو کیلو چای، پنج کیلو شکر و یک کیلو نخود و لوبیا میخواهم (من سه ماه تعطیلی مدارس را در بازار تهران شاگردی میکردم. پدرم مرا به درِ مغازه دوستانش میبرد و میگفت این سه ماه که به مدرسه نمیرود، شاگردتان باشد. آنها هم میگفتند باشد)، به مشتری میگفتند: یکربع بیستدقیقه در مغازه بنشین تا ما جنس شما را بِکِشیم. آنوقت دو تا روایت، یک آیه یا یک قطعه دعا میخواندند، مشتری حال میگرفت و دلش با کلامالله و کلام اهلبیت روشن میشد.
حالا من شهرهای دیگر را یادم نیست؛ ولی بازار تهران را به یاد دارم که مغازهها مسجد و مدرسه بود، مغازهدارهای تهران هم معلم بودند. هشتنه تا مرجع تقلیدِ رسالهدار در تهران پیشنماز بودند که پشتسر آنها هم پر بود؛ وقتی هر کدام نمیشد به مسجد بیایند (حالا مریض بودند یا عذری داشتند)، از یکی از همین بازاریها تقاضا میکردند، به محراب مرجع تقلید میرفت و کل مردم به او اقتدا میکردند.
این کاسب شیعه است و باید عادل، دیندار و دینشناس باشد. زبان کاسب شیعه برای تبلیغ دین، با یک دنیا محبت کار میکرد و اصلاً زبان تند، تلخ، گزنده، غلیظ و خشن نبود. بعضی از دعاهایی که من شبهای احیا دارم، در همهٔ ایران و خارج پخش میشود و مردم فکر میکنند که این دعاها اختراع من است؛ این دعاها اختراع من نیست، بلکه من براساس هدایت ائمه در منبر دارم که به ما گفتهاند: برای تمام بدکاران دعا بکنید و در پیشگاه خدا برای همه استغفار کنید. حالا من امسال چندتا از آن دعاها را گفتم و دارم آمار میگیرم که اگر زنده ماندم، سال دیگر به جای دعاهای همیشگیام، اینها را دعا بکنم؛ چون ملاک و دستور دارم.
یک بدنهٔ دین، «گفتن و تبلیغ» است. فکر میکنم که این توقع من توقع خیلی بیجایی است! مدیران ادارات زبانشان را برای تبلیغ حلال و حرام در اداره بهکار بگیرند. این طبق گفتهٔ حضرت رضا(ع)، ایمان است. شاید توقع خیلی بالا باشد یا شاید هم نمیفهمم. استانداران، وکلا، فرمانداران، شهرداران و مدیران! «ایمان» ابلاغ دین خداست. اینها یا بگویند ما شیعه نیستیم، اهل ابلاغ نیستیم و چنین وظیفهای برای خودمان نمیشناسیم؛ یا اگر هم من شیعه هستم، زبانم باید «لَفْظٌ بِاللِّسَانِ» ابلاغ دین در حد خودم باشد.
یکی از مراکز بسیار مهمی که بالاترین میدان برای تبلیغ دین در اختیارشان است، دبستانها، دبیرستانها، دانشکدهها و دانشگاههاست. معلمان و اساتید، چه مرد و چه زن، بخشی از کلاستان را برای تبلیغ دین اختصاص بدهید؛ بچهها قلبشان پاک است و حرفهای خوب شما دبیرها، معلمان و اساتید را قبول میکنند. من برای شما معلمها، دبیرها، اساتید و شما کاسبهای تبلیغکننده، یک روایت عجیب از رسول خدا(ص) بخوانم که در باارزشترین کتابهایمان نقل شده است. من سعی میکنم هرچه میگویم، از عهدهاش بربیایم و بگویم؛ مدرک روایت، «کافی» شریف، «وسائلالشیعه»، «محجةالبیضاء» فیض، «من لا یحضره الفقیه» و «تحفالعقول» است. من روایات را از این کتابها برای مردم میگویم. پیغمبر(ص) میفرمایند: شما معلمان مدارس، دبیرها، اساتید دانشکدهها و دانشگاه، مدیران ادارات و کاسبها! این کلام پیغمبر(ص) از عالیترین کتابهایمان است: «إنَّ مُعَلِّمَ الخَيرِ»[21] آن استادی که به شاگردانش خیر میرساند، یک خیر، علم کلاسیکش است و یک خیر هم، تبلیغ دین، اعتقاد درست و حلال و حرام است. «يَستَغفِرُ لَهُ دَوابُّ الأَرضِ وَحِيتانُ البَحرِ وكُلُّ ذي روحٍ فِي الهَواءِ وجَميعُ أهلِ السَّماءِ وَالأَرضِ» پروردگار به تمام جنبندگان زمین، ماهیان دریا، پرندگان هوا و هرچه در آسمان و زمین است، دستور میدهد که برای این معلم از من درخواست مغفرت کنید. خدا دعای آنها را رد نمیکند و دعایشان مستجاب است. این ارزش شما معلمان خیر است!
ج) عمل با اعضا و جوارح
سومین رکن ایمان هم بهفرمودهٔ امام هشتم، «وَ عَمَلٌ بِالْجَوَارِحِ» عمل به چشم، گوش، زبان، شکم، شهوت و قدم است. این ایمان است. اگر خدا بخواهد، البته اول من باید بخواهم و بعد او میخواهد؛ چنانکه در قرآن میفرماید: «وَ اللَّهُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ»[22] هرکس را که بخواهم و به من شایستگی نشان بدهد، هدایتش میکنم و از او دستگیری میکنم؛ آنگاه او را به مبلّغ ایمان و حلال و حرام دین تبدیلش میکنم. اصلاً به یک سرمشق و الگو تبدیلش میکنم؛ هرچه دلتان میخواهد، اسمش را بگذارید: «اسوه» عربی است، «سرمشق» ایرانی است و «الگو» نمیدانم ایرانی است یا خارجی.
خداوند، صاحب و محافظ بندگان
کسی این مطلب را مستقیم برای من نقل کرد که از عالیترین ارزشهای علمی، حالی، فکری، عبادتی و عرفانی قم بود. من زیاد پشت سرش نماز میخواندم. نمازش هم در کل گرمای پنج ماه قم روی پشتبام بود و زمستانها زیر سقف میآمد. یک شب وقتی نمازش تمام شد، من نشسته بودم، خیلی هم زبان بامحبتی داشت و غلیظ هم قمی حرف میزد، گفت: بنشین تا یک داستان جالب برایت بگویم که به درد تو میخورد؛ چون تو به مردم انتقال میدهی. من به منبر نمیروم و کل جمعیت من، همین دهبیست نفر است که روی پشتبام میآیند و پشتسرم نماز میخوانند. گفتم چشم و نشستم.
همان شب دو تا بچهام با من بودند؛ یکی از آنها هفتساله و یکی دهساله بود. اول به ایشان گفتم: آقا! در این روزگار فساد، نگران این دو پسر هستم. من لفظ او را میگویم؛ گفت: به تو چه که نگرانی؟ تو چهکاره هستی؟ تو فقط واسطهٔ آوردن این دو بچه به دنیا بودهای و صاحب این دو نفر هم یک نفر دیگر است. او هم بلد است که چطور از اینها محافظت بکند. بعد هر دوی آنها خودشان به من گفتند که میخواهیم طلبه بشویم، من هم گفتم حالا که خودتان دلتان میخواهد، بروید. الآن از اساتید سطح بالای حوزه و دو تا منبری بهدردخور و خدمتگزار هستند. من بیشتر یاد آن مرد خدا میافتم و فکر میکنم که در دلش برای این دو بچه دعا کرد.
بعد در دلم گفتم که من اینهمه آمدهام و پشتسرش نماز خواندهام، خدا کند امشب که این دو بچه را آوردهام، چیزی از آن مال پاک و حلالش به ما بدهد، هم خودم و و هم این دو بچه بخوریم و آدم شویم. وقتی خداحافظی کردم و دم در آمدم که بیرون بیایم، کسی که پیش او بود، دو تا طالبی آورد و گفت: آقا اینها را داده که خودت و این دو بچه بخورید. با خدا شوخی کردم و گفتم من پیش این شخص نشسته بودم، لااقل میگفتم سه کیلو طلا به ما بدهد؛ دو تا طالبی به ما داد! البته خوردن همان لقمه برای من و بچههایم خیلی کار کرد.
حکایتی شنیدنی از اثر زبان بر هدایت یک دزد
وقتی نشستم، ایشان به من گفت: در ارومیه، صد سال پیش یک کاروان بهاندازهٔ سیچهل نفر دور هم جمع شدند که ده روز به مشهد بروند. داشتند آماده میشدند که با یکی از آن اتوبوس دماغدارهای قدیم بروند؛ این اتوبوسها شصت کیلومتر بیشتر سرعت نداشت؛ یعنی از ارومیه تا مشهد سه شبانهروز میکشید. مدیر کاروان اسم این سیچهل نفر را برای مشهد نوشته و فقط سهچهار روز به حرکت مانده بود. شب حضرت رضا(ع) را خواب دید که فرمودند: اگر میخواهید به مشهد بیایید، زیارت همه قبول است؛ اما ابراهیم جیببر را هم با خودتان بیاورید. رئیس کاروان بیدار شد. ابراهیم جیببر یک لات نتراشیدهٔ نخراشیده، اصلاً این چه ربطی به زیارت امام هشتم دارد؟ با خودش گفت ولش کن، خواب است! من الفاظ آن عالَم را میگویم. شب دوم هم حضرت رضا(ع) را در خواب دید که حضرت گفتند: من به تو گفتم که این ابراهیم جیببر را بیاورید.
فردا صبح به قهوهخانه آمد. همه برای چای، قهوه و قلیان نشسته بودند و ابراهیم جیببر هم و با همان حالت لاتیاش نشسته بود. به او گفت: ابراهیم! ما یک کاروان هستیم که میخواهیم تو را به مشهد ببریم، میآیی؟ ابراهیم گفت: نه، نمیآیم. گفتم: چرا؟ گفت: کل پول من شش تومان است؛ آنهم از جیب چند نفر کرد که برای خرید به ارومیه آمده بودند، زدهام. این پول هم پول جیببری است و خیلی نجس. برای چه من پیش امام رضا(ع) بیایم؟ گفت: شش تومانت برای خودت باشد. من کل خرج سفرت را میدهم. ابراهیم گفت: من برای چه بیایم؟ گفتم: ابراهیم! برای نیامدنت پافشاری نکن؛ شخص حضرت رضا(ع) دعوتت کردهاند. ابراهیم هم گفت باشد، میآیم.
ابراهیم را هم سوار اتوبوس کردند و رفتند. من دهنهٔ زیدر را که بین شاهرود و سبزوار بود، یادم است؛ چهل فرسخ کویر خالی بود. در این چهل فرسخ، یک پمپ بنزین بیشتر نبود؛ آنهم از این هِندلیها. من آن جاده را بیست بار رفته بودم، خاکیِ بدی هم بود. دهنهٔ زیدریه یک قهوهخانه بود که ترکمنهای آنوقت از طرف گنبد و گرگان به پشت تپههای دهنهٔ زیدر میآمدند و پنهان میشدند (ترکمنهای الآن که خوب و بزرگوار هستند. من پیش آنها رفتهام؛ آدمهای خوبی هستند) و اینها قافلهها را میزدند. در مسیر اتوبوس سنگچین قرار داده بودند و وقتی اتوبوس میخواست ترمز کند، نتوانست از روی سنگها عبور کند. چهارپنج نفر از این ترکمنها با اسلحه جلوی ماشین را گرفتند، یکی از آنها بالا آمد و گفت: مقاوت نکنید! هرچه پول دارید، بدهید و بروید. چهل تومان ماندهٔ کرایهٔ مسافرها پیش راننده بود و بقیه هم یک مقدار پول برای آن ده روز زیارت با خودشان برده بودند، همه ترسیدند و جیبها را خالی کردند. این سارق ترکمن هم در کیسه ریخت. لباسهای آن زمان هم بلند بود. به راننده هم گفت: تو هم پولت را بده! بود راننده هم داد و مرد ترکمن پایین آمد و با آن دوسه تفنگدار رفتند. راننده شروع به گریه کرد و گفت: من دیگر نه پول بنزین، نه پول تعمیر ماشین و نه پول لاستیک دارم؛ نمیدانم چطور شما را به مشهد ببرم؟! ابراهیم جیببر گفت: ماشین را حرکت نده و همه پایین بیایید.
همهٔ مسافرها پایین آمدند. گفت: به صف بنشینید. به کسی که اول صف بود، گفت: چقدر از تو بردند؟ گفت: شش تومان. گفت: بیا این شش تومان برای تو. به نفر بعدی گفت: آقا از مال تو چقدر بردند؟ گفت: هفت تومان. هفت تومان او را هم داد. پول همهٔ مسافرها را داد و به راننده گفت: از تو چقدر بردند؟ راننده گفت: چهل تومان. گفت: این هم چهل تومان تو. حالا سوار شوید. بعد به راننده گفت: بهسرعت حرکت کن و نایست. به ابراهیم گفتند: تو که در ارومیه گفتی من شش تومان بیشتر ندارم، آنهم از جیببری کردهاست. پول اینهمه مسافر را از کجا آوردی؟ گفت: مرد ترکمن که خواست پیاده شود، کیسهاش را زدم. بعد مثل مادر بچهمرده شروع به گریه کرد و گفت: حالا فهمیدم که امام هشتم به چه خاطر گفته بود ابراهیم جیببر را بیاورید.
امام هشتم عاشق زوارشان هستند؛ امام هشتم عاشق جیببری هستند که میخواهند هدایتش کنند. این اثر زبان است!
وقتی به مشهد رسیدند، در گاراژهای قدیم پیاده شدند. به مدیر کاروان گفت: دو تا مچ مرا با طناب ببند و بهطرف حرم بکش. من لیاقت امام رضا(ع) را ندارم. او را به حرم آوردند. آن شش تومانی که از کردها جیببری کرده بود، داخل ضریح انداخت و گفت: خودت میدانی و آنهایی که از من طلب دارند. من که آن کردها را نمیشناسم؛ پسر فاطمه! خودت بدهی مرا تصفیه کن.
خوشا آنانکه در میزان وجدان
حساب خویش سنجیدند و رفتند
خوشا آنانکه بر این صحنهٔ خاک
چو خورشیدی درخشیدند و رفتند
خوشا آنانکه بذر آدمیت
در این ویرانه پاشیدند و رفتند
خوشا آنانکه پا در وادی حق
نهادند و نلغزیدند و رفتند
خوشا آنانکه بار دوستی را
کشیدند و نرنجیدند و رفتند[23]
کلام آخر؛ غم مخور ای کودک دُردیکشم
امشب دلهای مبارک شما مرد و زن را به یک قدرتمند عجیب و غریب در پیشگاه خدا پیوند بدهم؛ درحالیکه گریه میکنید، او را شفیع قرار بدهید و دردها و مشکلاتتان را به خدا بگویید.
ای یگانه کودک یکتاپرست
وی به طفلی مست صهبای الست
گرچه شیر مادرت خشکیده است
شیر رحمت از لبت جوشیده است
غم مخور ای آخرین سرباز من
غم مخور ای بهترین همراز من
غم مخور ای کودک خاموش من
قتلگاهت میشود آغوش من
غم مخور ای کودک دُردیکشم
من خودم تیر از گلویت میکشم
در حرم زاری مکن از بهر آب
چون خجالت میکشم من از رباب
میبرم تا آنکه سیرابت کنم
از خدنگ حرمله خوابت کنم
مخفی از چشم زنان دلپریش
میکَنَم قبر تو را با دست خویش
امام بچه را در قبر گذاشتند و پنهان از همهٔ خانمها میخواستند لحد بچینند که دیدند صدای مادر میآید:
حسین جان!
مچین خشت لحد تا من بیایم
تماشای رخ اصغر نمایم
[1]. خصال، ج1، ص84؛ عیون اخبارالرضا(ع)، ج1، ص228.
[2].سورهٔ توبه، آیهٔ 122: «لِیتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ».
[3]. سورهٔ قلم، 51.
[4]. سورهٔ فصلت، آیهٔ 30.
[5]. سورهٔ بقره، آیهٔ 155.
[6]. سورهٔ بقره، آیهٔ 156: «الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ».
[7]. سورهٔ بقره، آیهٔ 157.
[8]. سورهٔ فصلت، آیهٔ 30.
[9]. همان.
[10]. همان.
[11]. سورهٔ فصلت، آیهٔ 31.
[12]. همان.
[13]. سورهٔ فصلت، آیهٔ 32.
[14]. سورهٔ انسان (دهر)، آیهٔ 21.
[15]. سورهٔ یس، آیهٔ 58.
[16]. نهجالبلاغه، خطبهٔ 193.
[17]. سورهٔ بقره، آیهٔ 74.
[18]. سورهٔ إسراء، آیهٔ 85.
[19]. همان.
[20]. سورهٔ بقره، آیهٔ 114.
[21]. بصائرالدرجات، ج۳، ص۱.
[22]. سورهٔ نور، آیهٔ 46.
[23]. شعر از پروین اعتصامی.