جلسه نهم؛ چهارشنبه (26-5-1401)
(خـــــــــــــــوی )عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- نگاه مؤمن به نعمتهای مادی
- قارون، نمونۀ غرور و بیخردی و بیخبری
- انحراف فکری جوامع بشری در خصوص نعمتها
- آتش دوزخ، باطن زندگی یکسویه و مادی
- قطع رابطۀ کشورهای اسلامی با حقایق الهی
- مؤمن در نقطۀ بینهایت بزرگ
- موجی از توحید خالص در مناجات یوسف(ع)
- یوسف(ع) در عالیترین قلۀ بینش و معرفت
- بالاترین جریمۀ پروردگار برای بندگان
- بشارت ملکالموت به مؤمنین در وقت احتضار
- مناجات با پروردگار
- کلام آخر؛ اهلبیت پیامبر(ص) در بارگاه یزید
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد لله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابو القاسم محمد صلی الله علیک و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
نگاه مؤمن به نعمتهای مادی
از زمانی که انسان بهدنیا میآید، درهای رحمت واسعهٔ الهی چه در بخش امور مادی و چه در بخش امور معنوی به روی او باز است. در سورهٔ مبارکهٔ لقمان میخوانیم: «أَسْبَغَ عَلَیکُمْ نِعَمَهُ ظَاهِرَةً وَ بَاطِنَةً»[1] تمام امور مادی و معنوی را برای شما بهطور کامل قرار دادهام، چیزی از شما کم نگذاشتهام و کم هم نمیگذارم. اگر مجموعهٔ این نعمتهای مادی پروردگار هزینهٔ تحقق نعمتهای معنوی او بشود، این انسان بهفرمودهٔ پیغمبر(ص)، حتی از فرشتگان مقرب الهی برتر خواهد بود. امام هشتم از رسول خدا(ص) نقل میکنند که پیغمبر(ص) فرمودند: «مَثَلَ المُؤمِنِ عِندَ اللهِ عَزَّوَجَلَّ كَمَثَلِ مَلَكٍ مُقَرَّبٍ، وَ اِنَّ المُؤمِنَ عِندَ اللهِ اَعظَمُ مِن ذلِكَ».[2]
مؤمن چه کسی است؟ کسی است که هرچه از نعمتهای مادی (کم و متوسط و زیاد) در اختیار اوست، هزینهٔ مسائل معنوی، الهی و ملکوتی میکند. بنا به نقل کلینی در کتاب شریف «کافی»، ممکن است این مؤمن بین مردم شناختهشده نباشد و او را عادی و معمولی ببینند؛ ولی از فرشتگان مقرب پروردگار برتر است. این یک گروه از مردم، از زمان آدم(ع) تا الآن هستند که با تعلیمات انبیای الهی، هر نعمتی را نسبت به خودشان، از خدا دیدند.
قارون، نمونۀ غرور و بیخردی و بیخبری
این نگاه خیلی مثبتی است که من خودم را در کنار نعمتهای الهی مطرح نکنم؛ اگر مطرح کنم، یقیناً قارون میشوم. البته فقط آن یک نفر هم اشتباه نکرده، بلکه میلیاردها نفر اشتباه کردهاند که اسمشان قارون نبوده است. پروردگار از آن یک نفر در سورهٔ قصص بهعنوان نمونهٔ غرور، جهل، بیخبری و بیخردی ذکر کرده است. حرکت او در این جهان، طی پنجاهشصت سالی که بوده، حرکت نزولی بوده و اینقدر بهطرف پستی حرکت کرده تا به این نقطهٔ بینهایت کوچک رسیده است. هیچ وزنی برایش نماند! وقتی از طرف مردم مؤمن نصیحت شد و به او گفتند: «وَ ابْتَغِ فِیمَا آتَاکَ اللَّهُ الدَّارَ الآخِرَةَ»[3] از اینهمه نعمتی که خدا به تو داده، آخرتت را آباد کن. دنیا را به هر شکلی که آباد بکنی، باید کل آن را بگذاری و بروی؛ اما گاهی انسان چنان در غفلت سنگینی قرار میگیرد که تا لحظهٔ مرگش توجهی به این معنا نمیکند که کل آن را باید بگذاری و بروی. اصلاً یادش نمیآید و توجهی نمیکند! قارون به مردم مؤمن گفت: خدا به من داده؟ این حرفش هم در سورهٔ قصص هست. شما میگویید که «فِیمَا آتَاکَ اللَّهُ»، اما اموال من هیچ ربطی به خدا ندارد! «أُوتِیتُهُ عَلَی عِلْمٍ عِنْدِی»[4] من خودم فکر، اندیشه، عقل، طرح و نقشه دارم و همهٔ اینها را با فکر و طرح و نقشهٔ خودم بهدست آوردهام.
انحراف فکری جوامع بشری در خصوص نعمتها
این انحراف در اندیشه نسبت به نعمتهای ظاهری است. واقعاً از کجا با طرح خودت بهدست آوردهای؟ الآن در کرهٔ زمین، هشتمیلیارد آدمیزاد با هزاران دانشگاه عریض و طویل، کتابخانههای میلیونی و صنعت گسترده زندگی میکنند. اگر کل آن هشتمیلیارد جمع بشوند و بخواهند یک عدس یا نخود بسازند، نمیتوانند! حالا میگویی از خودت است؟ چهچیزی از خودت توست؟ پروردگار یک جملهٔ دیگر هم دارد که میگوید: «لَنْ يَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ»[5] کل شما اگر دست به دست هم بدهند، نمیتوانند یک پشه بسازند.
چه میگویی از خودم است؟ خودت از چه کسی هستی؟ خودت هم از خودت هستی؟ یعنی در رحم مادر، خودت همهکارهٔ خودت بودهای؟ در بهدنیاآمدن، خودت همهکاره بودهای؟ الآن خودت هستی؟ این «أُوتِیتُهُ عَلَی عِلْمٍ عِنْدِی» اندیشهٔ ابلیسی خیلی خطرناکی است! عمقش هم این است که برای خودم است و به خدا مربوط نیست. به خدا چه ربطی دارد؟ وقتی آدم این حالت را داشته باشد، کار خیر از دستش برنمیآید و قدرتش را ندارد. اگر هم کار خیری بهعلتی انجام بدهد، قرآن مجید میفرماید: با خدا معامله نمیکند، بلکه با خودش معامله کرده و پاداشش به منِ خدا ربطی ندارد. در واقع، همان عمل خیر هم پوچ و پوک است.
این هم یک گروه در دنیا که نعمتهای مادی پروردگار را اصلاً هزینهٔ نعمتهای معنوی نمیکنند. اینها یکسویه و یکطرفه هستند و فقط با دنیا، شکم، غریزهٔ جنسی و دپوکردن ثروت مربوط هستند؛ دیگر هیچ رابطهای با هیچ جا ندارند. چنین افرادی خبردار هم نمیشوند که کل رابطهٔ انسان با جهان، با یک ذره باد است. خود باد چهچیزی است؟!
پیش صاحبنظران ملک سلیمان باد است
بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است[6]
تمام رابطهٔ ما با جهان، با یک ذره باد است که آن را داخل ریه میدهیم، آلودهاش میکنیم و بیرون میدهیم؛ دوباره باد تمیز به داخل ریه میدهیم و دوباره آلودهاش میکنیم، دوباره باد را بیرون میدهیم و باد تمیز به داخل ریه میدهیم. تمام جریانات خلقت هم دست یک نفر است؛ اگر پروردگار به این باد بگوید وقتی داخل میروی، بیرون نیا یا به باد بگوید وقتی بیرون میآیی، داخل برنگرد، تابوت به دم خانهتان میآورند! قرآن مجید چقدر اصرار دارد که مردم باتوجه و بینشداری باشیم و خودفراموش نباشیم! قرآن میگوید: اگر خودفراموش بشوید، تمام نعمتهای مادی را که به شما دادهام، انحرافی هزینه میکنم. هیچچیز آن درست هزینه نمیشود.
آتش دوزخ، باطن زندگی یکسویه و مادی
جوانان عزیز! پسران و دختران! ده نفر که همخون، همگوشت، همرگ و پی و همبدنش بودند، یک جوان دهدوازدهساله را به بیرون شهر کنعان آوردند و داخل چاه انداختند. من نمیدانم میلهٔ چاه چقدر طول داشت! تنها محبتی که به او کردند، او را با سر داخل چاه نینداختند؛ لختش کردند و یک پیراهن هم به او ندیدند! نعمتها از دست میرود، مگر اینکه من این نعمت را به زلف نعمتهای معنوی گره بزنم. ده نفر هم نمیفهمیدند که چهکار دارند میکنند و خودفراموش بودند. موسیبنجعفر(ع) یک روایت عجیب دارند که حق هم همین است؛ حضرت میفرمایند: وقتی میخواستند این بچه را ببرند، پدر به این ده برادر گفت: «أَخَافُ أَنْ یأْکُلَهُ الذِّئْبُ»[7] میترسم که گرگ او را بخورد. بهار و صحرا و گل و گیاه بود، گرگ گرسنهای نبود که از کوه سرازیر بشود و بین اینهمه آدمیزاد، یوسف(ع) را بخورد. اصلاً گرگی نبود و یعقوب(ع) با کنایه به این ده نفر گفت که گرگ شما هستید. و الّا یعقوب(ع) که میدانست در صحرای آبادِ گلزار گرگ کجا بود؛ آنهم روز روشن و با بودن ده نفر برادر قوی و قدرتمند. به خودشان کنایه زد که شما گرگ این بچهٔ من هستید.
زینالعابدین(ع) میفرمایند (روایت در کتاب «روضةالواعظین» فتال نیشابوری است که یکی از مصادر مهم شیعه بهشمار میرود): وقتی آدم الهی نباشد، یا گرگ از آب درمیآید یا شیر درنده یا سگ هار از آب در میآید یا روباه مکار حیلهگر پشتهمانداز کلاهبردار و یا یک آدم مظلوم مثل گوسفند که این پنج حیوان بهراحتی میتوانند او را به سلاخخانه بکشانند، گوشت و پوستش را بکَنند و ببرند.
کسی که یکسویه زندگی میکند و فقط دنیا، شکم، پول و شهوت برای او مهم است، چشمش را به روی هستی، توحید، 124هزار پیغمبر، دوازده امام و هزاران حکیم عالم و عارف و دلسوز بسته است. چنین آدمی فقط خودش را میبیند و میگوید: «عَلَی عِلْمٍ عِنْدِی»[8] همهچیز کار خودم است و به خدا چه ربطی دارد، قدمش هم برای خیر حرکت نمیکند؛ اگر هم حرکت بکند، کارش ابلیسی است. شما ظاهرش را خیر میبینید؛ ولی باطنش آتش و دوزخ است.
قطع رابطۀ کشورهای اسلامی با حقایق الهی
مؤمن یعنی شما؛ شما هم اگر نباشید، دیگر روی کرهٔ زمین غیر از شیعیان درستوحسابی، چه کسی مؤمن است؟ یک میلیارد مسلمان در کشورهای اسلامی زندگی میکنند که رابطهشان با اهلبیت پیغمبر(ص) و حقایق قرآن بهکل قطع است. از قرآن فقط جلد و صفحات و چاپش پیش آنهاست و با اهلبیت هم هیچ کاری ندارند. مدینه محل تولد چند تا از ائمهٔ ما، مخصوصاً امام صادق(ع)، امام باقر(ع)، موسیبنجعفر(ع) و حضرت رضا(ع) است. در این مسجدالنبی مردم میلیونی برای نماز میآیند؛ اما یک مسئله دربارهٔ نماز، توحید، نبوت و حلالوحرام از امامان ما که در آنجا بهدنیا آمدهاند و مدفون هستند، عمل نمیشود. اینها با امامان ما و حقیقت قرآن رابطه ندارند و دلشان هم نمیخواهد که رابطه داشته باشند. اگر شما هم در کرهٔ زمین مؤمن نباشید، این حرفها را باید به چه کسی زد؟
مؤمن در نقطۀ بینهایت بزرگ
مؤمن بالاتر از ملک مقرب است و شما یادتان باشد در کجا قرار گرفتهاید، آن را قدردانی و حفظ کنید. مبادا فشار فساد شما را پایینتر از ملائکه نیاورد و هموزن ابلیسیان و شیاطین کند! مؤمن در حال صعود و حرکت رو به رفعت معنوی است؛ این حرکت را ادامه میدهد و به نقطهٔ بینهایت بزرگ میرسد. اهلتسنن این بینهایت بزرگ را از پیغمبر(ص) در مهمترین کتابهایشان نقل کردهاند: اگر میشد ایمان علیبنابیطالب (نه عبادت، نه اخلاق، نه جهاد، نه نماز شبش، نه گریههایش و نه بزرگترین کرامتهایشان) را به عنصر جسمی تبدیل کرد؛ یعنی ایمان را از قلب امیرالمؤمنین(ع) درمیآوردند و به عنصری تبدیل میکردند که بشود وزن کرد (حالا که این کار نشد و نمیشود). آنگاه این عنصر کشیدنی را در یک کفهٔ ترازو میگذاشتند و کل آفرینش هم روی یک کفه، ایمان علی سنگینتر بود.
این بینهایت بزرگ است؛ اما بینهایت کوچک چیست؟ شما در کتابهای درسی دینی خواندهاید و در مسجدها و روضهها هم شنیدهاید که نجاسات یازده مورد است؛ یکی از نجاسات، خوک است، یکی سگ است و یکی هم کافر. شما خواندهاید که قمربنیهاشم(ع) یک نفر روبهروی لشکر یزید بود و نوشتهاند حداقل سیهزار نفر و حداکثر هم هفتادهزار نفر بودند. این جوان 32ساله با یک دنیا آرامش روی زین اسبش، یک نگاه به این سیهزار نفر کرد و به خودش گفت: «يا نَفسُ! لَا تَخشَي مِنَ الكُفّارِ»[9] ای نفس! از این نجاستها نترسی. این یعنی یک مجموعهٔ سیهزار نفره، یک تپه نجاست هستند. این بینهایت کوچکبودن است و آن هم بینهایت بزرگبودن.
ما یک کتاب داریم که کاش همهٔ ما این کتاب را داشتیم و میخواندیم! این کتاب «کاملالزیارات» نام دارد و نوشتهٔ ابنقولویهٔ قمی است که قبرش با قبر موسیبنجعفر(ع) و حضرت جواد(ع) چهار قدم فاصله دارد. خودم قدم کردم، چهار قدم بود. این کتاب از عالیترین کتب شیعه و کمنمونه است. من این کتاب را ترجمه کردهام و در خود کتاب هم وصیتنامه نوشتهام که وقتی مرا دفن کردید، این کتاب را روی سینهٔ من بگذارید.
شما میدانید بینهایت بزرگ یعنی چه؟ این تعبیر خیلی عجیبی است! امام صادق(ع) میفرمایند: بعد از شهادتش امام حسین(ع)، یعنی وقتی جان بهوسیلهٔ «یا أَیتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ × ارْجِعِی إِلَی رَبِّکِ رَاضِیةً مَرْضِیةً»[10] از بدن خارج شد، گودال به معراج تمام فرشتگان عالم بالا تبدیل شد. آنها میخواهند به معراج بروند، از خدا اجازه میگیرند و به کنار گودال قتلگاه میآیند. این بینهایت بزرگبودن است.
موجی از توحید خالص در مناجات یوسف(ع)
وقتی برادران این بچه را به داخل چاه انداختند، تنها محبتی که به او کردند، یک طناب به کمرش بستند و پیراهنش را از بدنش درآوردند. وسط کار، هنوز به ته چاه نرسیده بود، یکی از این گرگصفتها طناب را با خنجر برید و یوسف(ع) به ته چاه افتاد؛ در روایتمان داریم که او ته چاه را به عبادتگاه و محل مناجات تبدیل کرد. یک سنگ ته چاه، بغل آب بود که روی آن سنگ نشست. من مناجاتش را که خواندم، هم در کتابهای خودمان و هم آنها، این مناجات از یک بچهٔ دهدوازدهساله خیلی عجیب است! در مناجاتش توحید خالص نابِ کامل موج میزند؛ یعنی او این بدن، جان، عقل، روح، گلو و زبان را با نعمت معنوی خدا گره زد.
بعد هم یک کاروان آمد که میخواست آب بردارد. شخصی سطل را پایین داد، یوسف(ع) داخل سطل نشست و بالا آمد. آن شخص هم به کاروان گفت: مژده! ببینید من بهجای آب، چهچیزی از ته چاه درآوردم. پروردگار هم درجا دل تمام کاروانیان را نسبت به یوسف(ع) بیمیل کرد و گفتند: بچهٔ دهدوازده ساله است و ما هم کاسب هستیم. او را به مصر میبریم و میفروشیم. شما کاروانیان! اگر مردم مؤمنی بودید و اهل اتصالدادن نعمتهای مادی به نعمت معنویِ خدا، فروشندهٔ یک پیغمبر نمیشدید که او را بهعنوان برده بفروشید. شما چون دنیایی بودید، بیشتر از این نمیفهمیدید و نمیدیدید.
یوسف(ع) در عالیترین قلۀ بینش و معرفت
جوانها! خدا قلم زیباسازی را در یوسف(ع) تمام کرده و تابلو بیست بود. دچار یک زنِ شوهردار جوان شد که او هم زیبا بود. جوانها! نه هفت دقیقه، نه هفت ساعت و نه هفتاد ساعت، بلکه هفت سال (هفتتا 365 شبانهروز) این زن با زیباترین لباس، آرایش، عشوهگری، طنازی و ناز بهدنبال این جوان راه افتاد و به او میگفت که پاسخ خواستهٔ غریزهٔ جنسی مرا بده. هفت سال در خلوت کاخ که جلوی چشم هیچکس هم نبود! قرآن را ببینید؛ این جوان که حالا نوزده سالش شده و کپسول شهوت جنسی (اگر یوسف شهوت جنسی نداشت که خدا اینهمه در قرآن با شانزده واقعیت معنوی تعریفش را نمیکرد)، در جواب این خانم فقط گفت: «مَعَاذَ اللَّهِ»[11] کسی که مرا آفریده، زنا را بر من نمیپسندد و من جواب تو را نمیدهم.
حالا من جلوتر نروم که برای شما سخت بشود. در این هفت سال، در خلوت کاخ با آن زن زیبا، طناز و عشوهگر، طبق آیهٔ قرآن که میگوید با زلیخا درگیر شدند، فکر گناه هم نکرد. بعد هم او را به زندان انداختند و هفتهشت سال هم زندان بود. بعد آزاد شد و عزیز مصر شد. حالا بینهایت بزرگ شده، برادرها در سفر سوم که او را شناختند، به او گفتند: «أَ إِنَّکَ لَأَنْتَ یوسُفُ»[12] و یوسف(ع) گفت: «أَنَا یوسُفُ وَ هٰذَا أَخِی».[13]
اما چرا من که شما به قصد نابودشدنم در چاه انداختید، به این مقام رسیدم؟ چه شد؟ درهای مادی و معنوی رحمت پروردگار باز است، من باید بینا و بیدار باشم و بینش داشته باشم؛ همچنین من باید از انبیا، قرآن و ائمه یاد بگیرم که این دو نعمت را چطور با هم تلفیق بکنم! یوسف(ع) گفت: من از ته چاه، مثل ماهی که در محاق است و دیگر آخر ماه نمیبینید، بعد از ردشدن از محاق، به بدر کامل شب چهارده میرسد؛ میدانید منِ هلال در محاقرفته، چه شد که ماه شب چهاردهِ مصرِ هستی شدم؟
دو تا مسئله باعث شد که «إِنَّهُ مَنْ یتَّقِ وَ یصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لاَ یضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ»[14] من در مقابل تمام گناهان ایستادم و گفتم من خودم را آلوده نمیکنم. مگر ما چقدر عمر در این دنیا داریم؟ ایستادم و بر این ایستادنم صبر کردم؛ جریان استقامتم را نشکستم و خدا هم وعده داده است که پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکند. برادرها همه غرق در خجلت بودند، به آنها گفت: «لاَ تَثْرِیبَ عَلَیکُمُ الْیوْمَ»[15] من اصلاً از شما نگران نیستم و امروز هم هیچ باری بر دوش شما نیست. برادرم و همخونم هستید؛ من تمام گذشتهٔ شما را بخشیدم. اکنون بروید و پدر و مادرم را به مصر بیاورید.
برادران رفتند و پدر و مادر را به مصر آوردند. یعقوب(ع) به یوسف(ع) گفت: میخواهم نیمساعت با تو خلوت کنم. یوسف(ع) گفت: عیبی ندارد؛ کسی نیاید! یعقوب(ع) نشست و به یوسف(ع) گفت (هنوز خدا به یعقوب خبر نداده که چه شده است): عزیزدلم! چهل سال پیش که تو را از دامن من جدا کردند و بردند، چهکارت کردند؟ گفت: پدر! آنها سبب شدند که من عزیز مصر بشوم. این بینهایت بزرگبودن است.
آنوقت این انسان عزیز مصر شده، کاخ و ارتش و بیتالمال در دست اوست و مردم عاشق او هستند؛ پیغمبر(ص) از جبرئیل پرسیدند: جریان یوسف را دنبال میکردی؟ گفت: بله یا رسولالله! جریانش را از ته چاه تا کاروان و فروختهشدن در کاخ، آن زن و زندان و عزیز مصر شدن دنبال کردم. آن شب که به مقام حکومت مملکت مصر رسید، وقتی نگهبانان کاخ خواب بودند، بهجز چند نفر که روی پشتبام پاسداری میدادند، دیدم که لباس حکومت را درآورد و یک لباس کهنه و پاره پوشید؛ بهشکلی از کاخ بیرون آمد که او را ندیدند. از شهر خارج شد (چون شهرها کوچک بود)، در بیابان آمد و با این لباس کهنه و اشک چشم، صورتش را روی خاک گذاشت و گفت: «رَبِّ قَدْ آتَیتَنِی مِنَ الْمُلْکِ».[16] من باید این را یاد بگیرم و «عَلَی عِلْمٍ عِنْدِی» نگویم؛ از خودم، با نقشهٔ خودم، با طرح و زرنگی و قیافهٔ خودم نگویم! تو را به قرآن قسم، نگو؛ این دروغ است. یوسف(ع) صورت روی خاک گذاشت و گفت: «رَبِّ قَدْ آتَیتَنِی مِنَ الْمُلْکِ»؛ اسم این «مِنَ» طبق درسی که به ما در قم دادهاند، «مِن تبعیضیه» است. یوسف(ع) گفت: پروردگار من! ربّ و مولای من! اندکی از حکومت را به من دادهای (حکومت کرهٔ زمین را به من ندادهای)، این اندک هم برای توست و من بهدست نیاوردهام. «وَ عَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحَادِیثِ»[17] خدایا! تو اندکی از دانش باطنی را به من دادهای. «فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ»[18] ای بهوجودآوردندهٔ آسمان و زمین! «تَوَفَّنِی مُسلِماً وَ أَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِینَ»[19] روز مردنم به من کمک کن که مسلمان بمیرم. وقتی هم که مرا به عالم بعد بردی، در زمرهٔ بندگان شایستهات قرار بده و در گروههای دیگر نبر.
این بینهایت بزرگبودن است که هیچچیز را از خودم نبینم، بلکه همهچیز را از خدا ببینم. این قرارداشتن در عالیترین قلهٔ بینش است که در این قله، همهچیز را از خدا میبینم و با چشم دلم هم جمال ابد و ازل را میبینم و لذت میبرم.
بالاترین جریمۀ پروردگار برای بندگان
متأسفانه این لذت را دیگران، یعنی کسانی که فقط اهل دنیا هستند، ندارند. موسی(ع) به پروردگار گفت: مرد ثروتمندی در مصر هست که آدم بد و گنهکاری است. خدایا! این آدم جریمه ندارد؟ خطاب رسید: او را به بدترین و سختترین شکل جریمهاش کردهام. موسی(ع) گفت: خدایا! من که یک سردرد هم به این آدم ندیدهام. خطاب رسید: بالاترین جریمهای که به او دادهام، لذت ارتباط با خودم را از او گرفتهام.
دوسه بیت شعر برایتان بخوانم؛ شب آخر است و باید بروم. در باطنم همهاش به خدا التماس میکنم که در حرفزدنم با این زبانِ ناقابلِ آلودهٔ من، اثر قرار بده که به دل مردم اثر بکند؛ درست است که زبانم آلوده و باطنم خراب است، اما حالا لطفی به من کردهای که حقایق دینت را به مردم بگویم.
خوشا آنانکه الله یارشان بی
بحمد و قل هو الله کارشان بی[20]
استاد من، مرحوم الهی قمشهای میگفت: درستِ این شعر این است؛ من درست این شعر را وقتی عصر یک روز شلوغ در صحن حضرت رضا(ع) بودم، از بالای سرم شنیدم که یکی این رباعی را خواند، ولی آن خواننده را نمیدیدم. او اینجوری خواند. خودش هم اینطور میخواند و به پهنای صورتش اشک میریخت:
خوشا آنانکه دائم با تو باشند
بهشت جاودان بازارشان بی[21]
این هم برای آن طرفیهاست:
تو که ناخواندهای علم سماوات
تو که نابردهای ره در خرابات
تو که سود و زیان خود ندانی
به یاران کی رسی؟ هیهات هیهات[22]
بشارت ملکالموت به مؤمنین در وقت احتضار
یک داستان هم از یکی از دوستانم بگویم که هم استادم و هم دوستم بود و خیلی مطلب از او یاد گرفتم. من وقتی بحثهایم به خدا میرسد، خیلی کمطاقت میشوم و نمیتوانم ادامه بدهم. زمستان بود و زیر کرسی نشسته بود؛ حالی داشت و در گریهکردنشهایش نصف حوله خیس میشد. کسی به دیدنش آمد (من خیلی به دیدنش میرفتم؛ اما آن روز نرفتم) و این دوستم به او گفت: چه عجب! به دیدن من آمدی. گفت: پیش شما آمدهام که مرا آرام کنی؛ من خیلی از مرگ و قبر، برزخ و رفتن میترسم. این دوستم گفت: برای چه؟ گفت: برای چه ندارد؛ برای مرگ، غسل، کفن و دفن میترسم! گفت: برای چه میترسی؟ اتفاقاً مرگ برای رفیقهایش خیلی راحت است.
آدم وقتی روایات را میخواند، ماتش میبرد! ملکالموت که میخواهد جان مؤمن را بگیرد، خدا میگوید: وقتی میروی، کمال احترام را به او بگذار و از او اجازه بگیر؛ اگر هم اجازه نداد، جانش را نگیر و برگرد؛ اگر اجازه داد، جانش را بگیر.
مؤمن اینگونه است که معیشتش را با معنویت درهم آمیخته. من روایات را دیدهام؛ پنجاه تا روایت بیشتر داریم. یکی از آنها را هنوز ندیدهام که یکی از علمای بزرگ تهران برایم گفت؛ حالا آن را برایتان بگویم. ملکالموت میآید، سلام میکند و میگوید: مرا فرستادهاند که تو را ببرم؛ اجازه میدهی؟ بنده میگوید: نه! ملکالموت به پروردگار میگوید: بندهات اجازه نمیدهد؛ چهکار کنم؟ خدا میفرماید: «وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ»[23] پرده را کنار بزن تا جای خود را در بهشت ببیند. پرده کنار میرود، «فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ»[24] جایش را در بهشت میبیند. بهشت که دیگر نمونه ندارد؛ اما باز هم میگوید نمیآیم! ملکالموت میگوید: خدایا! جای او را هم نشان دادم، اما میگوید نه. خدا میگوید: دوستانش را نشان بده. «فَادْخُلِي فِي عِبَادِي»[25] پرده کنار میرود و پیغمبر(ص) را تا امام عصر(عج) میبیند؛ ولی در تمثل چهاردهمعصوم که به صف روبهروی محتضر ایستادهاند، پیغمبر(ص)، زهرا(س)، علی(ع)، حضرت مجتبی(ع) و زینالعابدین(ع) را میبیند و بین اینها میبیند که یک بیسر هم ایستاده است. به ملکالموت میگوید: او چه کسی است؟ به او میگوید: یک عمر در دنیا با او رفیق بودی؛ او ابیعبدالله(ع) است. بنده میگوید: معطل نکن و مرا الآن ببر. این بینهایت بزرگبودن است.
مناجات با پروردگار
یارب به سرّ السرّ ذات بیمثالت
روشن دلم گردان به اشراق جمالت
عمری است دل دارد تمنای وصالت
با یک نظر درد فراقم ساز درمان
نالم به کویَت حالی از درد جدایی
گریَم که شاید پرده از رخ برگشایی
تو افکنی بر من نگاه دلربایی
من بنگرم آن حسن کل با دیدهٔ جان
ما جز تو ياربّ ياور و ياری نداريم
با حضرتت حاجت به ديّاری نداريم
جز رحمتت با كس سروكاری نداريم
باز است برِ بيچارگان درگاه سلطان
با امیرالمؤمنین(ع) همناله بشویم: «أَنَا عَبْدُکَ الضَّعِیفُ الذَّلِیلُ الْحَقِیرُ الْمِسْکِینُ الْمُسْتَکِینُ».[26]
کلام آخر؛ اهلبیت پیامبر(ص) در بارگاه یزید
امشب تمام زن و بچههایتان در شهر خوی راحت هستند؛ هر شب راحت و در امنیت هستند. تازه آفتاب طلوع کرده که مأموران یزید به خرابه آمدند، زنها و بچهها را دهنفر دهنفر با طناب بستند؛ پنج تا بچه و پنج تا بزرگتر. زینالعابدین(ع) گفت: ما میخواستیم پا به پای بچهها حرکت کنیم، ما را تازیانه میزدند و میگفتند تندتر بروید؛ بچهها نمیتوانستند پا به پای ما بیایند، آنها را میزدند.
هر 84 نفر را اول آفتاب به بارگاه یزید آوردند. به آنها اجازه ندادند که بنشینند و همه را سرپا نگه داشتند؛ درحالیکه همهٔ آنها روی صندلی نشسته بودند و همهچیز هم روبهرویشان بود. یک مرتبه، از بین این 84 زن و بچه، سکینه(س) که سیزده سالش بود، دید یزید دست برد و چوب خیزرانش را برداشت و به لب و دندان ابیعبدالله(ع) زد. دستش را از این طناب زبر کشید که زخمی شد، دوید و به کنار تخت یزید آمد و گفت: یزید! پدرم را نزن. من دیشب خوابی دیدم که میخواهم برایت بگویم؛ دیشب گوشهٔ خرابه خیلی برای پدرم گریه کردم، خسته شدم، ما که فرش و تشک و متکا نداشتیم، صورتم را روی خاک خرابه گذاشتم و خوابم برد. در خواب دیدم در بیابانی راه را پیدا نمیکنم و گم شدهام؛ داشتم میترسیدم که یک مرتبه چشمم به چند نفر غرق نور افتاد. اینها زیر بغل یک نفر را گرفته بودند، هر قدمی که برمیداشت، ناله میزد و مینشست و میگفت: «یَا بُنَیَّ! قَتَلُوکَ وَ مَا عَرَفُوکَ وَ مِنْ شُرْبِ الْمَاءِ مَنَعُوک».[27] به یک نفر گفتم که این آقا کیست؟ گفت: این جدت پیغمبر اسلام است. گفتم: کجا میروند؟ گفت: به دیدن سر بریدهٔ پدرت حسین(ع) میروند.
یزید! میخواستم بروم، دیدم از پشتسر صدای خانمی بلند شد که میگفت: سکینه جان! پیش خودم بیا. وقتی برگشتم، به من گفت: من مادرت زهرا هستم. خودم را در آغوش مادر انداختم و گفتم: عمویم را کشتند! برادرم اکبر(ع) را کشتند! شیرخوارهٔ ما را کشتند! پدرم را با لب تشنه سر بریدند! صدا زد: سکینه جان! اینقدر قلب مرا آتش نزن؛ من دارم به دیدن سر بریدهٔ پدرت میروم تا این گیسوانم را به خون گلوی او رنگین کنم و روز قیامت به پروردگار بگویم از این مردم بپرس که حسین من چه کرده بود؟!
[1]. سورهٔ لقمان، آیهٔ 20.
[2]. عيون أخبارالرضا(ع)، ج2، ص29؛ صحیفةالرضا(ع)، ص94.
[3]. سورهٔ قصص، آیهٔ 77.
[4]. سورهٔ قصص، آیهٔ 78.
[5]. سورهٔ حج، آیهٔ 73.
[6]. شعر از خواجوی کرمانی.
[7]. سورهٔ یوسف، آیهٔ 13.
[8]. سورهٔ قصص، آیهٔ 78.
[9]. بحارالأنوار، ج45، ص41.
[10]. سورهٔ فجر، آیات 27 و 28.
[11]. سورهٔ یوسف، آیهٔ 23.
[12]. سورهٔ یوسف، آیهٔ 90.
[13]. همان.
[14]. همان.
[15]. سورهٔ یوسف، آیهٔ 92.
[16]. سورهٔ یوسف، آیهٔ 101.
[17]. همان.
[18]. همان.
[19]. همان.
[20]. شعر از باباطاهر عریان.
[21]. باباطاهر عریان: «خوشا آنانکه دائم در نمازند ×××××× بهشت جاودان بازارشان بی».
[22]. شعر از باباطاهر عریان.
[23]. سورهٔ فصلت، آیهٔ 30.
[24]. سورهٔ ق، آیهٔ 22.
[25]. سورهٔ فجر، آیهٔ 29.
[26]. فرازی از دعای کمیل.
[27]. بحارالأنوار، ج45، ص317.